برشی از کتابی در راه؛ توران میرهادی: معلمان من در زندگی

شبکه آفتاب

آنچه پیش رو دارید بخشی از کتاب منتشرنشده‌ی «زندگانی من» است که توران میرهادی در این کتاب از چهره‌های تأثیرگذار بر زندگی‌اش گفته ‌است. از نعمت‌های زندگی‌اش، از جوانی و آرمان‌ها، نخستین دلبستگی، دلبستگیِ دیگر، خانواده و چهره‌های اثرگذار در زندگی‌اش که فصل آخر کتاب است و به لطف شهرام اقبال‌زاده، مترجم و منتقد ادبیات کودکان و نوجوانان، برای چاپ در اختیار شبکه‌آفتاب قرار گرفته‌ است.

در زندگی هر انسانی کسانی هستند که بر رفتار و کردار و اندیشه‌ها و عواطف او تأثیر می‌گذارند، در زندگی من هم کسانی بوده اند که بر من و زندگی و شیوه‌ی تفکر من اثر گذاشته‌ اند. از خانواده‌ی پدری و خانواده‌ی خودم قبلاً صحبت کرده‌ ام و اکنون می‌خواهم درباره‌ی سایر کسانی صحبت کنم که در این هشتاد سال، مسیر زندگی مرا با شیوه‌ی تفکرشان تحت تأثیر قرار داده‌ اند.

از پسربچه‌ای شروع می‌کنم به نام تقی عسگری. تقی پسر باغبان همسایه‌‌ی ما بود و ما بچه‌ها با او بزرگ شدیم. وقتی در تابستان به خانه‌ی شمیران نقل مکان می‌کردیم، متوجه می‌شدیم که از یک جایی میوه می‌آید. می‌دانستیم کار کیست. تقی در باغ خودشان بالای درخت گلابی می‌رفت و از آنجا برای ما گلابی‌ها را به این‌طرف دیوار پرت می‌کرد. ما گلابی‌ها را جمع می‌کردیم و از این محبت بسیار خوشحال می‌شدیم؛ یعنی تقی به سبک خودش به ما خوشامد می‌گفت. من از این پسر روستایی «جرأت ‌کردن» را یاد گرفتم! او، که بعدها قهرمان شیرجه‌ی کشور شد، در دوره‌ی کودکی به من و بقیه‌ی بچه‌ها پشتک و وارو زدن توی استخر را یاد داد. همه‌ی ما از او یاد گرفتیم که چگونه پشتک بزنیم یا چگونه وارو بزنیم و به داخل آب بپریم. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم که جرأت وارد شدن به مسیر ناشناخته را از کجا پیدا کرده‌ام؟ چه عاملی سبب می‌شود کاری را بکنم که عاقبتش را نمی‌دانم و نمی‌دانم که می‌توانم در این کار موفق باشم یا نمی‌توانم. هر وقت این فکر به سراغم می‌آید به یاد تقی و پشتک و ‌وارو زدن توی استخر می‌افتم!

مدتی پیش آقای عسگری و خانمش را در یک مجلس عزاداری دیدم. بچه‌های او به مدرسه فرهاد می‌آمدند و با ما بزرگ شدند. نشستیم و با هم صحبت کردیم. به یادم آمد که غیر‌عادی پریدن توی آب را از او یاد گرفته‌ام. او هم این خاطرات دوران کودکی را به یاد داشت. روابط ما بسیار پاک و خالصانه بود. گاهی اوقات فکر می‌کنم که دوستی‌ها چگونه می‌مانند؟ و چقدر در زندگی انسان تأثیر‌گذار می‌شوند و چقدر جای شکر دارد.

 علی‌اکبر صنعتی، دیدن و حس‌کردن

دومین کسی که در اینجا از او یاد می‌کنم علی‌اکبر صنعتی است. داستان علی‌اکبر صنعتی را در کتاب «مادر» شرح داده ام ولی در آن نگفتم که او روی ما بچه‌ها چه تأثیری گذاشت.

او معلم نقاشی ما بود. آشنایی ما با هنر و خلق آثار هنری با علی‌اکبر صنعتی شکل گرفت. او با ما اختلاف سنی زیادی نداشت. نگاهش به هر چیزی که در شعاع دیدش قرار می‌گرفت بسیار تیز و خاص بود. سعی می‌کرد این‌گونه نگاه کردن را به ما منتقل کند. به مناظر طبیعی، چهره‌های انسانی، صحنه‌هایی که می‌شد دید، نگاه خاص خودش را داشت و عکس‌العمل خاص خودش را به این صحنه‌ها بیان می‌کرد. وقتی معلم نقاشی ما شد، پانزده شانزده‌ سال بیشتر نداشت. تأثیر او روی من و خواهر و برادرانم ماندگار شد. من در مقابل یک درخت، در مقابل یک بوته، در مقابل یک پرنده، در مقابل یک انسان، در شرایط خاص یک‌جور حساسیت به‌خصوص دارم. یک جور دیگر می‌بینم. گاهی اوقات فکر می‌کنم این شکل نگاه کردن از کجا آمده است؟ از چه زمانی شروع شده است؟ بعد به یادم می‌آید که از کلاس درس علی‌اکبر صنعتی شروع شده است. دقیق دیدن و حس کردن را در واقع او در وجود تک‌تک بچه‌ها کاشت. گرچه در آن زمان خیلی جوان بود و هیچ‌کس از او توقع نداشت که این‌گونه ببیند. من، به سبب اثری که از علی‌اکبر صنعتی گرفتم، خودم را مدیون او می‌دانم.

بعد‌ها از این‌گونه دیدن خیلی استفاده کردم. آن‌زمان که شاگرد علی‌اکبر صنعتی شدم هشت سالم بود. رستم ده‌ساله بود. فریدون و ایران هم نوجوان بودند و او روی همه‌ی ما اثر گذاشت. در یکی از آخرین دیدار‌هایی که با علی‌اکبر صنعتی داشتم مریض‌احوال بود. یاد گذشته‌ها کردیم. او هم همه‌چیز یادش بود. او به نوع دیگری از مادرم تأثیر گرفته بود و ما به نوع دیگری از او تأثیر پذیرفته بودیم. در هنر، در قیافه‌شناسی، در روانشناسی، در همه‌ی اینها حساسیت خاصی را در ما به‌وجود آورد؛ و ما توانستیم از آنچه به ما آموخت در زندگی بهره‌ی بسیار ببریم.

 عشق به طبیعت

سومین نفری که در اینجا از او یاد می‌کنم، معلم فرانسه‌ی ما خانم مامِن است. درباره‌ی شیوه‌ی تدریس او قبلاً صحبت کرده‌ ام. اما او به نوع دیگری هم بر من اثر گذاشت و مرا برای همیشه مدیون خود کرد. برایتان گفته بودم که خانم مامن نه ماه درس می‌داد، پولی جمع می‌کرد، بعد سه ماه تابستان را به روستا‌های ایران می‌رفت و مناظر را نقاشی می‌کرد. بعد تابلوهایش را به تهران می‌آورد و نمایشگاهی درست می‌کرد و کارهایش را به نمایش می‌گذاشت. او طبیعت ایران را به شکل بسیار بسیار خاصی درک می‌کرد و این درک و دریافت را از طریق تابلوهایش به بیننده منتقل می‌کرد.

ما عشق به طبیعت را از خانم مامن آموختیم. یعنی یک رود‌خانه‌ی خشک برای خانم مامن خشک نبود. زندگی در آن جریان داشت. خاکش، سنگش، موجوداتی که در آن بودند، گیاهانی که به‌ندرت در آن بودند، همه‌ی اینها را می‌دید. من نمی‌دیدم. کسان دیگر هم نمی‌دیدند. وقتی تابلوهایش را می‌دیدم به خودم می‌گفتم که چرا این صحنه را نتوانستم این شکلی ببینم. تابلوهای خانم مامن از پاییز، که سال تحصیلی شروع می‌شد، در اتاقش آویزان بود. ما به این تابلو‌ها نگاه می‌کردیم و تا عمق مناظر می‌‌رفتیم. تابلو‌ها با ما حرف می‌زدند. خانم مامن در وجود تک‌تک ما اثر گذاشت و اثرش ماندگار شد. اخیراً در بعضی از فیلم‌های مستند و عکس‌ها می‌بینم وقتی مشکلات کویری‌ را نشان می‌دهند، زیبایی‌های آن را هم نشان می‌دهند. این نوع نگاه کردن جدید است. خانم مامن این‌گونه نگاه‌کردن را در دوره‌ی کودکی و نوجوانی به ما ارائه داد.

 رفتن به عمق ادبیات

نفر بعدی که می‌خواهم از او یاد کنم یک خانم خارجی است بنام یلا لیپمن (بنیانگذار کتابخانه‌ی کودک و نوجوان مونیخ). به‌نظرم در کتاب «مادر» هم درباره‌ی او گفته‌ام. حضور او برای من فرصت خوبی پیش آورد که در دو حوزه وارد شوم. برای من میسر نبود که این دو حوزه را به گونه‌ای دیگر تجربه کنم، یعنی فلسفه و ادبیات انگلیسی را بیاموزم. کتاب‌های مختلف را با هم خواندیم، ارزیابی کردیم، بحث کردیم، نظر دادیم و نظر گرفتیم و وارد عمق ادبیات شدیم. یاد گرفتم که فقط با دو چشم نبینم. با چشم‌های زیادی باید دید. در جاهای مختلف و در زمان‌های مختلف باید دید. دیوید کاپرفیلد نگاه خاص خودش را دارد. نگاه کردن به مسائل تاریخی از دید شکسپیر داستان دیگری است. رفتن به عمق ادبیات و درک آن را مدیون لیپمن هستم. بعد با این معلم، به حوزه‌ی فلسفه وارد شدیم. یک دوره‌ی فشرده‌ی تاریخ فلسفه را به زبان انگلیسی طی کردیم. با فلسفه‌ی یونان آشنا شدم. آن زمان شانزده هفده‌ساله بودم و این تجربه به من دید فلسفی داد. من هنوز هم با همان نگاه فلسفی با مسائل برخورد می‌کنم.

