مهدی اکبریفر
شهر کتاب
«زمستان به هر زبانی بیاید سرد است»، مجموعه شعری است از ابراهیم عادل که در مجموعه کتابهای شعر بامدادِ انتشارات سرزمین اهورایی به چاپ رسیده است. کتاب شامل سه دفتر است: لالایی برای دیازپام، به زخم خو کن و زمستان به هر زبانی که بیاید سرد است.
شعرهای دفتر اول، خواننده را دعوت میکنند به ایستادن بر فراز شعر، به فکر کردن و عمیق شدن در سطرها و یافتن آنچه که در ورای این گزارهها، ماهیتی البته سیال و دینامیک دارد. همچون دنیا رؤیاها و خوابها، خواننده میتواند پی تعبیرها برود، یا اینکه به آنچه قبل از بستن چشمها، در روزمرگی شاعر گذشته است فکر کند. من راه دوم را انتخاب میکنم؛ چراکه این شعرهای تلخ، همچون کابوسها، طبیعتاً ارتباط بیشتری با تجربهی ملموس روزهای ما دارند. غربت، جنگ، بغض و اینهمه گلوله که در این شعرها تکرار میشوند، بهیقین انعکاسی هستند از آنچه که شاعر جهانش را متأثرشان میبیند و دست به نوشتن که میبرد، خوابهای خودش را تقریر میکند:
«چرا که خوابهای ما را غارت کرده بودند/ و همه چیز از دست رفته بود/ تنها تکهای مانده بود از شب/ که همچنان میپیچید در سر شهر/…»
این شعرها تصمیمی برای مخاطب نمیگیرند، آزادند و وفادار به سرشت رؤیا، برشی از یک اتفاق که بیملاحظه پس و پیش، در عین بیتاریخی، تاریخهای مشخص شخصی و در مواردی خاطرهای جمعی را به شما پیشکش میکنند و حتی تصمیم شاعرانهبودنشان را به مخاطب واگذار میکنند. یک داستان ناتمام پشت تمامی شعرهاست، زاویه دید این داستانها، گاهی من شاعر است، گاهی فراتر از آن میرود و گویا که از ضمیر جمعیِ اجتماعی که نمایندگیاش را عهدهدار است، بیرون میآید. با همه اینها، این «من» و «ما» مثالش را در خارج از شعر ابراهیم عادل پیدا میکنند و مقدمه را برای اشتراک در یک کابوس همگانی فراهم میسازد، یک فراترس، دردی که همه احتمال گرفتاریاش را داریم و برایمان امکان عینی شدن را دارد:
«چشمان خسته مردی فراری بودم در بوران/ میخواستم بسته شوم/ و پایان بدهم به جهان/ که دویدن را خسته کرده بود/ که اعتنایی به انقراض خوابها نداشت/ مغتنم بود این پلک/ آخ از جوانه ریواسِ کنج سنگ…»
در عرض این داستانوارگی، عنصر تعلیق به کمک شعر میآید، خواننده را همراه میکند تا خود، پیش از آنکه شاعر به بیان حقیقت بپردازد، به دنیای شخصی خودش فکر کند، سطرهایی را از دل خاطرههای خودش بیرون بیاورد و به شعر اضافه کند. زمینه این مشارکت فعالانه، تا سطرهای آخر شعر فراهم است و پتک آخر را، خود شاعر بر فرق داستان میکوبد، وقتی که زن قصه با ماشین غریبهای که میآید موافق خواهد بود و مثل هر شب، کابوسی تکراری را زندگی خواهد کرد، در حالیکه هویتی ندارد، همه در خواب هستند و حتی سرما نیز در هیبتی هرز دست از سر او بر نخواهد داشت. تأکید بر این است که خواننده همه قصه را نمیداند، شاید به گفته خودش از آنجا که روابط علت و معلولی صادق بر معادلات این کابوسها نیست، سطرها پر هستند از تردید و این که بالاخره، این شعرها درون دایره شخصی او تکرار میشوند، دایرهای که خواننده در آن سهیم شده است.
در دفتر دوم، شاعر ادامه همان خوابهای تلخ را به واقعیت روز بخیه میزند؛ اما اینجا امید هم هست، گرچه بسنده کردن باشد به حداقلی برای با هم بودن، دوست داشتن، زیبایی انتظار زنی را کشیدن، گرچه سرشار باشد از حسرت، آنجا که مینویسد : «چقدر تاریکی رحمات را دوست داشتم مادر.» زیبایی و عشق، دل بستن و خاطرات چیزهایی هستند که شاعر برای زیستن با آنها، گاهی راه اکتفا به آنچه موجود است را انتخاب میکند، گرچه این انتخاب تلخ است و رنجآور، چراکه خود را ناچار میبیند از بسیاری، اندکی را نگه دارد، گرچه قربانی کیستیاش باشد.
«جای همه انگشتانم را به شما میگویم/ هزاران انگشت/ فقط ده تا را به من بدهید/ برای خواب دیدن/ نوشتن/ نشان دادن ماه به دوستانم/ وقتی که خیلی شب است…»
رفتهرفته شاعر خود را در شعرهایش خلاصه میکند، به این ترتیب که اینهمانی تلخیها و تلخکامیهایش را با شعرها و کابوسها تقریر میکند. از دوری همیشگی دریا که آزادی و سبکباری است میگوید و راضی شدن به کوه که سختی است و درد. حالش گرفته است، به دنبال تسلی میگردد، احساس میکند دارد به آخر خط میرسد.
«من سالهای بدیام که خواهد آمد/ خندههایت یکییکی خواهد ریخت/ من اگر قد بکشم پدر میمیرد/ مرا به جهان مده/ به جای من رؤیاهایت را به دنیا بیاور و بزرگشان کن…»
کمکم تنهایی و انزوا شروع میشود، دردهای شخصی سر باز میکنند، شاعر دنبال شعری برای خودش میگردد و مرکزیت جهان را به آنجا میبرد که خودش ایستاده است، این خود، باز هم جمع است، باز هم راه فراخ است برای اینکه خواننده، از هر کجای جهان جای او بایستد، کلیمانجارو را با سبلان و دجله را با بالیخلیچای یکی کند، کنار ابراهیم عادل درد بکشد و عمیق شود در این ماجرا که بر ما میرود.
«بعد کوهها از من جدا شدند/ بعد دریاها/ بعد جادهها/ کوچهها و خانهها/ و رؤیاها که از همه درد بیشتری داشت…»
دفتر آخر، که شعری بلند است همنام کتاب، حرفهای بزرگتری برای گفتن دارد. طارق بوعزیزی را بهانه میکند تا سرنوشت انسان را از میمونی مقدسی تا بهار عربی دنبال کند، مناسبات انسان و نفت، عشق و تجاوز و سرمایه و جنگ را در پیرنگی تاریخی رسوا کند. جابهجا، به سرزمین مادری خویش برمیگردد و از زمستانی طولانی میگوید که بر پیشانیش نشسته است. ریتم قابل توجه و حسابشده، تصاویر بدیع و خلق ترکیباتی شاعرانه، ویژگی ممتاز این شعر بلند است که خواننده را تا سطر آخر با خودش همراه میکند و وادارش میکند که سطربهسطر با او آه بکشد.
«شعله بکش طارق/ سیاهی مچالهکنار خیابان/ شهرزادِ گلودریده میان توییتها/ شهرزادِ زبانبریده در کانالهای مجازی/ شهرزادِ گیسوان آشفته/ فتواهای الازهر/ سندبادِ تکفیری و/ هزار و یک شبِ مهدورالدم/ القای خفتگی/ صندلی برقی/ سه سمی سه سمی باز شو/ سه سمی سه سمی باز شو/ سه سمی سه سمی باز شو. درهای دیجیتال گوانتانامو/ آخ علی بابا…»
کتاب «زمستان به هر زبانی که بیاید سرد است» را نشر سرزمین اهورایی، در ۹۶ صفحه و به قیمت ۸۵۰۰ تومان منتشر کرده است.