همه ما یک کیومرث پوراحمد در خود داریم

سروش آریا

کافکا داستان کوتاهی دارد به نام “در مقابل قانون” که در آن مردی از روستا به شهر می‌آید تا از قانون طلب دادرسی کند اما بعد از اینکه کافکا داستان کوتاهی دارد به نام “در مقابل قانون” که در آن مردی از روستا به شهر می‌آید تا از قانون طلب دادرسی کند اما بعد از اینکه به قانون می‌رسد، دروازه‌های آن را بسته می‌یابد در حالی که نگهبانی در مقابل ان ایستاده و تاکید می‌کند که امروز نمی‌تواند به او اجازه گذر کردن از دروازه و دسترسی به قانون را بدهد. احتمالا اکثرا داستان را خوانده‌اید، پس خیلی طولش نمی‌دهم. مرد روستایی تمام عمر را در “امید ناشی از ابهام” به سر می‌برد که “شاید” روزی قادر باشد از دروازه های قانون عبور کند و به عدالت برسد، در حالی که بر اساس تاکید خودش، قانون باید برای همه در دسترس باشد.

من این داستان کوتاه را در سال هشتاد و پنج خواندم، یعنی یک سال بعد از آنکه احمدی‌نژاد به ریاست جمهوری رسیده بود و همه مایی که در ایران زندگی کرده‌ایم، می دانیم که معنای یک سال تجربه احمدی‌نژاد چیست. احمدی‌نژاد به خودی خود پدیده خاصی نیست، او صرفا چهره نظام است بدون روتوش. او چهره نظام اسلامی است بدون عملگرایی رفسنجانی و “رواداری و تکثر و تساهل” و عبای شکلاتیِ خاتمی. حداقل امروز که از همه این چهره‌ها دو دهه‌ای می‌گذرد، می‌دانیم که چهره واقعی نظام چیست.

باری، ربطش به خودکشی کیومرث پوراحمد چیست؟ ربطش این است. من همیشه وقتی این داستان کوتاه کافکا را می‌خواندم یا به یادش می‌آوردم، علاوه بر مساله عدالت و قانون و در دسترس نبودنش، به یک عنصر دیگر هم فکر می‌کردم و آن “کامروایی” بود. از افلاطون تا فارابی، همه فلاسفه‌ای که انسان را “مدنی بالطبع” می‌دانند، تاکید دارند که زندگی سعادتمندانه و نیل به فضیلت میسّر نمی‌شود مگر به واسطه حیات مدنی و سیاسی یا زندگی در کنار دیگران. فضیلت عنوانی است باستانی، بگذارید ترجمه‌ای مدرن از آن ارائه دهم: زندگی در جامعه مطلوب است چون اگر شما در غار زندگی کنید، هر روز صبح باید به فکر این باشید که بذرهایی را بکوبید و خودتان با آن غذا درست کنید یا بدتر، حیوانی را به زحمت شکار کنید، پوست بکنید و بپزید و بخورید و تازه در هر لحظه ممکن است انسانی قوی‌تر از شما ظاهر شود و شما را به قتل برساند. در جامعه، شما از “فراغت” (یا “لیژر/ leisure”) بهره‌مند هستید. هر عضوی از جامعه برای بقا، تنها کافی است در یک عرصه مهارت کسب کند و تنها یک خدمت به جامعه عرضه کند و در قبال آن، میلیون‌ها خدمت پیچیده کسب کند که همه آنها برای بقا، رفاه، سرگرمی و در کل زندگی بهتر واجب هستند.

فایده همه اینها چیست؟ فایده “فراغت” چیست و اساسا ربطش به سعادت و کامروایی چیست؟ یکی از فواید بزرگش، فرصت “سوژگی” کردن است. سوژگی کردن یعنی چه؟ یعنی اینکه شما به عنوان یک انسان، به عنوان کسی که به قول کارل مارکس “هومو فیبر” (homo faber) یا انسان صانع یا سازنده هستید، فارغ از اینکه دنیا شما را مجبور به چه مشغله‌ای بکند، دوست دارید با وقت خود چه کنید؟ دوست دارید چه چیزی خلق کنید؟ بعضی نقاشی دوست دارند، برخی عاشق شطرنج هستند، برخی شیفته ریاضیاتند، برخی نجاری یا سفالگری دوست دارند، برخی دیوانه فلسفه و فلسفیدن هستند و …. . در “وضعیت طبیعی” فرقی نمی‌کند که شما شیفته چه چیزی باشید، نهایتا همه مجبورند شکارچی و میوه‌چین باشند. در اینجا برای اینکه دوستان به شدت با دقت ایراد نگیرند این را هم عرض کنم که بله، مشغله‌های زندگی در تمدن هم به بسیاری از ما اجازه سوژگی نمی‌دهد. حتی خود مارکس در نقد نظام تولید سرمایه‌دارانه بر تجزیه فرایند تولید به مراحل بی معنا و بی ارتباط با محصول نهاییِ کار اشاره کرده و تاکید دارد که این بی ارتباط بودگی موجب الیناسیون یا بیگانگی انسان با کار خودش می‌شود و از آنجا که انسان به قول او “هومو فیبر” است و صانع بودن عنصری جوهری و اساسی در وجود آدمی است، مارکس نهایتا شیوه تولید مدرن را (که او آن را سرمایه‌دارانه می‌داند) عامل اصلی بدبختی انسان می‌داند.

با این همه، قاعدتا هر جامعه‌ای باید با شدت و ضعف، به اتباع خود اجازه میزانی سوژگی بدهد. مساله هم تنها و تنها “فراغت” نیست. شاید در دوران پیشا مدرن، براستی هر کس به فعالیتی علاقه می‌داشت که محصول نهایی‌اش به یک درد مادّی نمی‌خورد، قادر به فروش محصول کار خود نمی‌بود. به همین دلیل هم بیشتر فلاسفه و ریاضی‌دان‌ها و دانشمندان و متالهین و…. یا از اشراف و اغنیا بودند یا در خدمت نهادهایی مانند کلیسا. ولی دوران مدرن متفاوت است. در دوران مدرن، بیشتر انسان‌ها اتفاقا فروشنده همین محصولات مرتبط با “سوژگی” هستند. هم چون فرایند‌های تولید پیچیده‌تر شده و نیازش به فعالیت‌های انتزاعی و ذهنی فزونی یافته و هم چون کلیت جامعه فراغت بیشتری از روند تولید محصولات ملموس یافته و در مقابل تمایلش به مصرف “فرهنگ” فزونی یافته است. در این مرحله، یک جامعه “سالم” قاعدتا نه تنها فرایند سوژگی اتباع خود را کور نمی‌کند، بلکه از این فرایند استقبال می‌کند چون نهایتا سوژگی کردن اتباع به هر محصول فکری‌ای که منتج شود می‌تواند عامل تولید ثروت شود. این محصول ممکن است کتاب، نمایشنامه، فیلم، محتواها سمعی و بصری، تئوری‌های مختلف در علوم نظری و…. باشد.

حالا می‌رسیم به ربط کل این متن به انتحار جناب پوراحمد. من البته نمی‌دانم که انگیزه ایشان از این انتحار چه بوده اما می‌توانم حدس بزنم که او به عنوان یک نویسنده و فیلمساز احتمالا در تمام طول عمر با همان ناکامی‌هایی مواجه بوده که تقریبا همه ما شهروندان جمهوری اسلامی کمابیش در طول زندگی با آن مواجه بوده‌ایم. همه ما حداقل یکبار در طول زندگی به “درهای بسته فرصت سوژگی” برخورده‌ایم. همه ما محتوایی تولید کرده‌ایم که با شئونات اسلامی در ضدیت بوده است. همه ما حرف‌هایی زده‌ایم که توهین به مقدّسات در آنها مستتر بوده است. همینطور، همه ما شاهد یک تجربه بسیار بامزه بوده‌ایم که طی آن در کشوری که تقریبا “هیچگاه” قانون به درستی در آن رعایت نمی‌شود، وقتی نوبت به “طلب تکلیف” کردن از شما به عنوان شهروند می‌رسد، تک تک اجزاء بوروکراسی‌هایی که در مقابل شما قرار دارند به شدت “قانونمدار” می‌شوند. این تجربه چند سال پیش موجب شد من یک قاعده کلّی در مورد نظام‌های بوروکراتیک جمهوری اسلامی استقراء کنم: “قانون در جمهوری اسلامی هرگز اجرا نمی‌شود، مگر آنکه در صورت اجرا شدنش مانع از کسب مطلوبیت توسط تو بشود و در این صورت قانون به وسواسی‌ترین شکل ممکن اجرا می‌شود تا مانع از نیل تو به کامروایی بشود”.

در آخر: همه آن ویدئویی که مهرجویی از خود منتشر کرد را یادمان هست. آن التهاب و تشویش را به یاد دارید؟ من اصلا کاری با این ندارم که از مهرجویی خوشتان می‌آید یا نه یا اینکه مثل اکثر چهره‌های مطرح، او را نیز وابسته به رژیم می‌دانید یا نه و …. برای یک لحظه، با نگاهی انسانی به آن تب و تاب و التهاب فکر کنید. مهرجویی تنها یک مرحله پیش از کیومرث پوراحمد قرار داشت. وقتی شما کارگردانی کهنه‌کار باشید و یک جوانک بی سواد و پلشت که بوی عرق خشکیده می‌دهد و با دمپایی در اداره‌اش بالا و پایین می‌رود و بجای قلم در دست تسبیح دارد با لبخندی رذیلانه به شما می‌گوید که “حق ندارید” محصول یک یا دو سال عرق ریختن ذهنیتان را به کالای فرهنگی نهایی تبدیل کنید، شما به مرحله “انتحار” می‌رسید.

همه ما یک کیومرث پوراحمد در خود داریم مطمئن باشید. همه ما در روزها و ساعت‌های عاریتی خویش به سر می‌بریم. همه ما قسطی زنده هستیم به این دلیل که “قاعدتا” در چنین شرایط غیر انسانی‌ای، هر انسان طبیعی‌ای غایتا ممکن است دست به انتحار بزند و خود را از زیر این بار سهمگین دنائت و رذالت رها کند. قضیه فقط هم به عرصه هنر و فرهنگ محدود نمی‌شود. ویدئویی را به یاد دارم که یک کارافرین وطن پرست از خود ضبط کرده بود که سال‌ها در آلمان در صنعت نساجی مشغول بود و تعریف می‌کرد که به ایران آمده و کلی سرمایه با خود آورده و عاقبت تنها و تنها در نتیجه کژ کارکردی‌های اداری و فساد افسارگسیخته، همه سرمایه و محصول یک عمر تلاشش را از دست داده و تازه بدهکار جریمه‌های میلیاردی دولت هم شده و در نتیجه ممنوع الخروج شده و اینک سال‌هاست که زن و فرزندانش را که در آلمان هستند ندیده است و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. او از یک کار افرین موفق به یک گدای مسکین بدل شده که عملا هیچ مفری ندارد. هیچ امکانی برای گریز از موقعیتی که در آن گرفتار شده است ندارد. ممنوع الخروج و بدهکار حکومتی است که پیشتر همه چیزش را از او گرفته است. به همین راحتی. من را ببخشید که جزئیات این روایت را به یاد ندارم، اما مطمئنم که همه شما عمیقا می‌فهمید که چه می‌گویم.

باری، این است که همه ما مثل کیومرث پوراحمد، و مثل شخصیت داستان کافکا، در پشت درهای همیشه بسته “فاعلانگی” و “سوژگی” منتظر هستیم. دری که قرار است همیشه بسته بماند. گاه به صورت کامل، و گاه در قالب سانسور و اما و اگر و ارتشاء و هزار کوفت و زهرمار دیگر، طلب یک کامروایی حرفه‌ای را در کاممان زهر کند. حس می‌کنم این سیستم، کلیت این سیستم، خلق شده است تا ما میلیون‌ها ایرانی را بابت گناهی جمعی مجازات کند. کسی چه می‌داند؟! ما همین حالا در یک دنیای سوررئال کافکایی زندگی می‌کنیم.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته