آیندگان و روندگان
خاطرات دکتر داریوش همایون
سازمان اسناد و کتابخانهٔ ملی جمهوری اسلامی ایران، ۱۳۹۳
انسان دربارهٔ هرچه تردید داشته باشد این یکی را یقین دارد: صد سال دیگر تقریباً تمام آدمهایی که امروز در جهان زندگی میکنند رفتهاند ــــ آن تعدادی هم که قاچاقی زنده مانده باشند به احتمال زیاد نبودشان به از بودشان است. با وجود این یقین، بسیاری آدمها در برابر پیری غافلگیر میشوند.
از این رو، عاقبتبهخیرشدن مفهومی است سیـّال و فرّار. پایان خوش با چه معیاری؟ حتی اگر نقشهها و خیالها عیناً همان طور که میخواستیم تحقق یابد آن گاه با شرایطی چنان تازه و غریب روبهروییم که ممکن است ما را گرفتار پرسشی دشوار کند: ظاهراً همانی است که زمانی آرزو داشتم اما زمانه چنان عوض شده که مطمئن نیستم دقیقاً همان دلخواه دیرینم باشد.
آدم در دهسالگی ممکن است غرق این فکر شود که با اولین حقوقش کیف صورتی یا دوچرخهٔ بوقدار بخرد. زمانی که حقوق گرفت اگر لیست خریدی طولانی هم روی کاغذ بیاورد بینهایت بعید است برآوردن چنان آرزوهای کودکانهای در آن باشد.
یکی از کسانی که از نوجوانی طبق برنامه پیش رفت و تقریباً به آن جا که دلش میخواست رسید داریوش همایون بود. افراد معمولاً در ابتدای جوانی برنامه(های) شخصی دارند. او خوابوخیالهایی برای تغییر جامعه داشت. تیر ۱۳۳۰ با لحنی شبهنیچهای در یادداشتهای روزانهاش نوشت ”همهٔ بدبختیهای من از این تمایل جهنمی به قدرت و تسلط سرچشمه گرفته است. این میل یا بهتر بگویم شهوت به قدرت است که مرا چنین در دست خود زبون و گرفتار کرده است.“
وقتی به جایی رسید که بتواند در دگرگونکردن جامعه نقش داشته باشد آنچه در خیال داشت زیاد به دردش نخورد. زمانه پیشدستی کرد و نقشی چنان نو برآورد که ایران نوجوانی او در میانسالیاش از جهاتی بازشناختنی نبود، نه در آئینهٔ تصور او و نه در آئینهٔ تصور دیگران.
به گفتهٔ ادبا، شگفتا و حیرتا که در کارنامهٔ یک سال وزارت مرد بلندپرواز، در حالی که خواب صدارت میدید، جز وام به متقاضیان ایجاد رستورانهای بینراهی مشکل بتوان نکتهٔ چشمگیری یافت. مرید نیچه در قامت قهوهخانهدار.
در تازهترین روایتش از بزرگشدن با تصوراتی برای تغییر جامعه، و نقشبرآبشدن آن تصورات، نکاتی را که پیشتر در کتاب من و روزگارم نوشته بود در گفتگویی طولانی یک به یک باز میکند. همین طور نظرها و نظریههایی که در کتاب دیروز و فردا و صدها مطلب و مقاله در سی سال اقامت در خارج از ایران نگاشت.
“نمی خواهم از مردم متنفر باشم”
در میان ایرانیان قلمبهدست و/یا فعال سیاسی و اجتماعی کمتر کسی تا این حد پرکار و پیگیر و سرشار از نیرو سراغ داریم: متولد ۱۳۰۷، کوشا از نوجوانی تا شب مرگ در سال ۸۹.
محمدعلی جمالزاده هم تا زمانی که توان جسمی داشت مینوشت و مینوشت، روزی دهها نامه. در یکی از نامههای خیرخواهانه اما نالازم و بیربطش که گمانم سال ۷۲ در روزنامهٔ اطلاعات خواندم، به روستائیان توصیه میکرد اتاقی و وسایلی مختصر برای زندگی یک معلم کمتوقع تدارک ببینند تا به بچههایشان خواندن و نوشتن بیاموزد. پس از نزدیک هشتاد سال دوری از ایران کمترین اطلاعی از اوضاع جاری میهنش نداشت ــــ که مثلاً برای استخدام صدتا معلم دههزار نفر صف میکشند و یک دعوا بر سر این است که چرا مدرسه شوفاژ ندارد و در کلاس درس بخاری نفتی میگذارند.
اما داریوش همایون تصویری رمانتیک از روستائیان ــــ که طبق توصیهٔ جمالزاده مانند اعیان پیش از مشروطیت برای بچههایشان معلم سرخانه استخدام میکنند ــــ در هزارها نامه تکثیر نمیکرد. تصویری دقیق از ایران طی دورههای پیاپی دگرگونی پیش چشم داشت و زندگی رقتبار روستاهایی را که ابتدای دههٔ ۴۰ پیش از اصلاحات ارضی به آنها سر زد با ایجازی کممانند و دقتی ناتورالیستی ترسیم میکند. مینویسد فقر جانکاه و شیوع بیماری و پلشتی و مگس و آب آلوده و رایحهٔ مدفوع انسان و حیوان سبب میشد طی دیدارهایش ترجیح دهد چیزی نخورد و نیاشامد.
در ۲۲ سالگی در یادداشتهای روزانهاش نوشت ”من نمیخواهم از مردم متنفر باشم. به نظر من مردم آنقدر بدبختند که ما حق نداریم از آنها متنفر باشیم.“
در نوجوانی فعالیت سیاسی ِ خیابانی را انتخاب کرد. نام مسیری را که به آن افتاد یا کشانده شد، با تهرنگی از مطایبه، ”آریاپرستی“ میگذارد: عشق به هر چیز آلمانی، که میگوید همچنان با اوست (”یک گرایش بیدلیل به آلمان پیدا کردم از کودکی“) هرچند در زندگیاش جز سمفونی واگنر و ماشین بنز کمتر نشان دیگری بتوان از آلمان یافت و ساخت فکری دورهٔ پختگیاش آلمانی نبود. به این نکته برخواهیم گشت.
نازیسم در ایران
دار و دستهای که به آن پیوست انجمنی بود ”زیر تأثیر آموزههای حزب نازی“. سامیستیزی خرکی پانژرمن در ایران معنی نداشت، همین طور نژاد و خون و تبار جماعتی برآمده از امتزاج چند صد قوم و قبیله و طایفه. قشر بازاریـحوزوی ظاهراً باید بقایای مهاجران عربی باشد که خلفا در قلب سرزمین ایران اسکان دادند اما در میان سیدها آدم موبور با چشم سبز یا آبی هم میتوان دید (محمدرضا مهدوی کنی گفت اجدادش را شاهان صفوی از لبنان به ایران کوچ دادند).
علمکردن موضوع نژاد از ابتدا حرف مفت بود. زبانشناسانی استنباط کردند چندین زبان هندواروپایی و احتمالاً تأثیرگرفته از سانسکریت وجوهی مشترک دارند. در میانهٔ قرن نوزدهم کسانی وسط معرکه پریدند و با سر و صدا استمباد کردند بنابراین چیزی به نام نژاد آریایی وجود دارد. در ایران گفتند پس مردم کرمان و ژرمان عموزادهاند.
قصهٔ خون که کشک بود. میمانـْد قضیهٔ خاک و ”تکیه روی ایران باستان“ (”تاریخ ایران باستان پیرنیا به دستم رسید که زمینهٔ اصلی تفکر سیاسی من شد“) و ”نقشهٔ جغرافیا“: ”یکی از مستکنندهترین شرابها نقشهٔ جغرافیاست. انسان پای این نقشه بایستد، انسانی که تاریخ را پشت سر گذاشته … به خودش اجازهٔ همه گونه زیادهروی و گاهی جنایت میدهد.“
گرچه آدم مطلعی مانند صادق هدایت ظاهراً از آن ماجراها نطقش کور شد، رضاشاه و پسرش و بخشی بزرگ از افکار عمومی جامعهٔ ایران هم هوادار ”پیشوا“ بودند. ”راهحل نهایی“ و کندن ریشهٔ اقوام اضافی با تعالیم دینی همخوانی دارد. آیتالله خمینی هم سال ۵۸ با تأیید ودلسوزی از هیتلر یاد کرد. نظر بسیاری، شاید اکثریت، در جامعهٔ ایران همچنان این است که کم کـُشت وگرنه پیروز میشد.
چند سال پیش در مسابقهٔ تیمهای فوتبال ایران و آلمان در تهران جماعت با سرود ملی آلمان برخاستند و سلام نازی دادند ــــ منظرهای که بعید است در جایی جز ایران بتوان دید. از دیلماج سفارت آلمان شنیدم وقتی دکترمهندسهای ایرانی هیتلر را میستایند زبانش بند میآید که برای مقامهای آلمانی چه ترجمه کند. انگار به اهالی بروجرد یا شیراز بگویی مرحبا به اصغر قاتل و سیفالقلم شهر شما که دنیا را از شرّ وجود زنها راحت میکردند.
حزب سوسیالیست ملی کارگری در مقابل حزب توده
حزب سوسیالست ملی کارگران ایران (سومکا) که همایون سال دوم دانشکدهٔ حقوق (۱۳۳۰) به آن پیوست دفاع از ”نقشهٔ سرمستکننده“ را شعار خودش کرده بود. کسانی که در ناموس نقشهٔ سـُکرآور دخول کرده بودند و همچنان خیال تجاوز داشتند بریتانیایی و روسی بودند. محمد مصدق مبارزه با اینگیلیس را برعهده گرفته بود اما با حزب توده کنار میآمد. پس سومکا داوطلب مبارزه با بخش دوم شد.
اهل فعالیت سیاسی از نوع متعارف نبودند (”حزب فاشیستی اعتقاد چندانی به انتخابات و مجلس ندارد“) و میدانستند که باید به ماهیچه متکی باشند. اما دو کمبود سومکا برای مقابلهٔ خیابانی با حزب توده، نداشتن رهبری بود که سرش به تنش بیرزد، و کارگرانی که به تابلو پرطمطراق و پنجکلمهای آن معنی بدهند. یعنی نه سر داشت و نه ته. فقط تعدادی پسربچهٔ از مکتبگریختهٔ عاشق نقشهٔ جغرافیا.
در صف آریاپرستها امثال داریوش فروهر و محسن پزشکپور هم حضور داشتند اما از نظر سواد مال نبودند و در برابر حزب توده مطلقاً به حساب نمیآمدند. پس برای رهبری، یک ایرانی از خارج وارد کردند: داوود منشیزاده، درسخواندهٔ آلمان، مدرس زبانشناسی در دانشگاه اسکندریه و فرزند ابراهیم منشیزاده از ”کمیتهٔ مجازات“ صدر مشروطیت (در آن زمان به تروریسم میگفتند ”دهشتافکنی“ ــــ معادل اِرهاب که در قرآن تجویز شده است).
همایون بر سواد و شخصیت او با تکرار پیاپی چندین قید و صفت تأکید میکند: ”منشیزاده مردی بسیار بسیار بافرهنگ بود. سخنران خیلی برجستهای بود و نویسندهٔ قابل، خیلی خیلی توانا. یکی از بهترین سبکهای نثر فارسی را دارد.“ ”اینها دعوتش کردند به ایران و زندگیاش را تأمین میکردند.“ نمیگوید ”اینها“ که دعوت و سرمایهگذاری کردند چه کسانی بودند.
رویدادهای هرروزه تهران
طبیعی است دربار هم به کاشانی و فدائیان اسلام پول بدهد و هم به آریاپرستها. شگفتآور شاید این باشد که روزی کاغذهای از بایگانی درآمدهٔ اینتلیجنس سرویس نشان دهد بریتانیا سخنران و نویسندهٔ آموزشدیده در حزب نازی وارد ایران کرد تا اوضاع خرتوخرتر شود. درهرحال، زبانشناسبودن منشیزاده میتواند شاهد دیگری باشد بر اینکه نژاد آریایی و غیره بر پایهٔ چیزی بیش از یک مشت حدس و نظریه در آن زمینه نبود.
برای تأمین ماهیچهٔ مجهز به چماق، منشیزاده ”با یک تصمیم غلط“ عدهای را از اتحادیهٔ یخفروشهای تهران که در آن روزگار صنف مهمی بود برای بزنبزن با حزب توده وارد سومکا کرد. ”آدمهای بهکلی ناجوری بودند و با ما نمیخواندند. عناصر خیلی خیلی فاسدی هم در میانشان بود.“ برخی نامهای مشهور که در تاریخ بلواهای خیابانی ثبت شده، رمضان یخی و ناصر جگرکی و غیره، شاید همانها بودند.
منشیزاده راهی جز اجیرکردن چنان عناصری سراغ نداشت. دیده بود حزب نازی از لشکر بیکارها و دارندگان مشاغل پائین برای شلوپل کردن اعضای حزب سوسیالیست استفاده میکند، اما در برلن بین خردهفرهنگ لومپن پرولتاریا (گداهای اپرای دوپولی برشت) و خردهفرهنگ اقشار میانی جامعه آن اندازه فاصله نیست که در تهران بین لاتهای یحتمل بچهباز دروازهغاری ِ”خیلی خیلی فاسد“ و پسران پاکیزهٔ درسخواندهٔ آریاپرست بالاشهری.
سرانجام برخورد پیش آمد. ”میخواستند حزب را بگیرند. بیرونشان کردیم و جیپی داشتند که از آنها گرفتیم…. با چوب و قمه و چاقو و چماق. منشیزاده در ارتش هیتلر خدمت کرده بود و پارابلوم داشت. تیر شلیک کرد، البته به هوا. این رویداد هرروزهٔ تهران بود. حالا ببینید در شهرستانها چه اتفاقاتی میافتاد.“ وقتی منشیزاده به زندان میافتاد ”من حزب را اداره می کردم.“
برخلاف روایت درست و دقیق همایون، در مطالبی کلیشهای که دربارهٔ آن روزگار تکرار میکنند ــــ غالباً به صورت مصاحبههایی که ملاط برای مصاحبههای بعدی فراهم میکند ــ حتی به عکسهای آن دوره توجه نمیکنند و نمیخواهند کسی توجه کند، تا چه رسد به متون مکتوب و مایهدار.
حزب توده حزب طبقه متوسط شهری بود
حزب تودهٔ ایران، صرفنظر از عقیده و سیاستی که دنبال میکرد، تشکیلات درسخواندههای طبقهٔ متوسط شهری بود. هیچ سازمانی نمیتوانست از نظر حیثیت و پایهٔ اجتماعی با آن رقابت کند یا بعداً جایش را بگیرد.
در عکسهایی که برای مثال مجلهٔ لایف در همان زمان منتشر کرد میتوان دید چه اندازه فاصله بود بین اعضای تر و تمیز آن، شامل زنان و دختران نوجوان و مردانی با کراوات و پیراهن سفید و شلوار خاکستری که حق عضویت میپرداختند و اعضایی از میان کارگران صنایع و چاپخانهها، و در مقابل: اراذل و اوباشی که با پول دربار برای بزنبزن بسیج میشدند.
حتی جبههٔ ملی قادر به رقابت نبود: ”سی تیر ۱۳۳۲ جبههٔ ملی تظاهرات کرد. شاید مثلاً دوسه هزار نفر توانست بیاورد به بهارستان. از آن طرف حزب توده ۲۵ هزار نفر آورد. با دیدن عکس ما وحشت کردیم. خلیل ملکی نوشته است در خاطراتش. بسیار وحشت کردیم. آنچه ما را بهکلی از مصدق جدا کرد بالاگرفتن قدرت حزب توده بود.“
همه ضدکمونیستها کمک می گرفتند
”ما هم کمک مالی میگرفتیم. از همان منابعی که به خیلیها کمک میکردند. گروههای ضدکمونیست در آن موقع همه کمک میگرفتند. من به این نتیجه رسیدم هیچکدام نبود که به یک صورتی دستی پشتش نباشد. ایران دستخوش خارجیها بود آن زمان“ (تأکید روی ”همه“ از اصل متن).
با پایان ماجراها کنار کشید. ”سومکا از بین رفت. دوسهچهار ماه بعد دیگر اصلاً نمیرفتم حزب. وقتی کمونیسم شکست خورد ما علت وجودی نداشتیم.“ منشیزاده را هم کسانی که آورده بودند پی کارش فرستادند و از ایران رفت.
بعد از ۲۸ مرداد رفتار پیروزمندان ما را شرمنده کرد
”نهاد سلطنت را همیشه قبول داشتم ولی پادشاه با انتصابات و نخستوزیران و سیاستهایی که دنبال میکرد از چشم من افتاد…. جز شش ماه آخر، بدترین دورهاش آن هشت سال [دههٔ سی]بود.“
احساسش پیشدرآمد سرخوردگی کسانی بود که ربع قرن بعد سنگ روی یخ شدند: ”بلافاصله بعد از ۲۸ مرداد رفتاری شد از طرف پیروزمندان که هم ما را شرمنده کرد و هم مردم را برگرداند، و ما دیگر دوست نداشتیم وابسته به چنان حزبی باشیم. آن گروه جوان عملاً از حزب آمدیم بیرون و من دیگر فعالیت سیاسی را گذاشتم کنار.“
سالها پیش از ۵۷ دریافت در جایی مانند ایران برندگان اصلی و عمده و نهایی انقلاب شکوهمند، قیام خلق، جنبش، خیزش یا با هر اسم دیگری، امثال صنف یخفروش خواهند بود.
محمدامین رسولزاده در گزارشهایى از انقلاب مشروطیت ایران برای روزنامۀ ترقى چاپ باکو نوشت پس از خلع محمدعلی شاه قاجار و بیرونرفتن او از سلطنتآباد، سربازها بیدرنگ کاخ را غارت کردند و بدین علت شاه جدید شب را در خانهٔ مادر خود به سر برد. چهار دهه بعد، در فیلمهایی که از خانهٔ غارتشدهٔ مصدق گرفته شده اثری حتی از در و پنجره دیده نمیشود.
ربع قرن پس از این یکی، همزمان با ظهور قطبزاده و اعلام پیروزی در رادیوتلویزیون، خلخالی و کمیتهٔ امثال حاج ماشاءالله به کشتن و چپو پرداختند. ده بار دیگر هم سناریو اجرا شود بینهایت بعید است حتی یک بار نتیجه جز این باشد.
از تصحیح نمونه های چاپی تا دبیری سرویس خارجی
فعالیت سیاسی به معنی زد و خورد خیابانی را کنار گذاشت اما همچنان ایمان داشت باید ایران را از آن وضع رقتبار نجات داد. مدتی دنبال خواندن و ساختن خودش و زندگی شخصیاش رفت. دانشگاه را تمام کرد اما نتوانست شغلی بیابد. باورکردنش در نخستین وهله دشوار است: شغلی که یافت و به آن تن داد تصحیح نمونههای چاپخانهٔ روزنامهٔ اطلاعات بود.
اما وقتی میگوید چند سال بعد در ۱۳۳۷ خودش را به دبیری سرویس خارجی ارتقا داد فهمش آسان میشود که چرا آدمی مطلع و دارای تحصیلات عالی بنشیند غلطگیری کند، آن هم نه اصل دستنوشته، که نمونهٔ حروفچینیشدهٔ ”متنهای بیسوادانهٔ بی سر و ته“ برای درج در روزنامهای شدیداً متوسط.
برنامهاش حسابشده بود. روزنامهٔ اطلاعات نشریهٔ آرامبخش و بالینی هیئت حاکمه به حساب میآمد و به همین سبب کسالتآور بود (هر دو خصلت را همچنان دارد). روزنامهٔ خبر است، نه روزنامهٔ نظر. خود خبر آرامش کسی را به هم نمیزند: سقوط هواپیما، کشتار، کودتا. اظهارنظر است که خبر را در متن زندگی و وقایع میگذارد و ممکن است اسباب نگرانی خوانندهٔ محافظهکار شود.
میگفتند خبر را باید در صفحهٔ ترحیم روزنامه خواند: هم واقعی و سانسورنشده است زیرا کسانی واقعاً مردهاند، و هم زمینه و نتیجهٔ روشنگر دارد زیرا از خلال بسیاری از آنها میتوان پیوندهای خویشاوندی و ارتباطات تجاری و اداری افراد و خانوادهها را دنبال کرد.
با این همه، از غرایب روزگار است که روزنامهٔ اطلاعات در خبر درگذشت همایون نوشت ”خود را عاشق و شیفتهٔ هما زاهدی نشان داد و برای دستیابی به منافع بیشتر، همسر خود را طلاق داد و با او ازدواج کرد.“ نیمهٔ اول ادعا قابل اثبات نیست و نیمهٔ دیگر مطلقاً صحت ندارد. آن نخستین و آخرین ازدواج همایون بود. دروغ وقتی برای خدا باشد لابد عین حقیقت است.
روزنامهٔ ایدئولوژیک معتقد به طرفداری از حق در کارزار نبرد با باطل است. این داستان شاید ساختگی باشد اما کلاً در جوامع ایدئولوژیزده دیده میشود: دههٔ ۱۹۲۰ کمیسر فرهنگی حزب کمونیست شوروی به روزنامهنگارها گفت درج خبر سوانح و جرم و جنایت کار مطبوعات کاپیتالیست است، و در جواب یک نفر که پرسید وقتی کسی زیر قطار میرود چه باید نوشت، کمیسر گفت در جامعهٔ تراز نوین سوسیالیست کسی زیر قطار نمیرود. یعنی خبر را ول کن، حقیقت را بچسب.
در مقابل، روزنامهٔ الکاسبُ حبیبالله میگوید چیزی باید منتشر کرد که خریدار داشته باشد و چیزی که فروش نکند یعنی حرف مفت.
از ۳۴ تا ۴۱ در روزنامهٔ اطلاعات بود. ”از سال ۳۷ سرویس خارجی را اداره میکردم و مقالات را مینوشتم و خیلی خیلی نامم بلند شد در جامعه برای اینکه شیوهٔ دیگری بود مقالات.“ ”در همان سالها طبقهٔ جدید میلـُوان جیلاس را ترجمه کردم که در اطلاعات به تدریج چاپ شد.“ در چند نشریهٔ دیگر هم مطالبی مینوشت که خواننده داشت.
“جزء بازندگان جنگ ویتنام هستم”
اعتباری که در محافل سیاسی و اداری پیدا میکرد سبب شد به سفرهای خارجی دعوت شود و بورسهای مطالعاتی در جاهایی در حد دانشگاه هاروارد به او بدهند. بسیاری چیزها دید و آموخت و گزارشهایی نوشت که کمتر کسی میتوانست بنویسد. تأسفش دربارهٔ آن دوره این است که در ویتنام متوجه نشد مبارزهای ملیگرایانه جریان دارد و محکم طرف آمریکا و دخالت آمریکا را گرفت. ”این خطا را کردم و جزء بازندگان جنگ ویتنام هستم.“
در همان زمان وارد کار چاپ و انتشارات کتاب شد. وقتی برخلاف میل عباس مسعودی، صاحب مؤسسهٔ اطلاعات، رهبر مبارزهٔ سندیکایی و دبیری سندیکای روزنامهنگاران شد مسعودی به او گفت پی کارش برود. ”ایشان شاید زیاد دوست نداشت که من زیاد مشهور میشدم ولی من به اندازهٔ کافی دیگر مشهور شده بودم.“
هم مشهور و هم بدنام. سایهای از ارتباط با قدرتهای خارجی و پیشبرد سیاستهای آنها در ایران با خود حمل میکرد. وقتی دربارهٔ تحولات سیاسی مصر و یمن و ویتنام جنوبی مینوشت بسیاری خوانندهها میگفتند آها، خودش است، به در میگوید که دیوار بشنود.
”تقریباً چیزی نمینوشتم مگر اینکه اوضاع ایران را پس ذهن داشته باشم.“ در نتیجه، آنچه مینوشت به کنایه از اوضاع ایران تعبیر میشد. مقام اداری و شرکتهای بزرگ و ثروت و دار و دستهای نداشت اما از شاه گرفته تا پائین کنجکاو بودند که سرنخش به کجا وصل است.
وقتی دربارهٔ فساد و پایگاه اجتماعی بسیار کوچک حکومتهایی که با کودتا سرنگون شده بودند مینوشت یادآور لطیفهای قدیمی بود: کسی با صدای بلند در خیابان علیه پادشاه کانادا حرفهای تند میزند و به همشیره و والدهٔ او نسبتهای ناجور میدهد. پاسبان مچش را میگیرد و میگوید: این یارویی که میگویی انگار اعلیحضرت همایونی خودمان است.
جبهه ملی به او اعتماد نکرد
در همان زمان مفسران دیگری هم در جراید ایران قلم میزدند ــــ تورج فرازمند و عبدالله گلهداری در اطلاعات و حسامالدین امامی در کیهان. فرازمند در رادیو هم وقایع جهان را تحلیل میکرد. اما هیچ کدام از نظر معلومات، دقت نظر، عمق میدان دید، نثر متمایز و توجه مدیران هیئت حاکمه با همایون قابل مقایسه نبود، خصوصاً که شاه و ساواک به نوشتهاش حساسیت داشتند.
غلامحسین صدیقی و خلیل ملکی را بسیار میستود و به این نتیجه رسید که چنین آدمهایی همراهان طبیعیاش هستند، نه اعضای صنف یخفروش. میگوید در همان سالها کوشید به جبههٔ ملی نزدیک شود، قدری با آنها نشستوبرخاست کرد و آرزو داشت با آنها همرزم سیاسی باشد. اما به او اعتماد نکردند و تحویلش نگرفتند. هویدا به او میگفت ”گرگ تنها“. راهدادنش در هر جمعی خطرناک تلقی میشد، از همه خطرناکتر در جبههٔ ملی که بنیهٔ فعالیت سیاسی در جامعه نداشت و در محافل سالن پذیرایی هم مانند برّههای مظلوم احساس خطر میکرد.
پس از اخراج یا در واقع رهایی از روزنامهٔ اطلاعات، چند سال انتشار کتاب را پی گرفت. در میانهٔ دههٔ ۴۰ دید وقت آن رسیده است که از اعتبار حرفهای و شهرتـ بدنامی خویش استفاده کند و روزنامهٔ خودش را بزند. اما دستگاه گرچه میل داشت بشنود چه میگوید، زیرا فرض میگرفت که نهایتاً سخنگوی جایی است، علاقهای به پاگرفتن یک روزنامهٔ بزرگ دیگر، آن هم در اختیار آدمی مشکوک، نداشت. به این نکته هم برمیگردیم.
———————-
*این مطلب گزیده ای از بخش آغازین نقد نویسنده است (با تلخیص و افزودن تیترها). برای خواندن تمام نقد مفصل او به سایت اصلی مراجعه کنید.