فرزام حقیقی
کسی پشت واژهها پنهان شده است
شعله رضازاده
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۶
اول بگذارید چند تکه را نقل کنم: «دلم میخواست رفتار پدرم را با آن دختر کوچک میدیدم […] شاید هم به گذشتهها پرت میشدم […] دلم میخواست مهمان یک روز از زندگیشان بودم، مثل اینکه مهمان یک روز از زندگیام در سالها قبل بوده باشم» (ص ۳۹) و این یکی: «و موهایم را میبینم که بعد از هر صدای به هم خوردن تیغههای قیچی روی زمین میریزند. انگار انگشتان اویند، که دارند ذره ذره قطع میشوند، انگشتانش که تمام شوند نوبت دستانش است، بعد بازوهایش، سینهاش ، قلبش..» (ص ۴۷)
دو قسمت نقل شده شاید چیز تازهای برای خوانندۀ متفنن نداشته باشد، اما منطق شاعرانهای که در دل این جملات است، بر دوستداران داستان پوشیده نمیماند. کسی پشت واژهها پنهان شده است پر است از چنین بدایع حسی، نگاهی حساس که یگانه نگاه میکند، و از این رو بدعتهایش هم بیهمانند است. یادم است در سالهایی که جایزه گلشیری و پکا و مهرگان و … برقرار بود، با یکی دو تا از برندگان و یکی دو تا از داوران همین جشنوارهها که دوستی صمیمانهای داشتم، گفتم در تمامی این آثار یک نیمخط مرا قدری سر ذوق آورد در حالی که در این کتاب کمحجم بارها این اتفاق افتاد.
این حس قوی در حافظه، گذشته را به یاد میآورد و در دنیای نشانهها در اشیا در درخت در یک لحظۀ خاص حلول میکند، درخت داستان، با هر درخت دیگری متفاوت است –چه باک که بتوان نمونههایی دیگر از آن را در داستان فارسی هم حتی نشان داد، آنها هم درخت خاص خودشان را دارند، ترقی، محمدعلی- داستان از کشف دوبارۀ این گذشته از فاصلۀ دورتر نسبت به آن و از خلال همین نشانههای حسی جلو میرود، یا به تعبیر دقیقتر داستانی روایت میشود تا آن گذشته بازنمایی و به تعبیر گلشیری عزیز احضار شود.
اما آیا کسی پشت واژه.… داستان است؟ من گمان نمیکنم، یا حداقل با متر و معیارهای من جور درنمیآید که البته مهم هم نیست، من کتاب را بیشتر شبیه دفتر خاطرات میبینم، دفتری گزین شده در طول سالیان، اصراری ندارم و چه بسا اشتباه میکنم. اما عجیبترین حس پنهان پشت این کلمات، تنهایی عمیق است، تنهاییای پذیرفته شده، نه تخریبکننده و آسیبرسان و منزویکننده، تنها تنهایی پذیرفته شده که از ذات انسان برمیآید یا حداقل برای عدهای چنین است، که «آدم اینجا تنهاست…» و در عین حال «شقایق هست و زندگی باید کرد.» همین، عرفانیاش بخوانند یا مدرن، یا عرفان مدرن، برای من به عنوان مخاطب عادی داستاننویسی فارسی این مهم است که با گونهای تازه از تنهایی زنانه در نثر معاصر فارسی آشنا شدهام، نه طغیان میکند، نه به انتحار ذهنی میانجامد و نه اصلاً به دنبال تغییر است بلکه تنها روایت میکند، که شاید در واقعیت هم دنیا اینطور خوشایندتر به نظر برسد.
نمیدانم اقبالی به این کتاب نشان داده شده یا خیر، اما اگر اقبالی نیافته که به چشم من بعید هم نمینماید، یک دلیل اصلی دارد، و آن عدم توفیق روایتهای مختلف کتاب حاضر در القای حس چندگانگی به خواننده است، سیمای نویسنده با نگاه و نثرش از لابه لای فصلها خود را نشان میدهد، من منکر تلاش برای تفاوت بین این روایتها نیستم، اما وقتی با فضایی سودایی و تا این حد انتزاعی رو به روییم از چشم خواننده متفنن، تفاوتها پنهان و روایت برای او به داستانی گنگ و ملالآور تبدیل میشود، بلیّهای که دامن کریستین و کید را –علیرغم قدرت داستانیاش- گرفت که از قضا در شکل و روایت بیشباهت هم به این کتاب نیست.
اما من خود، ترجیح میدهم دفتری خاطرات پر از حس و رنگ بخوانم و به نویسندهاش بگویم که تو میتوانی روزی به نویسندۀ بزرگی تبدیل شوی تا داستانی کم رمق بخوانم و به نویسندهاش بگویم تو دزد حس دیگرانی یا این اتفاق و این آدم و این مجلس نشاط که انقدر احمقانه وصفشان کردهای که انگار دارم صفحه حوادث همشهری را میخوانم عیناً در ذهن من و سایر دوستان هم بوده و فقط احمقی مثل تو آنها را داستان میکند و چه میدانم با چه حقهای چاپش میزند – حرفهایی که گفتهام.
کسی پشت واژه… گنجینهای غنی از حس و ایده و شعر است میتوان دوباره در قالب داستانش نوشت، زمان تقویمی روایتهایی را پررنگتر کرد، به جای یک حس چند حس را به یک شخص بخشید تا در طول داستان آن حسها را بازی کند و سایر حسها را در او کمرنگ کرد تا تناقض به هویت فردی اشخاص کمک کند، همانطور که زمان جلو میرود و کلاف شخصیتها یک به یک بازتر میشود، ارتباطها روشنتر و تحول که مشخصه اصلی هر روایت داستانگویی است، نمود و به تبع آن داستان موفقیت بیشتری مییابد، ایدون باد.
دو برش از کتاب:
۱. به من برخوردی
دیدمش. شناختمش. بعد از تقریباً سیزده سال، بدون هیچ تردیدی شناختمش.
چشمانش برق نمیزد. موهایش خاکستری شده بود. برخلاف آن روزها که معمولاً یک تیشرت ساده با شلوار کبریتی میپوشید، حالا یک بارانی تنش بود با شلوار مشکی پارچهای که هیچ تناسبی با بدن لاغرش نداشت. بوی سیگار میداد و رنگ پوستش تیرهتر شدهبود. یادم هست که قرار بود بروند جنوب زندگی کنند. یادم هست که از تمام جنوبها متنفر شدهبودم؛ حالا جنوبِ هرکجا میخواست باشد. او هم من را شناخت. مگر میتوانست من را نشناسد؟ مگر میشود صورت کسی را که با ضربههایت لهش کردهای و آخرِ سر هم یک تف انداختهای رویش، فراموش کنی؟ مگر میشد من را نشناخته باشد؟ بدون این که به معنی حرفم فکر کنم، گفتم: «چطوری؟» ناصر از این که داشتم او را به حرف میکشاندم، تعجب کرد. با لحنی که به کلمههایش ارتباطی نداشت، گفت: «خوبم، تو؟» جواب دادن به این سوال، بیمعنیترین کاری بود که میتوانستم بکنم. بیتوجه به سوالش گفتم: «فروشگاهتون چطوره؟» یادم بود که میخواستند در جنوب، فروشگاه لوازم خانگی بزنند. قرار بود خانهی پدری را بفروشد و با پولش یک فروشگاه بزند. خانهای که به خاطر موقعیت خوبش، مشتریهای زیادی داشت؛ اما چند سالی همانطور ماندهبود. انگار مادرش وصیت کرده بود که تا وقتی درخت گردوی حیاط خشک نشدهاست، خانه را نفروشند.
هیچوقت هم نفهمیدم اول آن درخت خشک شد یا اول او خانه را به یک بسازبفروش فروخت. خودش که میگفت قارچ افتاده به جان درخت و تمام تنهاش پر شده از قارچهای ریز و درشت. از همان روزها بود که یکجوری از او بدم آمد. با اینکه همبازی دوران بچگیام بود و روی درختشان برایمان تاب قشنگی درست کردهبود؛ اما وقتی که شنیدم دارد خانه را میفروشد، به یکباره از او متنفر شدم. هرچند که هنوز نمیدانستم برای چه میخواهد خانه را بفروشد و قرار است با پولش یک خاطرهی دیگر از بچگیهایم را هم بدزدد.
کمی فکر کرد؛ بعد انگار چیزی که خیلی وقت قبل فراموشش کرده، ناگهان یادش آمده باشد؛ گفت: «فروختمش. خیلی وقته.» پوزخندی زدم و در دلم گفتم فروختن بهترین کاری است که او بلد است. میخواستم سوال بارانش کنم. میخواستم تمام سوالهای این چند سال را که میلیونها بار از خودم، در نیمه شب، زیر دوش، وسط کتاب خواندن، در میانهی مهمانی، موقع آهنگ گوش کردن و شعر خواندن و هزاران موقعیت دیگر پرسیدهبودم، از او بپرسم. تمام سوالهایی که او حتی فرصتم نداد جوابی برایشان پیدا کنم.
میخواستم به اندازهی سیزده سال از او سوال کنم. در چشمانش دیدم که از این سوالهای احتمالی ترسیدهاست. شاید این ترسیدن، میتوانست ترس من را به یادش آورد. ترس از فرصتِ خداحافظی نداشتن با کسی که دوستش داشتم…با کسی که عشق کودکیام بود. اما نه، او اگر آدمِ فهمیدن بود، همان موقع میفهمید. همان موقع ترسی را که مثل یک طناب کلفت، دور گردنم بود و نفسم را بریده بود، میدید و من را با آن حال، ول نمیکرد. چه انتظاری بیهودهای است که حالا از او بخواهم نگاهی به جای آن طناب دورِگردنم بکند. حالا که روی صندلی روبروییام نشستهاست و من مجبورم حداقل تا ایستگاه بعدی چهرهاش را ببینم؛ نمیدانم میخواهم کدام سوالم را بپرسم. انگار نه انگار که او همان آدمی است که سیزده سال قبل من را با خودم و جای خالیِ کسی که دوست داشتم، تنها گذاشت و دستِ عشق من را گرفت و او را به دورها برد. آنقدر دور که حتی تابستانش از زمستان من، دور بود. و من ماندم با اخبار نصفه نیمهای که گاهی کسی، خواسته یا ناخواسته از آنها به گوشم میرساند. همینطور که در ذهنم دنبال کلمهها میگردم، نگاهم به دکمهی شل شدهای است که از بارانیاش آویزان ماندهاست.
چشمان کشیدهاش را به من میدوزد، دماغش را بالا میکشد و بعد نگاهش را میدزد. بیمقدمه و با بیاعتنایی میگوید: «جدا شدیم.» جنس بی اعتناییش، از همان جنسی است که وقتی داشت از قارچی شدن درخت و فروختن خانهی پدریاش برایم میگفت، در لابلای کلمههایش بود. آنقدر بیاعتنا این جمله را میگوید که نمیدانم باید ازاینکه عشقش به کسی که من دوستش داشتم کم بوده، خوشحال شوم یا نگران عشقم شوم که تن به زندگی با این آدمِ بیاحساس داد. آخ اگر او زنِ زندگی من میشد…مگر میتوانستم اینقدر راحت به کسی بگویم که جدا شدیم؟ مطمئنم موقعِ گفتن، نفسم بالا نمیآمد. اصلاً شاید سالها قبل از گفتن این جمله، مرده بودم. او که حالا در چشم من، آن مشتزنی شده که نه برای شادی برنده شدن، که فقط به خاطر از پا انداختن من مشت میزده است؛ به نظرم منفورتر از قبل میآید. میخواهم ملامتش کنم چرا عشق من را آنطور که باید، دوست نداشتهاست. نمیدانم، شاید هم باید از او تشکر کنم که عشق من را مثل من و به اندازهی من دوست نداشتهاست. سرعت مترو دارد کم میشود. فکر میکنم حتی اگر این ایستگاه، مقصدش نباشد پیاده خواهد شد. او هیچ وقت مردِ روبرو شدن نبوده است؛ همیشه آدمِ فرار کردن بود. از جایش تکان میخورد و سعی میکنم قبل از رفتنش، در صورتش چیزی پیدا کنم. چیزی شبیه به عذاب وجدان یا پشیمانی یا هر چیزِ دیگری که کمی آرامم کند؛ اما او به طرز غیرقابلباوری خونسرد و بیتفاوت است. در چشمانش خبری از آن شوروشرِ بچگیهایش نیست. مترو میایستد. قبل از اینکه از جایش بلند شود، سرش را به طرفم میآورد و در گوشم میگوید: «نازی منو ول کرد. رفت.» و بی معطلی از من دور میشود.
۲. صدایت در برف آب میشود
برفِ اولِ سال که میبارید، انگار تمام آن دانههای سفید که از آسمان میآمدند، فریادکِشان اسم من را صدا میکردند. همانطور که داشتند حرفِ «ن» رابه حرف «ا» و«ز» و «ی» میچسباندند، با خوردنشان به شیشهی پنجره حرفشان ناتمام میماند. دلم میخواست که هرچه زودتر بیرون بروم و به حرفهایشان گوش کنم. باید حرفهایی را که در تمام مدت سال در دلشان مانده بود، گوش میکردم. بیتاب میشدم و با دستپاچگی دنبال لباس مناسبی میگشتم. بدون کلاه و دستکش و با جورابهای کلفت. میترسیدم کلاه، گوشهایم را سنگین کند و دستکش فرصتِ لمس دانههای برف را از من بگیرد. نگاهم میکرد که دارم تندتند لباس میپوشم و میفهمید که باید برویم. میدانست که اگر نیاید خودم تنها خواهم رفت و اگر خودم تنها بروم، ممکن است آنقدر زیر برف بمانم که از سرما یخ بزنم یا آنقدر دور بشوم که خانه را گم کنم. میدانست که چقدر حواس پرتم و چقدر دیوانه. پالتوی بلندش را میپوشید و کلاهش را تا نزدیکی ابروهایش پایین میکشید. لبخند پر از ذوق من را با سرتکاندادنی جواب میداد و میرفتیم. اولین دانهی برف که روی دستم مینشست و سریع آب میشد جیغ میزدم و روی دو پا میپریدم. آنقدرتندتند راه میرفتم و آنقدر به دستهایم که پر از خیسی برفهای آبشده بود، نگاه میکردم که یادم میرفت او کنارم است. گاهی به خودم میآمدم و برای اینکه از همراهیاش تشکر کنم یا مثلاً بگویم که حواسم بهش هست، چند ثانیه بغلش میکردم و دستان سرد و خیسم را از لای آستینش رد میکردم و مچ دستانش را میگرفتم. نمیگفت سرد است یا تمامش کنیم. نگاهم میکرد و برف روی موهایش را میدیدم و خندهام میگرفت. میرفتیم آن پارک همیشگی. برفهای روی تاب را کنار میزدم و رویش مینشستم. زنجیرهای خیس و سرد تاب را محکم میگرفتم و منتظر میماندم تا هلم دهد. محکم هلم میداد وتاب که بالا میرفت، برف میخورد توی صورتم. دهانم را باز میکردم و دانههای برف میرفتند توی دهانم. محکمتر هلم میداد و محکمتر میخندیدم. آنقدر میخندیدم تا سرفهام میگرفت. صدای سرفهام که در پارک خلوت میپیچید، نگرانم میشد. تاب را نگه میداشت و نگاهم میکرد. من با دیدن برفِ روی مژههایش، پقی میزدم زیرِ خنده و میگفتم که حسابی پیر شدهاست. آخر گردشمان، من با انگشتان کرخت که دور گردنش حلقه شدهبودند، صورتم را به صورتش میچسباندم و از اینکه مجبور نبودم با پاهای یخ زدهام راه بروم، خوشحال بودم. گاهی خودم را به خواب میزدم تا همانطور که بغلم کرده من را تا خانه ببرد. گوش میکردم به صدای پاهایش روی برفهایی که کمی سفت شدهبودند و فکر میکردم به اینکه فردا سر کلاس، پزِ تابسواریام را در چلهی زمستان به بچههای محله خواهم داد. میدانستم که باورم نمیکنند و مسخرهام میکنند. بخصوص پسرِ دایه که خودش را همیشه یک سروگردن بالاتر از بقیه میدانست؛ بخصوص از دخترها و بخصوص از من که لاغر و کوچکاندام بودم. شاید پارسا، باورم میکرد و وقتی داشتم به خاطر مسخرهبازیهای پسرِ دایه زارزار گریه میکردم، آرام دستش را جلوی صورتم میگرفت و از آن آبنباتهای نعناعیش به من تعارف میکرد.