گفتگوی من و فروغ با مرگ ناگهانی او ادامه نیافت!
بسیاری از من خواسته اند، در باره آخرین مصاحبه ای که با فروغ کردم چیزی بنویسم که تا حالا ننوشته ام. کمتر از شعرش و بیشتر از خودش. این که او را چگونه دیدم؟ کجا دیدم؟ چگونه سخن می گفت، چه لباسی به تن داشت، چگونه نگاه می کرد و…
نوشتن اینها، کار آسانی نیست. نزدیک به نیم قرن از آن دیدار گذشته است. هر دو جوان بودیم. با یکماه اختلاف سن. من برای مصاحبه به دیدارش رفتم. در دفتری که ابراهیم گلستان در تهران داشت. انگیزه آن مصاحبه باز می گشت به مطالبی که در آن دوران، درباره “شعر امروز” و شاعران جوان برای نشریات فرانسه می نوشتم و اشعار این شاعران را هم برای انتشار در همان نشریات به فرانسه ترجمه می کردم. سالهای ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۸. سالهایی که من با بسیاری از مطبوعات فرانسه همکاری می کردم.
در همان دوران یکی از ناشران معروف فرانسه از من خواست تا کار معرفی و ترجمه گزیده ای از اشعار یک شاعر زن و یک شاعر مرد ایران را برعهده بگیرم. برای شاعر مرد نیما را در نظر گرفتم و برای شاعر زن “فروغ” را. فروغ از سالهای ۱۳۳۰ به بعد در شعر زنانه ایران معروف شده بود و با شعر “گناه” سر و صدای زیادی به راه انداخته بود. این شعر از تمنای “تنکامگی” یک زن حکایت داشت و گفتن و منتشر کردن چنین شعری به قلم یک شاعر زن، در آن دوران به جسارتی فراتر از تصور نیاز داشت.
در سالهای پیش از ۱۳۳۰ یک شاعری که من همیشه دلم برای رها کردن شعر از سوی او می سوزد، کلمه “گناه” را در معنای همآغوشی آن در شعرش به کار برده و برای اولین و آخرین بار مجموعه شعرش را بنام “گناه” به بازار داده بود. این شاعر “محمد علی اسلامی ندوشن” بود که بعدها شعر را رها کرد و استاد “اسلامی ندوشن” شد. او در شعرهای این مجموعه از تنکامگی حرف زده بود و مخصوصا شعر گناه او سخت مورد توجه و سپس تقلید قرار گرفته بود. همچنان که در زیر می خوانید، ندوشن این تنکامگی را گناه خوانده بود و گفته بود:
هان ای تن برهنه بیا تا “گنه” کنیم
ای حلقه دو بازوی پیچنده، تنگ تر
فریدون توللی هم در استقبال از غزل سعدی با مطلع:
رها نمی کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
غزلی ساخت به این صورت:
“گناه” کرده در تیرگی نشسته خموش
ز ماهتاب هراسیده چشم راهزنش
و نصرت رحمانی و بسیاری از دیگر مردان شاعر در باره این “گناه” شعر سروده بودند، اما فروغ اولین زنی بود که با جسارت از “گناه” زنانه حرف زد و آن هم بسیار روشن و هوس انگیز:
گنه کردم، گناهی پر زلذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
و شعر را اینطور تمام کرد که:
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینه اش مستانه لغزید
گنه کردم، گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه میدانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
در آن دوران، اشعار سیمین بهبهانی، لعبت والا و فروغ در صفحه ادبی مجله تهران مصور منتشر می شد. نمی خواهم از یاد ببرم که مرحوم “شجاع الدین شفا” که به خوبروپسندی و عاشق مسلکی شهرتی داشت و ترجمه های عاشقانه اش دل دختران جوان را از سینه بیرون می آورد؛ بر مجموعه شعر “اسیر” فروغ مقدمه ای نوشت.
من فروغ را در آن سالها، گاه که برای انتشار، شعری می آورد و به لعبت والا که مسئول صفحه ادبی مجله تهران مصور بود می داد دیده بودم و از دور سلام و علیکی با هم داشتیم. زنی سخت محجوب، با اندامی استخوانی که تقریبا بی دست و پا به نظرم می رسید. حتی آرایش متداول آن دوران زنان را هم نداشت. بسیار ساده و معمولی لباس می پوشید و هیچ نشانه ای از آن زن گناهکاری که در شعرش خوانده بودم، در او دیده نمی شد.
