یکی از سرگرمیهای من در هفتۀ گذشته خواندن کتاب «بیان الادیان» ابوالمعالی فقیه بلخی بود. این کتاب که به فارسی است و در قرن پنجم، نزدیک به هزار سال پیش نوشته شده اطلاعات بکر و جالبی در بارۀ ادیان ایرانی در سده های نخستین تاریخ هجری و اندکی قبل از آن دارد. البته مثل همه کتابهائی که در بارۀ فرقه ها نوشته شده مطالب آن را باید با احتیاط تلقی کرد. ولی به هرحال جنبه های مثبت کتاب آن قدر زیاد است که جنبه های منفی را کمرنگ می کند. من این کتاب را بارها در گذشته خوانده بودم ولی در هفته گذشته که آن را مطالعه می کردم به نکته هایی پی بردم که قبلا بدان توجه نکرده بودم. من خیال می کردم که دورۀ پیغمبری و وحی در تاریخ در همان قرن اول خاتمه پیدا کرد و حال آن که این کتاب نشان می دهد که دوران پیغمبری لا اقل تا قرن سوم هم وجود داشته است. این مطلب را می توان از حکایتهائی که فقیه بلخی در بخشهای آخر کتاب خود آورده است استنباط کرد. در واقع گرمترین بازار در قرن اول و دوم و سوم بازار پیغمبری است. دهها و بلکه صدها نفر در این دو قرن ادعای پیغمبری کرده اند و اکثرا هم گفته اند که به آنها وحی می شده است وبرخی از آنها کتاب داشته اند و از قضا یکی دو تاهم از این کتابها به پارسی دری بوده است یعنی پیغمبران ادعا می کردند که خدا آنها را به زبان پارسی به ایشان نازل می کرده است.
دعوی پیغمبری در واقع قبل از پیغمبر اسلام آغاز می شود. مؤلف بیان الادیان هم مانی و هم مزدک را جزو پیغمبران به حساب آورده و در فصلهای قبل معرفی کرده است. در مورد مانی و مزدک برای خود من این سؤال مطرح است که آیا این دو واقعا دعوی پیغمبری داشته اند؟ علت این که این سؤال را مطرح می کنم این است که چندی پیش مقاله ای از “جمشید چوکسی” خواندم که نوشته بود اصلا مفهوم نبی و رسول الله مفهومی است یهودی که قبل از پیغمبر اکرم(ص) وارد حجاز و ایران زمین شده و در مورد زرتشت به کار رفته است. زرتشت، بنا به گفتۀ چوکسی، خودش دعوی پیغمبری نداشته چون اصلا با مفهوم پیغمبری که مفهومی یهودی است آشنا نبوده است. پس اطلاق عنوان پیغمبری به زرتشت بعدا صورت گرفته است. به همین دلیل ما سقراط و بودا و کنفسیوس را هم نباید پیغمبر بدانیم. اما من نمی دانم که مانی و مزدک هم مشمول این حکم می شوند یا نه؟ اگر این طور باشد در آن صورت مانی و مزدک می بایست تحت تأثیر مفاهیم یهودیت قرار گرفته باشند.
باری، دعوی پیغمبری در زمان پیغمبر اکرم کاملا شناخته شده بود، یعنی هم در حجاز و هم در ایران زمین مردم وقتی به دنبال علم و شناخت عالم و آدم و خدا می رفتند انتظار داشتند که خدا کسی را از طرف خود برای آشنا کردن دیگران با این معارف و علوم ارسال کند تا او از طریق پیغامی که مستقیما یا به واسطه فرشته دریافت می کرده است مردم را با خبر و آگاه سازد و با این آگاهی ایشان را هدایت کند. ما امروزه وقتی به دنبال علم می رویم کتابهائی می خوانیم که علم مندرج در آنها از طریق تعقل و استدلا ل و تجربه حاصل شده باشد. ولی در ۱۵۰۰سال پیش که عصر پیغمبری بود مردم انتظار داشتند که خدا فرستاده ای برایشان بفرستد وکتابی که حاوی علم ودانش زندگی بود با او همراه سازد. به همین دلیل بود که عده ای سعی می کردند که با دعوی خود انتظار مردم را برآورده سازند.
مهمترین مسئله ای که در این دوره وجود داشت این بود که معلوم کنند که این مدعیان کدام یک راست می گوید و کدام یک دروغ. یکی از این ملاکها برای راستی آزمائی معجزات بود. یکی دیگر وحی بود. پیغمبر صادق باید ثابت می کرد که خدا خودش به او وحی کرده و با او سخن گفته است یا فرشته ای را فرستاده و پیغام خود را از طریق او ابلاغ کرده است. ولی باز مدعیان دروغین هم ادعا می کردند که معجزه دارند و به آنها وحی شده است. البته در بیداری نه در خواب. اگر خواب بود که ارزشی نداشت. پیغمبر می بایست در بیداری کلام خدا را شنیده باشد. مدعیان کاذب هم همین ادعا را می کردند. بعضی از آنها کتاب هم می آوردند و می گفتند همان طور که محمد(ص) قرآن آورده ما هم قرآن داریم.
