واپسین سالهای بوخارین[۱]
روی مِدوِدوف
ترجمه: تورج اتابکی
پیشگفتار بر ترجمهی فارسی
در فرایند جنبشی که به انقلاب ۱۳۵۷ در ایران منتهی شد، و در نخستین روزها و ماههای پس از پیروزی انقلاب، زمانی که همراه رفتار خشونتمدار و خونبار پیروزان انقلاب، شاهد شکلگیری کارزاری پر شتاب از سوی انقلابیان برای گسترش «ابتذال شر» بودم، به مطالعهی تطبیقی تاریخ انقلابهای جهان و پیآمدهایش پرداختم. از جمله انقلاب فرانسه و انقلاب روسیه، که بهویژه این دومی به ما نزدیکتر بود. آن روزها، در آتش زدن سینما رکس، ترور آنانی که با انقلاب همدل نبودند، آتش زدن شهرنو، مثله کردن زنان و مردانی در رشت، مشهد و تهران که متهم به کار در نهادهای امنیتی نظام پیشین بودند، و بعد اعدامهای انقلابی دیگرباوران و دیگراندیشان، برکشیدگان نظام پیشین، بهائیان، منتقدان پیگیر حاکمیت روحانیت و کنشگران سیاسیای که نخواستند یا نتوانستند سوار قطار پر شتاب روحانیت انقلابی شوند، یا مجبور به پیاده شدن از این قطار شدند، جابهجا در پی یافتن نزدیکیها و دوریهای رفتار انقلابیان دیگر انقلابها با رفتار روحانیت انقلابی در ایران بودم. روایتهایی از این خوانش تطبیقی را پیشتر، اینجا و آنجا به دست دادهام و از جمله روایتی از نقش جماعت در روزهای انقلاب را، آن هم با بازبینی رخدادی که خود شاهد آن بودم. این روایت پیشتر درآسو منتشر شد.[۲]
اما هنگامی که برای نخستین بار در بهار ۱۳۶۱ حکومت اسلامی کارزار تازهای را در رسانههایش به راه انداخت تا در آن با پخش «اعترافها» و خودزنیهای دگراندیشان و دگرباوران، ظلمت فقاهتیاش را بگستراند، یکباره به یاد محاکمات مسکو در پایان دههی ۱۹۳۰ افتادم. نمیشد این نمایشهای تلویزیونی را دید و به یاد محاکمات مسکو نیفتاد، محاکماتی که حاصل و عامل ایجاد دورانی دهشتبار در تاریخ شوروی بود که از آن با نام دوران تصفیههای خونین استالینی یاد میشود. از میان آنچه در بارهی این محاکمات خوانده بودم، روایت آرتور کستلر بیشتر در حافظهام نشسته بود. روایتی تأملانگیز از روانشناسی فردی و تودهای حکومتهای توتالیتر را نخستین بار، دو سالی پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران، در رمان جاودانهی آرتور کستلر، ظلمت در نیمروز، خوانده بودم که در آن به انقلاب روسیه، شکلگیری تدریجی حکومت توتالیتر شوروی و دوران تاریک و خونبار تصفیههای استالینی و اعترافات رهبران بلشویک در محاکمات مسکو پرداخته بود.[۳]
همسنگ چنین کارزاری را از پی انقلاب در ایران دیدم. کارزار توابسازی حکومت اسلامی ایران نخست با «اعترافات» ندامتخواهانهی پایوران حکومت پیشین آغاز شد، و رفته رفته به آیتالله شریعتمداری و یاران انقلاب، از جمله مجاهدین و قطبزاده رسید و در اوجش، نمایش تأثربرانگیز تلویزیونی رهبران و کنشگران حزب توده و فداییان اکثریت را داشتیم. «توابان» را دسته دسته پشت دوربینهای تلویزیون میکشاندند تا با ابراز «پشیمانی» و «شرمساری» از «گناهان» بزرگی که مرتکب شده بودند، از انقلاب و رهبر فرزانهاش بخواهند تا قلم عفو بر کارنامهشان بکشد و بار دیگر فرصتی برایشان فراهم آورد تا «کژرفتاری»ها و «خیانت»های پیشین را جبران کنند.
در اردیبهشت ۱۳۶۲، محمود اعتمادزاده (بهآذین)، عضو کمیتهی مرکزی حزب توده ایران در نمایشی تلویزیونی خطابهی بلندی در دفاع از «اسلام فقاهتی» و «انقلاب اسلامی» ایراد کرد و در پایان آن خطابه، فراخوانی چنین آورد:
«فرزندان عزیز، جوانان هوادار حزب توده و همهی کسانی که ذهنی آغشته به مارکسیسم دارید! شما حقایقی دربارهی حزب توده، علت عقیم بودن مارکسیسم در ایران اسلامی، توصیفی از ویژگیهای انقلاب اسلامی، و ارزیابی مختصری از دستاوردهای آن را از زبان من شنیدید. بررسی و جستوجوی بیشتر در این باره با شماست. بر پیشداوریها غلبه کنید. بیندیشید و باز بیندیشید و تصمیم بگیرید. یقین دارم به این نتیجه خواهید رسید که انقلابی بودن اکنون یاری رساندن به تحکیم انقلاب زنده و پویای موجود است.»
فراخوان بهآذین مرا به یاد آخرین عبارت آخرین دفاعیهی کامینِف[۴]، از رهبران برجستهی حزب کمونیست شوروی در دادگاه میانداخت که خطاب به فرزندانش گفت: «مهم نیست حکم من چه خواهد بود، من پیشاپیش آن را عادلانه میدانم. شما اما به پشت نگاه نکنید، با مردم شوروی به پیش روید، از پی رفیق استالین!»
در ظلمت در نیمروز کستلر نیز روایتی مشابه خوانده بودم. روایت کارنامهی واپسین سالهای تلخ زندگی شخصیت اصلی رمان، نیکلای سلمانویچ روباشف[۵]، کمیسار خلق، کهنهبلشویکی صاحب اندیشهی انقلابی و تأثیرگذار در فرایند برپایی اتحاد شوروی. اینک اما بیست سالی پس از پیروزی انقلاب کبیر، رهبر کبیر انقلاب رأی به آن داده بود که شولای «رفیق سرخ» را از تن او بیرون کشند و به جایش خرقهی «دشمن خلق» بر تنش کنند و به زندانش بیندازند. روباشف دیگر نه در مقام یکی از نظریهپردازان انقلاب سرخ و سفیر سیار نظام کمونیستی برای حمایت و رهبری فعالیتهای انقلابی فرامرزی، بلکه در جایگاه عنصر واخوردهای نشسته بود که در درستی و اثربخشیِ پارهای از سیاستهای حزب کمونیست دچار تردید شده بود و کمر به نابودی انقلاب و دستآوردهایش بسته بود. در میان اتهامهای ریز و درشتی که علیه او اقامه شده بود، از جمله توطئه برای کشاندن کشور به جنگ داخلی و واگذاری بخشی از سرزمین سرخ به دشمن (آلمان هیتلری)، خرابکاری در صنایعی که در آن نقش مدیریت داشت، اتهام زمینهچینی برای قتل رهبر کبیر، بسیار سنگینتر مینمود.
روباشف اما درک متفاوتی از جایگاه خود داشت. او هر چند سهم خود را در بنای نظام سیاسی توتالیتر انکار نمیکرد اما مدتها پیش از آن که دستگیرش کنند و به زندان بیندازند، کل فلسفهی سیاسیای را که حزب بر بنیاد آن شکل گرفته بود به زیر پرسش برده بود و تردیدش را گاه بیمحابا با پارهای از رفقای کهنهبلشویکش نیز در میان گذاشته بود. شاید روباشف، همچون بسیاری دیگر از کهنهبلشویکها، به این داوری رسیده بود که از انقلابی که او و یارانش صمیمانه بر پا کرده و به آن دلبسته بودند تا از آن مدینهی فاضلهای بسازند، چیزی جز ترس و امید ایدئولوژیک باقی نمانده بود. ترس ایدئولوژیک سهم او و همنسلانش و امید ایدئولوژیک سهم بازجوی جوانی که برای خود وظیفهای جز تصفیهی حزب از عوامل آشکار و پنهان دشمن، نمیشناخت. در این میان، روباشف با بیان این که «اصول ما همه درست بود، اما نتایج به دستآمده همه اشتباه»، خود را بیشتر در هیئت دانتون در انقلاب فرانسه میدید.
اما در دنیای واقع، نیکلای روباشف قهرمان رمان کستلر، بیش از هرکس در میان رهبران شوروی به نیکلای بوخارین[۶]، نظریهپرداز پیشینهدار و نامدار انقلاب روسیه و از معماران «سوسیالیسم در یک کشور» شباهت داشت. بوخارین اگر نه مهمترین، اما یکی از برجستهترین چهرههای محاکمات مسکو بود. بوخارین نیز همچون دیگر متهمان نامدار، زینوویف[۷] و کامینِف در جریان دادگاه کم و بیش به «جرم» خویش «اعتراف» کرد و گفت: «خود را مسئول همهی جنایات سنگین و دهشتناک علیه سرزمین سوسیالیستی و کل پرولتاریای جهان میدانم.»
در همهی سالهای نخستین انقلاب ایران، آنچه از ظلمت در نیمروز کستلر به یاد داشتم، با من بود و بهویژه شخصیت روباشف و شباهتش با بوخارین. در نخستین ماههای گریز ناگزیرم، در کتابخانهی دوستی هلندی، مجموعهای از مجلهی New Left Review را یافتم. با مرور بر شمارههای سالهای پیشین این مجله، به مقالهای از روی مدودف رسیدم با نام «واپسین سالهای بوخارین». با شیفتگی کنجکاوانهای آن را خواندم و قرار بر ترجمهاش گرفتم. در حال و هوای تلخ و جانکاه آن روزها که خبر کشتار مخالفان سیاسی و غیر سیاسی بیوقفه از ایران میرسید، پژوهش در بارهی بر ما چه رفت و چرا رفت، برایم پهنهای بود تا مانعِ از پا فتادنم شود. چند ماهی پس از پایان ترجمه، در گفتگویی با دوست خوبم، زندهیاد هما ناطق، وقتی از حال و هوایم گفتم و دلمشغولیهایم و به این ترجمه اشاره کردم، او از من خواست تا آن را برای چاپ به نشریهی زمان نو که قرار گذاشته بود در پاریس منتشر کند، بسپارم. چنین کردم و این ترجمه با امکانهای محدود آن زمان گروههای تبعیدی در پاریس منتشر شد، با جاافتادگیها و خطاهای تایپی بسیار (زمان نو، شمارهی ۴، اردیبهشت ۱۳۶۳). از پی تقریباً چهل سال، در گفتگویی با دکتر محمد مالجو به یاد این ترجمه افتادم. در آماده کردن و ویرایش نو این ترجمه، دوستانی به یاریام آمدند که جا دارد نامشان را بیاورم و به دل سپاسگزار مهرشان باشم: آقای گوئل کهن، خانم گلرو گلزاریان، دکتر مژگان صمدی، دکتر محمد مالجو و دکتر مزدک دانشور.
برای مطالعه یا دریافت این دفتر روی گزینههای «بخوانید» یا «دانلود» در این صفحه آسو کلیک کنید.
[۱] متنی را که پیش رو دارید، ترجمهی نوشتهای است با شناسنامهی زیر:
Roy Medvedev, ‘Bukharin’s Last Years’, New Left Review, No. 109, May/June 1978, pp. 49-74.
[۲]تورج اتابکی، «گمان نمیکردیم انقلاب، تاراجگر و ویرانگر باشد»، آسو، پروندهی «چهل سال بعد، یادهایی از انقلاب»، ۰۲/۱۲/۱۳۹۷.
[۳] ترجمهی فارسی این رمان سالها بعد منتشر شد: آرتور کستلر، ظلمت در نیمروز، ترجمهی اسدالله امرایی (تهران: نقش و نگار، ۱۳۷۹)
[۴] Lev Borisovich Kamenev (1883 – ۱۹۳۶
[۵] Nicholas Salmanovitch Rubashov
[۶] Nikolai Ivanovich Bukharin (1888 – ۱۹۳۸)
[۷] Grigory Yevseyevich Zinoviev (1883 – ۱۹۳۶)