ژوئن ۲۰۱۵
یکی از شیرین ترین و جذاب ترین کتابهائی که من خوانده ام کتابهای کاستاندا است به نام تعالیم دون خووان. نمی دانم ۵ جلد یا ۶ جلد آن را خواندم. اینقدر لذت بردم که کتابها را نگه داشتم تا یک بار دیگر آنها را بخوانم. مربوط به دورانی بود که خاتمی پنگوئن را به خاطر چاپ کتاب سلمان رشدی تحریم نکرده بود و من در مرکز نشر دانشگاهی می توانستم از پنگوئن کتاب وارد کنم.
یکی از چیزهای جالب در این کتاب این بود که ماجرای کاستاندا و سفر او به مکزیک برای یافتن استادش دون خووان درست همزمان بود با رفتن من از سانفرانسیسکو به اروپا و از آنجا به ایران. یکی از صحنه های به یاد ماندنی کتاب تعالیم دون خووان (نمی دانم کدام جلدش بود) این بود که کاستاندا روزی به خانۀ استادش برای تعلیم گرفتن از او می رود. وارد اطاق انتظار که می شود، می بیند اطاق خالی است. یک جائی روی زمین می نشیند. ناگهان دون خووان از در وارد می شود و نگاهی به کاستاندا می اندازد و به او می گوید: «بنشین سر جات.» کاستاندا که می دانست که پیرش هیچ وقت حرف بیهوده به او نمی زند به فکر فرو می رود و با خودش می گوید: «جای خودم؟ مگر اینجا جای من نیست؟ مگر من جای خاصی دارم؟ اطاق که خالی است و اینهمه جا برای نشستن هست. چه فرقی می کند که من چه جائی را انتخاب کنم و بنشینم؟» خلاصه، بعد از مقداری کلنجار رفتن با خودش، کاستاندا تصمیم می گیرد که جای خودش را عوض کند و عوض می کند. می نشنید یک نقطۀ دیگر. می بیند باز مثل این که فرق نکرد. باز یک جای دیگر . باز فرقی نکرد. مدتها کاستاندا دنبال جای خودش می گردد. می پرد این ور. می پرد آن ور. از این نقطه به نقطۀ دیگر. مدتی کون خیزه می کند. روی زمین، کف اطاق می خزد. تا بالاخره نقطه ای پیدا می کند و همین که در آنجا می نشیند حس می کند فرق کرده. می گوید: «آخیش. راحت شدم.» می فهمد که این جا همان جاست. جای او . و همین که آرام می گیرد ناگهان دون خووان در را باز می کند و وارد می شود. و بعد هم شروع می کند مطابق معمول به تعلیم دادن به کاستاندا.
این صحنه را من از حافظه نقل کردم و اگر کسی خود کتاب را بخواند یا ترجمۀ فارسی آن را ببینید حتما با گزارش من تفاوتهای دارد ولی این تفاوتها مهم نیست. مسئلۀ بر سر یک نکتۀ مهم در زندگی هر یک از ماست. جای من کجاست؟
گفتم که ماجراهای این کتاب درست همزمان بود با کوششهائی که من در زندگی خودم برای یافتن جای خودم در این دنیا می کردم. من احساس می کردم که در سانفراسیسکو نمی توانم بمانم. باید از آنجا می رفتم. هیچ دلیلی برای ترک آن شهر و اساسا ترک آمریکا نداشتم الا یک دلیل و آن این بود که احساس می کردم اینجا جای من نیست. من بدون اینکه خودم بدانم دنبال جای خودم در این دنیا می گشتم. به نیویورک رفتم نیورک به من سیخ می زد. به پاریس رفتم، پاریس فقط دو سه ماه به من جا داد. به رم، به فلورانس، به آتن، به جزایر یونان، به استانبول، هر جا می رفتم می دیدم راحت نیستم. نه از نظر مالی. من به اندازه کافی پول تو جیبم بود. می توانستم در پاریس یا استانبول بمانم، ولی بی تاب بودم. رفتم قونیه و از آنجا به حلب و دمشق. فکر می کردم بتوانم در دمشق بمانم. ولی نه. هر جا می رفتم باید در می زدم. درها به رویم باز نبود. و وقتی هم که در می زدم یا در را باز نمی کردند یا راهم نمی دادند. در دمشق رفتم به خانه ای که گفتند ایرانیها در آن سکونت دارند. مثل خانه قمر خانم بود. وارد حیاط که شدم صدای قمر خانم از ایوان طبقۀ دوم بلندشد. به فارسی و با لهجۀ تهرانی گفت: «چی کار داری؟» گفتم: «اطاق می خوام.» من فقط صدایش را می شنیدم. فریاد زد: «ما به عزب اطاق نمی دیم.» سرم را انداختم پائین رفتم. حتی سه روز نتوانستم در دمشق بمانم. از راه لبنان به تهران آمدم تا بعدا بروم به هند. ولی بدون این که خودم بفهمم ماندم. من آمده بودم سر جایم. خانۀ خودم. شهر خودم. مادرم. خواهرهایم. بعد هم کارم، زندگیم، و خلاصه ماندم که ماندم.
