بگذار پرنده ها بخوانند

ملیحه محمدی
گویانیوز

نویسنده: ریچارد کندی
مترجم: نوشابه امیری
داستان بلـــــــند
ناشر: ناکجا، ۲۰۱۵، ۵۴ صفحه

 

کتاب «بگذار پرنده ها بخوانند» در سال ۵۸ در ایران جایزه کتاب برتر را به دست آورده. نویسنده اش ریچارد کندی امریکایی است و نقاشی های محشر کتاب که گویی از دل طبیعت خالص انسانی برآمده اند، کار «مارسیا سِوال» است و مترجمش که نوشابه امیری است سالهاست که در خارج از کشور به نام یک نویسنده تبعیدی قلم می زند و اسباب گفتن و دانستن را از زبان تبعیدی یان برای بیرون و درون میهن فراهم می کند. و دریغا که گویی قلم زدن در این تلخی ها و سختی ها، نمی گذارد تا او همچون بیشترین ما به یاد بیاورد چنین دنیاهای زیبایی را که پر از امید بود و پر از شور و عشق و آواز پرنده و قلم جذابش را هر از گاه باز به کار آفرینش هایی از این دست بگیرد. شاید هم دلش تنگ این رویاهاست که بار دیگر آن را در غربت به نشر سپرده است و مگر می توان دلتنگ آن فضاها درآن سال های پر امید، امیدهای عقیم مانده نبود؟

کتاب حالا بعد از ۳۴ سال بار دیگر به دست انتشارات ناکجا منتشر شده است. ادبیات تبعید کمتر به کودکان مهاجر نگاه می کند. شاید به نظر برسد که حضور کودکان در مهاجرت و امکان خواندن به زبان کشور میزبان نقش ترجمه را در ادبیات کودک کمتر می کند و مطالعه به زبان مادری نیز اگر ضرورت دارد، که دارد؛ طبعاً به سوی نوشته های فارسی می رود و نه ترجمه. اما نکته ای هم در این میان هست که مهم ترین نباشد، اهمیت ویژه دارد و آن نقش ادبیات در پرورش ساختار روحی و روانی کودک است؛ و اینجاست که برای بچه مهاجرها نقش قصه ای که امید و عشق به پرنده و نجات او را به روایت می کشد، ارزشی می شود که به هر زبان که بخوانند “نامکرر” است! و حالا این بماند که خواننده بزرگسال ایرانی با آنچه که در این “سال سی” بر او رفته است، در فضای این داستان امیدهای شاید گمشده، شاید فراموش شده ای را تجربه می کند که واداراش می کند بار دیگر و بارهای دیگر کتاب را ورق بزند! و یا نمی دانم شاید این حس و حال نسل من و بویژه آن طایفه ای باشد که با انقلاب بهمن زیست و از آن زیست و در آن سوخت… نوشابه امیری خودش در مصاحبه ای در باره انگیزه هایش از ترجمه این کتاب حرفهای روشن تری زده است. اینجا

اگر صفحه های معدود کتاب را به وظیفه، یا از سرکنجکاوی یا به هر روی سهل انگار، ورق بزنی، داستانی ساده را می یابی که تکراری هم هست! گریز همیشگی انسان از قانون بی چون و چرای مرگ و تلاش برای ستاندن زمانی بیشتر برای زندگی.

اما به آرامش دل که به خواندن بنشینی، هر نفس نگران نفسهای پیرمردی که نکند ناگاه در قفا بماند و برنیاید! نفسهایی که جان و جهان پرنده ها و آوازشان که معنای زندگی ست، به آن بسته است. همینطور که می خوانی تو نگران آن می شوی که نکند حامی پرنده ها در مقابل حاکم مرگ کم بیاورد! نکند او بمیرد و پرنده بمیرد و امید بمیرد…

نقاشی های کتاب جذاب و دلنشین اند و از قصه حتا مهربانتر. اصلاً در کار وحشت و نفرت پراکندن حتا از «مرگ» نیستند. چهره مرگ بیش از آنکه تعریف های تکراری دلگزا و ترسناک را زنده کند، کارمند منضبطی را تصویر می کند در دغدغه انجام وظیفه ی بی پایانش.

هارک ِ پیر اما آنچنان چهره پرامیدی دارد که حضور پرنده ها همه جا در نزدیکی یا حاشیه وجودش انگار بازتاب بدیهی امیدواری رضامندانه اوست. اولین تصاویر کتاب فصل سردی را نشان می دهند که قصه در آن آغاز می شود، سپس هارک پیر است در آستانه خانه ایستاده با دانه هایی که به سخاوت از مشتهای گشوده اش به زمین پاشیده می شوند و پرنده هایی که دانه بر می چینند.

در سومین تصویر کتاب او و «مرگ» در دو سو مقابل یکدیگر ایستاده اند. پیرمرد پرامید و راضی و آرام می نماید و «مرگ» طبیعی و مؤدب سر صحبت را با او باز کرده است.

مرگ آغاز می کند:
“روز بخیر! هارک پیر:
” سلام چهره ات خیلی آشناست اما نامت را به یاد نمی آورم. ما همدیگر را جایی دیده ایم؟”

و مرگ چنان چون که باید، راست و درست پاسخ می دهد:
“به طور رسمی نه. من قبلاً از اینجا رد شده ام. ممکن است تو مرا دیده باشی من مرگ هستم.”

هارک پیر که همه داستان را فهمیده است، قامتش را راست کرد، کیسه ی غذای پرنده ها را به سینه اش نزدیک تر کرد و گفت:
“مرگ؟ آها، خوب تو عوضی آمدی.”

و مرگ که فقط از روی حساب و کتاب حرف می زند دفترش را باز می کند تا اثبات کند که عوضی نیامده و او، هارک پیر، وقت رفتنش رسیده است و …
پیرمرد اما وقتی استدلال و خواهشش بی ثمر می شود خیال او را راحت می کند:
“چیزی که در آن دفتر نوشته شده است صنار برای من ارزش ندارد…”

و این داستان حکایت همیشگی پیرمردی نیست که مثل همه پیران می خواهد مرگ را دست به سر کند. هارک پیر برای زندگی پرنده هاست که چانه می زند! روایتهای صمیمانه اش از رابطه اش با پرنده هایی که از نوزادی از او دانه گرفته اند، به دل می نشیند و حس های گمشده ای را به یاد می آورند که به ما می گوید: آواز ِ پرنده یعنی هر صبح آغازی دیگر، یعنی هر شام وعده صبحی دیگر! و برای این آغاز های بی پایان و برای این وعده های روشن است که هارک پیر باید تا بهار زنده بماند آخر مرگ ناگهانش مرگ پرنده خواهد بود و برای زنده ماندن پرنده هاست که با مرگ از در خواهش در می آید:

“برو و دوباره بهار برگرد. این پرنده ها ر ا می بینی؟ اگر من نباشم انها میمیرند. آنها واقعا پرنده های زمستانی نیستند. حتا پاییز هم که دنبال غذا باید به جنوب بروند به خاطر من نمی روند…اما من تا بهار اینده به انها یاد می دهم که خودشان غذا پیدا کنند. پرنده ها حس شان انقدر قوی هست که بدانند زمستان بعدی من اینجا نیستم و بروند جنوب.”

نمی شود! این است پاسخ مرگی که در «آستانه» است و دفتر به دست دارد و کارش حساب و کتاب دارد. اما حکم پیرمرد از حکم مرگ قوی تر طنین می افکند. “من نمی آیم.”

مرگ ناچار است تا به حیله متوسل شود. شرط می گذارد. شرطی سخت و عجیب و تا آنجا که او می داند ناممکن!
پیرمرد می پذیرد؛ پیرمرد برنده می شود!
مرگ تسلیم نمی شود. شرطی دیگر، دشوارتر؛
پیرمرد می پذیرد. برنده می شود.
مرگ خشمگین می شود ولی تسلیم نمی شود و ببین که مانند انسانها به خشونت هم متوسل نمی شود اما حیله را بیشتر می کند.
شرطی دیگر، عجیب تر، غیرممکن!
پیرمرد می پذیرد؛ پیرمرد غیرممکن را نیز برنده می شود زیرا که جان جهان در آواز پرنده است و پرنده با دانه های هارک پیر است که زنده است؛ که می خواند…
بهاری دیگر او بی شک مرگ را پذیرا شده است زیرا که پرنده ها آموخته اند که بدون او زندگی کنند؛ آواز بخوانند؛ روز را صدا کنند؛ به شب لالایی بگویند.

قصه زیبای بگذار پرنده ها آواز بخوانند، سال گذشته در جشنواره بین المللی تئاتر عروسکی در تهران با کارگردانی روشنک کریمی به روی صحنه رفت و جذابیت فراوانی برانگیخت. روشنک کریمی که گویا به استادی این قصه را به نمایش دراورده بود در گفتگویش با رسانه ها گفته بود: “متن این نمایش توسط خودم و از داستانی به همین نام اقتباس شده است.”

غیر از این چه می توانست بگوید؟ باشد که در میهن ما پرنده ها برای چیدن دانه ها، برای آواز خواندن به جنوب و شمال و کجا و ناکجا هجرت نکنند.

——————
*با اندک تلخیص و ویرایش

همرسانی کنید:

مطالب وابسته