ضحاک؛ تصویر جنگ داخلی تاجیکستان در یک رمان روسی

قادر رستم
بی بی سی فارسی

ضحاک” نوشته ولادیمیر مدودف دومین رمان در ادبیات روس در باره جنگ داخلی تاجیکستان است. اما “ضحاک” با “خرم آباد” آندره وُلوس تفاوت‌های نظررسی دارد. “خرم آباد” حضور روس‌ها در تاجیکستان را در طول هفتاد سال حکومت شوروی منعکس می‌کند و تنها پاره‌هایی از روایت جنگ داخلی است، در حالی که “ضحاک” از آغاز تا پایان شرح پاره‌ها و گوشه‌هایی از ماجرای این جنگ داخلی است.

اما مهم‌تر از این دگرگونگی مربوط به کمیت، تفاوت کیفی ناشی از دیدگاه‌های مؤلفان این دو رمان است که نقش بارزی در آفریده‌هایشان گذاشته‌است. “خرم آباد” از موضع و دیدگاه یک نفر روسِ رنجیده از “تاجیکان حق ناشناس” نوشته شده؛ روسی که ناگهان کشور بزرگی را از دست داده و در کناره‌های ملی این مملکت برابر با “شش‌یک روی زمین” از “صاحب خان” به “مهمان ناخوانده” بدل گشته است و درک این موضوع و تحمل این امر برایش سنگین است.

این امر به مؤلف امکان نداده است واقعیت زندگی را صاف و روشن ببیند و آن را به گونه درست و راست به حقیقت بدیعی (داستانی) منتقل کند؛ تقریباً همه شخصیت‌های تاجیک این رمان گنهکار به نظر می‌رسند و احساس ناخوشی در قلب خوانندگان برمی‌انگیزند و روس‌ها جبردیده و مظلوم و مورد دلسوزی و رحم (دیده می‌شوند).

رمان آندره وُلوس در زمانی به طبع رسید که واکنش و احساس نویسنده با روحیه بیشترین افراد قوم روس مطابق و موافق بود، “خرم آباد” باعث شهرت مؤلفش گردید و چند جایزه ادبی روسیه را برای نویسنده به ارمغان آورد.

باید گفت که بعداً نیز آقای ولوس داستان و رمان‌های مختلفی از زندگی تاجیکان و تاجیکستان تألیف کرد و با این تألیفات، بویژه رمان “بازگشت به پنج‌رود” که شرح بدیعی زندگی استاد رودکی است و با مهر انشا شده است، احساس رنجش از تاجیکان را سلب کرد و گویی گناه صادرشده در “خرم آباد” را تلافی نمود.

ولادیمیر مدودف
ولادیمیر مدودف

صداقت نویسنده

اما ولادیمیر مدودف با استفاده از شخصیت مرموز یاسترِبف (خود این اسم نیز رمزی است) که اصلاً چکاره بودنش معلوم نیست، ولی هم با مرزبانان روس و هم با طرف‌های جنگ داخلی تاجیکستان ارتباط نزدیک دارد و در حالت ضرورت از چرخبال هم استفاده می‌کند، به عوض خدمت‌هایی، کشتنِ قُمندان (فرمانده) آلیوشا گورباتی را به شخصیتی به نام دوران سفارش می‌دهد، اشاره‌هایی سربسته به دست داشتن روسها و نهادهای ویژه این کشور در جنگ داخلی تاجیکستان می‌کند.

تفصیل بیشتر این موضوع اثر بدیعی را از هنجار بیرون می‌کشد و نیز با اهداف بدیعی مؤلف سازگار نیست، شاید بدین سبب نویسنده نخواسته است “کارنامه‌” یاستربف را گسترده‌تر انعکاس دهد، اما در عین حال صداقتش به موضوع امکان نداده است از آن چشم بپوشد. و آنچه در رمان “ضحاک” بیشتر خواننده، و بخصوص خواننده تاجیک را، جذب می‌کند، همین صداقت انشای قلم ولادیمیر مدودف و عمق صمیمیت روایت اوست.

این صداقت و صمیمیت به سه وسیله میسر شده است: اولاً، وارد کردن چهره‌ها و صحنه‌های واقعی به رمان، ثانیاً، نگاه آزاد از موضع گیری‌های سیاسی، ایدئولوژیک و منافع ملّی به حوادث و واقعه‌ها (که در نمونه‌های اندکی از نوشته‌های بدیعی ادیبان تاجیک راجع به این جنگ و رمان مذکور آندره ولوس مشهود است) و دیگر که مهم‌تر است، خوب و عمیق دانستن زندگی و فلسفه زندگی تاجیکان.

رمان “ضحاک” از آن آغاز می‌شود که آندره با دوستش پیمانکاری می‌کند و باغی را می‌کَند و از آن جمجمه آدمی پیدا می‌کند. همزمان خبر کشته شدن پدرش دکتر عمر مرادف می‌رسد… پدر و برادر دکتر مرادف خانواده او – همسرش ویرا و فرزندانش آندره و زرینه را به زادگاه پدر می‌برند… اما دامن جنگ به این روستای دور کوهستانی هم کشیده می‌شود…

سوژه رمان حلقه‌ای سربسته را می‌ماند، در پایان با کُشته شدن “ظهورشاه ضحاک”، فرمانده دسته‌ای مسلح، گمان می‌رود ماجرا و جنگ پایان یافته، ولی “دوران” و “اُلِگ”، دو قهرمان مثبت رمان، به زندان (چاه) “گدا”، برادر “ظهورشاه”، می‌افتند و نیز “شیر” را می‌بینیم که به ضحاک دیگری تبدیل می‌شود…

باید گفت که ولادیمیر مدودف (همچنان آندره ولوس) سال‌های طولانی در تاجیکستان، در میان مردم تاجیک زندگی کرده، حتی مدتی در روستا معلّم بوده است و عرف و عادت، نحوه زندگی تاجیکان را خوب می‌داند و این است که بافت اثرش خیلی طبیعی و واقع‌نگارانه است.

ملاقات و صحبت روزنامه‌نگار روس اُلگ (که تا حدی از شخصیت خود نویسنده نسخه‌برداری شده است) که زاده تاجیکستان است و زندگی مردم تاجیک را خوب می‌داند با بابای سَنگک (سنگک صفرف، سرکرده جبهه خلق، متشکل از شبه نظامیان طرفدار دولت)، دیدار و مذاکرات “دوران” (افسر شوروی که حالا در خدمت سَنگک است) با قُمندان‌های بدخشانی مخالفین با سرکردگی آلیوشا گورباتی (گوربون) به طور مستند تألیف شده و گزارش خبرنگاری را به یاد می‌‌آورند.

اما رویدادها و بحث‌ها، منظره و مناظره‌هایی هم که محصول تخیل نویسنده است، واقعی و زنده به نظر می‌رسند و به حدی با پاره‌های مستند به طور اطمینان بخشی گره خورده‌اند که خواننده گمان می‌کند که خود شاهد احوال است و این همه را به چشم سر می‌بیند.

رفتار و گفتار بیشتر شخصیت‌های رمان، هم روس‌ها و هم تاجیکان خیلی طبیعی و منطقی است. بسیاری از شخصیت‌های رمان ویژگی‌های انفرادی دارند و در خاطر نقش می‌بندند. در این میان یک شخص خارق‌العاده، تا حدی غیرطبیعی، جنون زده و باورنکردنی است: ظهورشاه- از شخصیتهای اساسی و مرکزی رمان، که لقب او “ضحاک” را نویسنده نام رمان خود انتخاب کرده است.

کتاب ضحاک - ۲
کتاب ضحاک

ضحاک ماردوش

ظهورشاه کمونیست بوده و کمونیست عادی هم نه، بلکه کارمند مسئول رایکوم (کمیته حزبی ناحیه) و اکنون زیردست سنگک است، با سفارش او و همراه با جنگاورانش به این روستای دوردست و آرام کوهستان آمده، تا مردم را وادار کند که در مزارع خود خشخاش کشت کنند. او در امر تحقق این هدف از دو وسیله زر و زور کار می‌گیرد: به مردم گرسنه از حساب حاصل آینده مزارع آرد و شکر می‌دهد و با جنگاوران و کلاشنیکوف می‌ترساندشان. در همه جا ماری بزرگ در گردنش آویزان ظهور می‌کند و بدین وسیله نیز دهشت می‌‌افکند.

این مار از غارت باغ وحوش شهر به دست آمده است؛ و نکته جالب این جاست که مار را او از “دوران”، افسر سابق شوروی و تربیت دیده یتیم خانه شوروی که نیز حالا افسر حکومتی است و در خدمت بابای سنگک، گرفته است و در این امر هم رمزی وجود دارد. او بعد به دست آوردن مار خود را ضحاک می‌نامد.

“تخیل سابق کارمند رایکوم به راه‌های منحرف حرکت می‌کند. درک این نکته دشوار نیست که چرا او می‌خواهد نقش شاه باستانی را ببازد (بازی کند)، زیرا تمایل به تصاویر شخصیت‌های پرصلابت و پهلوان از خوی و خصلت تاجیکان است. و چنین قهرمانی را آسانتر از همه در “شاهنامه” فردوسی می‌توان پیدا کرد. جالب‌تر این که ظهورشاه از این داستان بزرگ چه الگویی برای خود پیدا کرده است.

وی به عنوان مرجع تقلید خود نه شاهان و شخصیت‌های نکوکاری را که در “شاهنامه” نمونه‌اش زیاد است، بلکه ضحاک را انتخاب کرده است. شاه ظالم و مستبدی را. پسری را که پدر را کُشته و تخت و ملک او را صاحب شده است. ضحاکی که از کتفانش دو مار رسته بودند و این مارها مغز آدم تغذیه می‌کنند.

ظهورشاه در اصل ترسویی است که ترسش را می‌خواهد با مار گردنش و سلاح دست جنگجویانش پنهان سازد. و مثل همه ترسوها بی‌رحم است و کینه‌توز. این است که هم درس دانشگاهی‌اش را که برای شفاعت به نزدش می‌آید، برای هزلی که در ایام دانشجویی کرده بود، به دار می‌کشد، تا که هم او را جزا بدهد و هم چشم دیگران را بترساند.

زور و ظلم است که ترس ایجاد می‌کند و ترس وسیله مؤثر حکومت راندن است. نویسنده از رفتار ظهورشاه و شیوه حکومت کردن او در یک گوشه خرد کوهستان که در این جا نقش حاکم مطلق، بلکه برتر از آن نقش “خدا” را می‌بازد، که زنده و مُرده مردم بسته به حکم اوست، به نتیجه جالبی می‌رسد: «باعث تعجب است که چگونه فردوسی تمثال مطابق با زمان معاصری را پیدا کرده است. حاکم در پیوند با مارها هستی دارد و نتیجتا همراه آنها از مغز رعیتش تغذیه می‌کند. این استعاره بزرگ است که ژرفای ماهیت حکومت را نشان می‌دهد. زوری و ظلم قبل از همه به مغز مردم زیردست انجام می‌شود و تنها بعد از این به جسمشان.»

کتاب ضحاک - ۳

حکومتِ در دست سلاح

در این جا کمی تأمّل می‌باید، تا بر راه پیموده ظهورشاه بیندیشیم. این تحول بزرگ – از ایده مارکسیستی و کمونیستیِ سعادت همگانی و مبارزه برای آینده درخشان مردم تا زوری بر این مردم به خاطر پرورش خشخاش که نتیجه‌اش خراب کردن مغز آدمان است خیلی زود رخ می‌دهد و باورنکردنی به نظر می‌آید.

اما اگر کمونستان دوره ده‌ساله آخر حکومت شوروی را به خاطر بیاوریم، خواهیم دریافت که قسم عمده‌ای از آنها، بخصوص آنانی که حکومت می‌کردند، با آن که شعارهای برابری و برادری و خدمت به مردم در لب داشتند، در اصل بیشترین تلاششان برای منافع شخصی خود بود.

این است که خیلی آسان مسلکشان را دیگر کردند، زود و زرنگانه کشتی در حال غرق شدن را ترک کردند و به ساحل پناه بردند، چون دسترسی شان آسان‌تر بود، قبل از دیگران “مالکیت مقدس دولتی و جمعیتی” را خصوصی کردند… پس تحول عقیدتی ظهورشاه (صحیحتر است بگوییم بی‌مسلکی و بی عقیدتی او) جای تعجب ندارد.

ظهورشاه ضحاک، دامن جنگ را به دیهه‌ای (دهی) آرام می‌کشاند. اما این جنگ جنگ معمولی نیست، در این جنگ تنها یک طرف سلاح دارد و با طرف دیگر که مردم بی‌سلاح است، می‌جنگد. چون جنگ به دیهه می‌آید، همه چیز از بین می‌رود، هم قانون حکومت، هم قانون‌ها و سنت‌های مردم که در عمق قرن‌ها ریشه دارند. حکومت در دست سلاح است و قانون خواست دل سلاحدار.

جنگ فاجعه‌ها به دنبال دارد و بدتر از قتل و کُشتار و غصب اموال، تغییر نبض زندگی، فساد اخلاق سنتی مردم و جایگزین مردان شایسته شدن آدمان پست و رذیل و شریر است. در رمان “ضحاک” این معنی به گونه بدیعی و خیلی روشن و برجسته منعکس شده است. چنانچه، شاکرِ نخود، یک شخصیت ضعیف و مضحک که زمانی رد معرکه شده و از دیهه رفته بود، پس از آمدن ظهورشاه دوباره در این جا پیدا می‌شود و بر عوض خیانت به هم روستائیانش رئیس جماعت تعیین می‌گردد. و این همه بدون اعتراضی از جانب ساکنان صورت می‌گیرد.

اما تنها زور سلاح نیست که زبان و دست و پای مردم را بسته است، همچنین و شاید بیشتر از آن، فلسفه زندگی رسیده از عمق قرن‌هاست، بلکه تجربه صدهاساله‌ است که مردم ما را وادار کرده برای جسماً محو نشدن و به عوض زنده ماندن، خواری و زاری را تحمل کنند، در برابر ظلم صدا درندهند و زیستن غلام‌وار را تحمل کنند که آن را زندگی هم نمی‌توان نامید.

این است که پس از خواندن رمان بی‌اختیار سخنان علی شریعتی به خاطر می‌رسند که گفته بود: «برای آن که ظلم تحقق یابد، وجود دو طرف شرط اساسی است: ظالم و مظلوم. برای آن که ظالم ظلم بکند، مظلومان لازم هستند که این ظلم را تحمل نمایند.»

از این نظر، شخصیت دیگری در رمان جلب توجه می‌کند که “شیر” راننده است. شیر حضور چندانی در واقعات رمان ندارد، ولی از شخصیت‌های کلیدی است. او با تمام اهل روستا تفاوت دارد، تنها کسی از ساکنان روستا است که نمی‌خواهد حضور ظهورشاه و جنگ جویانش را در زادگاهش تحمل کند.

و هم اوست که بر خلاف مصلحت‌اندیشی پیران روستا، به مردم تلقین می‌کند که باید سلاح پیدا کنند و بر علیه دسته ظهورشاه بجنگند و آنها را از دیهه‌شان بیرون برانند. و چند نفر جوان دیگر را متقاعد به این امر می‌کند و به جانب خود می‌کشد و از پی جنگ با ضحاک و یارانش می‌شود. اما پس از اولین پیروز‌ی که در آن سهم زیاد هم ندارد، در مغز و قلب او نیز مثل ظهورشاه خیلی به زودی تحول رخ می‌دهد…

در آخر رمان می‌بینیم که “شیر” نیز از جام حکومت راندن جرعه‌ای لذت برده است، اکنون همه به دهان او می‌نگرند و او می‌خواهد از “شاکر نخود” انتقام بستاند و او را بکُشد… و تحول باطنی شیر نیز منطقی و طبیعی است، زیرا او به بزرگسالان بی‌احترامی ظاهر کرده، از قید اخلاق سنتی مردم بیرون شده است. بدون این اخلاق، در حالی که قانون نیز وجود ندارد، انسان به درنده از قفس رهاشده‌ای می‌ماند که به دنبال غریزه‌هایش می‌رود.

دهکده کوهستانی

در مرکز رمان سرنوشت یک خانواده قرار گرفته است که که در آن پدر تاجیک (دکتر عمر مرادف) است و مادر روس (ویرا). آنها دو فرزند هم دارند (زرینه و آندره). پدر را می‌کُشند و خانواده پدرشان مادر و فرزندان او را به دیهه زادگاه‌شان، واقع در “درواز” می‌برند. و واقعه‌های رمان، “حکومت” ضحاک معاصر اساساً در همین دهکده جریان می‌گیرد.

ویرا زن دوم مراد است، زن اولش را به او مطابق با سنت‌های مردمی داده‌اند، زن دوم را مراد خود انتخاب کرده است. گرچه نویسنده شرح و تفصیل نمی‌دهد، اما پیداست که مراد در ازدواجش با زن روس دو قانون را عبور کرده، هم قانون دنیوی حکومت را که دو-زنی را اجازه نمی‌دهد و هم قانون سنتی مذهبی و ملّی را.

اما در مقابل قانون در این مورد، عشق و آزادی است؛ در این ازدواج عشق و آزادی و اختیار هست، قانون‌شکنی در این مورد بیرون آمدن از قالب‌ها نیز هست. ولی خارج شدن از چارچوب اخلاق نیست. زرینه و آندره زادگان همین عشق و آزادی و پاکی محبت انسانی هستند و این است که از جمله معدود شخصیت‌های رمان هستند که غرور و شرافت انسانی خود را گم نمی‌کنند.

زرینه چون راه برونرفت از این محیط خفقان آور را نمی‌بیند، قصد خودکشی می‌کند، مرگ را بهتر از زندگی ذلت‌بار می‌داند… خوشبختانه، “کریم کدو”، جوان ساده روستایی که به خدمت سربازی دسته ظهورشاه دعوت شده است، او را از چنگ آتش خلاص می‌کند. او زرینه را صمیمانه دوست می‌دارد و به سبب همین عشق پاک و صاف‌دلانه و ساده است که کریم کم‌جرأت وادار می‌شود مواظب زرینه باشد و او را سر وقت از چنگال آتش رهایی بخشد. و همین عشق و دلسوزی به زرینه است که به وی جرأت می‌بخشد نهایتا خود ضحاک را نیز بکشد.

دیگر از شخصیت‌های مهم و برجسته رمان “ضحاک” “جاروب”، عموی زرینه و آندره است. او را می‌توان تاجیکانه‌ترین شخصیت این رمان خواند. حکمت روزگار که نتیجه تجربه نسل‌های گذشته و زندگی انفرادی خود اوست، به کار گرفتن ‌اندیشه و ملاحظه و خرد، در هیچ موردی به آسیمگی راه ندادن، دلسوزی و رحمدلی نسبت به برادرزادگان و در عین حال بیچارگی در مقابل زور و استبداد از خصلت‌های اساسی اوست.

خرد و تجربه او در مقابل سلاح مؤثر نیست، ولی اوست که با سخنان بامنطق و در عین حال برانگیختن احساس منفعت خواهی در قلب “شیر” که در آغازِ راه تبدیل شدن به ظهورشاه ضحاک دیگر است، شاکر نخود را از مرگ رهایی می‌بخشد و سد راه ریختن خون آدمی می‌شود…

رمان از حکایت نوبت به نوبت هفت شخصیت آن شکل گرفته است. این شش نفر: آندره، جاروب، اُلِگ، دوران، زرینه، کریمِ کدو یک سلسله به هم پیوند حادثه‌ها را روایت می‌کنند، حکایت آنها از جانبی همدیگر را تکمیل می‌کند و خطّ یگانه سوژه را به خواننده ارائه می‌دهد، از جانب دیگر، نگاه و موضع ویژه آنها به واقعه‌ها را نمودار می‌سازد و همچنین پهلوهای مختلف خود این شخصیت‌ها را بازگو می‌کند.

“رمان تاجیکی به زبان روسی”

در رمان از آغاز تا انجام از ضرب المثل و مقال و حکمت‌های خلقی تاجیکی استفاده شده است. این ضرب‌المثل و حکمت‌ها چنان با جمله‌ها پیوند دارند، چنان در بافت نحوی رمان گره خورده‌اند که هیچ بیگانگی، ناجوری ایجاد نمی‌کنند، بلکه رمان را پربارتر، پرمحتواتر کرده‌اند.

بیشتر این ضرب‌المثل و مقال‌ها برای گوش تاجیک آشنایند، برخی زبانزد هم شده‌اند و احتمال اگر در متن تاجیکی آورده می‌شدند، نه تنها مؤثر نبودند، بلکه شاید برای ذوق خواننده کسالت‌آور بودند، اما به متن روسی حکمت تازه وارد کرده‌اند و جلای تازه بخشیده‌اند.

استفاده فراوان از ضرب‌المثل و مقالهای تاجیکی، تصویر عرف و عادت‌های تاجیکی (همچون مراسم دفن و ازدواج)، مکان و زمان، هزل‌های نازک و نفیس و گاهی هم دغل تاجیکانه، نام‌های جغرافیایی و اسم آدمان، موضوع آشنای رمان نویسنده روس را به یک رمان تاجیکی، رمان تاجیکی که به زبان روسی نوشته شده است، تبدیل داده‌اند.

البته، برخی نقصان‌ها هم به چشم می‌خورند که اگر نبودند، بهتر بود، اما کیست که از خطا مصون باشد. این لغزش‌ها را امتیازهای فراوان رمان به آسانی جبران می‌کنند. اما در متن رمان یک اشتباه فاحش به چشم می‌خورد که ارتکاب آن از داننده خوب زندگی تاجیکان خیلی عجیب و حتی شبهه‌آور به نظر می‌رسد. این اشتباه استفاده فراوان از نام‌های اعضای تناسلی زنان و مردان از جانب زنان و دختران تاجیک در ملأ عام است. این واژه‌ها، نه از زبان یک نفر و دو نفر که از دهان خیلی از زنان رمان و بدون شرم و حیا و بی‌پروا صدا می‌دهند. آنان که اندکی آشنایی با زندگی تاجیکان و بخصوص زندگی زنان تاجیک دارند، هیچ نمی‌توانند این سخنان قبیح را از زبان زنان و دختران قبول بکنند.

شاید نویسنده به خاطر جذابیت بیشتر رمانش این امر را روا داشته، ولی برای خواننده خوش‌ذوق خواندن این پاره‌ها کسالت‌آور است و گذشته از این، سطح اطمینان بخشی و صداقت و صمیمیت خود رمان را که گفتیم از ویژگی‌های مهم اثر ولادیمیر مدودف است، کاهش می‌دهد.

خوب بود اگر نویسنده در چاپ‌های آینده این اثر که حتماً انجام خواهد شد، این کاستی‌ها را اصلاح کند. و اگر مترجمی این رمان را به زبان فارسی (تاجیکی) برگرداند، – و من بر این هستم که “ضحاک” باید حتماً به فارسی ترجمه بشود – بایستی همزمان این موارد را ویراستاری و یا حذف کند.

اما من خواندن این رمان را برای هر فرد تاجیک توصیه می‌دهم. “ضحاک” به حیث آیینه‌ای است که گذشته نه چندان دور، جنگ داخلی ننگین ما را که ظاهراً بعضی‌ها می‌خواهند فراموشش کنند، برخی دیگر دست به تحریفش زده‌اند، به طور راستین و واقعی به ما نشان می‌دهد. باید آن را ببینیم و تلاش به خرج بدهیم که تکرار نیابد. نخستین سبق رمان نویسنده روس برای ما همین است.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته