راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

جان لوکاره؛ جاسوسی که نویسنده شد

امیر عزتی

جان لوکاره نام مستعار نویسنده‌ای است که به تایید بسیاری از منتقدان و نویسندگان «استاد رمان‌های جاسوسی» است. اغلب کتاب‌های او که با دقت و ظرافت نوشته شده، به واسطه اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی متعدد برای جهانیان آشناست. رمان‌های او دور از فریبایی و اغراق داستان‌ها و فیلم‌های جیمز باند است و  بر زندگی واقعی و تاریک جاسوس‌ها تمرکز دارد که در آن مرز میان خوبی و بدی، یا درست و غلط هرگز واضح نیست.

سی‌ام ژانویه امسال در استکلهم سوئد، جایزۀ اولاف پالمه برای ارائه نظریات انسان‌گرایانه و گیرا دربارۀ آزادی‌ فردی و مشکلات بنیادی بشر در قالب ادبی به دیوید جان مور کورنول مشهور به جان لوکاره اهدا شد.

در بیانیه اهدای جایزه آمده است که «لوکاره دائماً ما را به بحث دربارۀ جنگ ریشخندآمیز قدرت میان قدرت‌های بزرگ، حرص و طمع شرکت‌های جهانی، بازی غیر مسئولانۀ سیاستمداران فاسد با سلامت و رفاه ما، گسترش روزافزون جرائم بین المللی، تنش در خاورمیانه و ظهور نگران کننده فاشیسم و بیگانه‌هراسی در اروپا و ایالات متحده آمریکا فرا می‌خواند. بنابراین، از دیدگاه اولاف پالمه، دیوید کورنول در مبارزه لازم برای آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی سهم فوق العاده‌ای دارد.»

این جایزه صدهزار دلاری به صورت سالانه از سوی بنیاد اولاف پالمه اهدا می‌شود که در سال ۱۹۸۷ برای ایجاد تفاهم بین‌المللی و امنیت مشترک، و با گرامیداشت تلاش‌های بشردوستانۀ اولاف پالمه تأسیس شده است. پالمه از ۱۹۶۹ تا ۱۹۸۶ رهبر حزب سوسیال دمکرات سوئد بود و دو دوره به نخست‌وزیری رسید. وی در ۲۸ فوریه سال ۱۹۸۶ زمانی که به همراه همسر خود و بدون هر گونه محافظ از سینمایی در مرکز استکهلم خارج می‌شد، مورد اصابت گلوله فرد یا افراد ناشناسی قرار گرفت و در سن ۵۹ سالگی به قتل رسید.

هر سال در زادروز تولد پالمه (برابر با ۳۰ ژانویه)، «جایزه اولاف پالمه» به فرد یا افرادی اهدا می‌شود که در جهت اهداف بشردوستانه و ترقی‌خواهانه فعالیت داشته باشند. تاکنون یک ایرانی -پروین اردلان- در سال ۲۰۰۷ به دلیل تلاش برای برابریِ حقوقیِ زنان و مردان در ایران موفق به دریافت این جایزه شده است.

قرار بود این متن اوایل امسال به همراه ترجمۀ دوم مشهورترین کتاب‌ لوکاره -که بسیار کمیاب است- در باشگاه ادبیات منتشر شود. اما تاخیرهای ناخواسته‌ای پیش آمد و در نتیجه اینک آن را به مناسبت درگذشت این نویسنده بزرگ تقدیم می‌کنیم که در دوازدهم دسامبر ۲۰۲۰ جهان ما را ترک کرد. نویسنده‌ای که شهرتش در ایران با ترجمۀ غلط عنوان مشهورترین کتابش گره خورده است:

The Spy Who Came in from the Cold

***

جان لوکاره

لحظه‌ای که خبر دریافت جایزه اولاف پالمه را به من دادند، گستره‌ای از احساساتِ نه لزوما مطلوب از ذهنم گذشت. با خود فکر کردم: من قهرمان نیستم. کلاهبردارم. به خاطر رشادت مرد دیگری، مدالی به من پیشکش شده. نمی‌پذیرم.

مدافع خط مقدم حقیقت یا حقوق بشر نیستم. به خاطر نوشته‌هایم رنجی نبرده‌ام. بلکه سخاوتمندانه پاداش هم دریافت کرده‌ام. خود را در حد هیچ یک از سه نویسنده‌ای که پیش از من این جایزه را دریافت کرده‌اند نمی‌دانم: واسلاو هاول، که مختصرا می‌شناختم و تحسینش می‌کردم، و روبرتو ساویانوی بی‌باک، که هر دو به طریقی متمایز شهید راه کارشان شدند. و کارستن ینسن، که از تعارض‌های جهانی و اندوهِ ناشی از آن می‌نویسد.

اگر مدرک بیشتری دال بر بی‌کفایتی خود می‌خواستم، فقط باید به سخنرانی تکان دهندۀ دانیل السبرگ درست یک‌سال پیش پشت همین تریبون گوش می‌دادم. چرا هرگز اسناد سری را کپی نکردم تا جلوی جنگ را بگیرم؟

تنها وقتی زندگی و کار اولاف پالمه را کاویدم و درگیر افسون‌اش شدم، و به همان قرابتی با او پی‌ بردم که السبرگ به شیوایی شرح داده بود، به نظر آمد شاید من نیز روی هم رفته برای ایستادن کنار این نام‌ها چندان بد نباشم.

خواندن و اندیشیدن دربارۀ پالمه وادارتان می‌کند بدانید کیستید. و چه می‌توانستید باشید و نشده‌اید. و چه بر سرِ شهامت اخلاقی‌تان آمد، درست وقتی لازم‌اش داشتید. از خود می‌پرسید چه نیرویی، چنین پسرِ درخشانی -برآمده از خانواده‌ای ممتاز، عصارۀ بهترین مدارس و بهترین فوجِ سواره‌نظام- را به راهی کشاند که از بدو فعالیت‌اش آرمان دفاع از استثمارشدگان، محرومان، قدرندیدگان و فراموش شدگان را بپذیرد؟

آیا جایی در ابتدای زندگی او نیز، چنان که در زندگی سایر زنان و مردانی به کاردانیِ او، برهه‌های معینی از خشمِ درونی و عزمی خاموش بوده؟ او در کودکی‌ مریض‌احوال ‌بود و تا مدتی در خانه تحصیل کرد. حس‌وحالِ موجودی تنها را داشت. هم‌مدرسه‌ای‌هایش کفرش را در می‌آوردند؟ با حسِ محق‌بودن‌شان، تحقیرشان نسبت به طبقات فرودست، با قیل‌وقال و بی‌نزاکتی و بی‌هنریشان؟ هم‌کلاسی‌های من چنین بودند. و هیچ‌کس برای نفرت‌ورزیدن آسان‌تر از نسخه‌ی تحقیرآمیزِ خود آدم نیست.

گراهام گرین گفته است که رمان نویس به تکه‌ای یخ درون قلب‌اش نیاز دارد. آیا در قلب پالمه هم تکه یخی بود؟ او شاید که رمان‌نویس نبود، اما در وجودش هنر داشت، و کمی هم هنرِ بازیگری.

می‌دانست بدون قدرت سیاسی نمی‌توان اهداف بزرگ را پیش برد. و برای داشتن قدرت سیاسی، قطعاً یکی دو تکه یخ لازم دارید.

آن روزها ایالات متحده، نه بیش از امروز، در برابر ملت ناقابلی که آمریکا را بازخواست کند، به آسانی کوتاه نمی‌آمد. و سوئد مشخصا ملت ناقابل آزارنده‌ای بود، زیرا اروپایی و متحد و بافرهنگ و غنی و سفید بود. اما پالمه دوست داشت آزارنده باشد. خوشایندش بود صدایی ناهمگون باشد، کسی که دسته‌بندی شدن را پس می‌زد، کسی که حتی نباید به حساب می‌آمد!

این حس او را به اوج قابلیتش می‌رساند. باید اعتراف کنم گهگاه وضع برای من هم چنین است.

خیلی وقت است که بروشورهای کارگزارانِ املاک را در مورد پناهگاه‌های ژرف صحرای نوادا دریافت نکرده‌ام. وارد خانه‌ای می‌شوید که از بیرون مخروبه به نظر می‌آید. آسانسوری شما را ۲۰۰ فوت زیر زمین می‌برد، به آپارتمانی مجلل که می‌توانید تا پایانِ جنگ بزرگ در آن بمانید تا خدمات عادی از سر گرفته شود. و هنگامی که همه چیز روبه‌راه شد و از پله برقی بالا آمدید، تنها آدم‌هایی که روی زمین باقی مانده‌اند رفقای ثروتمندتان هستند و سوئیسی‌ها.

چرا امروز دیگر خبری از تهدید جنگ هسته‌ای نیست، یا به اندازۀ روزگار پالمه ترس ندارد؟ دلیلش این نیست که تهدید جنگ هسته‌ای دائمی، همه جا حاضر و غیرمنطقی‌ست؟ کرۀ شمالی؟ داعش؟ ایران؟ روسیه؟ چین؟ یا کاخ سفیدِ امروز با مبلغین مذهبی دو آتشه‌ای که رویای عروج در سر می‌پروراند؟ بهتر است که ترس‌های واقعی‌مان را صرف چیزهای ملموس‌تر کنیم: آتش سوزی جنگل‌ها، ذوب شدن یخ‌ها و حقایق ناخوشایندی که گرتا تونبرگ می‌گوید.

اما جنگ سرد هر چیزی بود جز غیرمنطقی. دو حریف در دو سوی صفحۀ شطرنج اتمی مقابل هم قرار داشتند. و با وجود تمام جاسوس‌های زیرک‌شان، هیچ دربارۀ یکدیگر نمی‌دانستند.

می‌کوشم تصور کنم اوضاعِ آن روزگار برای پالمه چگونه بوده: دیپلماسی میانجی‌گری، بحث‌های خستگی‌ناپذیر با آدم‌هایی اسیر موقعیت‌شان که از مافوق خود می‌ترسیدند. من در پایین‌ترین رده زندگی جاسوسی بودم، اما حتی من هم باید برای وقوع احتمالی جنگ‌ اتمیِ تمام‌عیار برنامه‌ریزی می‌کردم. اگر موقع هجوم تانک‌های روس در برلین یا بُن هستید، اول پرونده‌ها را نابود کنید. اول؟ بعد چه؟ شک دارم در استکهلم اوضاع از این بهتر بوده باشد.

در برلین، در آگوست ۱۹۶۱، ناظرِ کشیدن سیم‌خاردارهای روسی در پاسگاه بازرسی فردریش‌اشتراوسه بودم که به نام پاسگاه بازرسی چارلی شناخته می‌شد. به تناوب در روزهای بعد شاهد بالا رفتن آجر به آجر دیوار بودم. کوچکترین اقدامی‌ کردم؟ هیچ کس نکرد. و شاید این بدترین قسمت ماجرا بود: حسِ توان‌فرسای به حساب نیامدن.

اما پالمه به حساب نیامدن را پس می‌زد. باید صدایش را به جایی می‌رساند، حتی اگر به کشتنش می‌داد، و شاید دست‌آخر چنین هم شد.

اکتبر ۱۹۶۲ و زمان بحران کوباست. من دیپلماتی جوان در سفارت انگلیس در بُن‌ هستم که به‌تازگی به خانۀ اجاره‌ای جدیدی کنار رود راین نقل مکان کرده‌ام. طراح‌های داخلی آلمانی در حال نقاشی دیوارها هستند. پاییزی آفتابی است و گمانم مرخصی گرفته‌ام، چون نشسته‌ام در باغ و می‌نویسم.

رادیوی ترانزیستوری کارگران پر از پارازیت است، که ناگهان خبر اولتیماتوم کندی به خروشچف به وضوح شنیده می‌شود: «موشک‌هایتان را برگردانید آقای دبیر اول حزب، وگرنه کشورهایمان وارد جنگ می‌شوند.» یا کلماتی با همین بار. نقاشان مودبانه عذرخواهی می‌کنند، قلم‌موهایشان را می‌شویند و به خانه می‌روند تا در لحظۀ پایان جهان پیشِ خانواده‌هایشان باشند. ‌به سفارت می‌روم تا ببینم کاری برای انجام دادن هست. کاری نیست. برمی‌گردم به خانه و به نوشتنِ «جاسوسی که از سردسیر آمد» ادامه می‌دهم.

اما وقتی ناو روسی به راهش به سوی کوبا ادامه می‌داد و جهان با دهانی باز منتظر بود ببیند چه کسی اولین حرکت را می‌کند، پالمه چه می‌کرد؟ تا وقتی خوب نمی‌شناختمش تجسم می‌کردم نومیدانه در جایی خلوت نشسته و سرش را میان دست‌هایش گرفته است. [و به خود می‌گوید] چه مصلح ناکامی‌ هستم من! پادرمیانی‌هایم بی‌ثمر بوده. اگر جهان به پایان برسد تقصیر من است.

اما او فرصتی برای این ‌چیزها نداشت. در استکهلم بود و پیگیر اصلاحات در آموزش و پرورش و افزایش بودجۀ کمک‌های بین‌المللی سوئد و همچنین مهار اوضاع پس از لو رفتن جاسوسی استیگ ونّرشتروم -افسر ارشد نیروی هوایی سوئد- برای شوروی. این چیزی است که ما به آسانی درباره پالمه -دیپلمات طرفدار صلح و خلع سلاح هسته‌ای- فراموش می‌کنیم: او باید کشورش را هم اداره می‌کرد.

جاسوسی؟ آن هم پالمه؟ حرف درباره‌اش بسیار است. به عنوان کارآموزی جوان در سازمان اطلاعات سوئد، مزۀ «فنون سرّی» را چشید و این تا پایان حیات سیاسی‌اش با او ماند. چه کسی می‌تواند سرزنش‌اش کند؟ وقتی که باید در چند جبهۀ خانگی از خود دفاع کنید، وقتی که تمام شب را در کمیسیون‌های خسته‌کننده نشسته‌اید، وقتی بی سرو پایی از طیف راستگرای افراطی پیکره‌ ات را در خیابان به اتش می‌کشد و تصویرت را هدف زوبینچه‌ها قرار می‌دهد، چه تسکینی بهتر از دمخوری با جاسوسان و تسلیم شدن به دلخوشی دسیسه‌بافی‌ها؟

من به هیچ وجه تعجب نمی‌کنم که پالمه عملگرا همزمان با عتاب و خطاب به آمریکایی‌ها به خاطر جنگ ویتنام، گزارش‌های سری سازمان‌های اطلاعاتی آنها را هم می‌خواند. به هر تقدیر، او وظیفه داشت از کشورش محافظت کند.

پالمه هرگز پایان جنگ سرد را ندید، اما بدترین سال‌هایش را تجربه کرد. و ردپای این‌ سال‌ها در روزهای پایانی زندگیش مشهود بود: کج‌خلقی، حواس‌پرتی، بی‌طاقتی، و فرسودگی بعدِ نبرد. کافی‌ست آخرین عکس‌هایش را ببینید تا تمام این نشانه‌ها را دریابید. می‌توانید خشم به سختی کنترل شده‌اش را هنگام خواندن بیانیه‌اش دربارۀ بمباران هانوی در صدایش بشنوید. و من صدای مشاوران نگرانش را می‌شنوم که به او التماس می‌کنند از واژۀ ممنوعۀ «نسل‌کشی» استفاده نکند.

جنگجویان اتمی آمریکایی ذله‌تان می‌کنند.‌ خاطرۀ ناخوشایند به‌خصوصی دارم -شاید پالمه هم داشت- از بیست و چندِ تحلیل‌گرِ دفاعی دولت آمریکا که ضمنِ محاسبۀ نیم میلیون یا بیشترِ تلفاتِ ماها که با اولین حمله خاکستر می‌شدیم، غرقِ موسیقی راک و کوکاکولا بودند.

این حس خودبرتربینی‌شان آزارم می‌داد «ما بهتر از شما می‌دانیم که چگونه خواهید مرد». نمی‌توانستم به آنها نزدیک شوم. آیا پالمه با همتایان روس آنان کار کرده بود؟ حدس می‌زنم شبیه همین‌ها بودند.

و گاه بزرگواری خالص و نیک‌رفتاری جنگجویان رده بالای واشنگتن ذله‌تان می‌کرد. مردانِ خوبِ خانواده، به خوبی یادم هست؛ افرادی واقعاً محترم که شنبه‌ها با بچه‌هایشان تاچ فوتبال بازی می‌کردند و یکشنبه‌ها به کلیسا می‌رفتند. با چند نفرشان آشنا شدم و مطمئنم پالمه هم آشنا شده بود. آنها تصدیق می‌کردند که دچار بی‌خوابی هستند. ناراحتی‌های عصبی گهگاهی و زندگی‌ زناشویی از هم پاشیده دارند و فرزندانشان از آنچه سر میز شام شنیده بودند، دچار آسیب روحی شده‌اند که می‌توان آن را ناشی از بی توجهی والدین دانست.

و پالمه غیرنظامی مصمم، میان این افراد در تردد بود. و مراقب بود که مودبانه و همچون وکیلی با وکیل دیگر، انسانی با انسانی دیگر، بدون استفاده از کلمه « نسل کشی» با آنها سخن بگوید!

همچنان که درباره پالمه می‌خوانم و می‌اندیشم، احساس نزدیکی‌ام به او تبدیل به حس مالکیت می‌شود! من پالمه‌ای برای کشور خود می‌خواهم! کشوری که در طول زندگی من حتی یک دولتمرد به قامت پالمه به وجود نیاورده است. من همین حالا پالمه را لازم‌ دارم. می‌خواهم به او بگویم که من تنها یک انگلیسی طرفدار ماندن انگلستان در اتحادیۀ اروپا نیستم. من فردی کاملاً اروپایی هستم، و موش‌ها کشتی را به دست گرفته‌اند. این قلب مرا به درد آورده و می‌خواهم قلب تو را هم به درد آورد. ما به صدای تو  احتیاج داریم تا از این خوابگردی بیدار شویم، تا ما را از آسیب‌های این خودزنی توجیه ناپذیر سیاسی-اقتصادی نجات دهی. اما تو خیلی دیر کرده‌ای.

اگر جانسون و‌ هواداران برگزیتی او می‌توانستند، روزی را به عنوان روز “سَنت برگزیت” اعلام می‌کردند. ناقوس کلیساها در سرتاسر کشور این خبر مسرت‌بخش را از بالای همۀ برج‌ها اعلام می‌کردند. و مردمان شریف انگلستان می‌ایستادند و به یاد دانکرک، نبرد بریتانیا، و ترافالگار کلاه از سر برمی‌داشتند و در اندوه از دست دادن امپراتوری بریتانیای کبیرمان سوگواری می‌کردند، اما امپراتوری‌ها فقط به صرف اینکه فروپاشیده‌اند، نمی‌میرند!

ما بریتانیایی‌ها حالا دیگر ملی‌گرا هستیم. یا این چیزی‌ست که جانسون می‌خواهد باور کنیم. اما برای اینکه ملی‌گرا باشید به دشمن نیاز دارید و نخ نماترین ترفندی که برگزیت در کیسه داشت دشمن تراشیدن از اروپا بود. پس فریاد زدند: «قدرت را پس می‌گیریم!» همراه با این معنای درونی ناگفته: تا آن را به همراه سیاست خارجی، سیاست اقتصادی، خدمات بهداشتی و اگر ممکن بود بی.‌بی.‌سی، دو دستی به دونالد ترامپ پیشکش کنیم.

چنین شد که بوریس جانسون با دعای خیر ما جای خود را کنار دو دروغگوی موفق دیگرِ زمان ما باز کرد: دونالد ترامپ و ولادیمیر پوتین. اگر پالمه می‌کوشید حقیقت را از ایشان بیرون بکشد، به کدام یک از این سه نفر متوسل می‌شد؟ یا هیچ کدامشان؟

روزی باید کسی برایم توضیح دهد چرا در روزگاری که علم از همیشه قوی‌تر و حقیقت از همیشه واضح‌تر و دانش بشری از همیشه دسترس‌پذیرتر است، عوام‌فریبان و دروغگوها اینقدر خواستار دارند.

اما محافظه‌کارها را به خاطر پیروزی بزرگشان سرزنش نکنید. این حزب کارگر جرمی‌ کوربین بود که با بی‌سیاستی‌اش دربارۀ برگزیت، با یهودستیزی‌اش و درکِ ابتدایی‌‌اش از مارکسیسم-لنینیسم، رای دهندگان سنتی حزب کارگر را دلسرد و بی‌سروسامان رها کرد. به چپ نگاه کردند و رهبرشان را به جا نیاوردند. به میانه نگاه کردند و کسی آنجا نبود. از برگزیت و سیاست و شاید به اندازه‌ی من از صدای جانسون بیزار بودند. پس با اکراه به گزینه‌ای با بدی کمتر رای دادند. واقعاً چه کسی می‌تواند سرزنش‌شان کند؟

پالمه از جنگ منزجر بود، اما نمی‌دانم چه میزان از آن را به چشم دیده بود. کم‌اش هم زیاد است. برای من که بود.

اولین نگاه اجمالی محتاطانه‌ام به جنگ وقتی بود که پیش از شکست آمریکا به کامبوج رفتم. چهل سال پیش‌تر، پالمه به آسیای جنوب شرقی رفت و به چشم خودش آثار فاجعه‌بارِ استعمار فرانسه و انگلیس و آمریکا را دید. من که به آنجا رسیدم بانیِ تمام و کمالِ فاجعه آمریکا بود.

پنوم‌پن در محاصره است. رانندۀ تاکسی سی دلار می‌گیرد تا مرا را به خطِ مقدم ببرد. می‌پرسد دل‌تان تیراندازی می‌خواهد؟ بله، لطفاً، می‌خواهم تیراندازی ببینم. او پارک می‌کند، باید بقیه راه را پیاده بروم. به طرفم شلیک می‌شود و برمی‌گردم به تاکسی. در راه برگشت از داخل شهر به هتل، بچه‌ها در پیاده رو نشسته‌اند و بطری‌های بنزینی را می‌فروشند که از باک ماشین‌های رها شده بیرون کشیده‌اند.

در حاشیه پنوم‌پن آتشباری آمادۀ شلیک برای پشتیبانی از حملۀ پیاده‌نظام علیه دشمن نامرئی جنگلی‌ست. بچه‌ها که گوش‌شان از غرش توپخانه کَر شده، به انتظار بازگشت ‌پدرهایشان دور توپ‌ها حلقه می‌زنند. می‌دانند که اگر او بازنگردد، افسر فرمانده به جای گزارشِ مرگ او دستمزدش را به جیب می‌زند.

در صیدون، جنوب لبنان، در خانۀ صلاح التعمری، فرمانده مبارزان فلسطینی، مهمان هستم. مرا به گشت و گذاری در بیمارستان کودکان می‌برد. پسری که پاهایش منفجر شده، انگشت شست‌‌اش را بالا می‌گیرد (به نشانۀ روبه‌راه بودن اوضاع). دیگری در آرزوی تحصیل در دانشگاه هاواناست، البته به محض اینکه بینایی‌اش را بازیابد. پالمه سه پسر داشت، من چهار پسر. شاید کابوس‌های مشابهی می‌دیدیم.

و این موضوع دیگری را به یادم می‌آورد. در شرایط کنونی، یکی از اولین اقدامات دولت پسا-برگزیتِ جانسون این است که حق کودکان پناهجو برای پیوستن به والدین‌شان در بریتانیا را از آنها سلب کند.

پالمه در برابر دستگاه‌های دروغ‌پراکنیِ اُروِلیِ امروزی که روی یوزف گوبلز را هم سفید کرده‌اند و بزرگواری‌ و عقل‌ سلیم‌مان را فرسوده کرده و ما را به طرف زیر سوال بردن حقایق مسلم سوق می‌دهند، چگونه واکنش نشان می‌داد؟

فرض می‌کنیم آخرین ذرات باقی‌ماندۀ جمال خاشقجی به زیر فرش کنسولگری عربستان سعودی در استانبول جارو شده است. مجرمان آزادانه اعتراف کردند که اقدام‌شان واکنشی آنی بوده. فقط اندکی ‌وحشیانه عمل کردند، همان طور که پسربچه‌ها می‌کنند. ولیعهد بهت‌زده است. بقیۀ خبرها جعلی‌ست. نه ارّه استخوان‌بری‌، نه ضجه‌ای و نه خروج بدل قاشقچی از کنسولگری با کفش‌های عوضی.

سوال اینجاست: اگر پالمه امروز نخست‌وزیر سوئد بود و سوئد با عربستان سعودی قرارداد تسلیحاتی چرب و نرمی داشت‌، پالمه طرف چه کسی را می‌گرفت؟ دیدگاه معقول و با طمانینۀ انگلیسی را در پیش می‌گرفت و می‌گفت شما را به خدا دست از ناله‌کردن بردارید و محموله بعدی را بفرستید، این‌ها عرب‌اند و درگیر جنگی که باید به آن خوراک رساند؟ یا چنان که دوست دارم باور کنم به صنایع تسلیحاتی کشورش دستور می‌داد: به هر قیمتی که شده، دست از ارسال تسلیحات بردارید.

نمی‌دانم پالمه کارهای مرا خوانده بود یا نه، حیرت‌ می‌کنید اگر بدانید چند نفر نخوانده‌اند. آنچه می‌دانم این است که بلافاصله پس از اینکه شروع به مطالعۀ دربارۀ زندگی و آرمان‌های الهام بخش او کردم، به نظرم رسید هر کتابی که نوشته‌ام قدمی ناخودآگاهانه در مسیر او بوده است.

شخصیت اصلی آثار من و کسی که شهرتم را مدیون [خلق] او هستم، جرج اسمایلی است. اسمایلی نیز مانند خود من در جوانی در سرویس‌ مخفی استخدام شد و با وجود آن همه مطالعۀ جدی در ادبیات قرن هفدهم آلمان، جز دنیای جاسوسی دنیای دیگری نمی‌شناخت. در طول زندگی دراز حرفه‌ای‌اش همواره در محاصرۀ تردید اخلاقی‌ بود. وقتی از من خواستند تصویری از او بکشم، مرد تنهایی را کشیدم که اسب خود را به بالای تپه حمل می‌کند. تصویری که شاید می‌توانست لبخند خسته‌ای بر لب پالمه بنشاند.

اسمایلی و من پیشینه‌ای شصت ساله داریم. وقتی مسیر تازه‌ای پیش می‌گرفتم، اسمایلی نیز همراهم می‌آمد. گاهی اسمایلی مسیر را بهتر می‌شناخت و من دنبالش می‌رفتم. وقتی شخصیتی باهوش‌تر از خودتان خلق می‌کنید، این اتفاقی است که می‌افتد.

اسمایلی در سال ۱۹۷۹ -وقتی به نظر می رسید جنگ سرد تا ابد ادامه خواهد یافت- ‌با ترفندهای مثال‌زدنی‌اش، حریف شورویایی‌ خود با نام رمزی کارلا را به پای دیوار برلین کشانده است. این کار را با ‌استفاده از ضعف شخصیتی -طوری که دوست داشتیم آن را بنامیم- این کمونیست دوآتشۀ نفوذناپذیر به انجام رساند.

نقص شخصیت مورد بحث عشق است: عشق پدر به دخترش که بیمار روانی‌ست. بر خلاف تمامی ‌مقررات نوشته شده در کتاب راهنمای کا.گ.ب، کارلا دخترش را قاچاقی و با اسم جعلی به آسایشگاهی در سوئیس فرستاده است و اسمایلی از این موضوع برای ارعاب وی بهره‌برداری می‌کند. و اکنون کارلا می‌آید، کمونیستی متعصب، پدری فداکار، و پناهنده، دارد از روی پل گلینیکه از برلین شرقی به برلین غربی می‌آید.

پیتر گیلام، دستیار وفادار اسمایلی می‌گوید: “تو بردی، جورج!”

اسمایلی می‌گوید: “بُردم؟ بله، بله، گمونم که بُردم.”

اگر  پالمه بود از خودش متنفر می‌شد.

هنگامی‌که جنگ سرد پایان یافت و غرب هنوز داشت به خودش تبریک می‌گفت، اسمایلی حس کرد به‌ او خیانت شده، من هم همین طور. پالمه هم همین حس را می‌داشت اگر بیشتر زنده می‌ماند. صلح موعودی که همه منتظرش بودیم چه شد؟ چشم انداز بزرگ کجا بود؟ آشتی؟ پیمان خلع سلاح هسته‌ای که پالمه به شکلی خستگی‌ناپذیر در راهش کوشید؟ طرح مارشال که به ملت‌های صدمه دیده کمک کند روی پای خود بایستند؟ و ورای همه، ندای امید و بازسازی کجا رفت؟ آیا زیادی خیال‌پردازانه است که تصور کنم، اگر پالمه زنده می‌ماند می‌توانست صاحب آن ندا باشد؟

سال ۱۹۹۰، یک‌سال پس از فروریختن دیوار برلین و چهار سال پس از مرگ‌ پالمه، اسمایلی می‌گوید: «روزی شاید تاریخ به ما بگوید که چه کسی واقعا پیروز شد. اگر روسیه‌ای دموکراتیک پدیدار شود، خب، روسیه برنده خواهد شد. و اگر غرب همچنان به مادی‌گرایی‌اش بچسبد، ممکن است غرب بازنده شود.»

می‌بینم‌ که پالمه سر تکان می‌دهد.

و حالا اسمایلی در دوران کهنسالی‌ست -او همیشه از من مسن‌تر بوده. تجسمی از یک پدر- و هنوز در جستجوی پاسخ پرسشی‌ست که در تمام زندگی رهایش نکرده: آیا آنقدر بر سر انسانیتم مصالحه کردم تا جایی که تمامی آن را از دست دادم؟

به مریدش گوشزد می‌کند: «ما بی‌رحم نبودیم، پیتر. هرگز بی‌رحم نبودیم. ترحم بیشتری داشتیم. احتمالاً بی‌جا بود. مسلماً بیهوده بود. این را حالا می‌دانیم. اما آن‌وقت‌ها نمی‌دانستیم.»

اما در تصوراتم صدای پالمه را می‌شنوم که به شدت مخالفت می‌کند: «این استدلالی نامعقول و خودخواهانه ا‌ست که می‌تواند به همان اندازه در مورد هر عمل هولناکی که به نام دموکراسی انجام می‌شود صدق کند.»

چهره‌ا‌ی تیز و هشیار می‌بینم. با چشمانی بی‌قرار و گاه با پلک‌هایی فروافتاده. با لبخندهایی واقعی و زورکی.

چهره‌ای که می‌کوشد در حضور ذهن‌های حقیرتر خوددار باشد. آسیب‌پذیر، هشیار و گرانمایه، چنان که شاعری جوان را تصور می‌کنیم. صدایی صریح که حتی وقتی صاحب‌اش از درون شعله‌ور است، نمی‌لرزد. بی‌قراری تحمل‌ناپذیرِ سوزانِ درونش را حس می‌کنم، که ناشی از مشاهده و درک سریع‌ترش از دیگران است.

احتمالا جرات نمی‌کردم با او درگیر بحثی شوم، زیرا حتی اگر حق با من بود، می‌توانست کُنجی گیرم بیندازد. اما هرگز او را ندیدم.  فقط می‌توانم صدایش را بشنوم، تصویرش را ببینم و حرف‌هایش را بخوانم. به امید رسیدن به او.

آخرین سخنرانی زندگی‌اش سال ۱۹۸۵ در سازمان ملل متحد بود: استیناف ناموفقی برای منع استفاده از سلاح‌های هسته‌ای بر اساس قوانین بین‌المللی. سی سال بعد، دولت سوئد به چنین منعی رأی داد. حالا که برای تأیید مجدد همان رأی فراخوانده شده‌اند، تصمیم‌شان را زیر فشار آمریکا به تعویق انداختند. موضوع هنوز روی میز است. خواهیم دید!

پالمه دوست داشت چگونه به خاطر سپرده شود؟ خب، برای شروع احتمالاً با همین موضوع. برای زندگی‌اش، نه برای مرگش. به خاطر انسانیت، شجاعت و وسعت و کمال بینش انسانی‌اش. به عنوان ندای حقیقت در جهانی که سرسختانه می‌کوشید آن را تحریف کند. با اقدامات الهام‌بخش و مبتکرانه‌ای که همه ساله به نام او توسط جوان‌ها انجام می‌شود.

آیا چیز دیگری هست که بخواهم به سنگ‌نوشته او اضافه کنم؟ جمله‌ای از می سارتون که احتمالاً از آن خوش‌اش می‌آمد: «آدمی باید همچون یک قهرمان بیندیشد، تا  بتواند چون انسانی کاملاً شایسته رفتار کند.»

و من چگونه می‌خواهم به خاطر آورده شوم؟ همین که بگویند او برندۀ جایزۀ سال ۲۰۱۹ اولاف پالمه بود، برای من کافی‌ست.

 

* Come in from the cold اصطلاحی به معنای از سرگرفتن فعالیت، بازگشت از تبعید و یا از عزلت و اختفاء به در آمدن.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته