«حسام»، راوی «دود» با شرح پریشانیهاش آغاز میکند به حرف زدن. آنچه در ذهن «حسام» توی همان برخورد اول به چشم میآید، تنها تردید نیست، پریشانیای است که انگار از دل حجم بزرگی از کارهای نکرده و حرفهای ناگفته در طول سالیان برمیآید، در قبال کسانی که براش مهم بودهاند و هستند. پریشانیای که جای خود را به حسرت، عذاب وجدان و ملامت خود میدهد. او خود میگوید که از همهی کارها فقط حرفزدناش را بلد است. «حسام» اما فراموش کرده که حتا در حرف زدن هم عاجز است که حتا نمیتواند با «درسا» دختر کوچکاش که تنها دوشنبهها پیش اوست، حرف بزند.
در همان سه صفحهی اول «دود»، حضور چهار زن در زندگی «حسام» دیده میشود. یکی «مهتاب»، زن سابق «حسام»، یکی «لادن»، زنی که «حسام» او را در گذشته دوست داشته، یکی «زهره»، زنی که به ازدواج با «حسام» فکر میکند و دیگری «درسا» دختر کوچکاش. از این میان، در ابتدای رمان حضور فیزیکی «درسا» را میبنیم و کمی بعدتر مکالمهی تلفنی «لادن» را میشنویم. یکی دخترکیست که «حسام» هنوز انگار امید دارد برای بازسازی رابطهاش با او و دیگری زنیست که بعد از فروریختن آوار رابطه، یکهو سر و کلهاش پیدا شده، رابطهای که به بازسازیاش امیدی نیست. این تضاد میان این دو شکل از رابطه، نمایش خوبی از دو نقش «حسام»، یکی پدر بودن و دیگری یار بودن اوست. دو نقشی که «حسام» در ایفاشان، شکست خورده است.
«حسام» با همهی تردیدها، سردرگمیهاش و خاطراتی که در گذشته و حتا کودکی با برادرش داشته، نشان از مردی منفعل میدهد که زمانی اسیر دود بوده، دانشگاه را نیمهتمام گذاشته، دوستی را در درگیریهای سیاسی مشغول کتک خوردن دیده و مثل مجسمه ایستاده، یک بار حتا به خودکشی و پریدن از بام فکر کرده و به جای تمام کردن کار، نشسته و یک بسته سیگار کشیده، سرانجام از زناش جدا شده، شاعری که حالا تنهاست و مشغول ویراستاری برای دیگران. همین «حسام» اما در ابتدای رمان با یک تلفن «لادن»، وارد بازی میشود. یکی انگار بهش میگوید:« حالا بلند شو و ببین که چه کاری از دستات ساخته است.» «لادن» بعد از چند وقت بهش زنگ زده و گفته که خودکشی کرده. این تنها «حسام» است که از ماجرا خبر دارد و انفعال اینجا نمیتواند واکنش همیشگی او باشد. او برخلاف اینکه به ظاهر نشان میدهد، هنوز چیزهایی براش مهم است. نه مثل «مظفر» و «فرشید» و دار و دستهشان که «لادن» دیگر براشان تمام شده، وجود ندارد، چه مرده باشد و چه نه. «حسام» تنها آدم معمولی میان آدمهای درگیر پولیست که دور «لادن» را گرفتهاند. برای همین است که «لادن» دوباره به او پناه میبرد.هنوز اما برای «حسام» زود است که به یک پناهگاه تمامعیار تبدیل شود. تا یک قدمیِ نجاتِ «لادن» میرود. «درسا» را با خودش میبرد به خانهی «لادن» که حتا نشانیاش را نمیدانسته و توی آن موقعیت بالاخره به او میرسد. نگاه ریزبین «حسام» در توصیف وضعیت فیزیکی «لادن»، اشیای خانه و اتاق خواب او، نقبهایی که به واسطهی آن اشیا به گذشته میزند، یادداشت قبل از خودکشی «لادن» و حضور فیزیکی «درسا» در آن صحنه، هم وضعیت بحرانی آن فصل را خوب میسازد و هم «لادن» و قصهاش را واضح و واضحتر میکند. شاید برای همین درگیری خوب خواننده در فضاست که وقتی «حسام»، «لادن» را نیمهجان رها میکند، خواننده که انگار خودش توی خانهی «لادن» بوده، نمیتواند متعجبانه نپرسد که :«آخر چرا؟»
عذاب وجدان کم بود توی زندگیاش؟ حسرت کم بود؟ حالا عذاب وجدانی بزرگتر بهش اضافه میشود. و او به جای اینکه دست به بهتر کردن وضعیت بزند، شب را در خانهی «زهره» میگذراند و بیهوا به او هم قولهایی برای همراهیاش در قراری که در دادگستری دارد، میدهد. «زهره» هم شاید انگار میداند که پناه «حسام» برای او قابل اعتماد نیست اما او هم مثل «لادن» دوست دارد به «حسام» تکیه کند.
خبر خودکشی موفقیت آمیز «لادن» را هم «مهتاب»، زن سابق «حسام»، به او میدهد، واضح است گرهخوردگی خوبی که زنهای زندگی «حسام» و ماجراهاشان به یکدیگر پیدا میکنند، جوری فکر شده اجرا میشود که انگار این زنهای «دود» هستند که قصهی مرد «دود» را پیش میبرند. ذهن پریشان «حسام» از حالا پریشانتر میشود در روایت و بیشتر میان گذشته و حال رفت و آمد میکند. روایت ذهنیِ پریشان و گاه شاعرانهی «حسام»، تصویرسازیهاش از آدمها وقتی در خیابانها سرگردان است، یا سوار تاکسی و متروست، با نشان دادن آشفتگی شهر و شلوغیاش، کامل میشود.
آنچه در ادامهی رمان، خواننده با آن رو به روست، انفعالیست که کمکم انگیزههایی برای از بین رفتناش پیدا میشود. «حسام»ی که هیچ امیدی بهاش نمیشد داشت، کمکم به انگیزهی کشتن« مظفر»، که به خیال «حسام» عامل بدبختی و مرگ «لادن» است، از جای خود بلند میشود. به شیوهی خودش کمین میکند، به «فرشید» و دار و دستهی «مظفر» نزدیکتر میشود تا بتواند در فرصت مناسب با چاقویی که در انتخاب یا استفادهاش ناشیست، کار را تمام کند. خودش که میگوید میخواهد کاری بکند فقط. خودش که حتا وقتی چاقو را تصادفن میخرد، باور ندارد که میخواهد «مظفر» را بکشد.
از آن بخش از داستان که «حسام» تصمیم میگیرد به «مظفر»ی که هنوز سر و کلهاش پیدا نشده، نزدیک شود، رگههای آشنایی از داستان «دل تاریکی» جوزف کنراد و مشهورترین اقتباس سینمایی او «اینک آخرالزمان» فرانسیس فورد کوپولا دیده میشود. انگیزهها با هم خیلی متفاوت است اما در چیزهایی با هم اشتراک دارند. راوی پریشانی که انگار بی که بخواهد، درگیر بازی خطرناکی شده، راویای که درگیریهای شخصی بسیار دارد و پریشان است، نزدیک شدن او به مقر آدمبدهی اسرارآمیز، آشنایی با عقاید و شیوههای غیرانسانی او، نفوذ در دستگاه و سپس کشتن او. «مظفر» هم مانند «آقای کورتز» یا «کلنل کورتز» توی فیلم، آن انتها در میان هواداران و یا جیرهخواراناش، از پشت پرده بیرون میآید، مثل «کلنل کورتز» حرفهای گاهن فلسفی میزند که نمایانگر نوع ویژهی نگاه او به جهان است که نشان میدهد زندانیِ سیاسیِ گذشتهها، آن سردستهی کلیشهای آدمبدها نیست شاید، حتا مانند «کلنل کورتز»، ترس به خصوصی از حضور فردی که نقشهی قتل او را کشیده، احساس نمیکند. اما تفاوتی که «مظفر» «دود» با «کلنکل کورتز» «اینک آخرالزمان» دارد این است که خواننده یا حتا خود «حسام»، چیز زیادی از «مظفر» نمیدانند و وقتی «مظفر» در آن میهمانی که بیشک بهترین و درخشانترین فصل رمان است، درست در چند صفحهی پایانی داستان پیداش میشود، وقتی قدمزنان با «حسام» حرف میزند، باز شبیه پرهیبی میماند که پر از ابهام و سوال است برای مخاطب، در حالی که در «اینک آخرالزمان»، راوی به مرور از شنیدهها، مدارک در دستاش، آنچه در طول سفرش میبیند و سرآخر با حرف زدن با خودِ مردِ پشتِ پرده، هیولای داستان را تمام و کمال میسازد و سوالهای باقیمانده را بیپاسخ نمیگذارد. طوری که مخاطب میتواند حرفهای «کلنل کورتز» را درک کند حتا اگر با آنها موافق نباشد.
«حسام» به مظفر چاقو میزند، «حسام»ی که دوباره به ناتوانیاش پیش «مظفر» اعتراف میکند که حتا عرضهی گرفتن حقاش از یک سیگارفروش را ندارد. «حسام» ضربه را میزند و درست مثل خواننده، خود تا چند لحظه بعد هنوز شک دارد که آیا این کار را کرده یا نه. اما درست کمی بعد، دیده شدنِ خونِ روی دست «حسام» و شنیده شدنِ سر و صدای توی حیاط آن خانه، نشان از تمام کردن کار دارد یا همان «فقط کاری کردن».
آیا «دود» قصهی نسل به خصوصیست؟ آیا «دود» نمایانگر نمادینِ نسلِ زخمدیده، سرکوبشده و حالا کاملن منفعلشدهایست که زیر فشار قدرت و پول، له شده است؟ به گمان من «دود» با شخصیت اصلی (حسام) و شخصیتهای فرعی پررنگی که برای «حسام» در زمان حال، با اهمیت هستند، (لادن، ، مهتاب، زهره و درسا)، قصهی تکرار چرخهی روابط نیمبندیست که آدمهاش پر از سرگردانیاند، آدمهایی که یا منفعلانه نظارهگر محضاند یا حاضر به انجام هر کاری هستند برای رسیدن به زندگی بهتر، یا رابطهی ویرانشده را به ظاهر تمام میکنند اما سایهی رابطهی قبلی همچنان روی زندگیشان هست، یا خودشان را گول میزنند که امیدی در راه است و میشود به دیگری تکیه کرد و از تنهایی درآمد، و یا در نهایت از همان کودکی سکوت پیشه میکنند. در میان همهی این آدمهای سرگردان اما یک جایی، یک زمانی هست که ممکن است یکی پیدا بشود که ناگهانی، از این همه سرگردانی خسته بشود تا ناخودآگاه دست به کاری بزند، کاری که در نهایت زندگی همهی آدمهای آن چرخه را هم تحتالشعاع قرار دهد. سرانجامِ «دود» کاری کردن است، کاری که خودکشی نیست، کاری که حذف از بازی نیست، کاری که نمود و اثر بیرونی دارد و انگار بازیهای بیشتری را خلق میکند. پایانی که حتا میتواند از مرگ هم ترسناکتر باشد. اما هر چه هست، سرانجامِ آن مجموعه از آدمها و پریشانیهاشان چیزی جز انفعال است، چیزی جد تردید و سرگردانی ابدیست.
پ.ن: این یادداشت در شمارهی چهل و پنجم فصلنامهی «سینما و ادبیات» منتشر شده است.