اولین کسی که چنین دعویی را کرد شخصی بود به نام مسیلمه که اهل یمامه بود و به همین جهت خود را «رحمان الیمامه» می نامید. مسیلمه خود را در رسالت شریک محمد(ص) می دانست. او ادعا می کرد که هم دارای معجزات است، مثل حضرت محمد (ص) و هم خدا با او از طریق وحی سخن می گوید همان طور که با حضرت محمد (ص) می گوید. دعوی مسیلمه جالب است. او حضرت محمد را نفی نمی کرد. پیغمبری حضرت محمد را قبول می کرد ولی می گفت: «أنا شریک». مسیلمه باغی داشت به نام « حدیقه الرحمن» که می رفت و در آن بر تختی می نشست وگلیمی به سرش می اندخت و وانمود می کرد که به او وحی می آید. او تا بعد از حضرت محمد هم زنده بود ولی بعد او و پیروانش را در سال ۱۲ هجری کشتند.
بعد از درگذشت حضرت محمد عربی دیگر به نام طلیحه بن خویلد دعوی پیغمبری کرد. عده ای از مسلمانان هم پیرو او شدند. شاید به دلیل این که شریعت او سهل تر و آسان تر از شریعت حضرت محمد بود. او نیز طبیعی است که ادعا می کرد به او وحی می شود، البته در بیداری، چون اگر می گفت خواب دیدم کسی ادعای او را جدی نمی گرفت. می گویند نمازی که طلیحه آورد رکوع و سجود نداشت. وی زکات و صدقه را هم از میان برداشت. همان طور که پیغمبر اسلام در هنگام وحی گلیمی به سر می انداخت، طلیحه نیز گلیمی روی سرش می انداخت و می گفت فرشته ای به نام بورائیل برایش پیغام می آورد. وی سر انجام به اسلام باز گشت و در راه اسلام فداکاریها کرد و در جنگ قادسیه هم تا می توانست ایرانیها را کشت. در همان زمانها زنی به نام سجاح دختر سوید هم دعوی پیغمبری کرد. زنی بود ثروتمند و شاعر و کتابخوان. وقتی کار این زن بالا گرفت مسیلمه نزد او آمد و از او خواستگاری کرد و سجاح از او پرسید که به تو وحی هم شده است؟ مسیلمه گفت آری، و سپس آیاتی را برایش خواند. مردی دیگر به نام اخطل در زمان عمر دعوی پیغمبری کرد، و عمر دستور داد تا گردنش را بزنند.
در میان شیعیان هم شخصی بود به نام مغیره که دعوی نبوت کرد و گفت «جان امامان اگر چه در تاریخها پراکنده باشد همه یکی اند.» (ص ۱۱۳). منظور او از امامان پیشوایان دینی یعنی پیغمبران بودند، از آدم و نوح گرفته تا موسی و عیسی و محمد (ص). مغیره معتقد بود که همان جانی که در انبیاء بوده بعدا در علی و دو فرزندش حسن و حسین هم حلول کرده است. بعد هم البته در خود او حلول کرده است (لفظ حلول را او به کار نبرده است). یک روز هم وقتی امیر کوفه بر سر منبر در مسجد جامع سخنرانی می کرد مغیره با پنجاه تن از شیعیان و طرفداران خود به مسجد آمدند و نعره زدند و امیر کوفه همان بالای منبر از هوش رفت. باری، دعوی مغیره با دیگران فرق داشته است. او صرفا نمی گفته من پیغمبرم و به من وحی می شود، او حرفهائی می زده است که شبیه به سخنان صوفیه و عرفا در قرنهای بعد است، چنان که مولانا هم در باره متحد بودن جانهای انبیاء و اولیاء می گوید: جان گرگان و سگان از هم جداست/ متحد جانهای مردان خداست.
متاسفانه در بارۀ عقاید دیگر مغیره ما چیز ی نمی دانیم. ظاهرا او در زمان امام محمد باقر(ع) زندگی می کرده و بعید نیست تحت تاثیر عقاید مانوی بوده باشد. شاید اگر یکی دو نسل بعد زندگی می کرد او را زندیق و حلولی می خواندند. به هر حال، معلوم هم نیست که آیا واقعا دعوی پیغمبری می کرده است یا نه. وجود اشخاصی مانند مغیره باعث می شود که ما در مورد نظر کسانی که قرن اول و دوم را دو قرن سکوت خوانده اند تردید کنیم.
در میان حکایتهای دیگر مدعیان نبوت، حکایت شاعری است به نام احمد بن محمد که در زمان سیف الدوله دعوی خود را آشکار کرد ولی بعد توبه کرد. یکی دیگر داستان مردی است که در زمان جاحظ در قرن سوم دعوی کرد. یکی دیگر در زمان متوکل دعوی کرد، یعنی در قرن سوم و وقتی خلیفه از او پرسید : حرفت چیست؟ گفت : برادرم محمد سه چیز را از این دنیا دوست داشت، یکی بوی خوش و دیگر زن و دیگر نماز که حضرتش آن را قره العین خود خواند، و من هم سه چیز را دوست دارم : غلمان ( پسر بچه ها، از همانهائی که در بهشت اند)، شراب و قرهالعینام هم خواب است. متوکل وقتی این را شنید خندید و دستور داد او را زندانی کنند.
در زمان مأمون اشخاص متعددی مدعی نبوت شدند از جمله چهار نفر که در زندان بودند. به نظر می رسد که مأمون از احضار آنها و گفتگو با آنان بدش نمی آمده است. برخی از این مدعیان پیروانی هم پیدا می کردند. یکی از اینها احمد بن زکریا کیال است که در اواسط قرن سوم ادعا کرد که شریعت تازه ای آورده و قرآنی به فارسی به او وحی شده است. یکی دیگر ایرانشهری است که می گویند او هم قرآنی به فارسی آورد و گفت این را فرشته ای به نام «هستی» به من وحی کرده است. ایرانشهری می گفت محمد پیغمبر عربهاست و من پیغمبر ایرانیها. این اشخاص را به عنوان مدعیان کاذب معرفی کرده اند ولی واقعا معلوم نیست که ادعای آنها چه بوده است. وجود اشخاصی مانند ایرانشهری و احمد بن زکریا کیال هم باعث می شود که ما در مورد دو قرن سکوت تجدید نظر کنیم.
باری، در همین دوره که بازار پیغمبری گرم شده بود یک پدیدۀ دینی دیگر هم ظهور کرد و آن پیدا شدن کسانی بود که دعوی خدائی می کردند. بعضی هم معتقد بودند که خدا در اشخاصی مثل ابومسلم خراسانی و علی بن ابی طالب و امام جعفر صادق و مقنّع حلول کرده است. (یادمان باشد که مسیحی ها هم به حلول معتقد بودند). شاید اینها هم مانند مغیره بودند که قبلا معرفی کردیم، هر چند که در مورد او لفظ حلول را به کار نبرده اند. حلول را به طور ساده تعریف کرده اند و گفته اند جای گرفتن خدا در انسان است. این لفظ در قرن دوم ظاهرا مشکلی ایجاد نمی کرد. ولی از قرن سوم و چهارم به بعد بر اثر دلائل سیاسی و مخالفتهائی که با حلول و حلولیان شد این لفظ بتدریج از صحنه خارج شد و عقیده به خدائی بودن انسان یا متصف بودن انسان به صفات الهی به صورتهای دیگر بیان شد. مثلا به جای این که بگویند خدا در فلانی حلول کرده است گفتند فلانی به مقام قرب الهی رسیده و ولی الله شده است.
در واقع مفهوم ولایت که در حکمت ایرانیان و تصوف قرن سوم پیدا شد از دل مسئلۀ حلول بیرون آمد. حلاج را به اتهام حلول بر دار کردند ولی بعد او را تبرئه کردند و گفتند که او به مقام قرب و ولایت رسیده است. در بیان الادیان اصلا بحث ولایت مطرح نشده است، چون در دعوی ولایت مشکلی نبوده است. مشکل در دعوی پیغمبری و خدائی بوده است. از قرن سوم به بعد صوفیه و عرفا می توانستند ادعای ولایت کنند و به عنوان ولی الله و قطب پیروانی هم داشته باشند. شیعیان هم می توانستند امامان خود را صاحب ولایت بدانند، ولی برای آنان شریعت خاص و کتاب مجزا در نظر نمی گرفتند. برخی از صوفیان مدعی تجربیاتی می شدند که معمولا به پیغمبر نسبت می دادند، مانند تجربه معراج که بایزید بسطامی از آن یاد می کرد.
چیزی که ادعا کردن آن خطرناک بود آوردن شریعت تازه بود. کسی حق نداشت بگوید به من یا به شیخ و مرشد من وحی شده است. ولی اشکالی نداشت که بگویند خدا با آنان سخن گفته است. خدا با اولیاء خود سخن می گفت، هماطور که با عمر خطاب سخن گفت. هاتف هم درست مانند وحی بود، و فرقش این بود که این سخنان شریعت تازه نبود. شریعت تازه آوردن خطرناکترین کار بود. اصلا فلسفه به وجود آمدن مذهب اهل سنت و ارتدکسی همین بود. حفظ شریعت محمدی، و سنت محمدی، درست همان طور که در مدینه بوده است. این ارزشها تا امروز هم حاکم است. امروزه می توان مدعی شیخی و مرشدی و قطبیت و ولایت و این حرفها بود و صدها و هزاران مرید هم دور خود جمع کرد ولی ادعای پیغمبری را بعید است که کسی بکند. مردم او را مسخره می کنند یا به اتهام دیوانگی او را در تیمارستان بستری می کنند.