راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

عرفان و طبیعت، مسلمانی و کم آزاری

نصرالله پورجوادی

اسلام با معرفت و اسلام بی معرفت
این روزها باز دستگاههای تبلیغاتی گذاشته اند پشتش و از انقلاب اسلامی تعریف و تمجید می کنند و جشن می گیرند و مردم را به یاد سالهای اول انقلاب می اندازند. دیدن بعضی صحنه های آن روزها برای بسیاری از ما جالب است و باعث می شود که ما به یاد بیاوریم که مسلمانی در آن روزگار چیز دیگری بود. به یاد بیاوریم که در آن سالها حقاً باور می کردیم که اسلام دین خوبی است، آئین خوبی است، مسلمانی برای ما شرف داشت. افتخار بود. و به همین دلیل اکثر مردم قبول می کردند که انقلاب را اسلامی بنامند. البته کسانی هم بودند که این طور فکر نمی کردند. ولی به هر حال اسلام هنوز چهرۀ خشنی از خود نشان نداده بود. آدم کشی و خون ریزی کار آدمهای بی دین و لا مذهب بود. کار استالین و پل پوت (Pol Pot) بود. کسی به اسم دین و خدا و پیغمبر منکر حقوق بشر نمی شد، یا اگر هم می شد صدایش شنیده نمی شد.

بچه های بی معرفت هنوز از دیوار خانه همسایه ها بالا نرفته بودند. طالبانی در افغانستان و پاکستان و القاعده ای در کشور های عربی و غیر عربی شکل نگرفته بود. تروریسم با اسلام و مسلمانی جفت نشده بود. خلاصه انکه مسلمانی نه تنها بد نبود بلکه از نظر خیلی ها خوب هم بود. مسلمانها آدمهای مهربانی بودند. پیغمبرشان دروغ و دزدی و اختلاس و آدمکشی و مردم آزاری را حرام کرده بود. ما ایرانیها در جنگ تا سالها از ریختن بمب بر سر مردم عراق خودداری می کردیم. صدام بر سر ما بمب می ریخت ولی ما افتخار می کردیم که این کار را اسلامی نمی دانیم. مسلمانها نه تنها با غربیها بلکه با همه مردم جهان آشتی بودند و انسانیت را دوست داشتند. حتی طبیعت را دوست داشتند. مردم کار سگ کشهای شهرداری زمان شاه را اسلامی نمی دانستند. آلوده کردن آب و خاک و بیابان و کوه و جنگل را اسلامی نمی دانستند.

یکی از دلائلی که مسلمانها برای مخالفت با شاه داشتند این بود که شاه می خواست نیروگاه اتمی درست کند و با این کار آب و خاک سر زمین ما را به مواد رادیو اکتیو آلوده کند. در دهۀ ۱۹۶۰ که بحثهای محیظ زیست و حفظ طبیعت و فرار از تکنولوژی سنگین و خشن داشت مطرح می شد، مسلمانها به گذشته خود افتخار می کردند. به نوع نگاهی که به عالم خلقت و به خلق خدا می کردند افتخار می کردند. وقتی جنایتهای استالین داشت فاش می شد مسلمانها سر خود را بلند می کردند، با افتخار، و اظهار می کردند که در دین ما آدم کشی حرام است. آنها حتی در جنگهایشان هم بیهوده آدمکشی نمی کردند، بلکه از خود دفاع می کردند. ما خودمان جنگی را که صدام علیه ما شروع کرده بود جنگ تحمیلی می خواندیم.