در این چهل-پنجاه سال هم هر بار فکر کرده ام که بروم و حتی رفته ام که در شهر دیگری، ولایت دیگری، بمانم، دیده ام نمی شود. من به این نتیجه رسیده ام که حرف دون خووان برای من هم درست بوده و برای همه درست است. یعنی هر کس در این دنیا جائی دارد و جای او آنجاست که درها اغلب به رویش باز است. جائی که به ماتحت آدم سیخ نمی زنند. به آدم نمی گویند برو. مجبور نیست هر شش ماه یک بار سرش را کج کند در مقابل مأمور ویزا یا مهاجرت تا اقامتش را تمدید کند. جای آدم لزوما آنجائی که در آن بزرگ شده است نیست. ولی اغلب هست. بالاخره جائی که آدم در آن متولد شده و بزرگ شده نسبت خاصی با آدم دارد. برای من داشته. محل تولد، به قول اگزیستانسیالیستها، موقعیت یا وضعیت اگزیستانسیل هر کس است. مثل اسم یا نژاد یا رنگ چشم یا زبان مادری و چیزهائی که برای هرکس تعیین شده، قبلا مقدر شده. هیچ کس اسم اصلی خودش را خودش انتخاب نکرده است. فرق اسم و کنیه همین است. قدیمی ها وقتی عقل رس می شدند هر کس برای خودش کنیه ای معین می کرد. کنیه را معمولا خود شخص معین می کرد. در زندگی ما هم بعضی چیز ها مثل اسم است و بعضی چیز ها مثل کنیه. جای آدم هم شاید مثل کنیه باشد ولی کنیه خیلی هم با موقعیت اسمی شخص بی ارتباط نیست. علی ها کنیۀ ابوالحسن را انتخاب می کردند. برگ نیسی خدا بیامرز اسمش کاظم بود به او می گفتند ابوجواد.
یکی از مسائلی که هیچ کس نتوانسته است آن را حل کند این است که حد اختیار انسان کجاست؟ چیزهائی هست که ابتدا شخص خیال می کند به اختیار و انتخاب اوست ولی بعد می بیند نه. به اختیار او نبوده است. وقتی بعضی ها می توانند آیندۀ ما را پیش بینی کنند پس نقش اختیار ما در این میان چیست؟ کاستاندا فکر می کرد در اطاقی که نشسته بالا و پائین ندارد. هر جا که اختیار کرد جای اوست. ولی بعد دید نه. اودقیقا در یک نقطه است که می تواند در آن بنشیند و حس کند جای اوست. در یک مملکت است که من می توانم احساس کنم به آنجا تعلق دارم و کسی نمی تواند مرا از آنجا بیرون کند. من معتقدم تبعیدهای سیاسی یکی از ظالمانه ترین مجازاتهاست. کسی نباید کسی را از جای طبیعی او اخراج کند. جای طبیعی هر کس جائی است که خدا برایش تعیین کرده و وقتی شما جای طبیعی را از او می گیرید در واقع در کار خدا دخالت می کنید.
به نظر من یکی از مواد حقوق بشر هم باید همین باشد: هیچ کس حق ندارد کسی را از حیّز طبیعی او تبعید کند. هر کس اگر دقت کند می تواند جای خودش را در این دنیا بیابد. در یک شهر است که من می توانم کار پیدا کنم، خانه بگیرم و راحت باشم. اگر در شهری هستم که زمین و زمان به من به زبان حال می گویند برو، پس معلوم می شود آنجا جای من نیست. من باید بگردم جای خودم را پیدا کنم. من نمی دانم آیا هر کس فقط یک جا دارد یا دو جا یا بیشتر. ولی می دانم که هر کس یک جا را دارد. همین که من در این عالم، در این برهه از زمان، هستم، زنده ام، نفس می کشم، پس باید جائی هم برای من باشد. اگر فکر می کنم که در جای خودم نیستم باید بگردم جایم را پیدا کنم.