حامد داراب
آرمان امروز
از طریق دوشنبه
سرویس ادبیات و کتاب: «تاریخ بیخردی» و «دنیای سوفی» از شناختهشدهترین آثار ترجمه حسن کامشاد است. اما او فقط به واسطه کتابهای بسیاری که به فارسی برگردانده شناخته نمیشود؛ نویسنده چیرهدستی نیز هست. هر دو اینها، یعنی ترجمه و تالیف، هم برمیگردد به فارسینویسی او و هم، آنطور که خودش میگوید و بر آن تاکید میورزد، حضور یک نام، شاهرخ مسکوب: «مسکوب بیش از هر کسی در نثر من تاثیر گذاشت. اولین کسی که دستنوشته ترجمههای مرا میخواند، او بود.» اما جدا از ترجمه، نوشتن هم از دلمشغولیهای کامشادِ نودساله است که در اواخر دهه هشتاد زندگیاش به آن دست زده، و آن نگارش کتاب دو جلدی خاطراتش است که با عنوان «حدیث نفس» از سوی نشر نی منتشر شده؛ کتابی برای اینکه به زعم خودش، همانطور که در مقدمه کتاب نوشته: «خودش را بهتر بشناسد.» این شناخت البته با حضور سه نام بزرگ در طول این نود سال، عجین شده، که سهم شاهرخ مسکوب در این میان بیشتر از دو تن دیگر – ابراهیم گلستان و صادق چوبک- است: «هنوز وقتی مینویسم سایه او را بر سر خود حس میکنم.» کامشاد اکنون در آستانه نود سالگیاش در لندن، همچنان مینویسد و ترجمه میکند (آخرین ترجمه وی، رمان «درک یک پایان» است که در سال جاری منتشر شد.) کامشاد متولد ۱۳۰۴ در اصفهان است. تا سطح دیپلم همانجا تحصیل کرد و بعد وارد دانشکده حقوق شد. پس از فراغت از تحصیل به استخدام شرکت نفت درآمد و مانند بسیاری از روشنفکران آن زمان، جذب حزب توده شد. اما پیش از آنکه در گیرودار کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شود، آنطور که خودش میگوید با کمک ابراهیم گلستان راه به سوی دانشگاه کمبریج میگشاید. در آنجا ضمن تدریس، تحصیل کرد و دکترا گرفت. در بازگشت به ایران بار دیگر به استخدام شرکت نفت درآمد و تا پس از انقلاب، کارمند عالیرتبه شرکت نفت ماند. سپس چون بسیاری دیگر، بازنشستگی زودرس گریبانگیرش شد. از اینجا به بعد است که ما با کامشادی جدای از شرکت نفت، مواجه میشویم: کامشادِ مترجم و نویسنده؛ که این دو بر اثر دیداری اتفاقی با صادق چوبک مسیر زندگی او را تغییر میدهد. تغییری که حاصلش بیش از دهها ترجمه است و حالا دو جلد کتاب خاطرات: «حدیث نفس»؛ کتابی با روایتی ساده و روان، که برشهایی کوتاه و بلند از داستان تولد تا کودکی او در (سپاهان) اصفهان است تا کهنسالی در غرب؛ زیستنی آغشته به جستوجو، هراس، شادمانی و دست آخر آرامش در کهنسالی، که گره خورده به حضور چهرههایی همچون: بزرگ علوی، انجوی شیرازی، فروغ فرخزاد، ارحام صدر، فریدون آدمیت، مجتبی مینوی، مسعود فرزاد و البته شرکت نفت و حزب توده و حسین علا وزیر دربار. او در «حدیث نفس» بدون مفاخره از رابطهها، دیدارها و صمیمتهایش با چهرههایی برجسته در گستره ادبیات و سیاست رونمایی میکند؛ اگرچه متن نشان میدهد که آگاهانه هیچکدام را طول و تفصیل نداده و گویی نمیخواهد مخاطب را به دایره ممنوعهاش راهی کند. تا آنجا که وقتی میخواهیم از او درباره ابراهیم گلستان بپرسیم، پیوسته از پاسخی مشخص طفره میرود. آنچه میخوانید گفتوگویی است که حامد داراب، شاعر، منتقد و روزنامهنگار با حسن کامشاد، مترجم، پژوهشگر و استاد زبان فارسی دانشگاه کمبریج در تیرماه سال جاری انجام داده است:
در ابتدای کتابتان با آوردن سطرهایی از کتاب «اعترافاتِ» ژان ژاک روسو گویا میخواهید حجت را بر همه تمام کنید که اگر خطایی در روایتی وجود داشت، تقصیر آن به گردن حافظه است، چراکه فقط از حافظه مینویسید و چه بسا خطا کرده باشید.
و آوردهام که در آنچه واقعیت اساسی دارد نگارندهای دقیق و صدیق بودهام و البته که از حافظه نوشتهام. زیرا یادداشتی که بخواهم از قدیم داشته باشم یا دفتری که خاطرهای را مکتوب کنم در دست نداشتم. پس امکان دارد که در مواردی اشتباهی کرده باشم. اگر احساس میکردم آنچه میخواهم بنویسم دارای اهمیت است اما به دقت آن را به خاطر ندارم، از نوشتنش صرف نظر میکردم.
هیچ کجای کتابتان اسمی از زندگینامه نیاوردهاید، درصورتیکه فهرستبندی شما از تولد تا کهنسالیتان را پوشش میدهد.
زندگینامه به گمانم باید مبسوط باشد. من تنها خاطراتی را که در ذهن داشتم کتابت کردم. آن هم به شکلی از روایتهایی کوتاه.
خاطرهنویسی را از چه سالی آغاز کردید؟
در هشتاد و چندسالگی به حسبحالنویسی پرداختم و اکنون که، بفهمیـنفهمی، در آستانه نود سالگیام جوابگوی شما هستم.
پس از دوران جوانی یا سالهای خیلی دورتر خاطراتتان را مکتوب نمیکردید؟ من به دلیل برخی جزئیگوییها در متن هر دو جلد احساس کردم باید از سالهایی دورتر به یادداشتبرداری مشغول شده باشید.
اگر مثلا جان آپدایک یا توبیاس وولف زود به خاطرهنویسی افتادهاند خوشبختانه، این ایراد به من وارد نیست. در مورد خودم، همانگونه که در سرآغاز کتاب نوشتم، خاطراتی که در سالیان سال در کنه ذهنم خفته بود، در پیرسالی به خلجان درآمد و خود، خود را نویساند.
اصولا خاطرهنویسان در هنگام مکتوبکردن متن خود مخاطبانی فرضی را در نظر دارند. همین فرض سیر نوشتن اثرشان را به ساختار و فرمی ویژه میرساند، که در لایههای پنهان متن هویداست. اینکه در هشتاد و چند سالگی به نوشتن خاطراتی همت کردهاید که اغلب آن از پس شرح روزگار دوران کودکی به رابطهها و نشست و برخاستهایتان با چهرههای شاخص ادبی و سیاسی پرداخته، آیا برای مخاطب خاصی و یا هدف خاصی بوده است؟
مخاطبی در نظر نبود. برای دل خود مینوشتم. نوشتن برای تسکین خویشتن بود. تا آنکه یکی دو دوست دستنوشته را خواندند و به تشویق آنان زیور طبع یافت.
البته باید حدس میزدم. عنوان کتاب شما هم گویی میخواهد همین بیمخاطبی را تذکر دهد، حدیثِ نفسِ گفتاری از سوی کسی که به شکلی ذاتی مخاطب مشخصی ندارد. آیا در نظر داشتید که از حیث ادبی متنتان ویژگیهای منحصربهفردی داشته باشد؟ سابقه خاطرهنویسی نشان میدهد که اغلبشان در جایگاه یک متن ادبی هم دارای ارزشهای خاصیاند.
به بُعد ادبی اصلا توجه نداشتم. برعکس، میکوشیدم هرچه بتوانم ساده و بیپیرایه بنویسم. درباره عنوان هم اول میخواستم «از شما چه پنهان» یا «خاطرات رسته از فراموشی» بگذارم. اما «حدیث نفس» را برگزیدم، چون حدیثِ نفسکردن در لغت همانطور که خودتان اشاره داشتید به معنای «با خود سخنگفتن» است. به نظرم نوعی درونکاوی است.
دقیقا میتواند نوعی درونکاوی تاویل شود.
بله. بهار سه سال پیش که در ایران بودم، صبح جمعهای به جمع دوستداران که هر هفته به دیدن نجف دریابندری میروند پیوستم. ایرج پارسینژاد که یکیک حاضرانِ نشسته دور اتاق را به دیگران معرفی میکرد در معرفی من نامی از «حدیث نفس» برد. احمد سمیعی که من همیشه شیفته قلمش بودهام، اظهار نظر کرد که «حدیث نفس» عنوان پسندیدهای نیست، چون نفسِ اماره را به ذهن متبادر میکند. شوخی، جدی، گفتم غرض عینا همین بوده است و همه خندیدند. و حالا محرمانه به شما میگویم که در پیشکش کتاب به چند دوست نزدیک در صفحه اول نوشتهام: نفس امارهام را حضورتان تقدیم میکنم! تا چه قبول افتد و چه در نظرآید.
اجازه دهید کمی وارد روایت نفس امارهتان شوم. کتابتان دو بخش را از لحاظ روند روایت دربرمیگیرد؛ یکی خاطرات قبل از کهنسالی، همه روایتهایی بلندتر با توضیحات بیشتر و یکی دیگر خاطرات پس از کهنسالی، که هرچه جلو میآید کوتاهتر و کلیتر میشود. در این بخش دوم سرآسیمگی متن یکی از اساسیترین چیزهایی است که میتوان تشخیص داد، البته به غیر از روایتهایی درباره شاهرخ مسکوب، این دو تقسیمبندیام را چگونه ارزیابی میکنید؟
احساس شما که در سالمندی به شوق پایانبردن کتاب سراسیمه نوشتهام، چه بسا درست باشد… آخر، آفتاب به لب بام رسیده است. ولی راستش حوصله رودهدرازی ندارم و همیشه از پرگویی بیزار بودهام.
اما جاهایی وجود دارد که نهتنها پرگویی نیست، بلکه گویا روایت نیمهتماممانده است. مثلا روایتتان از روزهای انقلاب، اگر قبل از آن نمینوشتید که در آن روزها ایران نبودید این روایت آنقدر دقیق و موبهمو است که انگار از نزدیک دیده و مکتوب شده، درحالیکه وقتی در بخش دیگر به دعوت «وزیر» به ایران اسلامی میآیید و دو هفته نیز معطل میشوید، از مردم، شهر، جامعه، که حالا یک انقلاب را پشت سر گذاشته هیچ نمینویسید. مخاطب احساس میکند به صرافت این افتادهاید که زودتر خاطراتتان را تمام کنید.
درست است. اما علت نیمهتمامنمودن شرح روزهای انقلاب و بسیاری مطالب دیگر، از قصور نویسنده که بگذریم، ممیزی است که چهلوسه جای کتاب، گاه چندین صفحه و در مواردی تمامی یک بخش را حذف کرده است. اگر در دوهفتهای که در ایران بودم «از مردم شهر و آنچه در آن میگذرد» تصویری به دست ندادهام، فراموش نکنید که من آن دو هفته را اکثرا در اتاق انتظار آقای وزیر گذراندم. فزون بر این، کموبیش چهل سالی است که در ایران نزیستهام و از شما چه پنهان همهچیز به نظرم عجیب و باورنکردنی میآمد.
پس ممیزی گریبان خاطرات شما را نیز رها نکرد.
خاطرات با واقعیت رابطه نزدیک دارند. داستان نیستند. تخیل هم نیز. ممیزی به خاطرهنویسی حساستر است.
اجازه دهید حرفمان را از همان روایتهای انقلاب پی بگیریم. خاطرات شما از ایرانیانی که کوچ و ترک وطن کردند، بسیار دهشتناک است. گویی با جامعهای فروپاشیده و روانرنجور در ارتباطیم. افرادی که نخست سالها در توهم بازگشت و شکست انقلاب بهسر میبرند، پس از آن کمی به خودشان آمده و متوجه میشوند که نباید بیهوده امید ببندند، سپس از فرط بیکاری در میادین اصلی شهر تیرکهای چراغ برق را میشمارند. یا مانند «حسن عرب» در رویا با مارگارت تاچر قهوه مینوشند و… بر سر ایرانیان کوچکرده چه آمد؟ آیا این روایتهایتان در واقعیت دقیقا به همین اندازه سهمگین بوده؟ شما که با اغلب چهرههای سرشناس به رغم سازوکار اندیشهای و کاری خود در ارتباط بودید، آن روشنفکران و سران دولتی قبل از انقلاب را چگونه دیدید؟ آیا به همان چیزی ختم شد که در مهمانی خانه شما مجبور به برهمزدن مهمانی شدید، یعنی سرنوشت آنها واقعا چنین بود؟
بله، کوچ دستهجمعی و غربتزدگی ایرانیان مصیبتبار بود. این از همان واقعیات حساسی است که در ارائهشان به قول روسو، دقیق و صدیق بودهام. سران دولتی و بعضی روشنفکران غربتنشین هنوز که هنوز است در توهم بازگشت به روزهای گذشته به سر میبرند. اما نسل بعد از ما، با استعداد و پشتکار شگرف خود در رشتههای گوناگون در گوشهوکنار جهان، موفقیتهای چشمگیر به دست آورد و چه بسیار که نامآور شدهاند. محرومماندن کشور ما از این استعدادها فاجعهای عظیم و در این روزهای وانفسا غمافزاست.
در جایی از فصل انقلاب میآورید که «ما در لندن نشسته بودیم و دستی بر آتش داشتیم… بر صفحه تلویزیون مناظرههای شگفتزا میدیدیم» چگونه از لندن دستی بر آتش انقلاب داشتهاید؟
اشتباه خواندهاید؛ من گفتهام «ما در لندن نشسته بودیم و، البته، از دور دستی بر آتش داشتیم. ص ۳۷»
بله پرسش من هم همین است چگونه از دور نشسته بودید و دستی بر آتش داشتید؟ آیا یک لحظه بر این باور نبودید که باید عملا سهمی در تحول اجتماعی سیاسی کشور خود داشته باشید؟
سوالتان هم پرخاشجویانه و تهمت آمیز است: «آیا یک لحظه بر این باور نبودید که سهمی در تحول اجتماعی سیاسی کشور خود داشته باشید؟» چه عرض کنم که حمل بر خودستایی نشود.
قصدم جسارت نبود مطلقا، تنها پرسشم را مطرح کردم. حال آنکه اجازه میخواهم بیرحمانه و متواضعانه بگوییم روایت شما از «سگ شیراک» به نظر خودتان تهمتآمیز نیست؟ اینهمه مهاجران ایرانی به اروپا و آمریکا را آن هم در آن شرایط به «سگ شیراک» تشبیه کنید؟
میخواستم بگویم که تندخویی، بدخلقی، کمحوصلگی، بیگانگی، سرگشتگی آوارگان، به ویژه دولتمردان، در نتیجه دگرگونی ناگهانی زندگی، تغییر محیط و حالوهوای شخصی آنها بود. همچنان که سگ شیراک هم پس از راندهشدن از کاخ الیزه ناراحتی عصبی و افسردگی پیدا کرده بود، توهین به کسی در کار نبود، مقصود تشریح یک پدیده اجتماعی بود.
شما در بخشهایی از روایتتان برای تلاش ایرانیان به گرد همآمدن و چارهاندیشیدن، آنها را بدون برنامه، مضطرب و عصبانی جلوه میدهید.
همینطور بود، گروهگروه دور هم جمع میشدند. ولی دیری نمیپایید که به جان هم افتاده و علیه هم پروندهسازی میکردند.
اغلب اینگونه است که نویسندگان و پژوهشگران بخصوص اهالی ادبیات، آرمانگرایانی هستند که ستونهای تبلیغ و تهییج انقلابها به شمار میروند و در راستای آن از هیچ کوششی دریغ ندارند. به طور مثال، من مایاکوفسکی را به خاطر میآورم که هم از تهییجکنندگان انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بود و پس از آنهم از حامیان، اگرچه بعدها به شدت بر حکومت استالینی تاخت، بااینهمه، چرا شما در اوایل انقلاب دعوت شرکت نفت را که بیسامان و در بحران هم بوده نپذیرفتید، حال آنکه آنها به اینکه شما توانایی ساماندادن آن را دارید، ایمان داشتند، آیا این دلیل قانعکنندهای است که آسایش نسبی به دستآمده در لندن با پذیرفتنش از دست برود؟ یا به خاطر ناراحتیتان از انقراض پهلوی باشد؟
آسایش نسبی لندن را در مقایسه با آشوب و هیاهوی تهران، البته منکرش نمیتوان شد. ولی مشاهده اوضاع و احوال شرکت نفت، کسانی که یک چهره آشنا محض رضای خدا در آن میان به چشم نمیآمد و درددل آقای وزیر که آنقدر از نابهسامانی اوضاع گفت که جایی برای اعتراض نگذاشت برایم ثابت کرد که از دست من و امثال من کاری ساخته نیست.
حالا که سخن از دلخوریتان گفتم، یک نکته دیگر اینکه در بخش سالهای انقلاب همچنین، از حکومت پهلوی و انقراض آن به شیوهای سخن میگویید که گویی از آن دلخور هستید، اما انگار تلاش میکنید به مخاطب نشان دهید که دلخوری وجود ندارد، یا دستکم آن را در متن پنهان میکنید.
نفهمیدم بالاخره که از حکومت پهلوی دلخوری دارم یا از انقراض آن؟
نظرم به همین پارادوکس است، گویی هم از پهلوی و هم از انقراض پهلوی به یک اندازه دلخورید.
از حکومت پهلوی بسیار زیاد و از انقراض آن به هیچ وجه.
صراحت و بیطرفی در خاطرهنویسی یک اصل است، چرا این پارادوکس را در تمام روایت در لایههای پنهاندارنده متن نگه داشته و صریح بیان نکردهاید؟
«لایههای پنهان دارنده» کداماند؟ من نه مورخم نه مفسر سیاسی. جستهگریخته خاطراتی را حکایت کردهام که هیچ لایهای ندارد.
آیا به نظرتان در این خاطرهنویسی در خصوص رعایت بیطرفی موفق بودهاید؟
میگویید در رعایت بیطرفی موفق نبودهام؟
نهخیر، تنها خواستم نظر خودتان را بپرسم.
عقیده شما محترم است، ولی کاش مثالی میزدید تا من دلیل «ارزیابی»ام را به عرض برسانم. بههرحال مساله ممیزی یادتان نرود.
بهطور مثال، هر جا روایتی از ابراهیم گلستان دارید، بخصوص در مواقعی که شاهرخ مسکوب نیز حضور دارد، سعی دارید از گلستان تصویر آدمی بددهان، سرمایهدار و از این قبیل موارد بدهید، حتی از لیلی گلستان نیز نقل میآورید تا بتوانید در روایت خود تاکید داشته باشید، اما در عوض دیگر شخصیتها همه با ادباند و مبادی آداب.
این حقیقت افراد است که من نوشتهام. بدون آنکه بخواهم توهین یا بیاحترامی داشته باشم. گلستان سالها با من دوست و همکار بوده است. از شرکت نفت تا امروز. در کتاب هم آوردهام او من را به پورفسور لیوی معرفی کرد و راه را برای تحصیلم در کمبریج گشود. این دلیل نخواهد شد که اخلاقش را جور دیگری جلوه دهم.
حالا که سخن از گلستان شد مایلم درباره او بیشتر بپرسم. کتابتان نسبتا بخش وسیعی را به نوشتن درباره ابراهیم گلستان دربرمیگیرد. همانطور که گفتم، پیوسته جنبههای پرخاشگرانه، مغرورانه و معترضانه ابراهیم گلستان را به مخاطب یادآور میشوید. اجازه دهید بگویم تصویر چندان جالبی نمیدهید، گویی کمی با غرض قلم بر کاغذ چرخیده است. با همه تواضع و احترام، گویی خشم فروخوردهای نسبت به او دارید، ضمن آنکه خود را نیز مدیون او میدانید، چراکه پس از ۲۸ مرداد او راه را برای حضور شما در انگلستان باز کرد و به گفته خود شما برای بسیارانی دیگر. با همه احترام، فکر نمیکنید که فضا را برای نوعی تسویهحساب شخصی مهیا کردهاید؟
درباره گلستان من آنچه در دل داشتم بیرون ریختهام و بیش از این حرفی ندارم. ضمن آنکه دوستانی که کتاب را خواندهاند گفتهاند این بخش را بسیار منصفانه نوشتهام.
در روایتتان از رابطه کولارد و گلستان به اینکه گلستان چگونه از سر لج با کولارد فیلم «موج و مرجان و خارا» را که برای کنسرسیوم ساخته بود برای شاه و هویدا اکران کرد، اما آن را به خود کولارد نداد سخن گفتهاید. یا جای دیگر مینویسید «گلستان طبق معمول پا توی کفش آقابزرگ کرده بود» و گویی سعی میکنید لجاجت بینهایت یک فرد را بیشتر نمایش دهید.
گلستان البته خوشصحبت است، مطلع است و فرهیخته، و یکی از با استعدادترین روشنفکران ماست. اما سخن آلاحمد درباره او همیشه شنیدنی است: «گلستان یک نوع خودخواهی نمایشدهنده دارد». ابراهیم گلستانِ عکاس، داستاننویس و فیلمساز، دوستداشتنی است، اما ابراهیم گلستانِ انسان، حکایت دیگری دارد.
جناب کامشاد، پیوسته تاکید دارید که منتقد و مفسر نیستید، اما درباره آثار آخر عمر بزرگ علوی در کتابتان اظهارنظر منتقدانهای داشتهاید. بزرگ علوی که «پایهگذاران نثر جدید فارسی» شما را ستوده بود، و با شما دوستی داشت حالا که درباره او به تفسیر نشستید کمی از علوی و رابطهاش با حزب توده بگویید؟ بخصوص از صحبتهایی که در آن «شام دلچسب» با شما داشت که فکر میکنم از همان بخشهای مهم است.
تفسیر نکردم، علوی در سالهای آخر عمرش ذهنش روبه فرسایش شدید بود. حتی شاهرخ مسکوب میگفت: نویسنده «گیلهمرد» کاش دست به قلم نمیبرد. او از سالها پیش از حزب توده و اغلب سران آن حزب بریده بود و دل خوشی از آنها نداشت. از صحبتهای آن شب هم چیزی به یادم مانده بود، حتما قابل چاپ نبود!
میبینیم که در میان اغلب همنسلان شما خطاب «آقابزرگ» به جای بزرگ علوی مستتر است. دلیل این خطاب چیست؟ و از کجا به نوعی عرفی شد؟ تاجاییکه اغلب او را آقابزرگ خطاب میکردند.
سوال خوبی است، خانواده بزرگ علوی از بچگی او را «آقابزرگ» صدا میکردند و این نام در میان دوستان و آشنایان او هم بر جای ماند. البته احترام و استادی او که جای خود دارد.
یکی از اساسیترین مسائل در نوشتن حسبحال یا زندگینامه رعایت حقوق دیگران است، یعنی مسالهای که بسیاری درباره آن نظر دارند؛ برخی معتقدند که افشاگری برخی موضوعها یکی از خاصیتهای زندگینامهنوشتن است، که میتواند غیر از بُعد تاریخی، ابعادی از سازوکار پشت پرده را نمایان سازد. ما چنین رویکردی را در «حدیث نفس» بسیار به چشم میبینیم، مثلا آنجا که از دکتر فلاح سخن به میان میآورید گویی انتقادی در قلم شما به او وارد است، میگویید «او بیسروصدا یکی از پولداران کلان ایران شده بود» و بعد هم دخترش را موضوع کار میکنید یعنی با رفرنسی از یک کتاب سیاسی، او خبرچین خطاب میشود سپس از زیباییاش مثال به میان میآورید. میخواهم بدانم درواقع چقدر به چنین موضوعی یعنی حفاظت از شخصیت و دانستههای خصوصی افراد در هنگام نگارش این کتاب پایبند بودهاید؟
دکتر فلاح سالهای سال از پیش از ملیشدن صنعت نفت تا انقلاب، یکی از مهمترین و موثرترین چهرههای نفتی کشور ما بود. نقش او در گردش چرخهای این صنعت، در قراردادهای بینالمللی و مشاورت شاه به مراتب بیش از دکتر اقبال و سایر روسای شرکت نفت بود. بنابراین جا دارد که سوال شود این ثروت بیکران از کجا آمد و نزدیکان او چگونه میزیستند. دانسته خصوصی در این موارد باید عمومی شود، چون اعمال این اشخاص در سرنوشت ملت اثر پایدار گذاشت.
در این میان بهتر است به صادق چوبک هم نظری داشته باشیم. شما درباره او مطرح نمودهاید که تنها نویسندهای است که خود را به سیاست نیالود. آیا واقعا او نویسندهای غیرسیاسی بود یا شما به واسطه آثارش میخواهید چنین تصویری را به مخاطب بدهید؟
بله، در میان نویسندگان نامدار نسل ما، من کس دیگری را نمیشناسم که خود را به سیاست نیالوده باشد. او گوشهگیر، مردمگریز و البته لجباز و یکدنده بود. با همسرش قدسی که فامیلش را به خاطر ندارم هر دو در شرکت نفت کار میکردند. و او اتفاقا در آثارش معمولا با عمق اجتماع کار دارد.
در روایت «چگونه قلم به کار افتاد» از شروع کار دوباره شما در نوشتن و ترجمه روایت میخوانیم، و اتفاقا شروع کار دوبارهای با یک اثر سیاسی و پیش از آنهم کتاب «امپراتور» را ترجمه کرده بودید. گویا میل شما به آثار سیاسی بسیار زیاد است برخلاف آنچه که متن «حدیث نفس» میخواهد خود را در این مورد بیطرف نشان دهد.
نه، میل من به آثار سیاسی چندان نیست، علت ترجمه اول را به تفصیل شرح دادهام (صص ۸۳-۴) ترجمه «امپراتور» هم بیشتر به لحاظ طنز مطلب، شخصیت میلا سلاسی و ویژگیهای اخلاقی او بود که با سرکردگان قوم خودمان بیشباهت نبود (ن.ک نامه بزرگ علوی صص ۹ – ۹۸)
یک سال قبل از درگذشت فریدون مشیری او را میبینید و کتاب ترجمهتان «دریای ایمان» نوشته دان کیوپیت را به او میدهید. کمی درباره فریدون مشیری در سال پایانی عمرش بگویید؟
جایگاه فریدون مشیری در ادبیات معاصر ایران بیشک والاست. سادگی، شیوایی و روانی طبع او بیاندازه دلنشین است. من خیلی اهل شعر نیستم، ولی سرودههای او را میپسندم. او خوشسخن بود و یک سال قبل از مرگش که دیدمش در جمع مانند همیشه میدرخشید، انگار نه انگار که از سرطان خون و بیماری قند رنج میبرد.
در چند جا از کتابتان نوشتهاید که چندبار صادقهدایت را دیدهاید و هر بار قصد گپ با او داشتهاید اما جرات نکردید. چرا؟
چون آن زمان من دوران جوانی پر شروشور خود را میگذراندم. اولینبار سال دوم دانشکده حقوق بودم که او را در گوشهای کزکرده در «کنگره نویسندگان ایران» دیدم. معلوم بود خود را وصله آن کنگره نمیدانست. سال ۱۳۲۵ یکبار پشت دانشگاه دیدمش در برفها آرام گام برمیداشت. کتابهایش را خوانده بودم، اما هنوز این جرات را نداشتم که بخواهم در آن جوانی با او درباره ادبیات هم صحبت شوم.
در جلد دوم «حدیث نفس» بعد از شاهرخ مسکوب و سپس ابراهیم گلستان حرف درباره سیروس غنی بیشترین صفحات را به خود اختصاص داده. غنی با این دو چه همخوانی دارد؟
سیروس غنی با شاهرخ مسکوب و ابراهیم گلستان «همخوانی» ندارد درست است، منتها دوست نزدیک من و فردی پراستعداد و از بسیاری جهات استثنائی است و ناشناخته مانده است. کتاب او را من از سر دوستی ترجمه کردهام.
شما درباره مسکوب به حق دقیق و ظریف نوشتهاید، بماند که در نشر آثار و جستارهای او هم همت گماشتهاید، همچون کتاب «شکاریم یک سر همه پیش مرگ». این میل به مسکوبگرایی شما در چیست، چرا به قول خودتان همواره او پشتِ سر شماست و قلم شما را ره مینماید؟ آدم احساس میکند شما خیلی به او مدیون هستید یا حس دلبستگی و وابستگی خاصی بین شماست که ریشه در یک روایت پنهانی خاص دارد.
نه، روایت پنهانی وجود ندارد. من و شاهرخ ۶۳ سال دوست بسیار نزدیک بودیم. بله، من از بسیاری جهات مدیون او هستم که شرح برخی از آنها در هر دو جلد کتاب آمده است. او انسان کمنظیری بود و من هنوز سایه او را بر سر خود حس میکنم – به خصوص که این روزها مشغول ساماندادن یادداشتهای منتشرنشده و آثار دیگر او هستم.
در کتاب عکسی از سنگ آرامگاه مسکوب گذاشتهاید. اگر بخواهید جمله «فرهنگ ایران وطن من است» را که روی سنگ آرامگاه مسکوب نوشته شده با توجه به ویژگیهای شخصیتی او برایمان شرح دهید چه میگویید؟ آیا فقط فرهنگ ایران وطن او بود، نه خود ایران؟
مگر فرهنگ ایران و خود ایران قابل تفکیکاند؟ شاهرخ علاقهاش و خدماتش بیشتر در حوزه فرهنگی بود. وطن من ایران است و فرهنگ ایران وطن من است باهم تناقضی ندارند.
اکنون و پس از نوشتن خاطرات نسل خود، اگر بخواهید راهی را به نسلهای آینده بنمایید چه میگویید؟
به خود و آینده ایران امیدوار باشید.