من مطمئنم که بعضی ها که طاقت شنیدن هیچ حرف خوبی را در بارۀ اسلام و مسلمانی ندارند به من ایراد خواهند گرفت و برای رد این حرفها می گردند تا از میان احادیث و آیات قرآن و حوادث تاریخی شواهدی پیدا کنند، شواهدی که از بس در این بیست -سی سال گذشته نقل کرده اند نخ نما شده است. این شواهد را من رد نمی کنم. قبول هم نمی کنم. کسانی که این شواهد را می آورند می خواهند ثابت کنند که اسلام ذاتاً دین خوبی نبوده و کسانی هم که آنها را رد می کنند می خواهند نشان دهند که اسلام دین بدی نبوده، بلکه خوب بوده است. ولی کسانی که نه رد می کنند و نه قبول، دنبال چیز دیگری هستند. آنها می خواهند بگویند که دین و آینی که ۱۴۰۰ سال زندگی میلیونها نفر را در دست داشته و اداره کرده است نمی تواند کلا بد باشد. این دین باید هم چیزهای خوب داشته باشد و هم چیزهای ناراحت کننده و وحشتناک. چیزهای وحشتناکی که بعضی از آنها امروزه امنیت را حتی از کسانی که هیچ کاری به کار تروریستها نداشته اند سلب کرده است.

من شخصا وحشت می کنم وقتی در کشور خودم تعبیر «تروریسم مقدس» را از زبان سخنران مورد تأیید حکومت می شنوم و تاسف می خورم از این که ملتی بیگناه باید تاوان این نوع شعارها را با آبرو و حیثیت خود بپردازد. ولی، به هر حال، نا امید نیستم چون می دانم که همه اینها عرضی و گذراست. تروریسم و به طور کلی قهر و خشونتی که امروزه از جانب بعضی ها بر جهان اسلام تحمیل شده است مانند بسیاری از تحولات تاریخی دیگر روزی از بین خواهد رفت. کسانی که سعی می کنند نشان دهند که تروریسم و خشونت متعلق به ذات اسلام است چشمان خود را به خیلی از چیزها در تاریخ اسلامی ما بسته اند.
کسانی که اسلام را در قبل از انقلاب سال ۵۷ درک کرده اند نمی توانند قبول کنند که خشونت و قهر ذاتی اسلام است.

ما زمانی که انقلاب شد تصور نمی کردیم که روزی خواهد آمد که کسانی به نام داعش عین میر غضب در تلویزیون ظاهر شوند و به اسم خدا و پیغمبر، در برابر چشم همه مردم گردن بزنند. ما در قرن بیستم که بودیم تصور وقایع یازده سپتامبر را نمی توانستیم بکنیم. ما در دنیای اسلامی دیگری زندگی می کردیم، دنیائی که اسلام و مسلمانی در آن معنای دیگری داشت، هم برای خود ما و هم برای دیگران. چهره ای که من از اسلام در دوران کودکی و نوجوانی می شناختم چهره ای بود مثبت، انساندوستانه، مهربان، و با شفقت، نه فقط نسبت به انسان بلکه به همۀ خلق خدا. و وقتی می گویم همه خلق خدا منظورم فقط حیوانات نیست. مهربانی نسبت به همه خلق خدا بود و به سراسر چیزی که به آن طبیعت می گوییم.

در واقع یک نوع روحیۀ انسان دوستی، یک نوع نگاه «با معرفت» به جهان خلقت، به طبیعت، در مردم منطقه ای که بعدا به عنوان سرزمینهای اسلامی و امروزه بیشتر به عنوان خاور میانه معروف شده است کم و بیش وجود داشت. اسلام پیش از انقلاب در یک کلمه « با معرفت» بود ولی بعد از انقلاب، دریغا که معرفت به ما پشت کرد.

معرفت در پرهیز از خشونت

می پرسید: «اسلام با معرفت» دیگر چه صیغه ایست؟ جوابش در یک جمله این است که این اسلام اسلامی است که در آن از اعمال قهر و خشونت ( به قول فرنگیها violence) نسبت به انسان و حیوان و هر چیز زنده ای که در طبیعت هست خودداری شود. اسلام با معرفت اسلامی است که بر اساس یک اصل اخلاقی مهم که ( به قول دوستمان دکتر اصغر دادبه) ایرانیان به آن اصل «کم آزاری» می گفتند بنا شده باشد. در هندی به این اصل اخلاقی «اهیمسا» می گویند، یعنی عدم خشونت و بی آزاری. اما ایرانیها که معتقد بودند که انسان هیچ کاری هم که نکند با بودن خود در این دنیا جای دیگران را تنگ می کند، نمی تواند بی آزار باشد. لذا از او می خواستند که کم آزار باشد.

حکمای خراسان مانند فردوسی و ناصر خسرو و سنائی همه بر اصل «کم آزاری» تاکید می کردند. و این کم آزاری فقط نسبت به انسانهای دیگر نبود. این طور نیست که انسان فقط موظف باشد که به اشخاص دیگر آزار نرساند. به حیوانات هم نباید آزار برساند. شعر معروف فردوسی که می گوید: «میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است» یک اصل اخلاقی در ایران زمین بوده است که دیگران هم آن را به صورتهای دیگر بیان کرده اند.

در بارۀ آزار نرساندن به جانوران، حتی به مورچه و پشه و مگس و عقرب، حکایتهای متعددی در آثار عرفانی و اخلاقی ما نقل کرده اند. بنا بر یکی از آنها بایزید بسطامی مورچه ای را ندانسته با خود از همدان به بسطام آورد. وقتی در بسطام چشمش به مورچه همدانی افتاد، یک راست برگشت و حیوان را سر جایش گذاشت. این داستان را که سعدی هم به صورت دیگری نقل کرده افسانه است ولی به هر حال همین افسانه و نظایر آن برای اجداد ما به منزلۀ وسائل آموزشی یا کمک درسی بود. اخلاق را با همین حکایتها آموزش می دادند. تازه، حکایتهای متعددی هم هست که کاملا واقعی می نماید. حکمائی بوده اند که اگر سگی جلوی در خانه شان می نشست او را نمی راندند، صبر می کردند تا خودش برخیزد و برود. اگر گربه ای روی سجاده شان می نشست او را پیش نمی کردند تا بتوانند نماز بخوانند، صبر می کردند تا گربه خودش بلند شود و برود. اگر مگس یا پشه ای روی کاسه آب آنها می نشست او را فراری نمی دادند، بلکه صبر می کردند تا جانور آبش را بخورد و برود و بعد آنها خودشان از کاسه آب بنوشند.

خواجه عبدالله انصاری یکی از این داستانها را نقل کرده و سپس از روی آن یک اصل اخلاقی در باره آداب غذا خوردن اسلامی ساخته است. اصل اخلاقی او این است که انسان هرگاه بخواهد غذا بخورد، غذا خوردن او نباید مانع غذا خوردن دیگران شود. و این دیگران شامل حیوانات هم می شود. پس اگر شما خواستید غذا بخورید و دیدید گربه ای سر سفره شما دارد غذای شما را می خورد، حق ندارید او را پیش کنید و خودتان غذا را بخورید. اسلام با معرفت چنین اجازه ای را به شما نمی دهد.

این جوانمردیها و ایثارها البته دشوار است و جنبۀ آرمانی دارد. ولی به هر حال، کسانی بوده اندکه این طور زندگی می کردند و این اخلاق را هم اخلاق اسلامی می دانستند؛ اسلام با معرفت. حکمای با معرفت ما که به آنها اشاره کردم گوشت نمی خوردند. گیاهخوار بودند. دلیلش هم واضح است. گوشتخواری باعث کشتار حیوانات می شود و کشتن حیوان بزرگترین آزار و آسیبی است که از انسان به او می رسد. یکی از این مسلمانان با معرفت می گفت: «من نمی دانم انسانها چطور می توانند در چشم مرغ یا گوسفندی نگاه کنند و بعد سر او را ببرند وگوشت تنش را بخورند.» خواجه عبدالله انصاری حنبلی بود، یعنی به مذهب همین آدمکشهای سلفی داعش و بوکو حرام، ولی او یک خراسانی بود، افتخار شهر هرات، و از این حکمای کم آزار و با معرفت خراسانی ستایش می کرد. پدر خودش یکی از قرّایان بود که هیچ حیوانی را نمی کشت و به معنای دقیق کلمه آزارش به مورچه هم نمی رسید.

مسلمانان بی آزار و با معرفت

به این مسلمانان با معرفت می گفتند «ابدال». و این ابدال مسلمانان بی آزار و با معرفتی بودند که حتی گیاه را از ریشه در نمی آوردند تا بخورند، چون معتقد بودند که تا وقتی که گیاه ریشه در خاک دارد زنده است و اورا نباید از زندگی ساقط کرد. معتقد بودند که به حکم آیۀ شریفۀ «و ان من شیء الا یسبح بحمده» همه موجودات دائم دارند حق تعالی را ستایش می کنند، همه به زبان حال حمد و ثنای پروردگار خود را می گویند. بدیهی است که برای این که موجودی خداوند را حمد گوید و ستایش کند باید شعور داشته باشد و برای این که شعور داشته باشد باید زنده باشد. پس هر چه در زمین و آسمانهاست زنده است، طبیعت از نظر مسلمانان با معرفت زنده است، دارای شعور است، و خدای متعال را تقدیس می کند.

ابوعبدالله مغربی که مولانا جلال الدین در مثنوی از او ستایش کرده است غذایش گیاهی بود و لی خودش هیچ گیاهی را از زمین نمی کند. حتی کدو و بادمجان و ترب و پیاز را با دست خودش از زمین ریشه کن نمی کرد تا بخورد. صبر می کرد تا مریدانش برایش گیاهی را که از زمین کنده شده بود برایش پیدا کنند و بیاورند. جالب اینجاست که این شیخ مغربی که استاد ابراهیم شیبان کرمانشاهی بود، خودش شاگرد و مرید یک پیر هراتی به نام ابوالحسن علی رزین بود که در قرن دوم و اوائل قرن سوم می زیست و احتمالا او نیز گیاهخوار بود و جزو حکمای با معرفت و کم آزار. ابو عبدالله طبیعت را مانند اکثر حکمای مسلمان زنده می دانست و دارای شعور. حکمای نو افلاطونی مانند پلوتینوس ( افلوطین) هم همین طور فکر می کردند. آنها هم طبیعت را زنده و دارای شعور می دانستند. و وقتی موجودی شعور داشت مسلما می تواند در معرض اذیت و آزار هم قرار بگیرد و درد بکشد. مسلمانهای با معرفت می گفتند چون طبیعت و خاک و آب و هوا که جزئی از طبیعت اند زنده اند باید با آنها با مهربانی رفتار کرد، نه با قهر و خشونت.

داستانی هست در بارۀ خطائی که یک روز ابراهیم شیبان مرتکب می شود و استادش ابوعبدالله مغربی این خطا را می بیند و او را تنبیه می کند. این داستان در حقیقت لُب تعالیم یک مسلمان با معرفت را نشان می دهد و خلاصه نظر اسلامی را در بارۀ حفظ محیط زیست و طبیعت بیان می کند. ابراهیم کرمانشاهی می گوید که یک روز من گیاهی را از ریشه کندم و مدتی آن را در دست نگه داشتم و با آن بازی کردم. سپس آن را به دور انداختم. ابوعبدالله که داشت به من نگاه می کرد گفت: کار بدی کردی و در واقع با همین یک کار مرتکب پنج خطا شدی. ابراهیم که اصلا فکرش را نمی کرد که با این کار ساده خطائی مرتکب شده باشد از شیخ تقاضا می کند که به او توضیح دهد و بگوید چرا خطا؟ آنهم پنج تا. شیخ به ابراهیم می گوید: اولین خطای تو این بود که خودت را مشغول هوس و بازی کردی. دوم این که موجود زنده ای را که داشت تسبیح خدا را می گفت از تسبیح گفتن باز داشتی. سوم این که به دیگران هم یاد دادی که از این کارهای عبث بکنند. چهارم این که گیاهی را از بیخ کندی که اصلا احتیاجی به آن نداشتی. و بالاخره پنجم این که بدون دلیل آن را پرت کردی. ابراهیم می گوید که شیخش او را به خاطر همین کار تنبیه کرد و یک سال او را به مجلس خویش راه نداد.

