کتابهای رایگان؛ در حضرت راز وطن، در جست‌وجوی ایران و ایرانیت

آسو

خوشا بادِ نوشین ایران زمین شاهنامه

…که تختگاه سلیمان بُدست و حضرت راز ـ سعدی

اگرنه در آن که بر آستانه‌ی (مرز) آن …ـ ژاک دریدا (points)

چرا باد نوشین؟ و چرا «ایران» همچون خاطرهای از یک عطر؟ نسیم خوش؛ بوی عنبرین؛ شکفته گلی همیشه در باغ خرم بهار که با یاد میآید؛ بهیادآورده میشود…این یاد، این نامش عطرآگین، پیشینهای بس کهنتر از مصراع نقل شده در بالا از شاهنامه دارد.

از میان حسهای دیگر، این حس بویاییست، این غریزیترین حس، که زمان را برنمیتابد. نه در زمان میپاید و نه در مکان. ادراک یک عطر ادراک چیزیست که هم هست و هم نیست. و خاطرهاش، به یک وهم میماند، نه روح دارد و نه جسم، اما این هردو را در بر میگیرد.

ادراک از راه بویایی ادراکی پیوسته نیست؛ گسسته است؛ و با اینحال، در تعلیق زمان، این گسستگی به پیوستگی تبدیل میشود، و در جایی دیگر، به صورت حس آنی یک بو، همچون خاطرهای در زمان به تکرار درمیآید. چرا ایران همیشه همچون یک عطر به یاد میآید؟ در خوانشی ادبی از واژهی «ایران»، این امتزاج خاک و خاطره، ما نه با تبار‌‌شناسی یک مفهوم در متون که با هستیشناسی یک عطر سروکار داریم. ایران در این خوانش تنها یک واژه نیست با معنایی در قاموس لغت. به عنوان یک نام آمیزهای از صدا و جهان است. این خوانش ما در واقع وسوسهایست برای یافتن آنچه در پشت این نام، در نهفت زبان، میگذرد. این نام، این واژه، در ویژهسخنهای ادبیidioms  از شاهنامه به این‌ سو، چگونه بازتاب یافته است؟ تا کجا میتوانیم به کُنه معنایی این واژه در متنهای ادبی نزدیک شویم؟

به سخن دیگر، ما در اینجا در پی تعریفی از «ایرانیت» هستیم، ایرانیت به معنای «آنیت» ایران؛ «اصل روحی» یا اساس هویت یک ملت، آن‌چنانکه در متون ادب فارسی بازتاب یافته است. ایرانیت به این مفهوم هم میهن)وطن(است، همچون یک سرزمین، و هم باشندگان در آن سرزمین را در گستره‌ی معنایی خود در برمیگیرد.

گفتهاند و میگویند که ایران به مفهوم یک وطن، یک ملیت… برساخته‌ای بیش نیست. ما در این خوانش پا را ازین هم فراتر میگذاریم و میگوییم که ایران در متن ادبی یک «مجاز» است، اما مجازی که تعریفی برای آن در کتابهای معانی و بیان پیدا نمیشود. این چگونه مجازیست؟

در جستجوی این مجازِ دیگر، با سه تمهید سخن را آغاز میکنیم. این سه تمهید سه نقل قول هستند که در پرداختن به آنها با رفت و بازگشتهایی ناگزیر زمانی ما از حال به گذشته میرویم:
با تمهید اول میپردازیم به آنچه «ایرانیت» نیست با نگاهی به خوانش‌های خام فرهنگ‌گرا و ایدئولوژیک که ایران را همچون یک ملیت در بعدی تاریخی نفی و انکار کرده است؛
با تمهید دوم نگاهی میکنیم به بازتابهای ایران همچون وطن (میهن) در ادبیات معاصر؛
و با تمهید سوم رد و نشان ایرانیت را در متون ادبی گذشته پی میگیریم.

این سه نقل قول از سه منبع متفاوت و ناهمزمان برگرفته شدهاند. جایگاه ذهنیتی گویندگان آنها و نیز اهمیت و ارزش ادبی آنها یکسان نیست. با وجود تفارقهای بافتگانی contextual، اما هر سه نقل قول دیدگاههایی را در بارهی ایران همچون میهن بازمینمایند که در امتداد خود به یک نقطهی مشترک میرسد؛ و آن اینکه، زبانی که واژهی ایران در فرادهش (سنت) ادب فارسی با آن نوشته شده، نه ساحتی از یاد که فراموشخانه است.

تمهید نخست

یکی از پژوهشگران دانشگاهی معاصر که شهره به برخورداری از دیدگاههای پسااستعمارگراییست، در تحقیقی اتوبیوگرافیک دربارهی تاریخ و فرهنگ ایرانی از همکار مردمشناس خود نقل میکند که زمانی در جریان پژوهشی میدانی در روستایی دور افتاده در ایران به یکی از روستاییان میگوید بار دیگر که به ایران برمیگردد برای او این یا آن سوغات را میآورد. روستایی از این پژوهشگر مردمشناس میپرسد:

«ایران کجاست؟..من دهی به اسم ایران نمی شناسم. به اینجا نزدیک است؟»[۱]

در این گفته تعمیمی نهفته است. این ناآشنایی با نام ایران در نقل قول بالا شمولی را فراتر از ذهنیت سادهی یک روستایی در دهی دورافتاده در ایران افاده میکند. اینکه، مفهوم «ایران» به عنوان میهن برای تودههای ایرانی مفهومی به کلی ناآشناست. با خواندن این نقل قول میتوان پرسید که کدام سطح از آگاهی تاریخی و فرهنگی پایه‌ی چنین تعمیمی بوده است؟ این تعمیم را تنها آنگاه میتوان پذیرفت که با گرتهبرداری از پارهای دیدگاههای پسااستعمارگرایانه، تودهی ایرانی را و آن روستایی منفرد نمونهوار را، همچون یکی از افراد آن توده تا حد بهیمهای فاقد حافظه فروکاسته باشیم، بهیمهای که نمیمیرد، بلکه تمام میشود.

میتوان پرسید، اگر برای همان روستایی شعری از حافظ خوانده میشد با آن همان احساس بیگانگی را میکرد که با کلمهی ایران؟ حتا با این فرض که آن روستایی از سواد خواندن و نوشتن بیبهره میبود، کلمات شعر حافظ زنگ کدام سرنوشت مشترکی را در گوش او به صدا درمیآورد؟

تمهید دوم

در شعری از ا. شاملو، سروده شده پس از انقلاب پنجاه و هفت، میخوانیم که:

به یاد آر
تاریخِ ما بیقراری بود
نه باوری
نه وطنی.

این کلمات در واقع جمعبستی از تاریخیست به درازای قرنها که از زبان سوژهای جمعی به فشردهترین شکل در این شعر بازگفته میشود.شعر را میتوان همچون سوگچامهای، مرثیهای، در نبود وطن خواند. با این خوانش اما پرسشی ناگزیر پیشمیآید؛ و آن اینکه، در نبود چیزی که هرگز نبوده است (وطن) چگونه میتوان سوگوار بود؟

تمهید سوم

در خاطرات عارف قزوینی میخوانیم: «… اگر من هیچ خدمتی دیگر به موسیقی و ادبیات نکرده باشم وقتی تصنیف وطنی ساختم که ایرانی از ده هزار نفر یک نفر نمیدانست وطن یعنی چه. تنها تصور میکردند وطن شهر یا دهیست که انسان در آنجا زاییده شده باشد.» این درست است که ترانههای میهنی عارف در نوع خود و در زمانهی خود سخنی نو بود، می‌توان حتا آن را یک ابداع دانست، اما آیا واژهی «وطن» را هم او نخستین بار بود که در زبان فارسی به کارمیبرد؟


*کتاب را از اینجا دریافت کنید.


[۱]Hamid Dabashi, IranA People Interrupted, (The New Press, 2007), P.6

همرسانی کنید:

مطالب وابسته