«ببین، سیّد. تو به حرفهایی که من میزنم اعتنایی نمیکنی و هیچ چیزی را جدّی نمیگیری. من میدانم تو به هیچ چیزی اعتقاد نداری. به هیچ چیزی.» – من تا صبح بیدارم، جعفر مدرسصادقی
«رهایی تنها یکی از شروط آزادیست.» – انقلاب، هانا آرنت، ترجمه عزتالله فولادوند
از این جمله آغاز میکنم: «من هیچوقت به خاطر گریهای که در حضور رئیس دانشکده و معاونش کردم خودم را نمیبخشم. این گریه دلایل پیچیدهای داشت که نمیشد برای کسی توضیح داد.» برشی کوتاه از کتاب «من تا صبح بیدارم»، به قلم جعفر مدرسصادقی. داستانی جمعوجور و نهخیلیبلند و با فُرمی استوار و زبانی در اوج.
ماجرای داستان به این شرح است: دانشجویی به نام «سیّد» در روز پانزده آذر، یک روز پیش از روز دانشجو، ظاهرا به خاطر یک دعوا در آستانهی در دانشکده، برای یک ماه از دانشگاه تعلیق میشود و پس از بیست روز، در بازگشت به دانشکده به شکل نامعلومی به زندان میافتد. او چند ماه بعد، پس از آزادی از زندان، یله در خیابان، شهربند شبی دیرمان است. نطفه داستان با دعوایی در آستانه «روز دانشجو» شکل میبندد. چنان که میدانیم روز دانشجو آکنده از دلالتهای سیاسی است. صحنههای آغازی این داستان در چنین حالوهوای حسّاسی بارگذاری شده است؛ اما نه به شکل سرراست بلکه با شگردی پیچاپیچ برای دورزدن این حسّاسیت هزینهدار. به گونهای که تا میانههای داستان، ما را در تردید و تعلیق نگه میدارد و تازه پس از زندان و بازپرسیهاست که پوستهی این تردید تَرَک برمیدارد و توفان نامرییِ نخست با دست «سیّد» دِرو میشود. سیّدی ناسازگار، پرشور و انقلابی که باعثوبانی شلوغیهای دانشکده معرفی شده است. هر چند ما او را تنها در دعوایی نامربوط به این قضایا میبینیم و سپس کتکخوردهای آبزیرکاه در دفتر رئیس دانشکده.
نویسنده، صحنهی دیگری را پیش روی ما نمینهد و با طرح دعوای نخست، آن آشوب و اغتشاش حقیقی ناگفته میماند. تنها دلالتهایی نظیر «شعارها»ست که نیمپردهای از تراز رخداد در دانشکده را مینمایاند و آن آشوب را رندانه نشانهگذاری میکند. اَنگ عاملیت به کسی خورده که هیچ ردّی در صحنهی اغتشاش از او نمیبینیم. طرح این دعوا در آن گیرودار نوعی سیاستزدایی است. چرا که در فضای تاریک سیاست، حقیقت مستور میماند. در این روایت هم، شیطنت عاملان حکومت با خرابکاری دانشجویی حسّاس گره خورده است. پیدا کردن این کلاف سردرگم کار سادهای نیست. در حقیقت، آن گرهی که در آغاز داستان با درافکندن دعوا در روایت افتاده، هم کارکردی سیاسی یافته و هم امتیازی بلاغی پیدا کرده است. امتیازی بلاغی از آن رو که امر حقیقی را استعارهپوش میکند و ما را برای حل چیستان داستان به دنبال خود میکشد. کارکرد سیاسی این گرهافکنی نیز در چندلایهبودن ماجرا آشکار میشود، بهنحوی که نویسنده خوددارانه میکوشد دلالتهای سیاسی این دعوا را تا بخشهای انتهایی داستان ناگفته بگذارد. نکتهی مهم در اینجا، کسر روایتی نویسنده است. کسری که در فصول میانی داستان، خواننده را غافلگیر میکند.
فارغ از پیچیدگیهای روایتی، آنچه برای ما مهم است محتوای شخصیت اصلی داستان است. هرگونه تبارشناسی این شخصیت میتواند چشماندازی رو به ما و تاریخ پرماجرای معاصرمان بگشاید. سیّد در قالب شخصیت اصلی شباهتهای بسیاری با ما دارد. بدین رو، شناخت او شناخت ما هم هست؛ مایی که میل به رهایی در تنمان موج میزند و به قول آن استاد، سرمان به دنیا و عُقبا فرو نمیآید.
نخستین احساسی که خواندن این داستان در ما برمیانگیزد ستیهندگی دیوانهوار قهرمان داستان است که با ناسازگاری شگفتانگیزش ما را به یاد پهلوانان حماسههای کهن میاندازد که از رهگذر نیروی بیتاب و سرشار جوانی، شورمندی و ماجراجویی، نمیتوانند بازیهای آشکار و نهانِ جهانِ پیش روی خود را بهروشنی ببینند و هم از این روست که در فرجام کار به ناچار، یا جان خود را بر سر آن تاخت میزنند یا سرافکنده تن به ابتذالی میدهند که از مرگ بدتر است. تنها تفاوت در این است که سرشت و سرنوشت آن یلان را مقاومت و مرگ پیروزمندانهی آنان میساخت. اما در اینجا از مرگ قهرمانانه خبری نیست و قهرمانی که به «هیچ چیز اعتقاد ندارد» تُهیایی حماسهی روزگار ما را میسراید؛ حماسهای که قهرمانش بر اصول اخلاقی خویش نمیایستد.
سیّد، رند عالمسوزیست که پیوسته در کار انکار هر مرجعیتی از معناست. مبارزه و نبردی نابرابر با همهی شکلهای نهادی که فارغ از توان تعیّنبخشِ آن، معطوف به رهایی از رهگذر نفی و یا انکار است. نفی پدر با نپوشیدن کتوشلوار تا اغتشاش و بههیچگرفتن کار فرهنگی دوست و غریبه. این ستیز سیّد در سرشت داستان نهادینه است. او «با زمین و زمان سر جنگ» دارد. او مدام با ارجاع به قدرتی بیرونی، راهی مخالف برمیگزیند. راهی موهوم و نامعلوم که کنشگرانه نیست و الگوی اندیشیدهی مثبتی ندارد. به همین دلیل، او مدام نیازمند مرکز ثقلیست تا به این مرکزگریزی او معنا ببخشد. برای همین است که پس از آزادی از زندان، آرزومند دیدار پدر و حاضر به اقرار به خطای خود است. او گرچه به ظاهر از پدر گریزان است اما ریشه در پایگاه پدر دارد. فاصلهگرفتن و در خود ریشهدواندن رویای اوست. سیّد دچار بحران پدر است؛ کسی که تازه از پیلهی زمان به در آمده و تجربههای ناآشنای روزهای نوبلوغی را پشت سر گذاشته و در کورهراههای تفرّد سرگردان است. برای او دیگر نظام خانواده پاشیده است و او با خاطرهی مادری که مُرده و پدری که او را از خانهی خود بیرون رانده روبهروست. و درست همین فاصلهی مکانی از پدر کافیست تا نظام رابطه با پسر را دگرگون کند. حضور پدر، سدّ بزرگیست که آدمی را از حرکت باز میدارد و مانع آزادی و به فعلیّت درآوردن امکانات فرد میشود -همچون خدایی که آزادی مومنان را لگدکوب حضور فراگیر خود کند.
در غیاب پدر، سیّدی سرگشته را میبینیم که به جهانی بیگانه پرتاب شده است؛ جهانی بیمرکز و معناباخته. در واقع، سیّد به جای افسونزدایی از جهانی خیالین و درگیر مناسبات نهادی شدن، با اجتناب و ایجاد فاصله به ستیز با آن برخاسته است. خودِ او در جایی به قلب فاجعه میزند و اقرار میکند که میخواسته «ساز خود را بزند» و در جهانی که مردمش بر اساس اصول و مقرّرات مشخصی زندگی میکنند به دنبال خواستهها و آرزوهای شخصی خودش برود و هنجارهای غیرشخصی و قوانین کلّی را بههیچ نگیرد. در اینجا روشن میشود که مسألهی او تنها نافرمانی از پدر نیست بلکه او در کشاکش کلانتری گیر کرده است: در مرز مبهم ضرورت و آزادی.
کسی که پیوسته از درِ انکار در میآید، با مطالعهی «کتابهای بوداری از لنین، باکونین و کروپاتکین و جزوههای چریکیِ چهگوارا» شخصیت خود را فاش میکند و نشان میدهد که سر از کدام دوزخ در خواهد آورد. در حقیقت، این ستیزهخویی با هر مرجع قدرت، از پدر گرفته تا دانشگاه و سیاست، همه مخرج مشترک گریز اوست از واقعیتی اجتماعی و نهادی. او هنوز درنیافته است واقعیتی که پا در پاشنهی ویرانی آن کرده، خود کلید زندگیست. هنوز درنیافته که ما محکوم به زندگی در چارچوبهای نهادی هستیم و جز این اگر باشد، بیابانی نخواهد بود که هر انسانی همچون جانوری در دشتهای دوردست، تک و تنها و پرت افتاده است.
اما هراس سیدّ از واقعیت برای چیست؟ هراس او از انتخاب و ابتذالِ پس از آن است. چون میداند با انتخاب، تمام امکانهای خود را قربانی کرده و دیگر از آن امر گسترشپذیر و نامتناهی خبری نیست. بنابراین تن به انتخاب نمیزند و به ستیز با واقعیت و اقتدارهای مقیّدکنندهی آن دست مییازد تا از این رهگذر، راهی به رهایی بیابد. برای همین است که فضاهای مدرسصادقی، از واقعیت کَنده شدهاند؛ یا در خواباند یا در خاطره. انگار این تنها راه مبارزه است. مبارزه و نبرد علیه غیبت، علیه فقدان. فقدانِ آن چیزی که باید میبود و نیست. از این رو، خواب و خاطره برای او امکانیست برای رویارویی با چنین جهانی. کوشش جانکاه دُنکیشوتواری که ریشه در کودکی تاریخ دارد. در اسطورههای کهن نیز غولان و یلان و پهلوانانی هستند که با جهان و جامعهی فراروی خود در ستیز و آویز بودهاند؛ گاه با خودِ فرارونده و غلبهکنندهشان، گاه با پادشاهان بیدادگری که با فرمان فروگیرندهی خود، مردمان را ناچیز و خوار میدارند، و گاه با خدایان خویشکامی که حضورشان بندگی و اسارت آدمیست.
پرومته، این غول مغرور غمناک که خود سردودمان آزادگی و انساندوستی است در جدال با زورمندترین ایزد زمان، بر بند و بیداد او میشورد و با دستشُستن از امور حقیر، کاروانسالارِ دریادل رهایی فرد در برابر فربهترین فُرم اقتدار زمان است. سرشت پرومته از خون و آتش است. به همین خاطر است که آرام ندارد و در جنگی مدام است. این شور خردگریز، بهانه رنج و شکنجی ابدیست؛ شوری که ناله سوزناک دوست جانیاش را نیوشا نیست «که خدایی بودی و پروای خشم خدایان نداشتی، پای از گلیم فراتر گذاشتی». او سالها در زیر خرسنگها عمر فرسود اما از آرمان خود دست برنداشت. سالیانی گذشت تا از تبار او دختری برآمد و بالید به نام آنتیگونه. این شاهدُخت برادردوست در کشاکش با کرئون -پادشاه زمان- چه کرد؟ او نیز بر ضدّ پادشاه بیدادگر طغیان کرد به این خیال که بند از ارادهی خودفرمان خویش گشوده است. در این کشاکش بیداد، او فریاد دادخواهانهاش را در پیش نگهبانان و زندهبهگوربَرندگانش بلند میکند اما کسی بههیچ نمیگیرد، انگار فریادرسی نیوشای این استغاثه نیست. همزمان همسرایان بر او میسرایند: «روح تو سرکش است، تو کشتهی روح خویشتنی». همهی نیروها بهرغم او در کارند. او با خدایان خویشکامی روبهروست که باد غیرت تمام باش و بودشان را بر باد میدهد. تازه این پایان ماجرا نیست. فاجعه در جای دیگری خانه کرده است؛ فاجعه آنجاست که درمییابیم سرانجامِ ناگزیر این میل فرارونده و ازخودبرگذرنده چیزی جز شکست نیست، دهنکجی جهان به ماست که میخواهیم از او و نظامش پیشی بگیریم و ارادهمان را بر او بار کنیم اما او راه نمیدهد.
اسپندیار رویینتن راست که بر همین قرار و مدار، کورانه قمار کرد و جان بر سر آن باخت. شاهزادهی یزدانپرستی که چشمانش پاشنهی آشیل او شد. چشمی که بهطبع کارمایهی بینایی و خرد بود بنیاد او را بر باد داد. در اینجا، «چشم» را آسیبجا و گزندگاهِ اسپندیار دانستن نهتنها ناآگاهانه و اتفاقی نیست بلکه گویای رسای این حقیقت است که اسپندیار نابختیار پیش از رستم نخستین تیر را از نگاه خود خورده است، از نگرش و بینش خویش. چرا که واقعیت در پس پشت مردمکان اوست، در سرِ سرکشِ بیخویشتن.
سیّد از تبار این سرکشانِ گردنکش است. او نیز چون اسپندیار نمیبیند یا به بیان روشنتر نمیتواند که ببیند. شور و غرور جوانی برای فرارفتن از تنگنای تن و جهان را در خود مستحیلکردن، توان دیدن را از او ستانده است. در کلّهی خراب او اندیشهی ساختنِ رابطهای بکر و بیخدشه با جهان سیلان دارد. اندیشهای که برآمده از غنای تخیّل اوست و میخواهد با استعاره خود را از جهان جدا کند و جهان جداگانهای بسازد. جهان خوشخیالانهی شاعرانهای که هیچ قاعده و قانونی آن را مقید نمیکند. جهانی که در آینده، در زمانی بیمکان لنگر انداخته است.
اما، نتیجهی این سرسختی و لجاج بدفرجام در آن لحظهی مرگبار و منفجرکنندهای روشن میشود که سیّد فروریخته و شاخشکسته میخواهد با «کتوشلوار» در سالن اجتماعاتِ دانشکده حاضر شود تا برای دانشجویان، دلایل این شکست را باز بگوید. تلخ است تماشای فروپاشی کسی که سراپا سرکشی بود و بند بندِ بدنش را به تاق طغیان بسته بودند.
در حقیقت، او با «اصرار عجیب» در نپوشیدن کتوشلوار، ما را مُجاب میکند که در این مقاومت سیّد کندوکاو کنیم. کتوشلوار در اینجا تنها یک لباس نیست بلکه دالّیست آکنده از معانی. عنصر «کتوشلوار» بهخوبی به عنوان سرنمون استعارهها، در اینجا کارکرد و معنای واقعی و سرراست خود را از دست داده است و به شکلی نمادین، دربرگیرنده تمام آن چیزیست که سیّد از آن هراس داشت: از رفتن در لباس انسان متوسط. از پذیرفتن چیزی که در وضع واقعیِ خود، ابتذال و روزمرگی را پدیدار میکند. در نگاه سیّد، کتوشلوار طلسم بندگیست و با یادآوری الگوی کهن چون بندیست که کلید بندگی و سرافکندگی رستم را در آستین دارد. درد رستم نیز در دستان بندناپذیر بود و به هر چیزی تن میداد «مگر بند، کز بند عاری بُوَد». رستم در برابر این شکستِ «زشتکار» ایستاد و تن به این ابتذال نداد چون «به مردانگی و انسانیت او دست یازیدهاند». پافشاری سیّد در نپوشیدن کتوشلوار نیز چون خویشکاری رستم به مثابهی نوعی حماسه است و پوشیدنش شکست آن. شکست تمام کسانی که نمیخواهند سر خم کنند اما واقعیت چون شغاد نابرادر، گودال تاریک و تهی خود را پیش پای آنها پوشانده است و آنان همه ناگزیر از فروافتادن در آناند.
سیّد در این آستانه ایستاده است. او توان رویارویی با این معناباختگی را ندارد. پس چه بهتر که آن را با امر «بازفرجام» نهادینه سازد. «بازفرجامبودن» یکی از بنیادیترین سازههای این داستان است. سازهای که نه صرفا در ساخت صوری اثر درآمیخته که با نهادن نشانههای گوناگون با تار و پود داستان دربافته است. در واقع، بازنهادن فرجام داستان، امکانی را پیشاپیش سیّد مینهد که آن هراس وجودی در برخورد با جهان را در ایهام پایانی بکارد و بپوشاند. راوی در گرماگرم آن بازی جاندار و تپندهی پینگپنگ، بر هستهی اصلی داستان انگشت میگذارد. بازیکنان در آن فضای اثیریِ ساختهی مدرسصادقی به نتیجه و غایت بازی، «به امتیاز گرفتن، به بردن» نمیاندیشند بلکه این خودِ بازیست که برای آنان موضوعیت دارد و «فقط به بازی» فکر میکنند «بی هیچ اصراری برای امتیاز گرفتن». و ما اگر این میل به بازیِ بازفرجام و بیسرانجام را که در دیگر عناصر داستان چون شبِ بیصبح بازتافته است، به شکلی نمادین برآمده از گرایشی «ناکجاآبادی» بدانیم بیراه نرفتهایم. این گرایش حاوی این معناست که چیزی گسترشپذیر و بازفرجام در زندگیست که در دسترس ما نیست و پایان ندارد. این میل به پایانناپذیری و امر نامتناهی، همان صورت مدرن، افسونزدوده و ناسوتیِ ایمان جهانِ کهن است برای یکیشدن با امر سرمدی، با خداوند.
مکر عقل و طنز روزگار این است که هم او که در رویای خود، آرمانی آراسته و احاطهناپذیر آرزو میکرد چون همان را به او عرضه کنی، پس خواهد داد، زیرا آنچه او میخواسته است استعلایی و به دست نیامدنیست. این جوشش احساسات، این درونگرایی و جانکاوی، پیوسته او را به پیش میخواند تا با گسترش هستی خود با از میان برداشتن هر مانعی که پیش روست قلههایی بلندتر را فتح کرده و چنگ در الوهیتی جانباخته بزند. دوزخیانِ دانته نیز کسانی بودند که بارگاه کیوانشکوه خداوندی را برنتافتند و خود خواستار خدایی بر روی زمین بودند.
ناگفته نگذرم که با این همه، داوری دربارهی سیّد ساده نیست. اما هستند کسانی که همچون دوستان ایوب، کمان ملامت میکشند و تخیلات خام سیّد را به باد ریشخند میگیرند. در حقیقت، هنوز خردهگیرانی هستند که سیّد را به خاطر خطایی معرفتی سرزنش میکنند. اما نمیبینند که او با عزم و انتخاب دست از طلب نداشت. از اینجاست که غرور او هم خوانا میشود؛ چون با این کار میخواهد بگوید که معیارهای او والاست و آنچه دیگران را خرسند میکند برای او بس نیست؛ غرور او از سر نابسندگی جانی ناشکیباست. تنها، اشکال کار او این است که با اندیشهی نیک دست به اعمالی بدفرجام میزند. همچون رقصنده یا ورزشکاری که خوب رقصیدن یا خوب بازیکردن را دریافته است اما نمیتواند؛ گویی بدن به اختیار او نیست و اندام از فکر میگریزند. سر و دست سیّد یکی نیست.
با این همه، داستان سیّد را پایانی نیست. تا وقتی که «دست نادانی به سوی جان مشتاق ما دراز است» درد سیّد همگانیست. و من میخواهم به او از قول آن شاعر بزرگ بگویم: «دریا به جرعهای که تو از چاه خوردهای حسادت میکند.»
*نقد بالا فشرده ای از نقد مفصل نویسنده است. متن کامل را به صورت پی.دی.اف اینجا بخوانید.