آینه‌های خندان؛ داستانی با قهرمانان بزرگ و نویسنده ای …نه چندان بزرگ

آرش عبدالله‌نژاد
به نقل از ماهنامه تجربه
آبان ۹۵

دکتر مهدی محبتی استاد زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه زنجان است. چهره‌ای که ما معمولاً از دکتر محبتی دیده‌ایم چهره مردی ادیب و محقق است. حوزه کار ایشان تاکنون تحقیق در ادبیات فارسی و عمدتاً ادبیات قدیم فارسی بوده است.  اما اخیراً کتابی منتشر کرده‌اند به نام آینه‌های خندان که ظاهراً باید آن را نوعی اثر داستانی تلقی کرد.‌ آینه‌های خندان داستان چند دانشجو به اسم روشنک تبریزی، حمیدرضا امجدی، و آقای هاشمی است که به همراه استادشان آقای محمود زریاب به جایی به اسم «تماشاخانه ایرانشهر» می‌روند و در آن جا با شاعران و ادیبان فارسی‌زبان از رودکی تا شاملو ملاقات می‌کنند. شاعران و ادیبان مذکور در هر جلسه تماشاخانه درباره مسائل ادبی و اتفاقاتی که در زندگی واقعی آنان روی داده با یکدیگر بحث و گفت‌وگو می‌کنند و بخش عمده کتاب شرح همین گفت‌‌وگوهاست.

آنچه در این گفت‌وگوها آمده ملغمه‌ای است از روایات شفاهی و اسناد تاریخی و افسانه‌های مذکور در تذکره‌ها و متون تاریخی و ادبی و همین طور خیال‌پردازی‌های نویسنده. در کنار بحث‌های تماشاخانه، داستان فرعی کتاب هم جریان دارد. روشنک تبریزی و حمیدرضا امجدی کم‌کم دلبسته هم می‌شوند و با هم ازدواج می‌کنند و سرانجام بچه‌دار می‌شوند. اما داستان فرعی مذکور فقط حلقه رابطی بین جلسات تماشاخانه است و جز فضاسازی کارکرد دیگری ندارد.

چهارچوب اصلی کتاب همین گفت‌و‌گوهاست که هرچند در ادبیات فارسی تازه است، ولی بدیع نیست و  عین همین طرح در «محفل فیلسوفان خاموش» نوشته پروفسور ویتوریو  هوسله و نورا ک. هم وجود دارد. «محفل فیلسوفان خاموش» مجموعه نامه‌هایی است بین پروفسور ویتوریو هوسله و دختری به اسم نورا. پروفسور هوسله در نامه‌هایش به نورا می‌گوید کافه‌ای به اسم محفل فیلسوفان خاموش پیدا کرده که فیلسوفان در آن جا گرد هم می‌آیند و سخن می‌گویند. از سقراط و آناکساگوراس گرفته تا دکارت و کانت و حتی زرتشت و غزالی. آقای محبتی هم در این کتاب شعرا و ادبای فارسی‌زبان را در تماشاخانه‌ای گرد هم آورده و به گفت‌وگو واداشته است. نگارش چنین کتابی با چنین شکلی شاید تلاشی باشد برای آشتی دادن نسل جدید با ادبیات. آشتی دادن نسلی که این مسائل برایش موضوعیتی ندارد. اما  فرم و محتوای کتاب خالی از عیب نیست. بزرگ‌ترین مشکلی که در سراسر این کتاب و در جزء جزء آن به چشم می‌خورد بلاتکلیفی نویسنده است. بلاتکلیفی در فرم، در محتوا، در نوع خود نویسنده هم سرگردان بوده و نمی‌دانسته قصد دارد چه جور کتابی بنویسد. حالا اجمالاً به برخی از این موارد اشاره می‌کنم.

سرگردانی در فرم

نویسنده تکلیف خودش را با فرم کتاب مشخص نکرده و حتی با قاطعیت نمی‌شود گفت که این کتاب، داستان است. چون داستان خط سیر مشخصی دارد. طرح دارد. پیرنگ دارد. وحدت موضوع دارد. از یک جا شروع می‌شود و به یک جا ختم می‌شود. این کتاب تقریباً هیچ یک از این‌ها را ندارد. فاقد داستان است. مجموعه‌ای از گفت‌وگوهای پراکنده بین چند شاعر و ادیب فارسی‌زبان است. گفت‌و‌گوهایی که هیچ تأثیری در داستان ندارند. اگر موضوع هر یک از این گفت‌وگو ها چیز دیگری بود باز هم هیچ تفاوتی نمی‌کرد چون در اصل داستانی وجود ندارد. حتی مشخص نیست این کتاب طنز است یا جدی. بسیاری چیز‌ها در کتاب هست که به کتاب رنگ و بوی طنز می‌دهد، مثلاً جعل مصدرهایی مثل پرتابیدن و سرخیدن و قهقهیدن که آدم را یاد شیوه لغت سازی طرزی افشار می‌اندازد، لفاظی‌ و سجع‌پردازی‌های افراطی یا  عوامل غیرزبانی هم داستان را از حالت جدی خارج کرده و به آن رنگ طنز داده است، مثل صحنه‌ای که در آن شاعری بر روی منتقدی چاقو می‌کشد که خود اشاره‌ای است به ماجرای چاقو کشیدن نصرت رحمانی بر روی رضا براهنی. با همه این احوال در ظاهر چنین می‌نماید که کتاب جدی است.

سرگردانی در انتخاب مخاطب

مخاطب کتاب هم مشخص نیست. وجود تلمیحات و اشارات گسترده به ادب فارسی باعث می‌شود خیال کنیم کتاب برای مخاطب خاص نوشته شده. مخاطبی که از هر جهت با تاریخ ادبیات فارسی مأنوس است و تمام این تلمیحات را درک می‌کند. ولی مخاطب خاص چه نیازی به این داستان‌پردازی‌ها دارد؟ اگر هم مخاطب کتاب مخاطب عام است و هدف اصلی کتاب آشتی دادن خوانندگان جوان با ادبیات قدیم فارسی است که خواننده عام با خواندن این کتاب اطلاعات جدیدی کسب نمی‌کند. چون همان طور که گفتم این کتاب ملغمه‌ای است از روایات شفاهی و اسناد تاریخی و افسانه‌های مذکور در کتاب‌های تاریخی و ادبی و خیال‌پردازی‌های خود نویسنده. ولی مرز این‌ها مشخص نیست. خواننده نمی‌داند کدام بخش از این اطلاعات ساخته ذهن نویسنده است و کدام بخش اسناد تاریخی دارد. کدام بخش تاریخ است و کدام بخش افسانه. به‌علاوه قراینی که در کتاب برای اشاره به چهره‌های ادبی آمده، برای خواننده عام روشن نیست. مثلاً  آقای محبتی بنا به ملاحظاتی که داشته آقای شفیعی را کرده آقای رفیعی یا محمد ابراهیم باستانی پاریزی را کرده محمد اسماعیل باستانی یا عباس زریاب خویی را کرده محمود زریاب، و طبیعی است که خواننده عام نمی‌فهمد کسی که دارد حرف می‌زند چه کسی است یا ماجرایی که دارد روایت می‌شود مربوط به کیست، مثل همان مورد چاقو کشیدن برروی رضا براهنی که خواننده اگر از قبل از این ماجرا اطلاع نداشته باشد، این اطلاعات هیچ معنایی برایش ندارد و اطلاعات جدیدی هم کسب نمی‌کند. چون نه به ‌صراحت نامی از براهنی و نصرت رحمانی آمده و نه معلوم است که منشا این اطلاعات کجاست: خیالات نویسنده یا اسناد تاریخی؟ فقط با حدس و گمان یا مثلاً دانستن این که آقای شفیعی عرفان را نگاه هنری به دین می‌داند یا به جمال‌شناختی می‌گوید جمال‌شناسیک می‌شود فهمید مقصود از آقای رفیعی همان آقای شفیعی است. البته اگر کسی چنین چیزهایی را بداند که دیگر خواننده عام نیست، خواننده خاص است. پس در هر حال این کتاب به خواننده عام اطلاعاتی نمی‌دهد، اگر هم مخاطب این کتاب خواننده خاص بوده که پس دیگر چه لزومی داشته که این اطلاعات آورده شود، مخصوصاً این که کتاب ارزش داستانی هم ندارد و تقریباً فاقد داستان است.

سرگردانی در زبان

آقای محبتی درظاهر سعی کرده از زبان‌های مختلف استفاده کند. مثلاً وقتی فردوسی صحبت می‌کند فخامت کلامش مشخص است یا زمانی که سعدی حرف می‌زند سجع خفیفی در کلامش هست. سبک علامه قزوینی و فروزانفر هم بخوبی تقلید شده. حتی زبان روشنک و حمیدرضا با هم فرق می‌کند. روشنک که دختر مدرنی است از زبان امروزی‌تری استفاده می‌کند. به خلاف او حمیدرضا زبان رسمی‌تری دارد و هرازگاهی هم در ضمن صحبت‌هایش از اشعار کلاسیک استفاده می‌کند. با وجود این انگار نویسنده درباره زبان داستان هم سردرگم بوده و موضع مشخصی نداشته و گاهی این زبان‌ها را قاطی کرده. مثلاً شعر حافظ را در دهان رستم و فردوسی می‌گذارد! شنیدن این که پهلوانی پرهیبت مانند رستم بگوید «نرگسش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان» بسیار عجیب است. درباره راوی داستان هم همین طور. زبان راوی وقتی دارد ماجرای روشنک و حمیدرضا را روایت می‌کند با زبانش وقتی می‌خواهد داستان ماجراهای تماشاخانه را روایت کند کاملاً متفاوت است. زمانی که می‌خواهد ماجراهای حمیدرضا و روشنک را روایت کند از زبانی کاملاً امروزی استفاده می‌کند ولی وقتی ماجراهای تماشاخانه را روایت می‌کند گرفتار لفاظی و سجع‌پردازی می‌شود و گاهی حتی تحت تاثیر فضای داستان دست به جعل کلماتی مانند مستامست و پشتاپشت و برگابرگ و عیناعین می‌زند، به سیاق دوشادوش و کشاکش و سراسر. این همه لفاظی و سجع‌پردازی گاهی فضا را به طنز نزدیک می‌کند، چنانکه در بند پنجم از صفحه ۱۱۵ می‌خوانیم: «عجب شور و نور و نوایی، و سادگی و صادقی و صفایی. خدا بود و صدا و شما. من نبود، تن نبود، سیاهی سایه خویش و خویشتن اصلاً نبود. نور بود و سرور بود و رهایی از هر چه قید و بند، از هرچه نیست و هست. همگی مستامست، ساده‌تر از روز الست، شادمان بلی می‌گفتند و بلا می‌جستند» می‌بینید که آقای محبتی برای ایجاد سجع حتی در کلمات هم تصرف  کرده و  صداقت را به صادقی تبدیل کرده است!

سخن آخر

این بلاتکلیفی تنها به موارد بالا محدود نمی‌شود بلکه شامل مواردی مثل بلاتکلیفی در زمان و مکان هم هست  که از آن در می گذرم. با این حال اصل ایده نوشتن چنین کتابی ایده خوبی  به نظر می رسد و خواندن این کتاب هم خالی از لطف نیست.

—————

*با اندک ویرایش. تیتر از راهک

همرسانی کنید:

مطالب وابسته