راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

قطران در عسل؛ نگاهی به خاطره‌نویسی توده‌ای‌ها

بهمن زبردست
گویانیوز
تیرماه ۱۳۹۵

کتاب “قطران در عسل” روایت سرگذشتی است که در آن راوی علیرغم خاطرات تلخ گذشته، گویی پس از آن همه ماجراهای تلخ و شیرین که در حیات کمتر کسی رخ می دهد، حال به تعادلی در زندگی‌اش رسیده، از فاصله‌ی دورتری به آن چشم‌انداز می‌نگرد که روایتش را با چشم‌پوشی بر خطاهای بشری توام می‌سازد… راوی در عین حال که نثری شاعرانه دارد که گاه به‌تمامی شعر است و اشک به چشم خواننده می‌آورد، با این حال چشمی تیزبین و در جای خود دقتی در خور یک متن پژوهشی را نیز پیش چشم دارد که روایتش از رویدادهای تاریخی را معتبر و قابل استناد می‌کند.

کمتر حزب سیاسی را می توان نام برد که مانند حزب توده ی ایران، این گونه بی تاریخ و در عین حال پر خاطره باشد. در واقع صرف نظر از “یادنامه ها” و چند پژوهش تاریخی مربوط به مقاطعی از سال های دهه ی سی که فرج الله میزانی (ف.م.جوانشیر) صورت داده، تنها موردی که می توان آن را “تاریخ رسمی” این حزب دانست، کتاب شمه ای در باره ی تاریخ جنبش کارگری ایران نوشته ی عبدالصمد کامبخش است که آن هم بنا به مقدمه ی احسان طبری مقدمه نویس همیشگی حزب، «مجموعه مقالاتی است که شادروان رفیق عبدالصمد کامبخش در بارۀ تاریخ حزب طبقه کارگر در ایران در ادوار عمدۀ سه گانۀ آن یعنی دوران سوسیال دمکراسی انقلابی، دوران حزب کمونیست ایران، و دوران حزب تودۀ ایران برای مجلۀ دنیا ارگان تئوریک و سیاسی حزب نگاشته است.»(۱)

این “بی تاریخی” بی شک ناشی از بی توجهی حزبِی که دست بر قضا طولانی ترین تاریخ را در میان احزاب و سازمان های سیاسی ایران داشت نبود. هنگامی که حتی سازمان های به نسبت جدید تری مانند هیات های موتلفه ی اسلامی(۲) و مجاهدین(۳) که هر دو پیشینه ی مبارزه ی مسلحانه ی مخفی دارند وهمواره از سوی مخالفانشان متهم به پنهانکاری شده اند هم، دست کم کارهای ابتدایی در خصوص تدوین تاریخچه شان منتشر کرده اند، جای خالی چنین تاریخی در میان سلسله انتشارات پرشمار حزبی که به خوبی آگاه از اهمیت تاریخ است و از جمله کتاب حجیم تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی را به دقت تمام و با تبلیغات فراوان منتشر می کند، قطعاً بی سببی نیست. نمونه ی دیگر این برخورد دوگانه را در انتشار خاطرات لیونید برژنف رهبر وقت شوروی سابق در شرکت سهامی خاص انتشارات توده، بدون انتشار خاطرات هیچ یک از اعضا و رهبران حزب در این انتشارات، می بینیم که قطعاً خوانندگان بیشتری هم می داشت.

حزب توده ی ایران که چون دیگر احزاب “برادر”ش به اقتضای روز، تاریخ گذشته اش را بازنویسی می کرد، با توجه به شرایط به سرعت دگرگون شونده ی ایران، اصولاً ترجیح می داد تاریخ رسمی نداشته باشد تا در آینده آسان تر بتواند روایت های باب روز تری از این تاریخ ارائه کند.

با وام گیری از عنوان این نوشته که خود برگرفته از نام کتاب خاطرات شیوا فرهمند راد از اعضای سابق این حزب است، رهبری این حزب می کوشید تا هر طور شده قطرانی را که در عسل تاریخش ریخته از آن بیرون بکشد و سرانجام چنان شهد خوش طعمی بسازد که باب میل اعضا و هوادارانش باشد و به آسانی جذبشان کند. شیوا فرهمند راد، نمونه ای از این بازنویسی ها را در خاطراتش چنین به یاد می آورد:

در دفتر انتشارات مجموعه نشریات “نوید” را که قبل از انقلاب در شرایط مخفی انتشار یافته بود، برای تجدید چاپ آماده می کردند. از رفیقی که صفحه بندی می کرد پرسیدم:
– اینها چیست که روی نشریات قدیمی چسبانده اید؟ مگر نمی شود همینطوری افست کنید؟
گفت: هیس! صدایش را درنیار! بعضی جاهایش را حیدر مهرگان (رحمان هاتفی) تغییر می دهد، آن جاهایی را که با سیاست امروز حزب مطابقت ندارد و به صلاح نیست. و برای همین ما دوباره تایپ و صفحه بندی می کنیم. (۴)

در واقع آن چه که رحمان هاتفی انجام می داد صرفاً اجرای تصمیمات مراجع بالاتر بود. نورالدین کیانوری خود در خاطراتش به سادگی و گویی از امری پیش پا افتاده سخن می گوید، یکی از این موارد را که مربوط به لو رفتن و اعدام برادران حسین زاده، از جاسوسان اتحاد شوروی سابق است ذکر می کند:

«در مورد برادران سرهنگ حسین زاده فقط پرتوی و هاتفی در نشریه نوید مطلبی نوشتند و از آنها به عنوان مبارزان و شهیدان راه آزادی تجلیل کردند. پس از انقلاب که دوره نوید تجدید چاپ می شد ما گفتیم که این مطلب حذف شود.»(۵)

“ما”یی که کیانوری از آن یاد می کند معنایی در خود نهفته دارد. در واقع گرچه او شخصاً نقش برجسته ای در این گونه تحریفات داشت، اما نفس این کار از نگرش ویژه ای سرچشمه می گرفت که احسان طبری، نظریه پرداز حزب، با عبارت پردازی های زیبای خود آن را بدین شیوه بیان می کند و صرفاً کافی است تا عبارتی که او از بیان صریحش خودداری کرده، یعنی “تاریخ” را هم به آن چه گفته بیافزاییم تا مفهوم نظری پس پشت این ویرایش ها بخوبی برایمان روشن شود و اگر در پایان فکر کردید افزودن این عبارت کار درستی نیست نگاهی به نوشته ی ی ناصر پورپیرار در باره ی ویرایش کتاب ایران در دو سده ی واپسین ایشان بیاندازید تا موضوع دستگیرتان شود. (۶)

«یکی از احکام مهم مارکسیستی اصل حزبیت یا جانبداری است. موافق این اصل حقایق اجتماعی ماوراء طبقات وجود ندارد. جهان بینی‌ها و علوم اجتماعی و رشته‌هاى هنری دارای آمیزۀ ایدئولوژیک است و ایدئولوژی دارای خصلت طبقاتی. لذا مارکسیست در زمینه علوم اجتماعی و هنرها بى‌طرف نیست. طرفی دارد. روش او اثبات و دفاع از آن چیزی است که به سود طبقۀ کارگر و خلق است و نفی و مبارزه با آن چیزی است که به زیان طبقه کارگر و خلق است. وی در پس شعارها، نظریات، احکام، افکار و تئوری‌ها محتوی طبقاتی را مى‌جوید و موافق این محتوی جبهه مى‌گیرد. در همین زمینه مارکسیست مطلب دیگری را به پیش مى‌کشد و آن اصل احتراز از ابژکتیویسم است. ابژکتیویسم نفی حزبیت و دعوی آن است که حقایق اجتماعی غیرطبقاتی است و نیک و بد را باید “بی‌طرفانه” و در همه جا دید و حسن و عیب را باید در همه چیز گفت. حقایق اجتماعی مافوق طبقات است.»(۷)

گویی در تضاد با همین تغییر و تحریف سازمان یافته ی تاریخ حزب بوده که حزبی ها خود به میدان آمده و با انتشار خاطراتشان تعادلی را ایجاد کرده اند که به خواننده و پژوهنده ی تاریخ می تواند در پرکردن این “جاهای خالی” و “لکه های سفید” تاریخ حزب توده ی ایران کمک کند.

دست بر قضا شمار زیادی از خاطرات منتشر شده ی فعالان سیاسی ایرانی نیز مربوط به فعالان همین حزب است. در واقع اینان از همان آغاز فعالیت های حزب توده ی ایران، دست به تدوین و انتشار خاطراتشان زدند چنان که می توان گفت پیشینه ی خاطره نویسی اعضای این حزب تقریباً همپای فعالیت های خود حزب است.

قدیمی ترین و معروف ترین این خاطرات، کتاب پنجاه و سه نفر نوشته ی بزرگ علوی از یادمانده های زندان دوره ی رضاشاهی است که در عین حال از معدود خاطراتی است که در زمان فعالیت راوی اش در حزب توده ی ایران منتشر شده، گرچه طبعاً روایت سالیان پیش از تاسیس این حزب است و در زمان خود نقش تبلیغی اش را در راستای اهداف حزب بازی کرد.

این کتاب که در سال ۱۳۲۳ منتشر شد و به نظر حمید احمدی مصاحبه کننده ی سالها بعد با بزرگ علوی «در توصیف و بیان برخی رویدادهای سیاسی، فارغ از برخی مصلحت گرائیهای سیاسی – حزبی نیست»(۸) هنوز هم یکی از انگشت شمار روایت های زندانیان گروه موسوم به پنجاه و سه نفر است و هدف راوی اش چنان که در مقدمه ی آن آمده این است: «من در “پنجاه و سه نفر” گفته دکتر ارانی را در محکمه ۵۳ نفر شعار خود قرار داده ام. دکتر معتقد بود که […] اگرمحکمه رای به محکومیت این ۵۳ نفر داد، آنوقت در آینده مردمی که در اوضاع اجتماعی این دوره سیاه مطالعه می کنند و از تاریخ درس می گیرند، از خود می پرسند: چه طبیب و قاضی، پسران بازرگانان متمول و مالکین درجه اول از منافع طبقاتی خود دست برداشته و کمونیست شده بودند. اگر محکمه رای به برائت ۵۳ نفر داد، بازهم از خود می پرسند، چه اوضاع و احوالی در دورۀ سیاه در این مملکت حکمفرما بود که عده ای بیگناه را شهربانی با علم و اطلاع دولت و دستگاه قضائی یکسال و نیم زندانی کرده بود.» (۹)

طبعاً این روایت بی پاسخ نماند و با گذشت چند سال خاطرات کسانی هم در نقد حزب توده ی ایران و حامی مادی و معنوی اصلیش اتحاد شوروی سابق منتشر شد. ابراهیم دیلمقانیان که راوی نخستین خاطرات بازگشتگان از شوروی سابق است، دقیقاً انگشت روی نقطه ضعف به دقت پوشیده شده ی این حزب می گذارد و بدون هیچ اغراق و سیاه نمایی، تفاوت میان انگاره ی ذهنی ای که به کمک تبلیغات جانبدارانه از بهشت شوروی در ذهن هواداران حزب ایجاد می شد را با واقعیت این کشور نشان می دهد.

«من هرگز نمیگویم کمونیزم یک تئوری غیر عملی است. من هرگز ادعا نمیکنم یک فرد کمونیست بدخواه و دشمن بشر است. بلکه من معتقدم شریفترین و با ایمانترین افراد هر کشوری همانا کمونیستهای آن کشور هستند مغز آنها به قدری قویست که حتی بر اعصابشان نیز تسلط دارد برای این است که منطق و فلسفه کمونیزم را درک می کنند ولی آنها مادامی که به روسیه نرفته اند همیشه در این اشتباه باقی خواهند ماند که کشور شوروی نخستین کشوری است که با اصول کمونیزم اداره میشود و آنجا بهشت روی زمین است در صورتی که با وضع کنونی روسیه قرنها از کمونیزم فاصله گرفته است.»(۱۰)

بدین گونه در سالهای بعد نیز خاطرات زیادی از فعالان حزب توده ی ایران عمدتاً در دفاع از خط مشی حزبی که هوادارش بودند و انتقاد و گاه تهمت زنی به جریانات حزبی مخالف منتشر شد. اینان در صورت جدایی از این حزب نیز غالباً کلیت فعالیت های حزب تا زمان جدایی شان را تایید کرده، انتقاداتشان را متوجه عملکرد زمان جدایی و پس از آن می نمودند. به گونه ای که دست کم در میان طیف چپ سیاسی، خاطرات کسانی که زمانی از فعالان توده ای بوده اند بالاترین شمار را دارد، و این با توجه به سابقه تاریخی طولانی این حزب، نفوذ وسیع آن بویژه در سال های دهه بیست و سی خورشیدی و پایگاه اجتماعی هوادارانش که عمدتاً طبقه متوسط شهری برخوردار از سواد و فرهنگ یا به قول تقی ارانی “طبیب و قاضی، پسران بازرگانان متمول و مالکین درجه اول” بود امر غریبی هم نیست.

گذشته از دیدگاه سیاسی راویان خاطرات و نحوه ی برخورد آنان به حزب توده ی ایران، اگر بخواهیم از جنبه ی میزان انعکاس زندگی شخصی آنان در روایت هایشان این خاطرات را دسته بندی کنیم، مواجه با طیفی می شویم که یک سوی آن برای نمونه، خاطرات غلامحسین فروتن از رهبران سابق حزب است که عملاً تنها در هشت صفحه ی آغاز کتاب، تحت عنوان “زندگی من” روایت مختصری از زندگی اش را می آورد و مابقی کتاب ۵۷۰ صفحه ای اش عمدتاً تحلیل های سیاسی و نقد مخالفانش است،(۱۱) و سوی دیگر، خاطرات توران میرهادی از فعالان سابق این حزب که روایت یک زندگی کاملاً غیر سیاسی است و جز اشاره ای بسیار کوتاه و بدون ذکر نام به همسر سابقش سرگرد جعفر وکیلی، از اعضای تیرباران شده ی هیات دبیران سازمان افسران حزب توده، تقریباً هیچ ذکری از عضویت خود در این حزب و فعالیت های سیاسی اش ندارد.(۱۲)

در میان این خاطرات متعدد، دو کتاب هستند که به دلیل ویژگی های متفاوتی که دارند، به سادگی نمی توان آن ها را در طبقه بندی خاصی جای داد. نخستین کتاب که با وجود شکل روایت داستانی اش، چنان که احسان طبری در مقدمه اش به درستی ذکر می کند “رمان-خاطره” است(۱۳) کتاب سایه های گذشته نوشته ی رحیم نامور از روزنامه نگاران قدیمی توده ای است که گرچه روایت سال های نوجوانی راوی است و ارتباطی به فعالیت های حزبی او ندارد، اما صرف نظر از ارزش جامعه شناختی آن، به خاطر صراحت روایت اروتیک اش از نخستین تجربه های جنسی راوی با زنانی بسیار بزرگتر از خود، نه تنها در میان خاطرات توده ای ها، بلکه اصولاً در میان کل خاطراتی که از فعالان سیاسی ایرانی تا کنون منتشر شده، نمونه ی دیگری ندارد.

کتاب دوم که درواقع این نوشته بیشتر سر پرداختن به آن را دارد، کتاب دوم خاطرات شیوا فرهمند راد به نام قطران در عسل است. راوی چنان که ذکرش رفت، سال ها پیش بخش کوچک تری از خاطرات خود را در کتاب با گام های فاجعه منتشر کرده بود. گرچه کتاب دوم مفصل است و بازه ی زمانی رویدادهای کتاب نخست یعنی از اسفند ۵۸ تا اردیبهشت ۶۲، تنها بخشی از آن را تشکیل می دهد، با این همه مقایسه ی ابتدایی این دو کتاب خالی از فایده نیست.

کتاب با گام های فاجعه، با وجود روایت پرکشش و جزییات کم نظیرش، باز روایتی یک سر سیاسی است که در خدمت هدفی سیاسی نگاشته شده و طبعاً جای زندگی شخصی راوی در آن خالی ست. نویسنده که در تضاد با رهبری حزب توده ی ایران و نظامی که سوسیالیسم واقعاً موجود نامیده می شد و در آن زمان دیگر به آخرین روزهای موجودیتش رسیده بود، گسستی از این حزب و دست کم برخی از باورهای پیشین خود پیدا کرده، چونان زخمی که سر باز کرده باشد، روایت تلخ خود از آغاز و انجام فعالیت های علنی حزب در آن سالها را، با شتابی نفس گیر بیان می کند. گویی نویسنده قصد دارد همچون بزرگ علوی، روایت شخصی خود از ماجرا را برای ثبت در تاریخ ارائه کند، و شاید چنان که در آغاز گفتیم، اگر حزب توده ی ایران روایتی صادقانه و واقع گرا از تاریخ خود در آن سال ها ارائه می داد، او اصولاً نیاز چندانی به انتشار خاطراتش نمی دید.

کتاب قطران در عسل اما، روایت دیگری است یه فاصله یک ربع قرن، روایت یک سرگذشت که در آن راوی علیرغم خاطرات تلخ گذشته، گویی پس از آن همه ماجراهای تلخ و شیرین که در حیات کمتر کسی رخ می دهد، حال به تعادلی در زندگی اش رسیده، از فاصله ی دورتری به آن چشم انداز می نگرد که روایتش را با چشم پوشی بر خطاهای بشری توام می سازد. و گرچه نه الزامی در تطابق کامل دو کتاب وجود دارد و نه تناقضی میان این دو به چشم می خورد، شاید هم از همین روست که خاطره هایی که از کتاب نخست به دومی راه نیافته اند بیشتر آن خاطرانی هستند که در آن ها سایه ای بر نام کسانی افتاده، یا رنگ سرزنشی دارند.

تضاد و تعادل و رسیدن از یکی به دیگری امر غریبی نیست. زندگی روزمره ی موجودات زنده از جمله انسان ها، سرشار از تضادها و تعادل های پی در پی است و اگر کتاب خاطرات یا حتی داستانی هم واقعگرا و وفادار به واقعیت باشد لاجرم این تضادها در آن بازتاب می یابند. اما روایت این تضادها در کتاب قطران در عسل چیز دیگری است.


حتی اگر خود کتاب را هم ندیده باشی، صرف شنیدن نامش که برگرفته از ضرب المثلی روسی است، این تضاد را به صورت تمایز آشکار میان تلخی قطران و شیرینی عسل گوشزدت می کند، یا اگر صرفاً نگاهی به روی جلد آن بیندازی، تضاد میان سیمای یک زن که نماد لطافت و ظرافت است با گوشواری از سیم خاردار که در ویرایش دوم به تاجی که تاج خار مسیح را تداعی می کند بدل شده، همین تضاد را به نحو آشکاری به رخ می کشد.

گرچه در آغاز هم به ناگزیری تضاد در زندگی واقعی اشاره شد، اما میزان این تضادها در برخی مکان ها و زمان ها به چنان اوجی می رسد که رسیدن به تعادل نسبی را تنها به بهایی سنگین شدنی می سازد، و دست بر قضا بازه ی زمانی و گستره ی مکانی روایت کتاب نیز روایتگر چنین زمان و مکان هایی است.

پیش از آن که به محتوای خاطرات بپردازیم، جای آن دارد که یادآور شویم صرف نظر از عنوان و روی جلد کتاب، حتی نوع روایت آن که به جای روایتی ساده و خطی، خواننده را به هنرمندی تمام با روایت های متعددی از اردبیل دهه ی سی و چهل شمسی، تهران دهه ی پنجاه و بعدتر ابتدای دهه ی شصت، پادگان چهل دختر و بلاروس و سوئد، در پی خود می کشاند، نه تنها باعث سردرگمی خواننده نمی شود بلکه روایت خاطرات را جذاب تر هم می سازد. راوی در عین حال که نثری شاعرانه دارد که گاه بتمامی شعر است و اشک به چشم خواننده می آورد، با این حال چشمی تیزبین و درجای خود دقتی در خور یک متن پژوهشی را نیز پیش چشم دارد که روایتش از رویدادهای تاریخی را معتبر و قابل استناد می کند.

تقریباً باور نکردنی است که بتوان خاطرات یک فعال سیاسی سابق را به این شیوه روایت کرد و جابه جا عکس هایی از هنرپیشه های زن ایرانی و غربی را هم در صفحاتی از آن آورد ولی همین امر غریب را به گونه ای سامان داد که باعث خنده یا تعجب خواننده نشود.

روایت کتاب با داستان زندگی کودکی راوی در خانواده ای آغاز می شود که پدر ترک زبان، مادر گیلک و زبان مشترک این دو که شغلشان هم آموزگاری است بالطبع زبان فارسی است. شاید به دلیل زندگی راوی در شهر اردبیل، که خود می تواند ناشی از حاکمیت پدرسالارانه ای باشد که محل زندگی این زوج را برای همیشه تعیین کرد و مادر را وادار ساخت تا با تبعیت از این سنت پدرسالارانه زبان ترکی آذربایجانی را بیاموزد، گویش گیلکی به حاشیه رانده شده و تضاد اصلی میان ترکی آذربایجانی و فارسی است که از همان سال های آغازین نقش ماندگار شگرف خود را بر شخصیت راوی به جا می گذارد.

او که در میان هم کلاسی های دبستان به دلیل عدم تسلط کافی به ترکی آذربایجانی “فاس” یا فارس نامیده می شود و مورد آزار قرار می گیرد، سال ها بعد در دوران دانشجویی در شهر تهران با کمال حیرت می بیند که ته لهجه ی ترکی اش مورد طنز و تحقیر فارسی زبان هاست. حتی گویی در دوران مهاجرت نیز این مشکل تمام شدنی نیست و او که در میان دیگر مهاجران سیاسی، به نسبت روسی اش از همه بهتر است هنگام معاینه توسط پزشک متخصص و زمانی که از ناچاری به زبان انگلیسی متوسل می شود، با پرخاش پزشک روس و بدون معاینه ناچار به ترک مطب می شود.

نابردباری جوامعی مانند ایران و بلاروس نسبت به هرچه بیگانه است، امری عام، و تحقیر و طرد زبان ها و گویش های دیگر تنها جلوه ای از این نابردباری عام است. گرچه به نظر می رسد که به سبب رواج تلویزیون و شبکه های ماهواره ای در دورافتاده ترین روستاهای کشور و بالا رفتن سطح سواد از شدت این مشکل کم شده باشد اما بدون تحقیقی جامع نمی توان میزان کاهش یا افزایش این تضاد را در نقاط مختلف ایران تعیین کرد. نویسنده ی این سطور که خود فرزند پدری آموزگار و مادری با همان سطح تحصیلات ولی خانه دار است، به عنوان یک تجربه ی شخصی از سال های تحصیل در دبستانی در دزفول دهه ی پنجاه خورشیدی، گر چه به دلیل شاگرد اول بودن و تحصیل در گران ترین دبستان خصوصی شهر که عمدتاً فرزندان مقامات اداری و نظامی غیر بومی و قشر مرفه بومی در آن ثبت نام می کردند، مواجه با آزارخاصی نشد، اما به خوبی با نگرش شهروندان دزفول که باقی ایرانیان را به سه دسته ی عمده ی عرب، عجم و لر تقسیم می کردند و گویی تنها دزفولیان را “قوم برگزیده ی خدا” می دانستند آشنا شد و چند دهه بعد در هنگام تحصیل در دانشگاه شهید بهشتی با کمال تعجب با نظر تحسین و تعجب دانشجویان هم کلاسی که گرچه همگی با زبان فارسی آشنایی داشتند، اما به دلیل عدم احساس تسلط کافی به این زبان یا دست کم آن چه گویش اصیل و “درست” تهرانی می پنداشتند، به ویژه در روزها و ماه های نخست چندان پروای پرسش از استادان را نداشتند، نحوه ی گویش و پرسش های مکرر او از استادان و احساس راحتی و خودمانی بودنش را به اشتباه نشان از “تهرانی اصل” بودنش می دانستند، روبرو شد.

راوی علیرغم تمام آن آزارهای همسالان، در سال های دانشجویی با علاقه ی فراوانی که به گویش آذری داشت، متونی از ادبیات آذربایجان شوروی سابق را به فارسی ترجمه کرد و این بار با مخالفت شدید عنایت الله رضا از افسران سابق توده ای روبرو شد که به دلیل تجارب تلخش از مهاجرت به شوروی سابق و به ویژه جمهوری آذربایجان آن، اکنون که به میهن بازگشته و منصبی رسمی داشت، مجوز انتشار این ترجمه ها را نمی داد.(۱۴)

روایت دیگر توام با تضاد از خانواده، پدری است که بر خلاف آن چه قاعدتاً می توان تصور کرد، در حالت عادی قدری سرد و عبوس است اما با نوشیدن الکل به جای ابراز خشم، چنان مهربان و دوست داشتنی می شود که راوی در تضاد با آن چه بسیاری از ما از از استشمام بوی الکل از نفس دیگران در ذهن داریم، آن را یادآوری خاطرات خوبی که از پدر داشت می داند. می توان پنداشت که الکل تنها بار فشارهای اجتماعی و سنگینی وظایف پدرسالارانه را از دوش او بر می داشت تا خود واقعی اش را به خانواده نشان دهد.

راوی که یکی از مذهبی ترین شهرهای ایران، به پایتخت آمده و یک باره بخت برخورداری از تحصیل رایگان را در یکی از بهترین دانشگاه های خاورمیانه، ارتباط آزاد با جنس مخالف، امکانات شنیداری اتاق موسیقی دانشگاه برای شنیدن آهنگ هایی که تا امروز هم با شور بسیار از آنها سخن می گوید، یافته در عین حال درست در کنار همین دانشگاه پیشرفته، شب صدای کودکی که از گرسنگی ناله می کند و به خواب نمی رود را می شنود و دلش ریش می شود.

فراوانی نام هایی که از هم دانشگاهی های پیوسته به سازمان های چریکی اغلب هم جان باخته یاد می کند عجیب نیست. روایت های مشابهی از دانشجویان نخبه ای که به برکت گسترش دانشگاه ها و شکستن انحصار طبقات ممتاز در علم آموزی، در دوران پهلوی دوم از میان طبقات متوسط و حتی پایین تر به دانشگاه آمدند و به گروه های چریکی پیوستند داریم، که انگیزه های مشابهی برای سیاسی شدن این دانشجویان جوان نشان می دهد که با وجود دورنمای آینده ای درخشان نه تنها به مزایای مادی ای که اتمام تحصیلاتشان می توانست داشته باشد پشت پا می زدند، بلکه دست از جان خود نیز می شستند و گاه پیش از پایان تحصیلات روانه ی خانه های تیمی یا بندهای عمومی زندان ها می شدند.

مشکلات ناشی از رشد بسیار سریع و نامتوازن اقتصادی، به ویژه در سال های پایانی سلسله پهلوی، عدم امکان به کار گیری و جذب توده های بیسواد به کل با نظام حاکم بیگانه ای که روستاهایشان را رها کرده و به امید بهره گیری از افزایش ناگهانی بهای نفت و مزایای نظام یارانه ای به پایتخت و شهرهای بزرگ آمده بودند، چنان مشکل کوچکی نبود که تنها این جوانان آن را ببینند. بسیاری از نخبگان نظام، حتی نظامیان، ساواک و خود شاه هم از این معضلات ریشه ای که می رفت تا جامعه را زیروزبر کند بی خبر نبودند. تنها تفاوت این بود که شاه و شماری از نخبگان نظامش، کلید مشکل را در شتاب هرچه بیشتر رشد اقتصادی می دیدند، و جوانان مخالف با رد این پیشرفتی که وابسته اش می دانستند، راه نجات فوری را در پیاده کردن الگوی سوسیالیستی اقتصاد به روایت های مختلفی که از آن داشتند می دانستند.

فرح پهلوی، نخستین و آخرین شهبانوی ایران در همان زمان روایت جالبی از این معضل و با تاکید بر اعتراضات دانشجویان هوادار کنفدراسیون در خارج از کشور و در عین حال قابل تعمیم به دانشجویان داخل کشور دارد که دست کم برای آشنایی با تحلیل بخشی از حاکمان آن روز به خواندنش می ارزد: «مردم نمی فهمند. آنها فقط در بارۀ اتومبیل، جاده، خانه، مواد غذائی و اینجور چیزها فکر می کنند. مبارزۀ ما آنست که بدون از دست دادن فرهنگ خود پیشرفت کنیم و انجام این کار خیلی مشکل است زیرا پیشرفت مادی خیلی سریع است. فقط آینده نشان خواهد داد که در این کار موفق شده ایم یا خیر. […] از این گذشته بسیاری از دانشجویان ما به خانواده های سادۀ شهری و روستائی تعلق دارند و هنوز به اندازۀ کافی رشد نکرده اند که بفهمند ایران چه پیشرفتهائی کرده است. اینها به کشورهای صنعتی می روند و تفاوت های زیادی مشاهده می کنند. توجه نمی کنند که ملل صنعتی قرنها زحمت کشیده اند تا به اینجا رسیده اند. بنا بر این مایوس و ناراحت می شوند. شکایت می کنند که دولت خوب کار نکرده است. بعضی ها هم دور از وطن و آداب و رسوم و سنن خود دچار ناراحتیهای احساسی هستند. و اینها را گروههائی مورد استفاده قرار می دهند.»(۱۵)

نویسنده روایت هایی از برخورد ساواک با کتاب های دانشجویان در هنگام جستجوی خوابگاه دانشجویی پس از تظاهرات علیه نیکسون، ضرب و شتم در بازداشتگاه و حتی دستگیری کوتاه مدتش در هنگامی که صرفاً کتی را روی دست انداخته و در خیابان راه می رفته(۱۶) می دهد که مشابه اش را در خاطرات مبارزان آن دوران نیز می توانیم ببینیم.

بارها در خاطرات آن دوران خوانده ایم که فرد از بازداشت و محکومیت به خاطر داشتن کتاب هایی که با مجوز قانونی منتشر شده و علناً در کتاب فروشی ها به فروش می رسیدند سخن می گوید و خواننده ی امروزی که قادر به حل این معما نیست احتمالاً ماموران ساواک را مشتی دیوانه ی سادیست و یا دشمنان کتاب و کتابخوانی مانند ماموران فیلم فارنهایت ۴۵۱ می داند.(۱۷)

گرچه شماری از ماموران اولیه ی ساواک ازجمله نیروهای مازادی بودند که واحدهای ارتشی تمایلی به همکاری با آنها نداشتند اما ساواکی ها هم یکسرخرفت و دیوانه نبودند. چریک های مسلح روز روشن بانک ها را می زدند، و از کارخانه دار ایرانی، تا مستشاران امریکایی، وابستگان خاندان سلطنت، امرای ارتش، مقامات ساواک، و افسران و پاسبانان شهربانی را به گلوله می بستند. شاه و سران نظام که می خواستند سرمایه ها و دانش تخصصی و نظامی روز را جذب کنند و کشور را با ثبات و آرام نشان دهند، از بالا فشار می آوردند و رده های پایین تر ساواک و شهربانی از فرط استیصال به هر دری می زدند و لاجرم گاه به حد جنون هم می رسیدند.

ساواک که به درستی دریافته بود رد و بدل کردن برخی کتاب ها، یکی از راه های اصلی جذب و متشکل کردن هواداران چریک هاست، به واقع نه به محتوای خود این کتاب ها، بلکه به سنین خاصی از خوانندگانشان حساس بود. مشابه همین موضوع را امروزه در برخوردهای گاه به گاه دولت اسرائیل در دادن مجوز به زنان و پیرمردان جهت اقامه ی نماز در مسجدالاقصی در روزهای بحرانی و مناسبت های خاص مذهبی و در عین حال ممنوعیت حضور جوانان و نوجوانان در این مراسم، یا ممنوعیت قانونی اخیر مجلس تاجیکستان یرای حضور این گروه سنی در مساجد می بینیم. اگر در قرن بیست و یکم هم باز چنین برخوردهایی را شاهدیم، نشان از آن است که معضلات اجتماعی گاه چنان پیچیده و دشوارند که دولتمردان و کارشناسان امنیتی راه دیگری جز این شیوه های سطحی نمی یابند.

شکنجه و آزار جسمی و روحی هم شیوه ی دیگری بود که ساواک برای گرفتن رد چریک ها به کار می برد و هر چه فرد بازداشتی مهم ترو امکان سوختن قرارش بیشتر بود، بالطبع شکنجه در روزها و ساعات اولیه دستگیری هم شدید تر می شد.

علیرغم شهرت بد ساواک و سلف آن، فرمانداری نظامی، در واقع شکنجه های سال های دهه ی سی گرچه خام و ابتدایی بود و به مرگ چند تن هم انجامید، اما بر اساس خاطرات بازداشت شدگان آن سال ها گستره و شدت آن به مراتب کمتر از شکنجه های دهه ی پنجاه بود. اما این امر ارتباط چندانی با آن چه که برخی خودکامه و مغرور شدن شاه در سال های پایانی سلطنتش یا مطلق العنان شدن ساواک نداشت. ساواک و فرماندار نظامی وظایف مشخصی داشتند و تنها در پی کشف شبکه و امکانات مخفی بودند و دست کم به قصد انتقام گیری یا تغییر عقیده ی زندانیان آنها را شکنجه نمی دادند.

حزب توده ی ایران هم در دهه ی سی برخلاف سازمان های چریکی دهه ی پنجاه، تنها چند نفر از اعضای خود را که خائن می دانست به صورت پنهانی کشت و اگر اقدام به سرقت بانک ها کرد این کار را نه با اسلحه، که با جعل سند انجام داد. فرماندار نظامی نیز علیرغم بیمی که از این حزب و بیش از آن از سازمان افسرانش داشت و دقیقاً به همین دلیل خشونت بیشتری نسبت به افسران اعمال داشت، در قیاس با استیصالی که ساواک در برخورد با سازمان های چریکی به آن رسید و برخورد خشونت آمیزی که در نتیجه ی این استیصال پیشه کرد، شیوه سنجیده تری در برخورد با اعضا و هواداران حزب پیشه کرد و بعدها کوشید بسیاری از این افراد در جامعه جذب شوند، تا جایی که شماری از آنان در مدارج بالای دولتی و حتی در سطح وزیر جذب نظام شدند.

اینک اما دشمنی میان نظام و جوانی که تنها جرمش احتمالاً شرکت در یک راهپیمایی اعتراضی بر ضد جنگ ویتنام و خواندن چند کتاب و محکومیت کوتاه مدتی به همین خاطر بوده، یعنی در حد همان اعمالی که رییس جمهور بعدی ایالات متحده، بیل کلینتون هم در همین سنین مرتکب شده بود، به جایی می رسد که ارتش شاهنشاهی بیشتر از سر ترس تا کینه جویی او را از دریافت درجه افسری وظیفه محروم می سازد و فاصله را به جایی می رساند که جوان آن روزی، پس از گذشت چند دهه هنوز هم از فحاشی های افسران فرمانده با عبارت “رسم دشنام دادن در ارتش شاهنشاهی” یاد می کند. رسم زشتی که عمدتاً از بی فرهنگی بخش عظیم جامعه ناشی می شد تا شاهنشاهی بودن ارتش، و او بعدها توانست نمونه ی متداول تر و عادی ترش را در بلاروس و دیگر جمهوری های شوروی هم ببیند، که بنا به نتایج تحقیقات افشا شده پس از فروپاشی شوروی سابق، در ارتش سرخ هم به همان اندازه متداول بود.

گرچه تا همین جا هم تجربه هایی که گفتیم تجربه های شگرفی مانند قبولی در یکی از بهترین دانشگاه های منطقه و آمدن از محیط مذهبی و متعصب شهرستانی به پایتخت کشور، بازداشت، زندان، محرومیت از درجه ی افسری و تبعید به پادگانی دورافتاده، می توانند دست مایه ی یک زندگی پرماجرا باشند، تازه زمان شروع ماجراهای بعدی زندگی راوی فرارسیده و انقلابی که خوب یا بد شاید خیلی ها در طول حیاتشات ان را به چشم خود نبینند، عضویت در یک حزب کمونیست دوره ی جنگ سرد که شاید تجربه اش دیگر به آن صورت برای کسی ممکن نشود، جنگ، مهاجرت به میهن سوسیالیستی کارگران و دهقانان، مهاجرت دوم به قلمرو کاپیتالیسم استثمارگر، بیماری و رفتن تا پای مرگ، ماجراهای دیگری هستند که یکی از پس دیگری می آیند.

فردریک انگلس زمانی گفته بود که انقلاب ها مانند حوادث طبیعی چون سیل، زمین لرزه و آتش فشان غیر قابل پیش بینی اند. انقلاب درست به همین شکل راوی را غافلگیر کرد و دست آخر با امواجش او را به “آشیانه ی عقاب” در بالاترین طبقه ی ساختمان شماره ی ۶۸ خیابان شانزده آذر رساند. جایی که او نیمه رانده از خانواده ی پدری، خانه و خانواده جدیدی برای خود یافت، تا آنجا که حتی رویاهای عاشقانه اش هم با گرایش سیاسی اش یکی شد و دیگر به جای دختران همکلاس و هم دانشگاهی، آرزوی یافتن عشقی در میان “رفقای دختر” را در سر می پروراند.

رهبری حزب و بویژه شخص کیانوری، که هم می خواست از انرژی و خلاقیت جوانان استفاده کند و هم در عین حال سالخوردگان حزبی که سال ها در مهاجرت از رقبا و مخالفانش بودند و حال هم به سادگی از او تمکین نمی کردند را به حاشیه براند، جوانان نخبه ای چون راوی را که بدون کمترین توقعی، وقت، فکر، دارایی و چه بسا جانشان را در راه حزب می گذاشتند و در حالی که پیش از این زیربار حرف کسی نمی رفتند اکنون همه ی اوقات تلخی ها و بهانه گیری های گاه کاملاً بیجای مسئولین حزبی را بی هیچ اعتراضی تاب می آوردند به سرعت ارتقا می داد.

خاطرات راوی از این دوران که در این کتاب و کتاب قبلی اش آمده، بی شک از نظر یک تاریخ پژوه مهمترین خاطرات اوست. او که چشمی تیزبین دارد چنان نکات ریزی را در خاطراتش به یاد می آورد که در خاطرات دیگر فعالین سیاسی که گویی موجوداتی انتزاعی هستند که تنها به فعالیت های سیاسی می پردازند، ذکری از آن ها نرفته.

احتمالاً اگر روایت او نبود، هرگز نمی توانستیم حس و حال دبیرخانه ی حزب را درک کنیم، نمی دانستیم که مثلاً کیانوری و طبری به میکروفون چه واکنشی نشان می دادند یا آشپز حزب چه کسی بود و کیانوری با دیدن تربچه هایی که او برای ناهار تهیه می کرد چه می گفت.

شاید چنین جزییاتی برای بعضی بی اهمیت به نظر برسند، اما تاریخ از همین جزییات تشکیل می شود و بی تردید اگر راوی میل و مجالی برای نوشتن خاطراتش از این سه سال و نیم به شکل تک نگاری هایی در باره مسئولین و کادرهای حزبی و حس و حال آن روزها داشته باشد، کتاب یگانه ای به مجموعه خاطرات فعالین سابق حزب توده ی ایران اضافه کند.

موج های حادثه از پی هم می آمدند: نا آرامی درترکمن صحرا، کردستان و خوزستان، گروگان گیری، حمله ی نافرجام ایالات متحده به طبس، آغاز جنگ با عراق، عزل رییس جمهور و درگیری های خیابانی.

تمامی گروه ها از میانه رو و تندرو، به اصلاح لیبرال یا چریک، راست، چپ، غیرمذهبی و مذهبی، جز آنان که در حاکمیت بودند، یک به یک نسخه شان پیچیده می شد و سرنوشت اعضا و هوادارانشان که اغلب از طبقه ی متوسط شهری بودند به لطف و کرم حاشیه نشینان و گرسنگان دیروزی که روزگاری بر آنان دل سوزانده بودند واگذار می شد.

در این میان حزب توده ی ایران و دبیر اول کمیته ی مرکزی آن نورالدین کیانوری، یا چنان که رفقای رهبری می نامیدند یعنی “حاج آقا”، مانند خیاط داستان معروفی که با گذشتن هر جنازه از جلوی حجره اش و رفتن مشایعت کنندگان به گورستان، با شادی سنگ ریزه ای به کوزه اش می انداخت، نظاره گر حذف یک یک گروه های سیاسی بود و معلوم نبود به تعبیر بعدی ایرج اسکندری می پنداشت می تواند رختش را به تصویر جارختی که بارها واقعی خوانده بودش بیاویزد، یا به چشم داشت پاداش همکاری هایش در سرکوب برخی مخالفان حاکمیت و بیش از آن، حسابی که روی عدم تمایل نظام نوپا و در محاصره ی غرب و درگیر جنگ با متحد اتحاد شوروی، عراق، به رنجاندن حزب برادر بزرگ با سرکوب حزب برادر کوچک باز کرده بود، امید داشت سرانجام بتواند رخت خود از این هنگامه به در برد.

هر چه بود، نه نظام را چندان پروای رنجاندن اتحاد شوروی بود و نه طبق معمول برادر بزرگ چندان رنجشی از بابت در کوزه افتادن برادر کوچکترش به دل می گرفت. چه می شد کرد! برادر بزرگ بود و لاجرم دغدغه های بزرگ و مهم تر از آن دلی بزرگ و بخشنده داشت. گرچه از این بخشندگی چندان سهمی نصیب راوی که در پی تصمیمی فردی به دامانش پناه برده بود نشد.

بی گمان شوک برخورد اولیه ی جوانانی چون راوی که مانند شاهزاده ی افسانه ها عاشق تصویر نگاری شده و در پی وصلش بار سفر بسته بودند، کم تر از حیرت آلیس در سرزمین عجایب نبود. فساد، رشوه خواری، فقر، تعصبات نژادی، فحاشی، کم کاری، دزدی، سوء مدیریت و فن آوری از رده خارج میهن سوسیالیستی کارگران و زحمتکشان چنان بود که اگر به درستی مقایسه می کردی چه بسا ایران آریامهری با همه ی نقایص و معایبش در برابرش بهشتی می نمود.

اینک عصاره ی فضایل کمونیستی که شاید اندکی پیش در ایران وصفش را چنین خوانده بودند، به عیان می دیدند: «کسی که برای کمونیسم مبارزه می کند، باید بتواند مبارزه کند و نکند؛ حقیقت را بگوید و نگوید؛ خدمت کند و از خدمت سرباز زند؛ پایبند قولش باشد و به قولش عمل نکند؛[…] آن که برای کمونیسم مبارزه می کند از تمام فضایل فقط یک فضیلت را داراست: اینکه برای کمونیسم مبارزه می کند.» (۱۸)

کار به جایی رسیده بود که به روایت بهرام بیگدلی، دندانپزشکی از میان همان مهاجران که از بخت خوش! به رانندگی کامیونی در جمهوری آذربایجان گماشته شده بود، هنگامی که آذربایجانی ها علت عدم سوءاستفاده ی او از شغل پردرآمدی که خیلی ها خواهانش بودند را می پرسیدند، به علت بدنامی واژه ی کمونیست در آن فرهنگ نمی توانست این امر را به خاطر کمونیست بودن خود توجیه کند و بناچار توجیه همراه با تحسین آنان را که درستکاری اش را از سر مسلمان بودنش می دانستند می پذیرفت.(۱۹)

گویی این معضلات که برای بسیاری از مهاجرین سیاسی به یکسان پیش آمده بود بس نبود که راوی در همان ابتدا صحنه ی هولناک غرق شدن رفیقی را که در واکنشی انسانی و ناخودآگاه بیهوده برای نجاتش کوشیده بود دید، و هولناک تر آن که سرزنش های حیرت آور ولی شوربختانه متداول در چنین جامعه ی بوروکراتیک بیگانه با سرشت انسان و واکنش های طبیعی انسانی را هم مشاهده کرد.

راوی سرانجام با کوله باری از نوشته های لنین، رخت به دنیای سرمایه داری می کشد، و آن جا با تمام دشواری های آموختن زبانی تازه و فن آوری نو، در کمال حیرت آسان تر از آن چه در بهشت سوسیالیسم واقعا موجود بر سرش آمد، جا می افتد و به رغم رنج یکی از دشوارترین بیماری ها و از دست دادن هر دو کلیه و نیز رنج های دیگری که ردشان را در کتاب می بینی اما او سخنی از آن ها نمی گوید، به تعادلی می رسد. تعادل تلخ مردی میانسال که دیگر چون روزگار جوانی هوای شکافتن سقف فلک و بنیاد دنیایی نو را ندارد، واقعیت جهان را پذیرفته و پیمانه اش را اگر هم عسلی با قطران آمیخته باشد سر می کشد و خم به ابرو نمی آورد. و مگر جز این چه می توان کرد؟

خدا دور بود
ابرهای تیره در افق
مرگ در کمین
آن که می دانست پنهان می شد

بر ما مخند، چه می توانستیم
گویی افسون گشته بودیم

دل ها پر از امید های پوچ بود
چشم هامان بسته
گوشها کر از آن همه شعار
سرسام گرفته بودیم

بر ما مخند، نمی دانستیم
ابلهانه سوی مرگ می شتافتیم

میان توفان، کاخی از شن سازان
وانگاه که گرگان دندان به هم می خاییدند
کودکانه خندیدن
در خواب بودیم که یورش آوردند

بر ما ببخش، نمی خواستیم
صبح چنان قریب نمود که شب یادمان رفت …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. .کامبخش، عبدالصمد، شمه ای در باره تاریخ جنبش کارگری ایران (سوسیال دمکراسی انقلابی، حزب کمونیست ایران، حزب توده ایران)، چاپ ششم ،تهران، انتشارات حزب توده ایران،۱۳۶۰، ص۷. کتاب های دیگری که حزب توده ی ایران برای روایت تاریخ خود منتشر کرده، بیشتر گونه ای یادنامه اند تا تاریخ. برای نمونه ن.ک: چهل سال در سنگر مبارزه، تهران، انتشارات حزب توده ایران،۱۳۶۰.
۲. بادامچیان، اسدالله و علی بنائی، هیئت های موتلفه اسلامی، تهران، انتشارات اوج، ۱۳۶۲.
۳. شرح تاسیس و تاریخچۀ وقایع سازمان مجاهدین خلق ایران از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۰، تهران، انتشارات سازمان مجاهدین خلق ایران، ۱۳۵۸.
۴. ف. شیوا، با گام های فاجعه، بی جا، انتشارات حزب دمکراتیک مردم ایران، ۱۳۶۸، ص۲۷. در صفحه ۲۸۸ کتاب قطران در عسل هم روایت جالبی از حذف نزدیک به شش دقیقه از «صحنه های مربوط به تظاهرات هواداران فدائیان در روزهای انقلاب و ازجمله در ۱۹ بهمن ۱۳۵۷» فیلم سقوط ۵۷ ساخته ی باربد طاهری با این استدلال که «برخی از مسئولان شعبه ی تبلیغات حزب […] که هیچ لزومی ندارد که ما برای سازمان چریک های فدائی خلق تبلیغ کنیم» وجود دارد.
۵. کیانوری، نورالدین: خاطرات نورالدین کیانوری، تهران، موسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، ۱۳۷۱، ص ۵۴۱.
۶. پورپیرار، ناصر، چند بگومگو در باره ی حزب توده، طبری، کیانوری و … با چند مقاله دیگر، تهران، نشر کارنگ، ۱۳۷۴، صص۴۲-۳۰.
۷. طبری، احسان، نوشته‌هاى فلسفی و اجتماعی (بخش نخست): تهران، شرکت سهامى‌خاص انتشارات توده، ۱۳۵۹، صص۴۸-۴۷.
۸. احمدی، حمید، خاطرات بزرگ علوی، تهران، دنیای کتاب، ۱۳۷۷، ص۳۲.
۹. علوی، بزرگ، پنجاه و سه نفر، تهران، چاپ جدید: ۱۳۵۷، موسسه انتشارات امیرکبیر، ص۴. برای روایت یکی دیگر از اعضای گروه پنجاه و سه نفر از این زندان ن.ک: خلیل ملکی، خاطرات سیاسی خلیل ملکی، تهران، شرکت سهامی انتشار، ۱۳۶۸، صص ۳۰۳-۲۵۰.
۱۰. دیلمقانیان، ابراهیم، در پای دیوار بهشت کرملین، بی جا، بی نا، بی تا، ص۱.
۱۱. فروتن، غلامحسین، یادهایی از گذشته (خاطرات دکتر غلامحسین فروتن)، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۸۰، صص۲۴-۱۷.
۱۲. میرهادی، توران، مادر و خاطرات پنجاه سال زندگی در ایران، تهران، نشر قطره، ۱۳۹۱، ص۱۷۱.
۱۳. نامور، رحیم، سایه های گذشته، تهران، انتشارات آوا، ۱۳۵۹، صص ۳-۲. جالب این جاست که طبری در مقدمه اش، شاید با ملاحظه ی غرابت این امر در فرهنگ ایرانی، هیچ اشاره ای به این ویژگی کتاب نمی کند. رحیم نامور بعدها در هنگام مهاجرت دوم در افغانستان درگذشت و جسد او به عنوان ارشد ترین مسئول حزب توده ی ایران در آن کشور، طی تشریفاتی در تپه ی شهدا دفن شد. این گورستان بعدها توسط طالبان ویران گردید و اکنون دیگر نشانی از گور این روزنامه نگار قدیمی و یکی از نخستین مترجمان آثار همینگوی در دست نیست.
۱۴. تضاد میان اعضای حزب توده ی ایران و فعالان فرقه ی دموکرات آذربایجان که گرچه رسماً بخشی از این حزب بود، اما با اتکا به رهبری حزب و دولت جمهوری آذربایجان شوروی (و در واقع حزب کمونیست و دولت شوروی سابق) استقلال سازمانی خود را هرگز از دست نداد، ریشه های عمیقی داشت که راوی در کمال تعجب بعدها گوشه ای از آن را در برخورد مشابهی از رفعت محمد زاده و احسان طبری دید.( ن.ک: ف. شیوا: ص ۱۱.)
۱۵. طلوعی، محمود، بازیگران عصر پهلوی، جلد ۲، چاپ پنجم، تهران، نشر علم، ۱۳۸۳، ص۶۶۷. طلوعی که خود زمانی سیزدهمین عضو سازمان جوانان حزب توده ی ایران و عضو کمیته ی ایالتی و دبیر انتشارات این سازمان بود، ابتدا سازمان را ترک کرد و بعدتر از عقاید چپگرایانه اش هم دست کشید و در نظام پادشاهی نماینده ی مجلس شورا و مشاور وزیر شد.
۱۶. احتمالاً بر خلاف برداشت راوی که فکر می کند ماموران ساواک خیال کرده بودند او مسلسلی را زیر کت پنهان کرده، این ماموران که بیش از او با امکانات و شیوه های چریک ها آشنا بودند، تصور کرده بودند او در پی برقراری ارتباط سازمانی گسیخته شده ای است.
۱۷. یکی از جالب ترین این موارد ضبط کتاب های داستانی “دید و بازدید نوشته [جلال]آل احمد” و “تلخون، کلاغ سیاهه، قصه های بهرنگ، ماهی سیاه کوچولو نوشته صمد بهرنگی”، به عنوان “اوراق و مدارک مضره” “از منزل اسدالله لاجوردی” در سال ۱۳۵۳ و بازجویی های مربوط به آن است که می توانید در این منبع بیابیدش: شهید سید اسدالله لاجوردی (به همراه یادداشتهای زندان)، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۷۷، صص ۲۹۱-۲۳۰.
۱۸. برشت، برتولت، نمایشنامه های آموزشی، ترجمه فرامرز بهزاد و دیگران، تهران، شرکت سهامی انتشارت خوارزمی، ۱۳۵۹، ص۱۳۳.
۱۹. فایل مصاحبه ی بهرام بیگدلی با حمید احمدی.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته