مهناز عطارها

خب از تنها جفت شش زندگی ام هم گذشتم. پردست انداز وخوش عاقبت. تجربه ۶۷ سالگی باید تجربه شیرینی باشد. باید! بگذریم. اعتراف می کنم که در اینجای خط عمر، دیگر چین وچروک ها آزار دهنده نیستند. من شده اند و خودم را بدون آنها به جا نمی آورم. انگار که همینطوری به دنیا آمده ام. خوشم از دیدن این دیوار خط خطی. معلوم است که جایی پرت وبرهوت نبوده. رهگذرانی از کنارش بی اعتنا گذشته اند. بعضی لم داده اند بر آن و خستگی در کرده اند. بعضی از سایه اش سود برده اند. بعضی دلتنگی هایشان را بر آن نوشته اند. جمعی رنگ و لعاب خوشگل بر آن نقش زده اند. البته که بعضی هم اخ و تف انداخته اند. بی رودربایستی بله! چند نفری هم پای این دیوار شاشیده اند. گوداب شاششان گواه است. هر کس هم که می بیند دماغش را می گیرد و زیر لب یا توی دلش می گوید لعنت بر پدر و مادر کسی که……. همین برایشان بس. اما … اما پشت این دیوار، هنوزاهنوز دلی تجربه طپش های عاشقانه را مزه می کند. خوب است عاشقی. چوب دست محکمی است برای عبور راحت تر از پستی و بلندی های زندگی. روی گند و کثافت ها را مخمل بنفش می کشد. منظورم نفس عاشقی است. منظورم قدردانی از دلی است که استطاعت دوست داشتن دارد. دلی که همراهت در گوشه اتاق “سعادت اتاقی برای خود” بنشیند و بدون اینکه انتظارکسی را داشته باشد به قول شمالی ها هلیج ولیج بشود، درست مثل تجربه اولین قرار که همینطور نو به نو تکرار می شود. دلی که با تو بنوشد یا قدم بزند. دلی که هیچ جایی برای حس تنهایی نگذارد. دلی شنگول وپرهیاهو وقهقه زن.

جفت ۶ را که پشت سر گذاشتم دیگر با بد و خوب خودم کنارآمده بودم. از زیر بار شماتت و سرکوفت ها شانه خالی کرده بودم. دیگر کسی نمی توانست کمرم را خم کند. فقط دلم می سوخت برای آدم های حقیری که با کوچک کردن دیگری می خواستند بزرگ شوند. آدم هایی که با دزدیدن ثمره کار و زندگی دیگری می خواستند جلوه فروشی کنند. دیگر بازی هایی که آدمی را تا مرز بیگانگی و حتی عبور از خود می برد را کنار گذاشته بودم. این ۶۶سال بسیار سخت گذشت. آنچه بلا بود از سیل وزلزله و تصادف و انقلاب و جنگ و بیکاری و زندان و دربدری و نامردی و خیانت و رذالت و مرگ عزیزان و مهاجرت از سر گذراندم. بارها دست آشنایی، پای آشنایی هل داد و لگد زد و سرنگون کرد ته چاهی که بدجور تاریک و دلگیربود. و هر بار، من که احساساتم بلوربارفتن بود شکسته بسته هایم را جمع کردم وبا چنگ و دندان خودم را به لبه چاه رساندم و بی اختیار گفتم “به! چه آسمانی! چه خورشیدی! عجب زمینی!” و مثل بچگی ها که زمین می خوردم، بلند شدم، خودم را تکاندم و راه افتادم. می دانم بعضی هایشان شرمنده اند. بعضی کژدم وار نه از ره کین که به عادت رفتار کرده اند. و البته که می شناسم بعضی هایشان را که مغرورند از زرنگی شان. اما در این میان همیشه دستانی بخشنده و مهربان هم بوده که بی دریغ دستگیرشده اند. چنین دست هایی افزون باد. به قول شهریار پشتگرمی ام به آفتاب بود. آفتاب یک نگاه مهربان، یک فشار مختصر دست، یک جمله از طایفه دوستی که از قضا کم هم نبود.

در ۶۶ سالگی باز آنچه که چیده بودم گذاشتم و رفتم برای باز ساختن. امان از مهاجرت! از کاشان به تهران. از تهران به بوشهر. از بوشهر به شیراز. از شیراز به فینیکس. از فینیکس به لوس آنجلس و از لوس آنجلس به نیویورک و بعد؟ نمی دانم. نه! نشد که خانه و کاشانه ای داشته باشم. یک آرزو بود از سر جوانی. آرزوی خانه ای و آرامشی با دری باز به روی همه در پیرسالی. نشد که بشود. هر بارکه با عشق ساختم، جا گذاشتم به اجبار. اما تا دلتان بخواهد صندوق هایی پر از مهربانی دارم در شهر به شهر این زمین نازنین. تا دلتان بخواهد خاطره ی خوش و قصه دارم. خاطراتی که مثل جوزقند می شود توی دهان گذاشت واجازه داد نرم نرمک عطر بادام وهل وگلابشان توی دهان بپیچد. وقصه های رنگوارنگ، مثل بازار مکاره که در کمسویی چشمان پیری هم می توان دید ولذت برد.

تا اینجای روزگار، سیارک من اسامی جورواجور داشته. مهناز عطارها، مهناز زندی، مهناز کریمی و باز مهناز عطارها. دوری باطل که به خیالم تمام شد. اما نشد. تلفظ مهناز که مشگل بود برای اهل اینجا اینبار اسمم عوض شد. شدم مانی. شدم مانی عطارها …هاه! به قول روسپی سیاهپوست رمان سنج و صنوبر ” اسما انقدرام مهم نیستن. همینطوری بی اسم هم میشه باهاشون حال کرد.”

همرسانی کنید:

مطالب وابسته