آخرین دیدار ما با هم، در همان مصاحبه ای بود که اندک زمانی- شاید کمی بیش از یک هفته- پیش از تصادف اتومبیل و کشته شدنش با او کردم. آمد و نشست و ابراهیم گلستان هم که در حکم برادر بزرگ من است، زود به او پیوست. همان فروغی بود که در دفتر مجله دیده بودم. ساده، محجوب و در عین حال گشاده روی. آن روز، اگر درست خاطرم باشد یک کت و دامن سفید و سیاه بسیار معمولی به تن داشت که تنگ و چسبان و خوش قواره بر تنش نشسته بود. گاه در برابر سوال های شیطنت آمیز من دستپاچه می شد و خیلی زود گلستان به دادش می رسید. آهسته و تقریبا زیر لب سخن می گفت. گاهی با ناخن هایش بازی می کرد و گاهی برای جواب دادن زیر چشمی نگاهی به گلستان می انداخت. در عین حال گاه گاهی نگاه های زود گذر و زیرکانه ای هم به من می انداخت. همین نگاه ها نشان می داد آنقدر هم ساده دل و دستپاچه نیست که نشان می دهد.
اگر از من بپرسید، خیلی راحت می گویم: گلستان واقعا به او علاقه مند بود. مراقب کارش بود. دو سال پیش که می خواستم آن مصاحبه را بار دیگر در کیهان لندن منتشر کنم، عکس یگانه ای از فروغ را برایم فرستاد. عکسی که تا آن زمان در هیچ کجا منتشر نشده بود. همین عکسی که با این نوشته منتشر کرده ام و گلستان از فروغ گرفته است.
بیشتر، حرفی ندارم، مصاحبه را بخوانید و اگر فرصتی شد، در وقتی دیگر، مطلبی که در هفته مرگ او در مجله سپید و سیاه نوشته بودم را برایتان روی این صفحه منتشر می کنم تا بلکه بیشتر او را بشناسید و به نظرم هنوز که هنوز است کتابی که به همت “امیر اسماعیلی” در انتشارات مرجان به سرپرستی ابوالقاسم صدارت با نام “جاوانه فروغ فرخزاد” برای اولین بار در تیرماه ۱۳۴۷ به بازار ارائه شد، بهترین مرجع برای شناخت فروغ است.
دیدار و گفتگوی من با فروغ
در ادامه نوشته بالا، برایتان بخشی از آن مصاحبه مفصل با فروغ را که در شماره جمعه ۵ اسفند ماه ۱۳۴۵مجله سپید و سیاه منتشر شد در اینجا تکرار می کنم. این آخرین مصاحبه ای بود که فروغ کرد، زیرا چند روز بعد از این مصاحبه در آن حادثه شوم و مرگبار رانندگی کشته شد.
ابتدا برایتان از فردای مرگ او در گورستان ظهیرالدوله می نویسم و سپس بخشی از مصاحبه ای را که با او کردم.
آن روز، صبح و شب پیش از آن برف می بارید. آسمان از صبح پنداری که در شب بود و در انتظار رسیدن آن که برای همیشه در سکوت آرمیده بود. آه بعضی ها به سکسکه می پیوست و گاه هق هقی در فضای گورستان می پیچید. مثل ترکیدن پی در پی لامپ های چراغ برق در زیر باران. باران اشک از هر سو سرازیر بود. ابراهیم گلستان سواره آمد. دوری در گورستان زد و خواب زده و به شتاب راهش را کشید و رفت تا نبیند آن یگانه اش چگونه به «بعدها» می پیوندد.
دهان سیاه گور گشوده بود و صدای ناهنجار یک قاری پیر، ناله و شیون مادر و خواهرها را، در قبای سبز آیات می پوشاند. تل خاکی بود آماده برای پوشاندن پیکری در کفن سفید و دسته گلهایی آماده تر برای نهادن بر گور. جلوتر از همه، دسته گل علیاحضرت فرح پهلوی ریاست عالیه انجمن حمایت از جذامیان به خاطر فیلم «خانه سیاه است» ساخته «فروغ فرخ زاد» و برنده جایزه بهترین فیلم مستند در فستیوال «اوبرهاوزن». (آلمان)
در چشم به هم زدنی فروغ در خاک ها بود و بر فراز توده ای از خاک، سیاوش کسرایی با همان شور همیشگی می خواند:
آی گلهای فراموشی باغ
مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند، می برد از بر ما
شب پیش که خبر مرگ ناگهانی فروغ در شهر پیچید، من و همسرم در خانه سیاوش و مهری زانوی غم بغل کرده بودیم. سیاوش آن اتاق دیگر بود و مهری گفت دارد شعری برای فروغ می سازد. من می دانستم که سیاوش باید زخمی بخورد تا فریادی برآورد و فریاد زخم خورده شب پیش را در فضای گورستان ظهیر الدوله شنیدم. شعرش در مرگ فروغ این طور تمام شده بود:
شعر در پنجره مهتابی
گریه سر داد و غریبانه نشست
اما، روز مصاحبه:
پیش از این که فروغ از خانه اش به استودیو بیاید، من گلستان را تماشا می کردم. فروغ، با چشم های پف کرده، اما صورت شسته وارد اتاق شد و من جلو پایش بلند شدم. من یکماه از فروغ بزرگتر بودم. ابراهیم بلند نشد، چو سرپا ایستاده بود که فروغ آمد.
فروغ درست مثل بچه ای که صبح به معلمش سلام می کند به ابراهیم سلام کرد. او هم جوابش را داد. کمی مهربان تر از یک معلم. کنار دست من که نشسته بود، همه اش از زیر چشم ابراهیم را می پایید و هوای او را داشت. مثل بچه ای که می خواهد در امتحان تقلب کند و می ترسد معلمش ببیند. به حرف هایی که در باره آن دو شنیده بودم خیلی کوتاه فکر کردم و فکرم را یک شعر خود فروغ قطع کرد:
معشوق من
گویی ز نسل های فراموش گشته است
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانه ی قدرت را
تأیید می کند
من از صفر شروع کردم. خودم را پاک زدم به خنگی و گذاشتم فروغ حرف هایش را بزند و ابراهیم را اذیت کند. از احمقانه ترین و ساده ترین سئوال ها شروع کردم. پرسیدم:
– برای چه شعر می گویی؟
فروغ: برای این که احتیاج دارم. شعر برای من یک احتیاج است، احتیاجی بالاتر از خوردن و خوابیدن، چیزی شبیه نفس کشیدن. منظورم این است که این احتیاج به طور ضروری برای من مطرح است. شعر در من پراکنده شده است، یک زمانی بود که من این موجود را کنار دیگر چیزها به صورت یک چیز مجرد و خارج از خودم تصور می کردم. حالا مدتی است که او در من نفوذ کرده است، یعنی مرا فتح کرده است و به این جهت من از شعر جدا نیستم. آن وقت ها شعر را باور نداشتم. این که می گویم باور نداشتم باز خودش مراحلی دارد. زمانی بود که من شعرم را وسیله تفنن و تفریح می پنداشتم. وقتی از سبزی خرد کردن فارغ می شدم، پشت گوشم را می خاراندم و می گفتم خوب بروم یک شعر بگویم. بعد زمانی دیگر بود که حس می کردم اگر شعر بگویم چیزی به من اضافه خواهد شد و حالا مدتی است که هر وقت شعر می گویم فکر می کنم چیزی از من کم می شود. یعنی من از خودم چیزی را می تراشم و به دست دیگران می دهم. برای همین است که شعر به صورت یک کار جدی برایم مطرح شده و حالا روی آن تعصب دارم. یک زمانی بود که من وقتی شعر می گفتم خودم شعرهای خودم را مسخره می کردم. اما حالا اگر شعرم را مسخره کنند عصبانی می شوم. برای این که خیلی دوستش دارم. مدت ها زحمت کشیدم تا توانستم این چیز غریبه وحشی را برای خودم رام کنم.
او حرف می زد و از یگانگی خودش با شعر سخن می گفت و من این یک بیت را از کتاب «تولدی دیگر» با خودم زمزمه می کردم:
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
فروغ: کلمه، واقعا باید جایش در شعر مشخص باشد، اگر نتواند جای واقعی خود را به دست بیاورد، یک چیز زائد و اضافی است و ما نباید به اضافات بپردازیم. صنعت حذف کردن کم از هنر به کار گماشتن نیست.
– موضوع شعرهایت چیست؟
فروغ: در چه زمانی؟
– مگر شما تاریخ نویسی؟
فروغ خنده اش گرفت و گفت:
شعر من با خود من پیش آمده است. من متاسفم که کتاب های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» را بیرون داده ام. افسوس می خورم که من چرا این شروع را با «تولدی دیگر» شروع نکردم.
ابراهیم گلستان پرید وسط حرف و گفت:
– اگر بتوانیم نام این حالت را یک نوع کشف و شهود بگذاریم، فروغ در این مرحله از شعر قرار دارد. به کشف دنیای بیرونی برخاسته و شهود این دنیا را در خودش یافته.
فروغ: بله در خودم یافته ام. به همین جهت امروز موضوع شعر من همه چیز می تواند باشد، از پارو کردن برف تا عوض کردن قنداق بچه. از تفاهم کامل یک مرد با پوست یک زن و از نگاه کردن به یک کوچه خالی در شب و منظره دو اتومبیل که سخت با هم تصادف کرده اند. این ها همه برای من موضوع شعر است.
– بعد از «تولدی دیگر» دارای یک نوع مشرب فکری در شعر شده ای.
فروغ: بله، به هر حال بعد از «تولد» باید بزرگ شد، باید رشد کرد، این تولد برای من در آستانه ۳۰ سالگی به وقوع پیوست و حالا تصور می کنم شعری که خالی از فکر باشد نمی تواند مرا راضی کند. من خودم برای خودم فکر دارم، از دیگران متاثر نمی شوم و تلاش می کنم که صاحب یک فکر مستقل باشم. شاعرهای فرنگی روی من اثر زیادی نگذاشته اند. در شعر باید همیشه تازه نفس بود و مجال نداد که خستگی و پیری- منظورم پیری ذهن است- آدمی را از پا درآورد. فاتحه دیگران را از دم بخوانید، همه تمام شده اند.
گلستان باز پرید وسط و گفت:
راحتت کنم، بسیاری از این ها اصلا شاعر نبوده اند، مدتی با شعر لاس زدند و چون رامشان نشد، حالا حالت دون ژوآن های پیر را دارند که می خواهند لاف مردی و مردانگی بزنند.
فروغ اسم خیلی ها را برد که قبول نداشت و من در یک لحظه احساس کردم که موج خودخواهی اندک اندک به او نزدیک می شود .
– در باره ابدیت چطور فکر می کنید؟
فروغ: از تداوم انسان در گیاه، گل و حیوان.
– معتقد به جاوید ماندن انسان نیستی؟
فروغ: از نظر جسم خیر.
– روح را قبول داری؟
فروغ: نه.
– در سال ها بعد از مرگ ابدیت پشت سر نامت با شعرت وجود خواهد داشت. در کتاب «عصیان» شعری به نام «بعدها» ساخته ای، این یک برخورد حسی و سطحی از خودت و مرگ است. در آنجا می گوئی:
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
اما به اعتقاد من در «تولدی دیگر» زائیده شده ای و حالا پیام آور مفاهیم تازه ای در شعر ما هستی. گورت نمی تواند گمنام بماند. نمی توانی بعد از مرگ فارغ از اندیشه نام و ننگ باشی. درباره ات قضاوت هایی خواهد شد.
فروغ: حالا فرض کن که مردم و رفتم، گور پدرشان هر چه می خواهند بگویند، من برایم این مهم است که تا زنده هستم با شعرم زندگی کنم و احساس شعرم را در زیر پوست تنم داشته باشم. تصور می کنی اگر من ابدی بشوم چیزی در این دنیا به من خواهند داد، یا اصلا آن دنیایی وجود دارد که بخواهم فکر شاعرانه امروزم را به آن مشغول کنم؟
سپس خندید و خمیازه کشید- خسته شده بود- گفتگو دراز بود و او کم حوصله. اظهار امیدواری کرد که باز هم یکدیگر را ببینیم؛ اما دیگر هرگز این فرصت دست نداد.
محله سپید و سیاه، شماره ۷۰۱
جمعه ۵ اسفند ماه ۱۳۴۵