ابوعبدالله مغربی مانند بِشر حافی و بسیاری دیگر از حکمای با معرفت پا برهنه راه می رفت. این حکما معتقد بودند که روی خاک نباید با کفش راه رفت. بی احترامی به خاک است. در آب جاری نباید ادرار کرد. بی احترامی به آب است. اینها برای ما حکم افسانه و خرافات دارد و ما این قبیل حکمای با معرفت را دست کم ساده اندیش می انگاریم. ولی اگر منصفانه داوری کنیم می بینیم که اینها خرافات نیست، بلکه نوعی نگاه کردن به جهان و طبیعت و موجودات طبیعی است، نگاهی که به موجب آن رفتار انسان با طبیعت فرق می کند.

طبیعت زنده است

وقتی انسان از روی بی معرفتی به طبیعت، به سبزه و آب روان، به دشت سر سبز و جنگل پر درخت، به عنوان موجوداتی مرده و بی شعور نگاه کرد، به خودش حق می دهد که هر تصرفی و هر تجاوزی که می خواهد با طبیعت و موجودات طبیعی بکند. نگاه علمی و پوزیتیویستی جدید به طبیعت دقیقا همین است. در این نگاه، طبیعت و موجودات طبیعی، حتی حیوان، بی جان اند. اغراق نیست اگر بگویم هر بی معرفتی از همین نگاه بر می خیزد. همین نگاه است که باعث می شود انسان نسبت به طبیعت و موجودات طبیعی با قهر و خشونت رفتار کند. این دید پوزیتیوستی و نگاه مرده اندیش نسبت به موجودات طبیعی است که باعث می شود که ما صنایع گوشتی یا حیوانی (animal industry) به وجود بیاوریم و در آن با حیوانات به عنوان موجودات غیر ذیروح و غیر ذیشعور رفتار کنیم و بی هیچ رحم و شفقتی حیوانات را در بدترین شرایط نگهداری کنیم و بعد هم با کمال قساوت ذبح کنیم. فاصله کوره های آدم کشی و مسلخ های استالینی و جنایات پل پوتی با مرغداریها و دامداریهای مکانیزه زیاد نیست. با آدم کشیهای تروریستهای بی معرفت و آزار و اذیتی که انقلابی ها و داعشی ها و طالبان بی معرفت نسبت به صاحبان ادیان و مذاهب دیگر می کنند زیاد نیست؛ با زندانهای شکنجه گران و منکران حقوق بشر هم زیاد نیست. در واقع همه این ناجوانمردیها، همه این خشونتها، همه این نامهربانیها و بی معرفتی ها نسبت خلق خدا از آنجا ناشی می شودکه نگاه ما به عالم خلقت نگاهی مرگ زاست.

این نگاه در قدیم هم بوده ولی در کنار آن نگاه حیات بخش هم بوده. مسلمانان در گذشته از اشخاصی همچون ابوعبدالله مغربی پیروی می کردند، نه از شمر و خولی و هند جگر خوار. اخلاق اسلامی اخلاقی بود که حکما و عرفای با معرفت با رفتار خودشان نشان می دادند. در جهان سیاست زده امروزی است که این الگوهای اخلاقی و این نگاه اسلامی به طبیعت فراموش می شود و در عوض ناجوانمردی و بی معرفتی سرمشق می گردد. الگوهای اخلاقی را در جهان سیاست زده کسانی تعریف می کنند که از معرفت اسلامی بوئی نبرده اند، و تازه ادعا می کنند که می خواهند حکومت اسلامی را در جهان مستقر کنند.

دنیای این آدمها که مرگ برآن سایه انداخته و لفظ مرگ دائم در اوراد و اذکارشان تکرار می شود با دنیای پیغمبران و امامان و حکمای با معرفت ما بکلی متفاوت است. برای پیغمبر ما، محمد مصطفی و امام ما علی بن ابیطالب که با معرفت ترین خلق خدا بودند همه موجودات عالم، از انسان و حیوان گرفته تا درخت و آب و زمین و آسمان همه زنده بودند و به زبان حال تسبیح خالق خود را می گفتند و به این جهت حاضر نبودند هیچ موجودی را بیازارند. و لی برای ارباب قدرت امروزی، برای تروریستهای بی معرفت و مرگ طلب، طبیعت مرده است و حیوان و نبات فرقی با سنگ و خاک ندارند.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته