حمیدرضا محمدی و علی گلباز
گفتوگو با غلامحسین صدریافشار
روزنامه ایران
بزودی ۸۲ ساله میشود. مردی که شاید بیش از سه دهه میشود که دغدغهاش «صحیحنویسی» است. به واژهها حساس است و مثلاً قاطعانه در مقابل کاربرد عبارت مصطلحِ «در واقع» که حالا خیلیها – به غلط – از آن استفاده میکنند، واکنش نشان میدهد. کودکی دشواری را گذراند و ابتدا مادر و بعد پدر را از دست داد اما همان پدر نسبت به آموزشش همت گمارد. برایش مهم بود که فرزند، فارسی و تُرکی، هر دو را بداند و حتی انگلیسی و فرانسه را. اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ و بعدتر حاکمیت یکساله فرقه دموکرات آذربایجان در نیمه دهه ۲۰ را دقیق به یاد دارد و حتی از بازدید جعفر پیشهوری از پرورشگاهی که در آن روزگار میگذراند، روایت میکند. فعالیت سیاسی را از اواخر دهه ۲۰ آغاز کرد و پس از کودتای ۲۸ مرداد که ۱۹ سال بیشتر نداشت، ۶ ماه را در محبس گذراند. اما درست نیم قرن پیش بود که به واقع وارد عرصه فرهنگ شد؛ آن زمان که با پرویز شهریاری در بنیاد فرهنگ ایران همکار شد. تاریخ علم برایش جالب و جذاب است اما فرهنگنویسی حکایتی دیگر دارد. کسی که تنها با دو بانوی همکارش «نسرین و نسترن حَکمی» ۳۶ سالی میشود که در اندیشه ارتقای فرهنگ است؛ بر لزومِ وجود یک «فرهنگ» در خانه هر ایرانی پای میفشارد و بر این عقیده است که پدران باید پسران را به وجوب استفاده از آن ترغیب کنند تا که درست بخوانند، درست بنویسند و درست سخن بگویند. اما آنچه او را شایسته ستایش میکند، از پای ننشستن است. آن هم در شرایطی که ناراحتی چشمی آزارش میدهد اما ایران و آیندهاش، گویی که برایش از همه چیز واجبتر است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی است با مردی حقیقتاً مهربان و تحقیقاً فاضل. مجالست و مصاحبت با «غلامحسین صدریافشار» چیزی نزدیک به ۳ ساعت به طول انجامید که متن پیش رو – به ناگزیر – خلاصه آن است.
آقای صدریافشار! برای ورود به بحث میخواستم لطف کنید و از محیط خانه پدریتان برایمان بگویید. اینکه در چه فضایی در ارومیه رشد کردید و چقدر آن فضا بخصوص در جهتگیری آینده شما اثر داشته است؟
من خانه پدری را زیاد ندیدم. اصولاً زندگی بسیار شلوغی داشتم. پدر من زمانی که بهدنیا آمدم رئیس گمرک مهاباد بود. بعد در آنجا پروندهای برایش درست میشود و بیرون میآید. چیزی که بهیاد میآورم این است که در حدود دو و نیم تا سه سالگی من پدرم در یکی از روستاهای ارومیه معلم بود و بعد وقتی که تابستان مدرسه تعطیل شد و ما بهخودِ شهر ارومیه برگشتیم، مادرم هنگام زایمان از دنیا رفت و ما نیز به تهران برگشتیم. بعد از مدتی پدرم رئیس اداره ثبت احوال سراب شد و ما یک سالی به سراب رفتیم. مدتی بعد پدرم بهدلیل همان پرونده قبلی کارش به دادگاه کشید و در سال ۱۳۲۰ زندانی شد و بعد که حوادث شهریور ۱۳۲۰ اتفاق افتاد و متفقین ایران را به اشغال درآوردند، پدرم آزاد شد. مدتی بیکار بود و کارهای متفرقه میکرد. تا اینکه دوباره ما به ارومیه برگشتیم و آنجا دوباره در یک روستا معلم شد و در همان روستا در زمستان ۱۳۲۱ فوت کرد. مرا که حدود ۸ سال داشتم به خانه عمویم در ارومیه بردند و یک سالی آنجا بودم. من ۵ عمو داشتم که فقط یکی از آنها در ارومیه و کارمند دادگستری بود و چهارتای دیگر در شهرهای مختلف بودند. همه اینها در ارومیه جمع شدند و ظاهراً کمیسیونی برای تعیین تکلیف من تشکیل دادند. بعد از اینکه بر سر نگهداری من بسیار دعوا کردند، سرانجام مرا به پیشنهاد خودم به پرورشگاه ارومیه فرستادند و من تا ۱۳۲۶ در آنجا بودم.
از شما خواندهام که در جایی گفتهاید از ۸ سالگی به انتخاب خودتان به پرورشگاه رفتید. آنجا چه اتفاقی افتاد؟ محیط آنجا چطور بود؟ چند سال آنجا بودید؟
من تا کلاس دوم درس خوانده بودم، ولی کارنامههای من از بین رفت و وقتی به پرورشگاه رفتم، آنجا عده زیادی از بچهها مدرسه نمیرفتند. من اصرار کردم که درس خواندهام و میخواهم به مدرسه بروم، تا اینکه در سال ۱۳۲۳، یک کلاس درست کردند و همه در همان کلاس اول درس خواندن را شروع کردیم. درسم خیلی خوب بود و مشکلی نداشتم. خاطرهای از آن موقع دارم که خیلی در زندگی و ذهن من مؤثر بود؛ فرمانده ارتش شوروی در آذربایجان برای بازدید به ارومیه آمده بود و خواسته بود که پرورشگاه را ببیند. آن موقع رسم بر این بود که معمولاً وقتی کسی از قبیل رئیس فرهنگ یا بازرس بهکلاس میآمد، یکی از دانشآموزان درباره کلاس بهاو گزارش میداد. به من گفته بودند این کار را انجام دهم و برایم متنی نوشته بودند که حفظ کرده بودم تا گزارش بدهم، که اینجا کلاس اول است و این تعداد دانشآموز دارد، این تعداد دختر است و این تعداد پسر. من جلو رفتم و این گزارش را دادم. فرمانده بهصورت رئیس فرهنگ نگاه کرد و رئیس به من گفت اینها را بهترکی بگو که آقای فرمانده هم بفهمد و من همان لحظه گزارش را به ترکی ترجمه کردم و گفتم، که این برای فرمانده خیلی جالب بود و طبعاً جنبه عاطفی هم داشت. یک ماه یا یک ماه و نیم بعد یک بسته کتاب برای من آمد که از طرف فرمانده فرستاده شده بود. از آن کتابهایی که در باکو با خط عربی چاپ شده بود. اطرافیان من که اکثراً بیسواد بودند زمانی که اینها را میخواندم برایشان جالب بود. چون ترکی بود و میفهمیدند و مرا تشویق میکردند که برایشان بخوانم. یکی از چیزهایی که به خواندن من کمک کرد همین موضوع بود.
شما تا چه سالی در پرورشگاه بودید؟
تا سال ۱۳۲۶ در پرورشگاه ارومیه بودم و چند ماهی در کاخ شمس پهلوی و چند ماهی هم در پرورشگاه تهران و نزدیک یکسال در پرورشگاه تبریز بودم تا اینکه در سال ۱۳۲۸ از پرورشگاه بیرون آمدم.
بعد از اینکه از پرورشگاه بیرون آمدید چه کردید؟
بعد در یک روزنامه کار میکردم و درس میخواندم و در همان روزنامه، هم مقاله مینوشتم و هم غلطگیری چاپی میکردم. هر دو کار را میکردم و در چاپخانه پای ماشین چاپ روزنامه میایستادم تا نمونه چاپی را نظارت کنم که غلطها گرفته شده باشد، پشت نزند، سفید رد نکند یا تا نخورد.
چند سال در تبریز بودید؟
من از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۲ بهصورت دورهای در تبریز بودم. تابستان سال ۱۳۳۲ دستگیرم کردند و پس از تحمل شش ماه زندان مرا به تهران فرستادند.
پس شما قبل از کودتاه هم فعالیت سیاسی داشتید؟
بله، من از سال ۱۳۲۷ فعالیت سیاسی داشتم و بهطور جدیتر از ۱۳۲۸ و بههمین دلیل شناخته شده بودم. یعنی من در سال ۱۳۳۰، در نخستین میتینگی که تودهایها در تبریز برقرار کردند شرکت کردم. مسئول حزب در تبریز، کاملاً تصادفی بهمن گفت که قرار است روز جمعه میتینگ باشد. نخستینبار بود که بعد از فروپاشی فرقه دموکرات در تبریز میتینگ برقرار میشد. او از من خواست شعری بگویم و در میتینگ بخوانم. آن روز در میتینگ شرکت کردم. آن شب رهبران محلی تصمیم گرفتند من از تبریز بروم و فردا صبح مرا همراه با نمایندهای که از تهران آمده بود، سوار کامیونی کردند که گوسفند به تهران میبرد و با همان کامیون به تهران آمدم. یکسال در تهران درس خواندم؛ و بعد گفتند برو تبریز که آنجا میتوانی فعالیت بکنی و کمک کنی. در تبریز در تاریخ ۱۱ مرداد ۱۳۳۲ بهخاطر تبلیغ برای رفراندوم که دکتر مصدق برگزار کرد، مرا گرفتند و جالب این است که درست در لحظهای که مرا وارد زندان کردند، سردسته هواداران شاه را که گرفته بودند، آزاد کردند.
در سالهای نوجوانی و اوایل جوانی، بخصوص همان سالهایی که فعالیت سیاسی داشتید، تأثیرگذارترین کتابهایی که خواندید چه بوده است؟
خیلی کتابها بود، مخصوصاً کتابی بود بهنام «چگونه فولاد آبدیده شد» اثر نیکلای آستروفسکی. کتابهای ماکسیم گورکی بیش از همه روی من اثر میکرد. مخصوصاً کتابهایی که اتوبیوگرافی بود؛ مانند دوران کودکی، در جستوجوی نان، دانشکدههای من؛ ژان کریستف و رمان کوچکی بهنام رودین از تورگنیف. اینها اثر ماندگاری بر من داشت، اصولاً من از بچگی کتاب زیاد میخواندم و این کتابها تأثیر فراوانی بر زندگی من داشت.
از چه زمانی بحث تاریخ علم برای شما مطرح شد؟
من تا سال ۱۳۴۴ در ارومیه بودم. درآنجا ازدواج کردم و آن موقع داروخانه داشتم. بهامید اینکه بتوانم شغلی داشته باشم که در نویسندگی به من کمک کند. همیشه دنبال کاری بودم که در کنار آن بتوانم بنویسم؛ دستفروش بودم، نگهبان بودم، مصحح بودم، روزنامهفروشی و کتابفروشی کردم، کتابداری کردم، دامداری کردم، به داروخانه رفتم و اقسام و انواع کارها را در پیش گرفتم تا بلکه کاری باشد که هم بهمن برای نوشتن بینش بدهد و هم از لحاظ زندگی مادی، مرا تأمین کند تا بتوانم و فرصت داشته باشم که بنویسم، ولی در سال ۱۳۴۴ به این نتیجه رسیدم که با کار جنبی نمیشود. باید کاری باشد که خودم در کار نوشتن باشم. داروخانه را به نخستین مشتری که پیدا کردم فروختم و به تهران آمدم. اینجا دنبال کاری بودم. در این جستوجوها به «پرویز شهریاری» برخوردم. من شهریاری را از سال ۱۳۳۰ میشناختم، اما حالا میسر شده بود که از نزدیک و در بنیاد فرهنگ ایران بهریاست پرویز ناتل خانلری همکاری کنم. بهآنجا رفتم و با ماهی ۶۰۰ تومان شروع بهکار کردم. شروع بهکارم فیشنویسی کتابهای داروپزشکی قدیم بود. آنزمان شهریاری مجله سخن علمی را درمیآورد و من بیش از چهارسال با آن مجله همکاری کردم و کارم با تاریخ علم از همانجا آغاز شد.
چه شد که سراغ فرهنگنویسی رفتید؟ بهبیان دیگر، آیا خود شما احساس کردید که جامعه به چنین کاری نیاز دارد؟
بله، من دوزبانه بودم؛ پدرم با همان زندگی آشفتهای که داشت، بین تهران و آذربایجان در رفت و آمد بود و عادت داشت وقتی در آذربایجان بودیم لغتهای فارسی را از من میپرسید که مثلاً فارسی لحاف، در، دیوار چیست. اگر در تهران بودیم مرتب کلمههای تُرکی را میپرسید تا این دو زبان را من حتماً بلد باشم. وقتیهم که شروع بهخواندن و نوشتن کردم، کمکم آموزش الفبای لاتین را شروع کرد و من آرامآرام فرانسه را میخواندم که او فوت کرد. ولی درهرحال این دو زبان با من بود و باز زندگیام طوری شد که بین تهران و آذربایجان در رفت و آمد بودم و همچنان با دوزبانگی عجین بودم. وقتی که شروع بهخواندن انگلیسی کردم، برایم قضیه لغت بیشتر مطرح شد که لغت چیست و مسأله معادل بودن دقیقاً چگونه است. وقتی مجله سخن علمی و نوشتن واژههای علمی- فنی مطرح شد، از سال ۱۳۴۵ بازهم با لغت سر و کار پیدا کردم و فرهنگ اصطلاحات علمی و فنی که چاپ شد، در ویرایش آن خیلی کار کردم و بعد در وزارت علوم کتابهایی را که ترجمه میشد باید ویرایش میکردم. مسأله معادلهای لغتهای فرنگی مطرح بود و وقتی بهکتابهای فارسی یا فرهنگهای موجود مراجعه میکردم معادلی برای آنها یا نبود یا دقیق نبود یا تعریف دقیق نداشت که مرز را مشخص کند. مثلاً شما دو واژه «قرمز» و «سرخ» را در نظر بگیرید. اینها ظاهراً معادل هستند، ولی کاربردشان فرق میکند؛ معمولاً نمیگویید پرچم قرمز، ولی میگویید پرچم سرخ؛ ارتش قرمز نمیگویید، میگویید ارتش سرخ، ولی خون قرمز میگویید در کنار خون سرخ، یا میگویید از خجالت سرخ شدم، از خجالت قرمز شدم هم ممکن است بگویید، ولی معمولاً میگویید سرخ شدم. این مرز حتی برای واژههای مترادف وجود دارد که اینها باید دقیق باشد.
در سال ۱۳۶۰ در ساختمانی در خیابان فروردین اتاقی برای دفتر ماهنامه هدهد اجاره کرده بودم. در اتاق دیگر چند جوان مشغول تألیف فرهنگهایی بودند. صحبت از این بود که میخواستند فرهنگی هم برای زبان فارسی تألیف کنند. گفتند شما بیایید و کمک کنید. گفتم این کار چون احتیاج به سرمایه دارد، میتوانم گروهی را دعوت کنم بیایند و سرمایه بگذارند تا این کار را انجام دهیم و از چند ناشر دعوت کردیم؛ خود این آقایان قرار شد هر کدام یک سرمایه جزئی بگذارند و این کار را شروع بکنیم. ولی بعد از شش ماه، احساس کردند این کار طولانی است و بهاین زودیها نتیجه نمیدهد و در نتیجه کنار کشیدند. من و همکارانم خانمها نسرین و نسترن حَکمی ماندیم و مقداری فیش. شروع به تنظیم این فیشها و تکمیلشان کردیم. سپس به تعریفنویسی پرداختیم. وقتی تعریفنویسی یک سال پیش رفت، دیدیم که این تقریباً همان شد که قبلاً شده بود. آنها را کنار گذاشتیم، دوباره رفتیم و یکسال مطالعه کردیم. اینبار طوری تعریفنویسی کردیم که کمی بهتر شد، ولی مشکل بعدی دستور زبان بود.
برای بعضی واژهها مرز اینکه صفت است یا فعل یا اسم یا قید، خیلی مشخص نیست. بهاین علت است که دستور زبانمان ایراد دارد. دوباره دستور زبان خواندیم و شروع به تصحیح اینها کردیم. بعد از آن متوجه شدیم که گاه یک واژه چند تعریف دارد، که مثلاً یک تعریفش مربوط میشود به زیستشناسی، یکی به حقوق، یکی به ادبیات. ما اینها را مشخص نکردهایم. وقتی تفکیک را شروع کردیم، کار قابل قبولتر شد. بعد از ۹ سال کار کردن بهدنبال ناشر رفتیم، یک نمونه از آن را که آماده شده بود به چند ناشر نشان دادیم. گفتند شبیه جدول کلمات متقاطع است، چون واژهها تعریف شده بود و قبلاً این کار رسم نبود. مانند دوست که مقابلش مینویسی رفیق، یار، حبیب. کسی داوطلب نشد و نخواست. در همین هنگام شادروان محمود کاشیچی مدیر انتشارات گوتنبرگ گفت من چاپ میکنم. گفتیم شما بهما پیشپرداخت بدهید تا رایانه بخریم و این را حروفچینی رایانهای کنیم. آنموقع هنوز حروفچینی رایانهای وجود نداشت؛ لاینوترون بود که فیلم میگرفتند و ظاهر میکردند.
ما نخستین کسانی بودیم که حروفچینی رایانهای کردیم، ولی حروف فارسی وجود نداشت. حروف بدشکلی برای عربی درست کرده بودند که آن هم خیلی بیربط بود. فهمیدیم در امریکا کسی برای زبان عبری نرمافزاری درست کرده که برخلاف لاتین، از راست بهچپ میچیند و از روی این توانسته برای عربی هم بسازد، که قابل ویرایش است. بهدوستی گفتیم که این نرمافزار را گرفت و برای ما فرستاد. اینجا دوستان ما، آن را برای زبان فارسی آماده کردند. آقای کاشیچی دید کار گران تمام میشود، گفت برایش خریدار پیدا نمیشود. دوستی قرار شد پولی بهما قرض بدهد و ما تصمیم گرفتیم خودمان کار را منتشر کنیم. درهمین هنگام که ما آماده اینکار شده بودیم، روزی برای خریدن کتابی به انتشارات کلمه رفته بودم. آقای اشرفی نمونه را در دست من دید و گفت این چیست؟ گفتم این فرهنگ فارسی است؛ نگاهی کرد و گفت من چاپ میکنم. آماده کردیم و پرینت گرفتیم و چاپ شد و بعد از شش ماه کتاب فروش رفت و ۵ هزار نسخه در شش ماه تمام شد.
این چه سالی است؟
آخر ۱۳۶۹ انجام شد. او خواست کتاب را تجدید چاپ کند، گفتیم نه، این را باید ویرایش کنیم. گفت فیلم و زینکش آماده است، گفتیم قبول نیست باید ویرایش کنیم، اولاً با اعراب چاپ شده است که ما قبول نداریم، چون آنموقع ما فکر میکردیم نمیشود با حروف لاتین چاپ کرد، یعنی هنوز رایانه در اختیارمان نبود. ما روی اِعراب تنظیم کردیم که این کار اشتباهی است. باید حتماً تلفظش با لاتین باشد و دوم اینکه ما غلطهای زیادی گرفتیم و یک سال کار کردیم. ویراست دومش را سال ۱۳۷۳ بود که چاپ کردیم. دو چاپ هم با ویراست دوم شد. اما باز نگذاشتیم چاپ جدید بشود و ویراست تازهای را چاپ کردیم.
و در حال حاضر؟
حالا هم که با آقای موسایی در انتشارات فرهنگ معاصر کار میکنیم. در سراسر این ۳۶ سال همکارانم خانمها نسرین و نسترن حکمی با دقت، پشتکار، نظم و بردباری فراوان در انتشار هشت فرهنگیار و مددکار من بودهاند: فرهنگ فارسی معاصر، فرهنگ فارسی دوجلدی، فرهنگ فارسی گزیده، فرهنگ فارسی اَعلام، فرهنگ فارسی جیبی، فرهنگنامه فارسی، فرهنگ مترجم و واژهنامه فنی).
***
وقتی کتابدار بودم
«غلامحسین صدریافشار»، چندی پیش این یادداشت را برای انتشار، اختصاصاً در اختیار «ایران» گذاشته بود که به دلیل تقارن با این گفتوگو و البته محور آن که به بخشی از زندگی او میپردازد، اینک منتشر میشود:
چندی پیش کتابدار جوانی از من خواست تا از تجربههایم برایش بنویسم. زندگی پرفراز و نشیب من سرشار از تجربههاست – تجربههای شکست و پیروزی، اشتباهات غمانگیز و پیروزیهای شگفت. در این میان آنچه مرا از پرتگاهها، کجراههها و سرگردانیها رهانده، خواندن کتاب بوده است. کتابها تجربههای انسانهای فرهیخته و موفق را در اختیارم نهادهاند و به من آموختهاند کسی هستم مانند میلیونها انسان دیگر و میتوانم از تواناییهایم برای بهتر بودن و بهتر زیستن بهره گیرم. اگر تواناییهایی دارم، میلیونها انسان دیگر توانیهایی بسی بیش از من دارند و اگر کمبود یا ناتواناییهایی دارم، کمبود یا ناتوانی میلیونها انسان دیگر بسی بیش از من است. آنان تلاش میکنند و برای خودشان و دیگران راه بهروزی و دانایی را هموار میسازند و سرمشق و راهنمای دیگران میشوند. با شناخت شیوه زندگی و کار آنان میتوان سرمشق گرفت و پیرویشان کرد.
انسانهای فرهیخته همیشه برای خود هدفی برگزیدهاند و در همه حال با پیگیری آن را دنبال کردهاند. نه ثروت، نه شهرت، نه سرزنش دیگران، نه مخالفت مردم یا حاکمان، آنان را از پیگیری هدفشان باز نداشته است. هنگامی که در بیست سالگی دستخوش نومیدی ژرفی بودم و نزدیک به سه سال در میان مرگ و زندگی دستوپا میزدم، با خواندن داستانی بهنام رودین از تورگنیف یکباره به خود آمدم، ریشههای سرگردانی و نومیدی خود را شناختم و توانستم خود را از آنها رها سازم. کتابها به من آموختند، تنها من نیستم که رنج میبرم، بلکه بیشتر مردم دستخوش رنج و اندوهند. با این همه برای بهبود زندگی خود و دیگران تلاش میکنند. چرا من چنین نکنم؟ اگر برای خودم آسایش و آرامش میخواهم، باید برای همه خواستار آن باشم. در همان زمان، یعنی در اواخر سال ۱۳۳۶، در ۲۳ سالگی کتابدار کتابخانه ملی زادگاهم ارومیه شدم. در آن هنگام این کتابخانه ۱۲۰۰ جلد کتاب داشت، ولی بهزودی به یاری گروهی از فرهنگدوستان و با نامهنگاری به مؤسسات فرهنگی و سفارتخانهها نزدیک به ۱۰۰۰ جلد به موجودی آن افزوده شد. من از همان آغاز کار به شناسایی یکایک کتابها پرداختم تا کتابهای مورد علاقه هریک از مراجعان به کتابخانه را دریابم و کتابهای مناسب را به آنان معرفی کنم. طی چند ماه جمعی از جوانان عضو کتابخانه شدند و به کتابخوانی علاقه نشان دادند. وقتی آنان از کمبود موجودی کتابخانه شکایت کردند و خواستار کتابهای بیشتری شدند، به آنان پیشنهاد کردم با هم کتاب مبادله کنند. به این صورت که هرکدام فهرستی از کتابهایی را که در اختیار دارند به من بدهند تا هر کس کتاب مورد علاقهاش را از روی فهرست پیدا کند و از صاحب کتاب امانت بگیرد و پس از مطالعه پس بدهد. بهزودی فهرستی از حدود ۶۰۰ عنوان کتاب تازه فراهم شد و کتابها برای مطالعه در اختیار اعضا قرار گرفت. در همان روزها به برخی اعضا پیشنهاد کردم با کسانی که علاقههای مشترک دارند جلسه کتابخوانی تشکیل دهند و هر هفته یا دو هفته یک بار با هم درباره کتابی که خواندهاند بحث و گفتوگو کنند. از این پیشنهاد هم استقبال خوبی شد و پس از چندی نزدیک به ۷۰ نفر از عضوها و غیرعضوهای کتابخانه در گروههای ۴-۳ نفری جلسه کتابخوانی تشکیل میدادند و با هم کتاب میخواندند، کتاب مبادله میکردند و کتابهای اضافیشان را به کتابخانه میدادند، بهطوری که پس از دو سال موجودی کتابخانه به حدود ۳۲۰۰ جلد رسیده بود. در آن زمان، وقتی کسی کتابی را که برای مطالعه گرفته بود بر میگرداند، معمولاً از او نظرش را درباره کتاب میپرسیدم، اینکه چرا از کتاب خوشش آمده یا چرا آن را نپسندیده است. اگر از آن خوشش آمده بود، سعی میکردم کتابهایی در همان ردیف را به او معرفی کنم و اگر آن را نپسندیده بود، سعی میکردم علت آن را دریابم و علاقه و سلیقه او را بشناسم و کتاب مناسب را در اختیارش بگذارم.
همیشه به مراجعان جوان پیشنهاد میکردم، اگر مایلند، کتابی را که خواندهاند در چند سطر معرفی کنند و نظرشان را درباره آن بنویسند. به آنان میگفتم، کتاب خواندن تنها یک سرگرمی نیست، بلکه آموزش است. برای اینکه خواندههایمان بهتر در یادمان بماند، بهتر است در پایان درباره آنچه خواندهایم و درباره مقصود نویسنده فکر کنیم و آن را برای خودمان بنویسیم، تا در یادمان بماند. اینک افسوس میخورم حوادث زندگی سبب شد تا نتوانم بخشی از آن نوشتهها را که در اختیارم گذاشته بودند، نگه دارم. نظام پلیسی و خفقان سیاسی آن روزگار مرا از ادامه آن کار شریف باز داشت.
چند سال پیش، وقتی در نمایشگاه کتاب در تهران، مجری تلویزیون با من مصاحبه میکرد و همزمان پخش میشد، کسی به تلویزیون زنگ زد و گفت، یکی از اعضای گروه کتابخوانی بوده است. این زنگ ناشناس برایم بسیار دلچسب و شادیبخش بود. اگر من در آن کار توفیقی داشتم به این علت نبود که تواناتر یا عاقلتر از دیگران بودم. نه، علتش این بود که از کتاب خواندن لذت میبردم و دلم میخواست دیگران را هم در این لذت سهیم کنم. این لذت هنوز با من است. هر جا بروم، سعی میکنم به کتابخانهها سری بزنم. کتابهایی را که به دستم میرسد، پس از خواندن به یکی از کتابخانهها میبخشم و این بهزندگیام معنی میبخشد. من کتاب میخوانم، کتاب برایم عزیز است، ولی کتابباز نیستم. چون کتاب را برای بهره بردن میخواهم نه برای داشتن. کتابهایی را که نگهداشتهام آنهایی است که مجبورم بارها به آنها مراجعه کنم – مانند فرهنگها و دایرهالمعارفها، قرآن، تورات و انجیل، شاهنامه، کلیات سعدی، مثنوی و دیوان حافظ. به گمان من هیچ کتابی بد یا بدآموز نیست، مگر وقتی که تنها نوع معینی از کتابها در اختیار خواننده گذاشته شود. اگر کسی به کتابخوانی خو گرفت و همهگونه کتابی در دسترسش بود، او ارزشهای والای انسانی را خواهد شناخت و دانش و آگاهی کسب خواهد کرد. اما اگر جز این بود، ممکن است از کتاب بیزار شود، یا انسانی تکبُعدی، متعصب و تنگنظر بار آید. درست همانگونه که اگر کسی در کوهستانی دور از زندگی امروزی بار آمده باشد، از دستاوردهای دانش و فناوری بیبهره و ناگزیر از آن هراسان خواهد بود.
تنها محدودیتی که برای کتابخوانی میتوان قائل شد، شاید این باشد که باید کتاب متناسب با رشد عقلی و میزان سواد هرکس را در اختیارش گذاشت تا بتواند از آن بهره ببرد.