برای نمونه در جمع شورای کتاب کودک با یک خانم جامعه‌شناس و محقق بحثی داشتیم. بحث ما بر سر این بود که آیا علم می‌تواند خودش را فارغ از مسائل انسانی بداند؟ به نظر من چنین چیزی امکان ندارد. یعنی علمی که به مقوله‌ی انسانیت احترام نگذارد، از نظر من علم نیست. نوعی تخریب است. ولی او اعتقاد داشت که علم باید مسائل انسانی را کنار بگذارد. فکر کردم به یک موضوع با دو فلسفه نگاه می‌کنیم. یکی می‌گوید علم را باید از فلسفه جدا کنیم و یکی می‌گوید علم را نمی‌شود از فلسفه جدا کرد. این دو نگاه در طول تاریخ بوده و هنوز هم هست و هنوز جواب قطعی به آن داده نشده است. من جواب قطعی‌ برای خودم دارم. ولی این جواب مورد قبول همه نیست. من علمی را که به انسانیت خدمت نکند قبول ندارم. ولی از دید بسیاری علم می‌تواند به ثروت و به قدرت خدمت کند.

 دکتر زهرا خانلری و فردوسی

فرد دیگری را که می‌خواهم از او صحبت کنم خانم دکتر زهرا کیا (خانلری) است. همسر دکتر خانلری دبیر ادبیات بود. من و همکلاسی‌هایم شانس خیلی بزرگی آوردیم و در سال ششم متوسطه شاگرد خانم دکتر خانلری شدیم. رشته‌ی تحصیلی ما طبیعی بود در نتیجه ادبیات از دروس اصلی نبود. ولی درس ادبیات فارسی داشتیم.

خانم دکتر خانلری خیلی خوب متوجه بود که چه ضعف عمده‌ای در آموزش و پرورش ایران به‌خصوص در حوزه‌ی ادبیات فارسی وجود دارد. ما نزدیک به هشت ماه وقت داشتیم. او برای این زمان کوتاه خیلی درست و حساب‌شده برنامه‌ریزی کرده بود. گاهی اوقات حتی فکر می‌کنم عجب برنامه‌ی آموزشی تأثیرگذاری را برای آموزش ادبیات برای ما فراهم کرد. خانم دکتر خانلری ما را در مسیر ادبیات فارسی حرکت داد. او با نشان دادن نمونه‌های قشنگی از کارهای ادبی ایران، آفرینندگان ادبیات فارسی از جمله، نظامی و سعدی و حافظ را به ما معرفی کرد. در هشت ‌ماه بیست و پنج تا سی ‌شاعر و نویسنده را خواندیم. خیلی کار است. او کتابی را سر کلاس می‌آورد، معرفی می‌کرد و بعد ماجرای آن را برای ما می‌گفت. نمونه‌هایی از شعر را می‌خواند، یکی دو قطعه را انتخاب می‌کرد و بعد نظر خودش را می‌داد. ما در دفتر خودمان متن کوتاهی درباره‌ی آن کتاب می‌نوشتیم. ما در آن کلاس هجده دختر بودیم. نُه دختر مسلمان و نُه دختر ارمنی بودند. دوستان ارمنی ما هر بار که کلاس خانم خانلری تمام می‌شد می‌گفتند که ادبیات فارسی این همه مطلب دارد؟ یعنی برای آنها تصور این همه داستان‌های عاشقانه، این‌همه داستان‌های اسطوره‌ای، این همه داستان‌های حماسی عجیب بود.

ما از سال اول متوسطه فقط «کلیله و دمنه» خوانده بودیم. آنها فکر می‌کردند ادبیات فارسی فقط همین یک کتاب را دارد. ما هم آن‌قدر آگاهی نداشتیم که بتوانیم جوابشان را بدهیم. در واقع خانم دکتر خانلری این توهم را از ذهن همه‌ی ما زدود و متوجه شدیم که چه ثروتی در ادبیات فارسی داریم و باید خیلی بیشتر و بهتر با آن آشنا شویم. به یاد دارم که در یک تابستان «شاهنامه»ی فردوسی را از اول تا به آخر خواندم. منتخب شاهنامه‌ی محمد‌علی فروغی را هم خواندم و با «شاهنامه» آشنا شدم.

کار خانم خانلری سبب شد که به ادبیات آلمانی توجه بکنم. یک دوره کتاب‌های ادبیات آلمانی از کتابخانه‌ی مادرم برداشتم و همه را خواندم. روی مسیر حرکت و تحول آلمان مطالعه کردم و تا حدودی از نزدیک با آن آشنا شدم. این‌گونه به ادبیات نگاه‌کردن را از خانم خانلری دارم. اثر او هنوز هم هست و تا پایان عمر با من خواهد بود. من همیشه خودم را مدیون او می‌دانم.

بعدها با خانم دکتر خانلری در سازمان کتاب‌های درسی همکار شدم. خانم دکتر خانلری کتاب‌هایش را تنظیم می‌کرد، به مدرسه‌ی فرهاد می‌آورد و با بچه‌ها تجربه می‌کرد. بچه‌های کلاس پنجم و ششم شاگردانش بودند. او در حد توانایی آن بچه‌ها سعی می‌کرد راه‌های ورود به ادبیات فارسی را به آنها نشان دهد. انگیزه ایجاد می‌کرد که بچه‌ها علاقه‌مند بشوند و ادبیات بخوانند و از نزدیک با اصل آثار آشنا شوند. او یک دوره‌ مدیریت دبیرستان را بر عهده گرفت. همزمان با آن در دانشگاه هم تدریس می‌کرد. خانم دکتر خانلری در زمینه‌ی آشنایی با ادبیات فارسی خدمت بزرگی به نسل ما و نسل بعد از ما کرد.

باید بگویم آن‌قدرکه از خانم دکتر زهرا خانلری تأثیر گرفتم، همسر او، دکتر پرویز خانلری بر من اثر نگذاشت. این زن و شوهر یک نمونه‌ی تمام‌عیار از خانواده‌ای فرهیخته، هنرمند و فرهنگی بودند. دکتر پرویز خانلری مجله‌ی «سخن» را اداره می‌کرد. مجله‌ی «سخن» بسیار وزین و معتبر بود. این زن و شوهر در رشد ادبیات فارسی در زمان خودشان بسیار مؤثر بودند.

مدتی در دانشسرای عالی سپاه دانش درس ادبیات و مواد‌ خواندنی برای کودکان را به دانشجویان تدریس می‌کردم. در جلسه‌ی اول کلاس متوجه شدم که صد دانشجو دارم. از این صد نفر پنج نفر دختر بودند. محل کارم در روستای مامازن بود. کار را با هم شروع کردیم. جوان‌هایی بسیار روشن، مردم‌شناس، دقیق و پرانرژی، فعال و سازنده بودند. آنها با لباس سربازی معلم شده‌ بودند. در دوره‌ی معلمی‌شان بسیار خوب کار کرده بودند. مطالعه کرده و با مردم آشنا شده بودند. روی فرهنگ مردم کار تحقیقاتی کرده بودند. شعر و قصه و واژه جمع‌آوری کرده بودند. امیدوارم این منابع را سازمان اسناد نگه داشته باشد. کار بزرگی انجام دادند و این محصول کار دکتر پرویز خانلری بود.

من زمانی فکر می‌کردم کسانی را که در حکومت‌ها صاحب‌منصب می‌شوند باید دست رد به سینه‌شان زد. اما بعد متوجه شدم که اشتباه می‌کردم. در میان صاحب‌منصبان کسانی هستند که می‌خواهند خدمت کنند و به همین نیت سمت دولتی قبول می‌کنند، کاری که دکتر پرویز خانلری کرد.

مطلب دیگری را هم می‌خواهم درباره‌ی دکتر خانلری بگویم که مربوط به چند سال پیش است. در کتابخانه‌ی شورای کتاب کودک روی میز مجموعه جزوه‌های تاریخی گذاشته بودند. یکی از آنها را برداشتم و خواندم. این جزوه مربوط به محمد‌علی فروغی بود. وقتی آنها را خواندم به خودم گفتم که آیا ما ایرانی‌ها آگاه هستیم فروغی در آن شرایط حساس جنگ جهانی دوم چه کرد و چگونه کشورمان را از درگیر‌شدن در مصائب جنگ نجات داد؟

من در آن دوره زندگی کرده‌ام. در شهریور ۱۳۲۰ خورشیدی متفقین رضا‌شاه را تهدید کردند که اگر آلمانی‌ها را از کشور بیرون نکند ایران را اشغال خواهند کرد. در آن زمان رضا‌شاه فروغی را از کار برکنار و مجلس را ‌هم تعطیل کرده بود. از آنها هم که طرف مشورتش قرار گرفته بودند نتوانسته بود جواب قانع‌کننده‌ای بگیرد. اگر تلاش دکتر پرویز خانلری نبود و این جزوه‌ها نوشته نمی‌شد، خیلی‌ها مثل من نمی‌فهمیدند که فروغی در زمان خودش چه کرده است. نمی‌فهمیدند تحصیلکرده‌های ما در مواقع حساس چگونه وارد می‌شوند و به مملکتشان خدمت می‌کنند، حتی اگر آنچه می‌کنند به بد‌نامی خودشان منجر‌ شود. آن‌وقت آدم فکر می‌کند، اگر جایی می‌تواند، کاری بکند. اگر جایی می‌تواند حرف مؤثری بزند، بگوید. حتی اگر به ضررش هم تمام شود اشکالی ندارد. مهم این است که به نفع مردم و مملکت باشد.

 پله‌پله تا ملاقاتِ خدا

چهره‌ی دیگر مؤثر بر زندگی من دکتر محمد باقر هوشیار است. او اصول آموزش‌وپرورش را در دانشسرای عالی تدریس می‌کرد. قبلاً گفته‌ ام که دانشکده‌ی علوم با یک نرده از دانشسرای عالی جدا می‌شد، من با عبور از این نرده به دانشسرای عالی می‌رفتم. همسر دکتر هوشیار آلمانی بود. مادرم را می‌شناخت و با هم مراوده داشتند، برای همین رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم. من از این طریق با آنها آشنا شدم. مستمع‌آزاد سر کلاس دکتر هوشیار رفتم. کلاس او بسیار زنده، فعال و بحث‌انگیز بود. از ته‌دل حرف می‌زد. خیلی فرق می‌کند که استادی مطلبی را درونی کرده باشد و به آن مسلط باشد یا اینکه به‌صورت روند سیستماتیک دانشگاهی و از روی کتاب درسی درس بدهد.

درس دکتر هوشیار بُعد فلسفی داشت. شیوه‌ی تدریس و نحوه‌ی برخورد او با دانشجو بسیار مرا تحت‌تأثیر قرار داد. ولی مهم‌تر از همه‌ی اینها دریافت این نکته از او بود که می‌گفت انسان در مرتبه‌های گوناگون قرار می‌گیرد. پایین‌ترین مرتبه‌اش خیلی نزدیک به زندگی حیوانی است. بالاترین مرتبه‌اش نزدیک به زندگی تمام کسانی است که فلسفه‌ی وجود را درک می‌کنند و گستره‌ی دید دارند. هوشیار در واقع از مرتبه‌ی پایین تا بالا را مثل یک نردبان پشت سرهم می‌گذاشت. مرتبه‌ی پایین از نیاز‌های جسمی شروع می‌شود و تا به درجه‌ای صعود می‌کند که دیگر این نیاز‌ها مرادش نیست. هدف‌های والا دارد. دیدش خیلی وسیع می‌شود. در واقع به‌قول دکتر عبدالحسین زرین‌کوب پله‌پله تا ملاقاتِ خدا می‌رود.

دکتر هوشیار هدف آموزش را ارتقای انسان می‌دید. مطالب را آن‌قدر قشنگ تشریح می‌کرد که کلاس سکوت مطلق می‌شد. من کاملاً احساس می‌کردم که دانشجویان چطور با دکتر هوشیار پله‌پله بالا می‌رفتند. او راه را نشان می‌داد و شیوه‌های حرکت را مطرح می‌کرد که حرکتی جبری نیست، بلکه حرکتی از درون است. یعنی چطور می‌توانی از یک پله به پله‌ی بعدی بروی. آموزش‌وپروش در اینجا چه نقشی دارد؟ این را دکتر هوشیار برای ما قدم‌به‌قدم می‌شکافت. برای بحث و سؤال‌وجواب وقت می‌گذاشت. هر وقت از کلاس دکتر هوشیار بیرون می‌آمدم آن‌قدر هیجان و شادی و شعف داشتم که نمی‌دانستم با خودم چه باید بکنم. همه‌ی دانشجویان او این حال را داشتند. دکتر هوشیار الگوی یک معلم، یک استاد بود و در واقع تأثیر نظام آموزش‌وپرورش را به گونه‌ای به من آموخت که عاشق کار تربیتی شدم. احساس کردم آموزش‌وپرورش حوزه‌ای است که من می‌خواهم به آن وارد شوم و عمرم را با آن بگذرانم. از آن به بعد زندگی من سراسر جست‌وجوی دائم شد؛ چه در بُعد شخصی، چه در بعد کاری و چه در بعد زندگی اجتماعی. این حال و هوا هنوز هم با من است. دکتر هوشیار به من گفت تو معلمی، برو معلمی کن.

 رها کردن علوم طبیعی

معلم دیگری که بر من اثر گذاشت جبار باغچه‌بان بود. من و همکلاسی‌هایم در کلاس‌های نهضت سوادآموزی درس می‌دادیم. در دبستان سعدی، در سرچشمه کلاسی بود که جبار باغچه‌بان در آن درس می‌داد، من آن را انتخاب کردم. سر کلاس رفتم. روش کار باغچه‌بان بسیار جذاب و پرتحرک بود. صدا‌ها را یاد می‌داد. باغچه‌بان هنرمند بود. نخستین نمایشنامه‌های بچه‌ها را تا حدی که من می‌دانم او نوشت. او در مقطع پیش ‌از دبستان و با بچه‌های کر و لال کار می‌کرد. از روش باغچه‌بان فهمیدم که آموزش‌وپرورش مقوله‌ی خشکی نیست. آموزش‌وپرورش را نمی‌شود محدود کرد. آموزش‌وپرورش همه‌ی لحظه‌های زندگی را می‌تواند دربر بگیرد. آموزش‌وپرورش می‌تواند از ابزار‌های مختلف در جای خودش به نحو مطلوب و مناسبی استفاده بکند. انگیزه ایجاد کند و آموزش بدهد.

من در کلاس باغچه‌بان به این درک و دریافت رسیدم. تأثیر دکتر هوشیار و باغچه‌بان مرا به حوزه‌ی تعلیم و تربیت برد. یعنی رشته‌ی علوم طبیعی را رها کردم و به سراغ تعلیم و تربیت آمدم.

الآن وقتی برمی‌گردم و از خودم می‌پرسم «دل و جرأت پریدن در دل‌ ماجرا را و نترسیدن را از کجا آوردی» به نقی می‌رسم. وقتی از خودم می‌پرسم این نگاه خاص به طبیعت را چطور کسب کردی، به علی‌اکبر صنعتی می‌رسم. آدم‌ها در زندگی همدیگر خیلی اثر دارند. این اثر‌ها به زندگی آدم شکل می‌دهند. صنعتی خیلی جاها اثر گذاشته است. بقیه‌ی آنهایی هم که درباره‌شان صحبت کردم بسیار اثر‌گذار بوده‌اند. هر کسی یک جور تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد. در این مورد همه مثل هم نیستند. جوان هفده هجده‌ساله‌ای که رشته‌ای را انتخاب کرده و وارد دانشگاه شده است توجه استاد را طلب می‌کند. دوست دارد استاد به سؤالش جواب بدهد. راهنمایی‌اش کند. نظرش را بپرسد. دکتر هوشیار این کار را می‌کرد.

 همکاران اثرگذار در زندگیِ من

75c24a5f38fc2da4b1f8eec808687d06

تا اینجا درباره‌ی چند نفر از معلم‌ها، استادان و کسانی صحبت کردم که بر زندگی من تأثیر داشته‌اند. اکنون می‌خواهم درباره‌ی بعضی از همکاران آموزشی صحبت کنم که بر من تأثیر نهاده‌اند. بسیاری از همکاران من در کودکستان، دبستان، شورای کتاب کودک، انجمن پژوهش، فرهنگنامه‌ی کودکان و نوجوانان هر‌کدام به شکلی بر من اثر ‌گذاشته‌اند. مادرم، پدرم و جعفر و محسن به جای خود، اما کسانی دیگر ‌آمدند و کنار من ایستادند و ارتباطی مداوم، هم عاطفی و هم‌ فکری، به‌وجود آوردند.

 شیوه‌ی تدریس گلستان

اول از خانم فخری گلستان یاد می‌کنم. او هنگام تأسیس کودکستان فرهاد کنار من بود. کودکستان با دو کلاس کارش را شروع کرد. یک کلاس را خانم گلستان اداره می‌کرد، یک کلاس را من؛ اما قدرت او در اداره‌ی کلاسش و حل مشکلات به‌نحوی بود که من شاگردی کردم. بسیار از او آموختم. او فقط یک‌ سال با من بود. بعد کار کودکستان را رها کرد. احساسش این بود که من راه افتاده‌ام. بنابراین دیگر به حضور دائمی او نیازی ندارم. مسائل زندگی داخلی‌اش هم اجازه نمی‌داد به همکاری با کودکستان ادامه دهد. معلم خیلی خوبی بود. خیلی اوقات از بچه‌ها می‌پرسید که برای حل مشکلی که پیش ‌آمده چه می‌خواهند بکنند. معلم‌ها معمولاً از بالا به بچه‌ها نگاه می‌کنند. او همراه بچه‌ها به مسائلشان نگاه می‌کرد. نظر و عقیده‌ی بچه‌ها را دست‌کم نمی‌گرفت. فکر نمی‌کرد که چون سنش بالاتر است بیشتر می‌داند. شیوه‌ی او بسیار کارساز بود. این شیوه به‌وجودآورنده‌ی خیلی طرح‌ها در مدرسه‌ی فرهاد شد. از جمله اینکه بچه‌ها خودشان مدرسه را اداره کنند. کار تربیتی تعامل مدام است. از آن زمان کارم تأثیر‌گذارتر شد. خیلی خوب است که انسان نظر‌های مختلف را درباره‌ی یک موضوع بشنود و بتواند آنها را هماهنگ کند و به نتایج درستی برسد. من از او متعادل حرکت ‌کردن را یاد گرفتم. از زمان همکاری ما در ۱۳۳۴ تا امروز، هنوز هم شیوه‌ی برخورد خانم گلستان با مسائل مختلف در آن سال آویزه‌ی گوش من است. پسر خانم گلستان کاوه، که بعدها عکاس و خبرنگار موفقی شد، مدتی پیش ما بود.

 مجله‌ی سپیده‌ی فردا

نفر بعدی خانم آذر رهنما دختر زین‌العابدین رهنماست. من در پاریس با او آشنا شدم. خانم رهنما وقتی به ایران آمد کاری کرد که من بسیار شگفت‌زده شدم. این کار تأسیس مجله‌ی «سپیده‌ی‌ فردا» بود. مجله را با حقوق معلمی خودش اداره می‌کرد. نیت او این بود که از طریق مجله‌اش راه و روش و تفکرات جدید تربیتی را در ایران مطرح کند. دفتر کار او، دفتر مجله‌ی «سپیده‌ی فردا»، در منزل پدرش بود؛ در منزل زین‌العابدین رهنما در خیابان عین‌الدوله‌ی سابق و ایران امروز. در کوچه و در باغی خیلی قشنگ و در اتاقی بدون تشریفات.

او اشخاص متفکر زمان خودش را در آنجا جمع می‌کرد و با فکر و نگاه قاطعی که داشت، از آنها مقاله می‌گرفت، نظر می‌گرفت. البته برادرش فریدون به کمکش می‌آمد، ولی اصل خودش بود.

مجله‌ی «سپیده‌ی‌ فردا» کارش را ادامه داد تا زمانی که آذر رهنما استاد دانشسرای عالی و همکار دکتر هوشیار شد. او از نظرات دکتر هوشیار هم استفاده می‌کرد. مجله‌ی«سپیده‌‌ی فردا» زیر نظر دانشسرای عالی به کارش ادامه داد.

بعد از درگذشت دکتر هوشیار در ۱۳۳۶، آذر رهنما جانشین او شد. روش‌های آموزش‌وپرورش را در دانشسرا تدریس می‌کرد. در این زمان مجله‌ی «سپیده‌ی فردا» تعطیل شد. آذر رهنما به من آموخت که می‌توان با دست خالی شروع کرد. مهم این است که هدف داشته باشی. تحقیقی که من به راهنمایی جعفر روی زنان ایران انجام دادم با الهام گرفتن از شیوه‌ی کار آذر رهنما بود. مجموعه مقالاتی تهیه شد با فهرست کتابی که برای کودکان تنظیم کردیم که بعد از تأسیس شورای کتاب کودک تحت‌تأثیر آذر رهنما بود.

او سرنوشت دیگری داشت و زندگی من به مسیر دیگری رفت. ولی واقعیت این است که من آن اتاق، بحث‌های آن اتاق، ثمره‌ی جمع‌آوری مقالات و چگونگی چاپ مجله‌ی «سپیده فردا» را به یاد دارم. هنوز هم مجله‌ی «سپیده‌ی فردا» در مقایسه با روزگار ما مجله‌ای وزین است.

چند وقت پیش کتاب شرح‌حالی را به من دادند که آن را چند نفر از معلم‌های مدارس دماوند نوشته بودند. موضوع کتاب شرح‌حال خانمی بود که تک‌وتنها در یک باغ زندگی می‌کرد. اسم این خانم مهرتاج رخشان بود. یک سری مدرسه‌ی دخترانه تأسیس کرده بود. در نهایت پناه برد به باغی در دماوند و در آنجا تک و تنها زندگی می‌کرد. معلم‌ها پیش او می‌رفتند و خاطراتشان را از او در این کتاب نوشته بودند. یادم آمد که من هم برای مقاله‌ی «زنان ‌ایرانی چه کرده‌اند» به نزد او رفته بودم و با او صحبت کرده بودم. من خیلی وقت پیش این کار را کردم. معلم‌ها چند ماه پیش درباره‌ی او کتاب نوشتند. دیدم هنوز هم خاطراتش هست. معلم‌های جوان خیلی از او الهام گرفتند که با بچه‌ها چگونه کار بکنند.

 الگوی تدریس در دبستان

یکی دیگر از همکاران بسیار نازنینم خانم کفایت رائین، خواهر اسماعیل رائین، بود. او نخستین معلم کلاس اول ابتدایی در دبستان بود. او کتاب درسی آموزش‌وپرورش را کنار گذاشت و با بچه‌ها کتاب کلاس اول را نوشت یعنی به مدرسه، درس، دانش و همه‌چیز نگاهی خلاق داشت. اگر مدرسه‌ی فرهاد مدرسه‌ی تجربی شد در واقع تأثیر کار همین همکاران بود. کاری که خانم رائین در کلاس اول کرد برای ما در کار الگوی بسیار جالبی شد. کتاب‌های درسی سایر کلاس‌ها را هم می‌توانیم به این شکل دربیاوریم. فکر کردم آیا واقعاً کتاب درسی لازم است؟ آیا هم‌شکل کردن همه‌ی سیستم‌های آموزش‌وپرورش لازم است؟ سؤال بزرگی است.

در ۱۳۸۷ فرصتی پیش آمد و من به اصفهان رفتم. در آنجا با جمعی از مدیران مهدکودک ملاقات کردم. وقتی برمی‌گشتم معلم جوانی جزوه‌ای به من داد. او در روستا معلم بود. من گزارش کار او را خواندم، عکس‌هایی را که گرفته بود دیدم و در دلم گفتم که به کفایت رائینِ دیگری برخورده‌ ام. او بسیار ابتکار عمل داشت. نقشه‌های جغرافیا را روی ماسه با بچه‌ها رنگین می‌کرد. می‌دانست که بچه‌ها پول ندارند دفتر نقاشی بخرند. یک ستون درست کرده بود. روی آن را نایلونی کشیده بود. بچه‌ها روی نایلون نقاشی می‌کردند. بعد نقاشی‌ها را پاک می‌کردند؛ یعنی همیشه برای نقاشی ‌کردن جا داشتند. از لاستیک‌های کامیون وسایل ورزشی درست کرده بود. این جزوه را به انجمن ترویج علم دادم. می‌خواهم بگویم لزومی ندارد ما سیستمی داشته باشیم که در سراسر کشور یک موضوع خوانده شود و یک حرف زده شود. ما می‌توانیم کار‌های گوناگون انجام بدهیم.

من در کنار خانم ماری سعید‌زند شاگردی کردم. ماری دختر جوانی بود که داوطلب شد در کودکستان فرهاد کار بکند. می‌دانستم او تخصصی در این زمینه ندارد. اما ابتکار عمل داشت. به او گفتم می‌خواهی روی یک جنگل کار کنی؟ گفت باشد! مقوای بزرگی روی دیوار گذاشت. بچه‌ها روی آن درخت کشیدند. این درخت‌ها را برید و همه را کنار هم چسباند. یک جنگل درست شد. بعد از بچه‌ها خواست که حیوانات جنگل را هم بکِشند.

کار موسیقی خانم فاخره صبا را در مدرسه‌ی فرهاد هرگز فراموش نمی‌کنم. هنوز هم نوارش را دارم و هر وقت فرصتی دست بدهد آن را گوش می‌کنم. همه‌ی اینها تجربه‌های جدید در اختیار من گذاشتند.

%d9%85%d8%af%d8%b1%d8%b3%d9%87-%d9%81%d8%b1%d9%87%d8%a7%d8%afروزی به اداره‌ی آموزش‌وپرورش رفته بودم. خانم مسنی را در آنجا دیدم، از من می‌خواست در مدرسه‌ی فرهاد تدریس کند. به‌نظر می‌‌آمد بیشتر از شصت سال سن دارد. سوابق او را در اداره از بین ‌برده‌ بودند. من با کار او در مدرسه‌ی فرهاد موافقت کردم و او در مدرسه‌ی ما معلم پایه‌ی یک شد. این معلم سپیدمو خانم اختر سلقلی نام داشت. بسیار قشنگ کار می‌کرد. برای من موجود فوق‌العاده عزیزی شد. من از بچه‌ها درباره‌ی معلمشان نظرخواهی می‌کردم. این نظر‌خواهی کتبی بود و آنچه بچه‌ها درباره‌ی خانم سلقلی نوشتند، مرا متوجه کرد که این آدم تأثیر عمیقی روی آنها گذاشته است. دوستش داشتند و سعی می‌کردند او را راضی نگه دارند. یکی از شاگردان مدرسه‌ی فرهاد، که فارغ‌التحصیل شده، به خارج از کشور رفته، تا مقطع دکترا درس خوانده و حالا استاد دانشگاه است، از آنجا تلفن می‌کند و از من می‌پرسد از خانم سلقلی خبر دارم یا نه. او این‌گونه روی همه‌ی ما اثر گذاشته بود.

وقتی آدم معتقد باشد که ز گهواره تا گور دانش بجوی، بده‌وبستان دانش چه به‌صورت عملی و چه به‌صورت نظری در او درونی می‌شود. مهم این است که آدم بخواهد درس بگیرد. ما بعضی روزهای شنبه شورای مشورتی کودکان و نوجوانان فرهنگنامه را داریم. آخرین یافته‌های علمی را به بچه‌ها ارائه می‌دهیم. گفت و شنود این بچه‌ها این احساس را به من داده که شاگرد همه‌ی اینها هستم. من شاگرد سیصد همکار فرهنگنامه، از بزرگ و کوچک و پیر و جوان، هستم. لحظه‌لحظه‌ی کار فرهنگنامه آموختن و کسب تجربه‌های تازه است.

——————
*با تلخیص مقدمه.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته