وقتی بقال ها خبرنگار بودند؛ گفتگو با ر. اعتمادی – بخش ۲

الهه خسروی یگانه
خبرآنلاین

اگرچه بسیاری ر.اعتمادی را با داستان‌های عاشقانه می‌شناسند اما بخش اعظمی از زندگی او به روزنامه‌نگاری گذشته است. او یکی از روزنامه‌نگاران «اطلاعات» و سردبیر مجله «جوانان» بود. مجله‌ای که در دهه پنجاه به تیراژ چهارصدهزار رسید. در بخش دوم و پایانی مصاحبه او درباره «جوانان»، این که چرا عنوان ر.اعتمادی را برای خود انتخاب کرد و رقابت‌های بین کیهان و اطلاعات گفتنی‌های بسیاری بر زبان آورد (بخش اول در اینجا) :

سربازی را چه سالی تمام کردید؟
سال ۱۳۳۵. برگشتم تهران و برای این که کمک حال خانواده باشم تصمیم گرفتم کاری پیدا کنم. آن زمان هنوز پول نفت نیامده بود و پیدا کردن شغل خیلی مشکل بود. مخصوصا اگر آدمی مثل من می‌خواست در یک سازمان یا اداره‌ای استخدام شود باید حتما پارتی می‌داشت چون داوطلب زیاد بود و شغل کم. دوستانم همه جا برایم دنبال کار می‌گشتند. در حالی که داشتم یک شغلی در یک دفتر مهندسی پیدا می‌کردم یکی از دوستانم زنگ زد و به من گفت فلانی، روزنامه اطلاعات یک کلاس  خبرنگاری گذاشته است. این برای اولین بار در تاریخ مطبوعات ایران بود که کلاس خبرنگاری برگزاری می‌شد.

او از کجا می‌دانست که شما به نوشتن علاقه دارید؟
ما شش نفر افسر وظیفه مامور خدمت در تیپ رشت بودیم. روز پایان خدمت رفتیم با تیمسار فرمانده تیپ خداحافظی کنیم. این تیمسار فوق‌العاده عنق و ترس‌انگیز بود اما یکی از پاکترین افسران ارشد. اسمش سرتیپ فراهتی بود، با افسران وظیفه میانه خوشی نداشت، می‌گفت همه اینها چپی و شورشی هستند. به رییس دفترش گفت: بگو بروند، خداحافظ! به من و دوستانم برخورد، به دوستانم گفتم مداد و کاغذی به من بدهید. فی الحال متنی نوشتم و اصرار کردم که باید حتما تیمسار را ببینم. به زحمت پذیرفته شد. من شروع کردم متن را خواندن که بسیار متن میهن‌پرستانه‌ای بود، تمیسار اخمو با هر جمله که می‌خواندم چند سانتی از روی صندلی بلند می‌شد، وقتی به جمله‌های آخر رسیدم از جا بلند شد و به ما ادای احترام نظامی کرد. این خاطره در ذهن دوستانم بود مخصوصا همین دوستی که خبر از تشکیل کلاس روزنامه‌نویسی داده بود.

شما رفتید و ثبت‌نام کردید؟
من این بخش از زندگی‌ام را گذاشته‌ام بازی سرنوشت. وقتی توضیح دادم می‌فهمید چرا… در آن زمان هنوز پول نفت وارد بازار نشده بود و استخدام در موسسات دولتی و خصوصی پارتی گردن کلفت می‌خواست که من نداشتم. مثل اغلب جوان‌ها. مایوس بودم، به اکراه رفتم ثبت نام کردم. دیدم تا روزی که من اسمم را نوشتم هشتصد داوطلب ثبت‌نام کرده‌اند. اکثریت هم لیسانسیه‌ها بودند و من دیپلمه و هنوز به دانشگاه نرفته بودم. تصمیم گرفتم برای روز امتحان نروم اما دوستانم اصرار که برو، رفتم سر جلسه امتحان نزدیک هشتصد نفر نشسته بودند، به خودم گفتم بی‌جهت نشسته‌ای، چهارصد نفر لیسانسیه هستند و پارتی دارها قبولند. از جا بلند شدم که از جلسه امتحانی خارج شوم. فرشته سرنوشت در شکل مش باقر نگهبان ساختمان اطلاعات جلوی مرا گرفت که نمی‌شود. در بسته شده و آقای مسعودی گفته کسی خارج نشود. هر چه اصرار کردم فایده نداشت. برگشتم و سر جایم نشستم و گفتم جواب سوال‌ها را نمی‌دهم، من که قبول نمی‌شوم. فرشته گفت: حالا نگاهی به سوالات بیانداز لااقل، تمرینی‌ست برای کنکورهای آینده. ۶۰-۷۰ سوال بود از سیاسی، اجتماعی، جغرافیایی و… سرسری پاسخ دادم و یک سوال هم بود که بعدها فهمیدم مهم‌ترین بوده.

چه سئوالی؟
نوشته بودند تصور کنید شما خبرنگاری هستید که در کشتارگاه، گاوها را سر بریدند، یکی از گاوها وحشت‌زده پا به فرار می‌گذارد و می‌رود توی خیابان و همه جا را به هم می‌ریزد. شما این صحنه را تشریح کنید. در حقیقت می‌خواستند نثر ما را امتحان کنند.

بعد چه شد؟
اولین نفری بودم که جلسه را در یاس کامل ترک کردم و دوباره دنبال کار می‌گشتم که همان دوستم زنگ زد که فلانی قبول شده‌ای و باید در فلان روز بروی امتحان شفاهی بدهی. اگر این دوست فرشته‌صفت من نبود من هرگز از پذیرشم خبر نمی‌شدم.

امتحان شفاهی چطور شد؟
هنوز هیچ امیدی نداشتم و می‌گفتم حتما شفاهی مردودم می‌کنند، من که پارتی ندارم. روز مصاحبه شفاهی متوجه شدم کف تنها کفشم درآمده. گفتم با کفش پاره که نمی‌شود امتحان شفاهی داد، اما فرشته سرنوشت مشغول بازی‌های خودش بود. نمی‌دانم چرا به سرم زد با دمپایی بروم دیدن یکی از دوستانم. اسمش موحد بود. برادر بزرگتر عبدالله موحد کشتی‌گیر معروف. البته او هنوز به قهرمانی نرسیده بوده. موحد در اداره ثبت احوال استخدام شده بود. تا مرا دید پرسید امروز امتحان شفاهی دارید؟ گفتم بله ولی نمی‌روم چون کفشم پاره شده موحد شد فرشته سرنوشت، یکی دو ساعت پیش اولین حقوقش را به مبلغ ۱۲۵ تومان گرفته بود. دستم را گرفت و مرا برد سبزه میدان که آن روزها بورس کفش بود، یک جفت کفش برایم خرید به مبلغ ۲۵ تومان و گفت برو امتحان بده.

امتحان شفاهی چطور بود؟
در جلسه امتحانی آقای عباس مسعودی مدیر موسسه اطلاعات و چند سردبیر روزنامه نشسته و امتحان می‌گرفتند. دعا دعا می‌کردم من برای امتحان شفاهی به مسعودی نیفتم. آن روزها ما جوانان تحت تاثیر تبلیغات حزب کمونیست او را نماینده امپریالیسم می‌دانستیم اما فرشته سرنوشت مرا برای امتحان شفاهی جلوی عباس مسعودی نشاند. نگاهی به ورقه‌های امتحانی‌ام انداخت و به جای هر سوالی پرسید:‌ پدرت چه کاره است؟ گفتم پدرم کاسب است ولی ورشکست شده. مسعودی گفت چرا اینقدر غمگینی؟ خوب دوباره بلند می‌شود، برو! با خودم گفتم مردود شدم. قرار شد نتیجه را در روزنامه اعلام کنند. من که پول خرید روزنامه نداشتم و دنبال کار می‌گشتم که باز آن دوست که شده بود بازیگر سرنوشت من زنگ زد و گفت:‌ «تبریک، قبول شدی، فردا باید بروی سر کلاس!»

خب مسعودی روی چه حسابی شما را قبول کرده بود؟
ایشان آن صحنه‌سازی من هنگام فرار گاو از کشتارگاه را خوانده و خوشش آمده بود. به تدریج متوجه شدم که او نه نماینده امپریالیسم بلکه روزنامه‌نویسی است که از کارگری چاپخانه شروع کرده و بزرگترین موسسه روزنامه‌نگاری خاورمیانه را برپا کرده. شخصا هم بسیار مهربان بود، گزارش‌هایی که می‌نوشت سرمشقی برای همه ما بود. با این که توده‌ای‌ها دشمنش بودند وقتی یادداشت‌های سفر به مسکو چاپ شد به تمام حوزه‌های حزبی گفتند که حتما این سفرنامه را بخوانند. وقتی از کار ما ایرادی می‌گرفت نه به خاطر این که مدیر موسسه است بلکه به علت استادی‌اش در روزنامه‌نگاری می‌پذیرفتیم و یاد می‌گرفتیم. روزنامه‌نگاری در بسیاری از کشورها دانشکده ندارد، بعضی کشورها هم دانشکده‌هایش را تعطیل کردند. روزنامه‌نگاری استعداد ذاتی می‌خواهد و تجربه کاری. اغلب فارغ‌التحصیلان دانشکده روزنامه‌نگاری پیش از انقلاب از مدرک خود برای استخدام در موسسات دیگر استفاده می‌کردند، حالا نمی‌دانم.

بعد از قبولی در آزمون چه شد؟
رفتیم کلاس. ما پانزده نفر در این کلاس صبح و بعدازظهر شرکت می‌کردیم. افراد شاخص مطبوعات و حتی خارج از مطبوعات را دعوت کرده بودند تا به این کلاس‌ها بیایند و برای‌مان تدریس کنند. مثلا آقای سعید نفیسی درباره ادبیات ایران با ما صحبت می‌کرد. چون یک روزنامه‌نگار باید این چیزها را بداند. آقای حجازی که نویسنده بود و آقای دوامی هم می‌آمدند. او یکی از سردبیران روزنامه اطلاعات بود که بعدها به کیهان رفت و مجله «زن روز» را در می‌آورد و بسیار هم پرتیراژ بود و بعدها من تیراژش را با «جوانان» گرفتم. نورالدین نوری نیز می‌آمد که راجع به شهرستان‌ها صحبت می‌کرد چون صفحه شهرستان روزنامه را او در می‌آورد و نمایندگی‌های فروش اطلاعات در سراسر کشور زیر نظر او بود. خود آقای مسعودی هم جزو مدرسان بود و روزنامه‌نگاری را به ما یاد می‌داد. بعد از دو ماه ما را با حقوق ماهیانه ۲۵۰ تومان استخدام کردند که اغلب آخر برج اضافه هم می‌آوردیم.

شما را به کدام قسمت فرستادند؟
مرا چون قلم خوبی داشتم به قسمت شهرستان‌ها فرستادند. آن موقع نماینده‌های روزنامه اطلاعات در شهرستان‌ها بیشتر بقال‌ها بودند که روزنامه را می‌فروختند، همان‌ها هم به عنوان خبرنگار برایمان کار می‌کردند. مثلا نخست وزیر که به فلان شهر می‌رفت خبر می‌دادند که کجا رفته و چه کرده. در نتیجه به آدمی نیاز بود که قلم خوبی داشته باشد و بتواند این اخبار را واقعا به شکل خبر دربیاورد. من دو سال در آن قسمت کار کردم و برایم هزار بار بیشتر از آن کلاس دو ماهه آموزنده بود چون توانستم به تنظیم تمام رشته‌های خبری مسلط شوم. آنجا خبرهایی هم مبنی بر مشکلات شهرستان می‌آمد که مثلا فلان جاده آسفالت نیست یا بیمارستان نداریم و … من این خبرها را به صورت مقاله انتقادی در می‌آوردم و در نتیجه سرمقاله نویس هم شدم. اوایل که اینها را می‌نوشتم رییسم آقای نوری می‌خواند و خوشش نمی‌آمد. پاره می‌کرد و خودش می‌نوشت. من غروب می‌رفتم و نوشته پاره خودم را با آنچه که چاپ شده بود کنار هم می‌گذاشتم و مقایسه می‌کردم تا بفهمم چه کار باید بکنم. بالاخره یادم هست یک بار مقاله انتقادی راجع به بابل نوشته بودم، او مقاله را برداشت خواند. سپس بلند شد و رفت و بعد از یک ربع وقتی که برگشت مرا صدا کرد و گفت مقاله‌ات را بردم به آقای مسعودی نشان دادم و ایشان گفت که این باید در سرمقاله روزنامه اطلاعات منتشر شود. مقاله من بعد از یک سال در سرمقاله اطلاعات منتشر شد. عنوانش هم بود «رقص هزار طبل».

درباره چی بود؟
درباره مشکلات مردم. گاهی به شهرستان‌ها که می‌روم و چشمم به خیابان‌ها می‌افتد یادم می‌آید که قلم من اینجا را اسفالت کرد یا من این درمانگاه را ساختم چون مقالاتم بسیار اثرگذار بود. بعد از آن من به عنوان خبرنگار ویژه اطلاعات هفتگی مشغول به کار شدم.

که مجله بود.
بله، هنوز هم هست ولی آن موقع مشهورترین مجله مطبوعاتی ایران بود و من به عنوان خبرنگار ویژه در آن مجله مشغول شدم، در هر شماره چهار گزارش داشتم. در گزارش‌هایم نوعی نوآوری بود. به خصوص در مسائل مربوط به جوانان. چون خودم هم جوان بودم و از شلوغ‌کن‌های تهران. در تمام میهمانی‌ها سردسته بودم و یادم است که یک گزارش تهیه کردم با عنوان «هجده سالگان چه می‌گویند». تا قبل از این گزارش هیچ وقت در مطبوعات ایران چنین رپرتاژی منتشر نشده بود. این که روزنامه‌نگار برود و با آدم ها صحبت کند. گزارش‌ها معمولا همیشه درباره مسائل مهم مملکتی بود. من رفتم و با جوان‌ها صحبت کردم وعکس‌شان را گرفتم و خلاصه گزارش خیلی سر و صدا کرد چون همیشه در ایران «درباره» جوانان می‌نوشتند ولی من این باب را باز کردم که خود جوان‌ها حرف بزنند. این گزارش خیلی گل کرد. یا مثلا یادم هست در خیابان لاله زار یک کوچه بود به نام کوچه ملی. هنوز هم این کوچه هست. در این کوچه دو تا سینما بود و یک کاباره. داخل کوچه هم قیامتی بود، یکی مار نشان می‌داد، یکی هالتر می‌زد و … به فکر هیچ کس نرسیده بود که از این کوچه گزارشی تهیه کند. من رپرتاژی از این کوچه تهیه کردم که در مجله «پاری‌ماچ» فرانسه چاپ شد. از آنجا من شدم ر.اعتمادی.

چرا ر.اعتمادی؟
معمولا نویسنده‌ها در دنیا به خصوص کسانی که اسم‌شان طولانی است نام‌شان را کوچک می‌کنند. مثل ماکسیم گورکی یا تولستوی که اگر اسم اصلی‌شان را بخوانی یک کیلومتر است.

چرا نگذاشتید علی اعتمادی؟
خب داستانی دارد. وقتی که من متولد می‌شوم مدام مریض بودم. در یک شهر کوچک خرافی مردم به مادر و پدرم می‌گویند چون اسم پدربرزگش را روی این بچه گذاشتید او مدام مریض است. باید اسم را عوض کنید تا حالش خوب شود. پدر و مادرم ولیمه می‌دهند و چهارصد، پانصد نفر را دعوت می‌کنند و می‌گویند اسم بچه ما از این به بعد مهدی است. حالا تصادفا حالم خوب می‌شود. مادر من روی این مسئله خیلی حساسیت داشت. مثلا اگر شما زنگ می‌زدی و اسم شناسنامه‌ای مرا می‌گفتی، می‌گفت همچین کسی اینجا نداریم. چون فکر می‌کرد من دوباره مریض می‌شوم. به همین خاطر چون هم اسمم طولانی بود و هم مادرم ناراحت می‌شد فقط «ر» اولش را از اسمم انتخاب کردم ولی عجیب است که این ترکیب خیلی سر و صدا کرد. خیلی عجیب و جالب است برای‌تان بگویم من دیگر اعتمادی نیستم، ر. اعتمادی‌ام. گاهی با  دوستانم مثلا به محافل دانشگاهی که می‌روم اگر دوستانم مرا اعتمادی معرفی کنند بلافاصله می‌پرسند ر.اعتمادی؟ این اصلا جزو اسم من شده. اشکالی هم ندارد.

پس ر.اعتمادی از گزارش کوچه ملی ر.اعتمادی شد.
بله. به محض این که این رپرتاژها را شروع کردم، عجیب مورد استقبال واقع شد. من در مجله اطلاعات هفتگی یک ایده دیگر هم دادم. آن موقع تیراژ اطلاعات هفتگی سی هزار شماره بود که البته تیراژ خیلی خوبی بود ولی من همیشه معتقد به تیراژ بالا بودم. آمدم و به سردبیر پیشنهاد دادم که برویم از دبیرستان‌ها گزارش تهیه کنیم و عکس دسته جمعی اینها را منتشر کنیم. دانش‌آموزان به خاطر عکس‌شان یکی یک شماره مجله می‌خرند. ممکن است از آن صد نفری که مجله می‌خرند پنج نفر از مجله خوششان بیاید و مشتری شوند. تیراژ به این شکل بالا می رود. عجیب بود که تمام مدارس منتظر بودند من بروم و گزارش تهیه کنم. همزمان من اولین داستانم را تحت عنوان «گور پریا» در اطلاعات هفتگی چاپ کرده بودم. هر هفته وسط این مجله یک نوول منتشر می‌شد که خیلی هم مهم بود و آدم‌های بسیار معروفی آن را می‌نوشتند. یک روز پیش خودم گفتم من هم یک نوول بنویسم شاید چاپ کنند.

چه سالی بود؟
۱۳۳۷. چون از اول روزنامه‌نویس شدم عادت کردم ببینم و بنویسم. به خاطر همین تصمیم گرفتم یک داستان واقعی بنویسم. زمانی که من در دوران سربازی در آستارا خدمت می‌کردم عاشق دختری در جنگل‌های آستارا شده بودم. این داستان را بر اساس آن خاطره نوشتم.

ماجرایش چه بود؟
همان‌طور که گفتم قصه عشق خودم بود، وقتی در دوران افسری وظیفه سه ماه در مرز ایران و شوروی خدمت می‌کردم در میان جنگل‌های انبوه کوهستانی آستارا ‌با دختری روستایی آشنا شدم و این آشنایی مثل همه آثار و احوال جوانی به عشقی سوزان بدل شد. باید بگویم که دختران آن منطقه از نظر زیبایی کم‌نظیرند، تداخل نژادی باعث شده اغلب چشمان آبی و موهای طلایی داشته باشند. خوب عاشق شدیم ولی هر دو می‌دانستیم که به محض پایان ماموریت سه ماهه ما برای همیشه از هم جدا می‌شویم و این داستان یک تراژدی واقعی بود. من این قصه را نوشتم و آن را روی میز سردبیر مجله آقای انورخامه‌ای گذاشتم که از گروه ۵۳ نفر معروف و از جداشدگان حزب توده بود و بسیار فهیم. هنوز هم زنده هستند و هوشمند، خدا حفظش کند. گمان نمی‌کردم داستان مورد قبول قرار گیرد اما قبول و چاپ شد. برای خودم باورکردنی نبود که داستانم در جای داستان‌نویسان خوب آن روزها چاپ شود در حالی که جوانی بیست و دو، سه ساله بودم. بعد از آقای انور خامه‌ای، سردبیری مجله به آقای منوچهر سعیدوزیری رسید و ایشان در شکوفایی استعداد روزنامه‌نویسی و رمان‌نویسی من نقشی استثنایی داشتند و داستان‌های کوتاه مرا هم در کنار داستان‌نویسان قدیمی و مشهور چاپ می کردند.

مثل کی؟
مثل حمزه سردارفر، جواد فاضل، پرویز نقیبی، احمد احرار و … بعد از انتشار داستان «گور پریا» قرار بود من بروم و از دبیرستان  دخترانه «ایران» گزارش بگیرم. دبیرستان ایران در خیابان مولوی بود.

چرا آنجا را برای گزارش انتخاب کرده بودید؟
چون خیلی عجیب بود. مولوی در جنوب تهران قرار داشت. جای مناسبی نبود. اما صبح که می‌شد ماشین‌های درجه یک جلوی در این دبیرستان صف می‌کشیدند و دختران تیمسارها و وزراء از ماشین پیاده می‌شدند و به آن دبیرستان می‌رفتند. چرا؟ چون خانمی به نام شوکت الملوک جهانبانی مدیر این دبیرستان، واقعا آنجا را خوب اداره می‌کرد. یکی از خدمتگزاران فرهنگ بود. من به علت همین تضادی که این دبیرستان با محلش داشت آنجا را انتخاب کردم. پنج شنبه مجله درآمده بود و داستان من «گور پریا» درش چاپ شده بود. من قرار بود روز دوشنبه به آنجا بروم. خانم جهانبانی به شاگردان می گوید که قرار است خبرنگار اطلاعات هفتگی ر.اعتمادی روز دوشنبه به دبیرستان بیاید و گزارش تهیه کنید باید خیلی منظم و مرتب باشید. وقتی که من رفتم در مدرسه بسته بود. در زدم، مستخدم در را که باز کرد، من و عکاس که وارد حیاط شدیم، پشت این پنجره‌ها هزار تا دختر دم گرفته بودند «گور پریا»، «گور پریا». من فهمیدم زده‌ام توی خال (خنده)… چون مگر می‌شد یک نوول بنویسی و این جوری معروف شوی؟ از آن به بعد دیگر رمان نویسی را رها نکردم. من به مدت دو سال در اطلاعات هفتگی کار کردم و گزارش‌های من خیلی گل کرد. همین باعث شد که به عنوان یک رپرتاژنویس موقعیتم خیلی تثبیت شود. شاید یکی از دلایلش این بود که من نویسنده هم بودم و در نتیجه گزارش‌هایم خشک و رسمی نبود. بعد از دو سال که در اطلاعات هفتگی کار کردم آقای مسعودی پیشنهاد کرد که به روزنامه بروم. «اطلاعات» یک صفحه‌ای داشت که گزارش‌های مهمش از مسائل روز را در آن منتشر می‌کرد و من مدتی فقط برای آن صفحه از حوادث مختلف روز گزارش تهیه می‌کردم که باز به نام ر.اعتمادی چاپ می‌شد. این شهرت من باعث شد همه دلشان بخواهد من گزارش بنویسم. پس از آن من به عنوان دبیر سرویس فرهنگی، جوانان و ورزشی روزنامه اطلاعات انتخاب شدم. خبرهای مربوط به دانشگاه، جوانان و ورزش را منتشر می‌کردم.

به طور خاص چه حوزه‌هایی را پوشش می‌دادید؟
فرهنگ اعم از تئاتر، سینما، موسیقی، کتاب … ورزش هم همین طور. خبرهای دانشگاه گاهی خیلی اهمیت پیدا می‌کرد. در یک دوره‌هایی هم مثلا سال‌های ۴۰ تا ۴۴ تظاهراتی در دانشگاه می‌شد و ما آن را پوشش می دادیم.

سر ماجرای ۱۶ آذر هم خودتان رفتید؟
نه  در زمان مسئولیت من نبود. ضمنا یک برنامه تلویزیونی هم از طرف موسسه اطلاعات در تلویزیون ثابت پاسال داشتم. من به آقای مسعودی پیشنهاد دادم که باید یک کار تبلیغاتی در تلویزیون داشته باشیم. گفت چه فکری داری؟ بنویس. من پیشنهاد کردم هفته‌ای یک بار یا دو بار خبرهای روزنامه‌های اطلاعات را در این برنامه بخوانیم و خودم هم اجرا کنم. او هم موافقت کرد و چون یک برند تبلیغاتی برای موسسه اطلاعات بود و هیچ ربطی به سیاست آن تلویزیون و مدیریتش نداشت، در نتیجه من از نظر چهره هم حالا شناخته شده بودم . به هر حال خبرهای دانشگاهی خیلی اهمیت داشت. همان موقع من رشته علوم اجتماعی را در دانشگاه می‌خواندم.

چه سالی در دانشگاه قبول شدید؟
سال ۱۳۴۲. شش، هفت رشته قبول شدم ولی علوم اجتماعی را انتخاب کردم چون جدید بود. من همیشه عاشق نوآوری بودم. استادانم هم کسانی مثل دکتر صدیقی که قبلا وزیر کشور دولت مصدق بود، آقای احسان نراقی، آقای کاردان، آقای شاپور راسخ و … غیره بودند. من حدود دو سه سالی دبیر فرهنگی بودم که آقای مسعودی به من گفت برو معاون سردبیر روزنامه بشو.

سردبیر کی بود؟
آقایی بود به نام مهندس کردبچه. روزنامه‌نویس خوبی بود ولی سنش بالا رفته بود و مسعودی می‌گفت برای این که خون جوان به رگ‌های روزنامه بدود تو برو و معاون سردبیر شو. من دو سال معاون او بودم که باز تمام اخبار سرویس‌های مختلف را تنظیم می‌کردم، تیتر می‌زدم، کم و زیاد می‌کردم و خلاصه یک روز به این فکر افتادم خب روزنامه اطلاعات را من دارم اداره می‌کنم چرا من سردبیر نباشم؟ من از آن آدم‌ها بودم که همیشه حرفم را می‌زدم. گفتم یک راهی پیدا کنم. یک نامه برای سردبیر نوشتم که دیگر خسته شدم و مریضم و می‌خواهم به سر میز خودم برگردم. یعنی دوباره دبیر سرویس فرهنگ شوم. ایشان خیلی هول شد. دیدم نامه را برداشت و فوری به سراغ مسعودی رفت. وقتی برگشت، پنج، شش دقیقه بعد تلفن زنگ زد. دیدم آقای مسعودی است. گفت بیا بالا. من رفتم پیشش. گفت این چه کلکیه؟ من را واقعا مثل پسرش دوست داشت. گفت تو کجات مریضه؟ راستش را بگو. گفتم آقا واقعیتش را می‌خواهید؟ من می خواهم سردبیر شوم. من روزنامه را دارم اداره می‌کنم، چرا سردبیر نباشم؟ آقای مسعودی اصلا در عمرش چنین چیزی ندیده بود که کسی بیاید و بگوید من لیاقت آن را دارم که سردبیر روزنامه شوم. چرا به من این عنوان را نمی‌دهی. مکث بلندی کرد و گفت من هم می‌دانم که تو روزنامه را داری اداره می‌کنی ولی یادت باشد تو بیست و شش، هفت سالت است، روزنامه همیشه ممکن است تویش اشتباهی دربیاید. روزنامه اطلاعات قدیمی‌ترین روزنامه این مملکت است و رویش حساب سیاسی می‌شود. اگر تو یک اشتباهی بکنی، به من می‌گویند تو زمام امور قدیمی‌ترین روزنامه را به یک جوان ۲۷ ساله دادی که اشتباه بکند و مملکت را به هم بریزد؟ برای تو زود است. برو بشین کارت را بکن.

من برگشتم سر کارم ولی می‌خواستم سردبیر شوم. این حرف‌ها سرم نمی‌شد. در همین زمان‌ها بود که موسسه کیهان مجله «زن روز» را منتشر کرد، اطلاعات قبل از کیهان مجله «بانوان» را داشت. مجله بانوان تیراژ خیلی خوبی داشت ولی «زن روز» که آمد چون به روزتر بود و آقای دوامی آن را اداره می‌کرد، مجله «بانوان» را خرد کرد. تیراژش به هشتادهزار تا رسید. آقای مسعودی خیلی ناراحت بود. من آن زمان با انتشار دو رمان نویسنده محبوب جوان‌ها شده بودم. با خودم فکر کردم مملکت دارد جوان می‌شود و جوان‌ها به یک مجله خوب خاص خودشان نیاز دارند. همین را پیشنهاد کردم و نوشتم و دادم به آقای مسعودی و گفتم اگر موافقت کنید من طرح‌هایم را برای انتشار مجله بنویسم و بدهم. ایشان گفتند ما دو بار مجله جوانان در موسسه اطلاعات منتشر کردیم و هر دو ورشکست شد. چطور می‌خواهی یک مجله دربیاوری. گفتم دلیل ورشکست شدن آن دو مجله این بود که آنها درباره جوان‌ها می‌نوشتند من می‌خواهم مجله‌ای منتشر کنم که در آن جوان‌ها از خودشان بنویسند. مسعودی بسیار پذیرای ایده های نو بود. گفت برو طرحت را بنویس. نوشتم و دادم. ضمنا نوشتم که چون من می‌خواهم از زبان جوان‌ها حرف بزنم جامعه پیر محافظه‌کار مقابل این مجله صف‌آرایی خواهند کرد باید به من قول بدهید در این جور مواقع تسلیم نشوید و از من حمایت کنید. من هم به شما قول می‌دهم که تیراژ «زن روز» را بشکنم. این، نقطه ضعف مسعودی بود و با همه شرایط موافقت کرد.

من افرادی را برای کار کردن انتخاب کردم و فرم مجله را در ایران عوض کردم. یعنی بیشتر به عکس اهمیت دادم و گرافیک مجله را هم جدی گرفتم. یک گرافیست خیلی خوب و حرفه‌ای به نام علی مسعودی هم داشتیم که با ما همکاری می‌کرد و کارش خیلی خوب بود. مدل‌هایی از مجلات امریکا و اروپا را مدنظر قرار دادم و چند بار نمونه گرفتیم که ببینیم چطور در می‌آید. در ضمن برای اولین بار من یک فیلم تبلیغاتی برای مجله تهیه کردم. اولش مثل سرخپوست‌ها طبل کوبیده می‌شد و بعد صدایی می‌گفت ما نسل دیگری هستیم. و این شعار بهانه‌ای دست مخالفان مجله داد که حتی در طنزهای تلویزیونی هم مرا رهبر نسل دیگر می‌خواندند. یادم است که در اولین شماره ما عکس از گوگوش چاپ کردیم، چند عکس بغل هم، چون تازه داشت معروف می‌شد و از آنجا که داستان‌هایی مربوط به این که او دارد استثمار می‌شود و پدر ندارد و … منتشر شده بود مردم خیلی به او توجه داشتند. وقتی دیدند مجله‌ای آمده که دارد تیراژها را می‌شکند، شروع کردند به بهانه گرفتن. عده‌ای فکر می‌کردند چون مجله مربوط به جوانان است باید علمی باشد. در حالیکه «جوانان» یک مجله همگانی بود و من نوجوانان و تین ایجرها را جامعه هدف قرار داده بودم. از سیزده تا ۱۹ سال. البته بعدها چهل ساله‌ها هم آن را می‌خواندند اما من مسائل مربوط به زندگی آن طبقه سنی را پوشش می‌دادم. مثل هنر، موسیقی، ورزش، موزیک، فیلم و … اینها تمام ایرادشان این بود که چرا مجله به جوان‌ها دستور نمی‌دهد که چطور بپوشند و چطور رفتار کنند. ما اگر می‌خواستیم در مورد پوشش چیزی بنویسیم مد لباس معرفی می‌کردیم نه این که بگوییم چی باید بپوشند. آنهایی که از بالا رفتن تیراژ ما می‌ترسیدند بهانه‌شان این بود که ما داریم جوانان را فاسد می‌کنیم. مثلا ما در مورد گروه بیتلز که در اروپا غوغا کرده بود خبر می‌نوشتیم. یا ترانه‌ها را ترجمه می‌کردیم و جوان‌ها هم این چیزها را می‌خواستند. البته اگر در علم هم جایزه نوبل به کسی داده می‌شد خبرش را می‌گذاشتیم.

با چه کسانی کار می‌کردید؟
بد نیست اسامی کسانی که در سیزده سال عمر مجله جوانان با من کار می‌کردند یادآوری کنم. در گروه نویسندگان داستان‌ها سبکتکین سالور نویسنده رمان‌های تاریخی، دکتر صادق جلالی نویسنده داستان‌های واقعی، پوران فرخ‌زاد مترجم داستان‌های خارجی، امیرحسین صدر‌ی‌پور و رضا سیدحسینی نویسنده اولین کتاب درباره مکاتب هم با مجله کار می‌کرد. در گروه خبرنگاران باید از بیژن امامی گزارشگر هنری معروف نام ببرم، مهدی ذکائی خبرنگار ارشد مجله که حالا در امریکا مجله جوانان مخصوص ایرانیان منتشر می کند و بسیار موفق هم هست، هوشنگ حسینی که هنوز در مطبوعات قلم می‌زند، محمدرضا رفیع‌زاده خبرنگار موفق و پرکار، و در رشته ورزشی، بیژن رفیعی که بعدها خود سردبیر اطلاعات ورزشی شد، ابوالفضل جلالی و کامبیز اعتمادی، در گروه مترجمان خانم پوران فرخ‌زاد، آقای چایچیان، دکتر سعید کنعانی، زنده‌یاد پرویز پرتو، فری گلشن و شهیار قنبری مترجم ترانه‌های روز خارجی با من همکاری داشتند. آقای علیرضا طبائی شاعر پرآواره سال‌ها مجله شعر جوانان را اداره می‌کرد و بسیاری از شعرای نوآور و مشهور امروزی از همین صفحه در نوجوانی و جوانی شهرتی یافتند و مجله جوانان مفتخر است که در شکوفائی استعدادشان سنگ تمام گذاشت.

ضمنا من یک سازمان خبری در خارج ایران از دانشجویان علاقمند به روزنامه‌نویسی راه انداختم بسیار کارآمد از جمله  پرویز زاویه در امریکا که مصاحبه‌هایش با رییس جمهور امریکا نیکسون و محمدعلی کلی قهرمان پرآوازه بوکس غوغا کرد، در آلمان کامران اخترخاوری و ثابتی، در انگلیس فرامرز قاسمی که با برندگان جوایز نوبل مصاحبه می‌کرد، از آن جمله‌اند. در خیلی از کشورها که می‌بینم در مطبوعات امروز از گزارشگران ایرانی در خارج ‌خبری نیست.

در مجله جوانان سوژه‌ها را چطور انتخاب می‌کردید؟ آن موقع عکس پاپاراتزی هم خیلی مد بود. از آنها هم استفاده می‌کردید؟
بله. مجله دوره‌های متفاوتی از نظر دنبال کرده سوژه داشت. در سال‌های نخست بیشتر به ترجمه اهمیت می‌دادیم و مقالات و گفت‌وگو با جوانان در راس کار بود. اما از سال سوم به بعد، مجله را بیشتر خبری کردیم چون کار و تخصص من هم خبر بود. بدانید بعد از ورود تلویزیون به دنیای خبر در همه جهان توجه مردم به مطبوعات کم شد، خبری که ۲۴ ساعت بعد در  روزنامه‌ها می‌خواندند در همان لحظات اول در تلویزیون می‌دیدند، روزنامه‌ها برای مقابله با تلویزیون تصمیم گرفتند بیشتر به تعقیب خبر و گزارش‌های پشت صحنه بپردازند که از  عهده دوربین تلویزیون برنمی‌آمد. من در روزنامه‌ اطلاعات بی‌آن که بدانم چنین ترفندی در دنیا شروع شده در یک خبر حادثه همین کار را کرده بودم.

چه خبری؟
زنی به نام آفاق محفل‌های شبانه‌ای برای ثروتمندان برگزار کرده بود و من ماجراهای پشت پرده را تعقیب کردم و چنان توجه برانگیز شد که آن زن دستگیر و بساطش برچیده شد. در همان زمان بود که خبرنگاری در پاریس محفلی این چنین را کشف کرده بود و بسیار هم سر و صدا و برپا کرد. تصمیم گرفتم این تخصصم را در مجله جوانان پیاده کنم. یک گروه به نام خبرنگاران فوق‌العاده تشکیل دادم و آنها بسیاری از حوادث خبری در زمینه‌های هنری اجتماعی و اتفاقات مهم را تعقیب می‌کردند. مردم هم برای آگاهی از این افشاگری‌ها سر و دست می‌شکستند. در همین دوره بسیاری از دستجات مافیایی را لو دادیم، زندگی پنهانی هنرمندان سرشناش را با تهیه عکس و مستندات افشا می‌کردیم و جامعه هم تشنه این خبرها بود چنان که امروز هم هست.

یک نمونه‌اش را مثال می‌زنید؟
مثلا اطلاع پیدا کردیم که یک باند فحشا برای جلب دختران جوان جویای کار آگهی‌های استخدام در روزنامه‌هایی که در تهران به زبان خارجی چاپ می‌شدند منتشر می‌کند. دختران به امید یافتن شغل به دفتری که در آدرسش درج شده بود و طعمه می‌شدند. من گروهی از خبرنگاران دختر مجله را مامور تماس با آن دفتر کردم و سرانجام با ترفندهای هیجان‌انگیز آن باند را لو دادیم. این نوع خبرنگاری را می‌گویند  INVESTIGATION-REPORTER

از این گونه تحقیق‌ها درباره چهره‌های مشهور سینمایی هم می‌کردید؟
بله، فراوان. افشای ماجراهای پشت پرده زندگی عاشقانه بهروز وثوقی و گوگوش همراه با عکس‌هایی که عکاسان زبده مجله مخفیانه گرفته بودند یکی از آنهاست. نظیرش را زیاد داشتیم، آن زمان هم مثل این روزها توجه به مردم به زندگی هنرپیشگان زیادب ود و خبرهای پشت پرده زندگی‌شان را دوست داشتند. عکاسان زبده مجله جوانان محمود محمدی و قاسم محمدی، مصطفی کاویانی و یونس علیشیری در تهیه عکس‌هایی از این دست غوغا می‌کردند.

از شما شکایت نمی‌کردند؟
مدرک داشتیم.

نه منظورم این است که چون به حریم شخصی‌شان وارد شده‌اید، باعث نمی‌شد از شما شکایت کنند؟
نه نمی‌کردند. راستش بدشان هم نمی‌آمد چون به شهرت‌شان اضافه می‌شد. البته گاهی هم شکایت می‌کردند ولی ما دروغ که منتشر نمی‌کردیم. عکس و سند داشتیم و نشان می‌دادیم و می‌گفتیم اینها هست. بعضی از آن عکس‌ها را چاپ نکردیم، حالا اگر ناراحت هستید آنها را هم چاپ کنیم (خنده).

پس  در مطبوعات هم همچنان پسربچه شلوغ‌کار تارزان بودید.
خیلی جالب است برای‌تان بگویم عید سال ۵۶ من ده روزی به آمریکا رفتم و طبق معمول مایل بودم روزنامه‌ها و مجلات آنجا را ببینم. خبرنگاری آنجا داشتم و به او گفتم با مشهورترین نشریه‌ای که در نیویورک منتشر می‌شود مکاتبه کن که من بروم و چاپخانه و نشریه‌شان را ببینم. ایشان با روزنامه “نیوزدی” مکاتبه کرد. آنها گفتند شما تیترهای مجله را ترجمه کنید و بفرستید تا ببینیم. آنها وقتی تیترها را دیدند گفتند ایشان سه شنبه ساعت ده صبح به روزنامه بیاید. رییس روابط عمومی از ایشان استقبال خواهد کرد و ناهار را میهمان ایشان خواهد بود. رییس روابط عمومی یک روزنامه آنجا یعنی وزیر. من رفتم و واقعا امکانات‌شان خیلی شگفت‌انگیز بود. وقتی بازدید تمام شد رییس روابط عمومی گفت می‌خواهم به شما مژده بدهم که ناهار را با سردبیر روزنامه می‌خورید. این برای من خیلی تکان‌دهنده بود. گفتم چطور برنامه‌تان عوض شد؟ گفت ایشان تیترهای اخبار شما را که خوانده مایل شده شما را ببیند. وقتی که سردبیر آمد و ناهار خوردیم به من گفت مجله شما را دیدم. شما عین ما کار می‌کنید. ما هم اخیرا متوجه شدیم در لاتاری نیویورک تقلب می‌شود. خبرنگاران‌مان رفتند و دو سه هفته تحقیق کردند و ما ماجرا را افشا کردیم. حالا من می‌خواهم به شما پیشنهاد کنم به امریکا بیایید و با ما کار کنید. گفتم من بیایم اینجا شغلم چیست؟ گفت اول خبرنگار. گفتم بعدش؟ گفت دبیر می‌شوید. گفتم بعد؟ گفت ممکن است بیایید و جای من بنشینید و سردبیر شوید. گفتم من الان سردبیرم. سردبیر پرتیراژترین مجله ایران هم هستم. خندید و گفت درست می‌گویید.

مقصودم این است که ما در اشل جهانی داشتیم کار می‌کردیم. همیشه عاشق نوآوری بودم و هنوز هم هستم. الان ۳۵ سال است که کار روزنامه‌نگاری نمی‌کنم ولی به هر کشوری سفر می‌کنم اول سراغ مجلات و روزنامه‌ها و چاپخانه ها می‌روم چون عاشق این کارم. در روزنامه‌نگاری نتیجه کارهای من پرتیراژترین مجله تاریخ ایران شد و متاسفم که هنوز این رکورد مال من است. جمعیت شد هفتاد میلیون ولی تیراژ مجلات حتی به صد تا هم نمی‌رسد. من تیراژ اطلاعات را هم بالا بردم ولی امروز می‌بینم مشهورترین روزنامه‌های پایتخت نهایت بیست هزار تیراژ دارند. چرا؟‌ چون اینها روزنامه نیستند، اعلامیه‌اند. یک مقدار اعلامیه دولت، یک مقدار هم مقاله. روزنامه نیست. گزارش روز ندارد. وقتی اعلام می‌شود برنجی که به ایران آمده مسموم است فقط همین خبر در حد چند سطر چاپ می‌شود ولی من اگر سردبیر بودم دنبال این موضوع می‌افتادم که این برنج‌های مسموم از کجا می‌آید. حتی خبرنگار می‌فرستادم هند و می‌فهمیدم چه کسانی این برنج‌ها را وارد می‌کنند و چند نفر مسموم شده‌اند. این کاری است که روزنامه باید بکند تا خواننده جذب کند وگرنه این خبر را در تلویزیون هم می‌گویند. هر روزنامه‌ای برمی‌دارید یک مقدار نطق است، یک مقدار اعلامیه است و یک مقدار مقاله. خبر نیست. در حالی که خبر اصل ماجراست. مردم از روزنامه انتظار وقایع روز دارند. آنچه را که نمی‌دانند می‌خواهند روزنامه به آنها بگوید. می‌بینند دلار دارد بالا می‌رود، ولی نمی‌دانند چرا. یک روزنامه‌نویس باید برود و پشت پرده را باز کند که چرا دلار دارد بالا می‌رود؟ در حقیقت ما روزنامه‌نویسی نداریم. یعنی من روزنامه‌های موجود را اصلا روزنامه نمی‌دانم. گاهی نگاه می‌کنم ببینم فلان کس که نویسنده خوبی است چه نوشته. همین. و به این دلیل روزنامه در کشور ما شکست خورده است. در آن زمان تیراژ روزنامه در شرایط عادی ۱۸۰ هزار بود الان ۲۰ هزار تا. این غم انگیز است. مجلات هم همین طور. لااقل در مسائل اجتماعی فرهنگی که می‌شود وارد شد. دو ماه است که آقای کی روش می‌گوید می‌مانم، نمی‌مانم ولی هیچ کس نمی‌داند پشت پرده چه خبر است. بارها از خودم پرسیدم چرا مانده است؟‌ چرا نمی‌رود؟ یا منتشر نکنید یا کامل منتشر کنید. خبرهایی از این دست زیاد است که مردم مایلند بخوانند. مدتی می‌گفتند آب تهران نیترات دارد و خطرناکست. ندیدم روزنامه یا مجله‌ای خبرنگاری بفرستد و ماجرا را از سرچشمه خبر تعقیب و روشن کند. انتشار چنین گزارش‌هایی می‌تواند به بهبود شرایط آب هم کمک کند. همین مساله بازار ارز و نام جمشید بسم‌الله در روزنامه‌ها آمد، اما نه عکسی از او چاپ شد نه سابقه‌ای و نه توضیحی. و نه آماری و پشت پرده زندگی و درآمد ارزفروشان، بخواهم از سوژه‌های خبری اسم ببرم مثنوی ۷۰ من کاغذ می‌شود. مسائل سیاسی ممکن است اشکال ایجاد کند اما در زمینه‌های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی، حتی حوادث بزرگ، تحقیق  و انتشار مسائلی از این دست تیراژ روزنامه را تکان می‌دهد. اگر کسی خبر معمولی بخواهد بخواند رادیو و تلویزیون خیلی جلوتر است، چرا پول بدهند روزنامه بخرند؟

خب خیلی وقت‌ها ممکن است خود روزنامه‌ها جلوی کار خبرنگار را از ترس تعطیل شدن بگیرند.
بله ما هم آن زمان این مشکلات را داشتیم ولی یک روزنامه‌نویس می تواند از طرق مختلف جلو برود. این هنر روزنامه‌نویس است که بتواند حرف‌هایش را بزند. روزنامه را برای مردم منتشر می‌کنیم نه برای گروه خاص. یکی از مشکلات دیگری که من در روزنامه‌ها می‌بینم این است که کل‌شان یا به جناح اصلاح طلب وابسته‌اند یا اصولگرا. آیا همه مردم ایران به این دو گروه تقسیم می‌شوند؟

برگردیم به مجله «جوانان» که ظاهرا تا یک سال بعد از انقلاب هم چاپش به سردبیری شما ادامه داشت.
بله. این مجله سیزده سال به سردبیری من عمر کرد.

درباره رقابت روزنامه کیهان و اطلاعات هم صحبت کنید و این که دامنه این رقابت چطور به «جوانان» کشیده می‌شد؟
در آن زمان رقابت بین اطلاعات و کیهان به مسابقه‌ای حاد بدل شده بود. بعدازظهر که این دو روزنامه بیرون می‌آمد ما خبرنگاران و سردبیران هر دو روزنامه دل توی دل‌مان نبود که کدام خبر را به رقیب زده‌ایم و کدام خبر را خورده‌ایم. واویلا می‌شد. خبرنگاران این دو روزنامه مخصوصا در حوادث مهم رقابت‌شان به جنگ بدل می‌شد و در کار هم خرابکاری می‌کردند. در زلزله لار از روزنامه اطلاعات من و از روزنامه کیهان سیامک پورزند رفته بودیم. هر دو با هوایپمای شیر و خورشید همراه شده بودیم. در فرودگاه شیراز که هواپیما توقف کوتاهی داشت من با ترفندی که مفصل است خبرنگار کیهان را جا گذاشتم تا اخبار دست اول از لار متعلق به اطلاعات باشد که خود همین واقعه مقدمه‌ای شد برای جنگ لفظی روزنامه اطلاعات و کیهان. اگر عکاسان عکس مهمی می گرفتند که طرف مقابل نداشت خبرنگاران نیمه شب دوربین را کش می‌رفتند و به فیلم نور می‌دادند. این رقابت گاهی نوعی فیلم‌های اکشن و هالیوودی را تداعی می‌کرد. به عنوان مثال در سال‌های دهه سی دو برادر ایرانی بودند به نام برادران امیدوار. این دو جوان با موتورسیکلت به جهانگردی مشغول بودند. خبر عبور آنها از جنگل‌های آمازون تا افریقا، توجه ایرانیان را شدیدا جلب کرده بود، آنها نخستین جوانان ایرانی بودند که به سفری ماجراجویانه دست زده و باعث نوعی احساس سربلندی در مردم داخل کشور شده بودند. خبر آمد که آنها دارند به ایران برمی‌گردند. کلید رقابت بین اطلاعات و کیهان زده شد تا خاطرات‌شان را به چنگ آورند. کیهانی‌ها زرنگی کرده و به مرز رفته و آنها را در چنگ خود گرفته بودند. در اطلاعات این نوعی شکست تلقی می‌شد. من تصمیم به کاری گرفتم بسیار خطرناک و زیرکانه. اتومیبل جیپ اطلاعات و عکاس را برداشتم و در کرج سر راه کمین کردم. کیهانی‌ها که خود را پیروز می‌دانستند با خوش‌خیالی حرکت می‌کردند، ناگهان راه را بر آنها بستم و برادران امیدوار را از اتومبیل پیاده کرده و با هر ترفندی بود اما بسیار سریع و غافلگیرانه آنها را سوار بر اتومیبل اطلاعات کردم و یکسر به دفتر تحریریه روزنامه بردم و بالافاصله عکس و خبر تهیه شد و سوژه تیراژآوری را از چنگ کیهانی‌ها درآوردم. این رقابت منحصر به من نبود. کیهانی‌ها هم اطلاعاتی‌ها را جا می‌گذاشتند و به ما خبر می‌زدند. بد نیست یاداوری کنم که این رقابت‌ها هرگز به دشمنی بین خبرنگاران دو روزنامه منجر نمی‌شد. شب‌ها دوستانه دور هم جمع می‌شدیم و صبح‌ها رقیب هم بودیم. رقابتی داشتیم که به پیشرفت هر دو روزنامه و جلب توجه مردم می‌انجامید. مساله‌ای که این روزها نمی‌بینم و اصولا خبر رقابتی وجود خارجی ندارد. خبرنگاران به جای این که خود به دنبال خبر بروند به راحتی اخبار را از کامیپوتر می‌گیرند و چاپ می‌زنند، در نتیجه یکنواختی پدید می‌آید.

بعد از انقلاب چه کردید؟
من یک سال و چهار، پنج ماه همچنان سردبیر جوانان بودم. طبعا انقلاب شده بود و مسائل تازه‌ای مطرح می‌شد که هیچ  روزنامه‌نویسی نمی‌تواند آن را نادیده بگیرد. مجله را مسائل مطرح روز هماهنگ کردم و در تمام مطالب شیوه مستقل خودم را حفظ می‌کردم. به عنوان مثال در سال اول انقلاب مسائل مربوط به زندگی جوان‌ها تغییر کلی داشت. مثلا عده‌ای از انقلابیون به شدت با موسیقی مخالفت می‌کردند. اگر جوانی با سازی در دست در خیابان حرکت می‌کرد تنبیه می‌شد در حالی که امروز تنها در تهران هزار کلاس موسیقی با مجوز فعالند. خوب ما در جوانان روی این مساله خیلی کار می‌کردیم. در مسائل روز هم سبکی مستقل داشتیم و تا حدودی تیراژ بالا را حفظ کردیم. بعد از تب تند انقلاب تیراژها به حال عادی و زیر عادی برگشته بود. وقتی آقای دعایی مسئول موسسه اطلاعات شد، با من جلسه‌ای گذاشت، انصافا از من تجلیل کرد ولی گفت که مجله باید سبکش را تغییر دهد و من همکاری برایت انتخاب کرده‌ام که صفحاتی را در اختیار بگیرد. به ایشان گفتم از قدیم گفته‌اند ماما که دو تا بشه بچه پاره پاره در می‌آد. قبول نکردم، مرخصی گرفتم و به خانه رفتم و ظاهرا این مرخضی در این ۳۵ سال همچنان ادامه دارد. هنگام خداحافظی به همکارانم گفتم من بر خلاف خیلی‌ها که مایلند وقتی از صحنه خارج می‌شوند آرزو می‌کنند کارها خراب شود بر این اعتقادم که کاشتند و خوردیم، کاریم و خورند. بایستید و با سردبیر جدید کار کنید اما سردبیر جدید که جوانی بیست و دو ساله بود سابقه کار مطبوعاتی نداشت و طبعا نتوانست وارث خوبی باشد. تیراژ مجله ده هزار، ده هزار تا پایین می‌آمد و آقای دعایی فکر کرده بود من دارم خرابکاری می‌کنم و مشکلاتی هم برایم پیش آمد ولی به خیر گذشت.

در چند سال اول خانه‌نشینی پیشنهادهایی برای سردبیری داشتم در ایران و پیشنهاد سفر به خارج. پیشنهادها را نپذیرفتم، در ایران سکه خودم را زده بودم و این سکه چهارصدهزاری تیراژ همچنان بر گردن من است. زندگی در خارج را هم نپذیرفتم چون دوری از آب و خاک در مرام من نبود. به هر حال سال‌ها در انزوا قلم را زمین گذاشتم در حالی که کتاب‌هایم در بورس قاچاق صد برابر بهای روی جلد به ‌فروش می‌رفت. از سر دلگیری نوشتن رمان را هم متوقف کردم و می‌دانستم اگر بنویسم ارشاد اجازه چاپ نمی‌دهد.

از سال ۷۷ به بعد شروع کردید به نوشتن.
بله. روسای وزارت ارشاد آن روز در  دولت ششم، جزو خوانندگان من بودند. مجله «گردون» برای اولین بار یک خبر چند خطی از من گذاشت. همه فکر می‌کردند من از ایران رفته‌ام. چون هیچ کجا ظاهر نمی‌شدم. آنها خبر را خوانده و پیغام دادند که داستان‌ها را بیاورد مجوز بگیرد. من «آبی عشق» را ظرف یک هفته نوشتم و آنقدر مدیر بخش کتاب آدم فهیمی بود که خودش به من تلفن زد و گفت می‌خواهم شما را ببینم. من برای اولین بار بعد از انقلاب به وزارت ارشاد رفتم و ایشان گفت من کتاب‌تان را سر شب شروع کردم و دم صبح تمام کردم. نمی‌توانم بگویم چقدر این کتاب روی من تاثیر گذاشته است. چه عرفان خوبی در این کتاب پیاده کرده‌اید. ما اجازه می‌دهیم که کتاب‌های شما قدیمی و جدید چاپ شود. از کتاب‌های قدیمی من کوچک‌ترین ایرادی نگرفتند و آنها بدون سانسور چاپ شد. چون کتاب‌های من مشکل عرفی و شرعی نداشت.

یک گریزی هم در این فاصله به زندگی شخصی‌تان بزنیم که ر. اعتمادی شدن و این شهرتی که پیدا کرده بودید چه تاثیری روی زندگی شخصی‌تان گذاشت.
من دو بار ازدواج کردم. هر دو با عشق بود. یعنی بدون عشق ازدواج نکردم. هر دوی این ازدواج ها به هم خورد. از هر کدام هم یک بچه دارم. دلیلش هم شغل من بود. روزنامه‌نگاری در ایران به عنوان یک شغل هنوز شناخته نشده مخصوصا روزنامه‌نگار حرفه‌ای که منبع درآمدش روزنامه‌نگاری است. من حرفه‌ای بودم. آن زمان نود درصد روزنامه‌نویس‌ها یک شغل دیگر هم داشتند ولی من از اول گفتم می‌خواهم شغل اصلی و فرعی‌ام همین روزنامه‌نگاری باشد. خانواده من فکر می‌کردند روزنامه‌نگاری مثل کارمندی است. من صبح می‌روم و شب بر می‌گردم ولی بعد دیدند نه من خیلی زود که به خانه برسم ساعت ده شب است. از سوی دیگر آن ارتباطات وسیع کاری نمی‌گذاشت من خیلی به خانه برسم. ازدواج اولم به هم خورد. سر ازدواج دوم من همه چیز را برای طرف مقابلم توضیح دادم و گفتم بعدا نگویی چرا به من نگفتی. حتی یادم است مجله «بانوان» با چند روزنامه‌نویس مصاحبه کرده بود و آنها گفته بودند که روزنامه‌نگار نمی‌تواند یک همسر خوب باشد و دلایلی هم آورده بودند که درست بود. با همه این حرف‌ها و اگرچه شرایط پذیرفته شد اما عملا نتوانستیم. بعدها فهمیدم که من عاشق خوبی هستم اما شوهر خوبی نیستم. آن ازدواج هم به جدایی کشید. البته هر دو با مهربانی و الان هم خیلی روابط صمیمانه است. به این ترتیب زندگی تنهایی از سال ۱۳۵۴ شروع شد و تا این لحظه ادامه یافته است.

خاطره‌های ماندگارتان از روزنامه‌نگاری چه خاطراتی است؟
آنقدر خاطره دارم که … یک زلزله‌ای شده بود در منطقه سنگچال مازندران. برای اولین بار مرا به عنوان خبرنگار فرستادند که از این منطقه گزارش بگیرم. این اولین تجربه من در رابطه با یک حادثه بزرگ بود. وقتی رسیدم به منطقه، زلزله‌زده هایی که از کوه داشتند پایین می‌آمدند همه روستاییانی وحشت‌زده بودند. از آنها پرسیدم چند نفر کشته شدند؟ آنها مبالغه می‌کردند و گفتند دو هزار نفر کشته شدند. ما اولین گزارش را با خبر کشته شدن دو هزار نفر به روزنامه دادیم در حالی که فقط چهارصد نفر کشته شده بودند. این اشتباه بزرگی بود که من مرتکب شدم و تجربه گرفتم که کار خبرنگاری کار ساده‌ای نیست. مسئولیت بردار است. تمام برنامه‌های شیر و خورشید بر اساس این خبر من به هم خورد و من تا مدت‌ها از دکتر خطیبی که دبیرکل شیر و خورشید ایران بود خجالت می‌کشیدم. او یکی از پاک‌ترین و شریف‌ترین انسان‌های روزگار بود. البته در زلزله‌های بعدی جبران کردم. وقتی که برای زلزله به لار رفتم این بار با تحقیق معلوم شد حدود هزار نفر کشته شدند و گزارشی که نوشتم به طور مسلسل هر روز در روزنامه اطلاعات چاپ می‌شد. نثر من هم خوب بود و خیلی روی مردم اثر می‌گذاشت. به طوری که مردم پول می‌فرستادند برای روزنامه که اطلاعات برای زلزله زدگان بفرستد. آن موقع با نوشته‌های من چهارصد هزار تومان جمع شد. یعنی بیشتر از چهارصد میلیون الان. یک روز آقای مسعودی من را صدا کرد و گفت بیا اتاق من. وقتی رفتم دیدم دکتر خطیبی نشسته است. همچنان از او خجالت می‌کشیدم. گفت آقای اعتمادی گزارش‌های زلزله لار شما خیلی خوب بود آقای مسعودی به من اطلاع دادند که چهارصد هزار تومان به خاطر مقالات شما کمک‌های مردمی جمع شده است. چون خودت لاری هستی می‌خواهم بدانم با این پول در لار چه کنم. من می‌دانستم که در لار اگر چراغ گاز یک نفر خراب شود هیچ کس نیست که آن را تعمیر کند. به خاطر همین گفتم با این پول یک مدرسه صنعتی در لار باز کنید. با همین پول یک مدرسه صنعتی ساختند. ماشین‌هایش را از آلمان سفارش دادند و هنوز این مدرسه کار می‌کند. شاگردهای این هنرستان امروز عملا تمام شیخ نشین‌های خلیج فارس را از نظر فنی اداره می‌کنند. این یکی از خوشحالی‌های من است که هیچ کجا به آن اشاره نکردم و شاید دانشجویان این هنرستان هرگز نفهمند که آنجا حاصل قلم من است.

در مجله «جوانان» با وجهه‌ای که داشتید به محافل زیادی احتمالا رفت و آمد داشتید. برخوردها با شما به چه شکلی بود؟
من از ساعت هشت صبح تا ده شب در روزنامه کار می‌کردم در هیچ مهمانی شرکت نمی‌کردم. یعنی نمی‌توانستم شرکت کنم. یک موقع هست مخاطب شما ده هزار نفر است. به اندازه آن نفرات باید جواب دهید ولی وقتی ۴۰۰ هزار نفر شد باید به اندازه ۴۰۰ هزار نفر پاسخگو باشید. آنقدر من گرفتار بودم که در هیچ میهمانی در هیچ جشنی و محفلی شرکت نمی‌کردم. حتی یادم است که آقای مسعودی یک بار از من گله کرد و گفت تو چرا هیچ جا نیستی؟ گفتم وقت ندارم. گاهی خودش ساعت ده شب زنگ می‌زد می‌دید من جواب می‌دهم. بنابراین من مستقیم با هیچ کس ارتباط نداشتم و در هیچ محفل هنری ادبی شرکت نمی‌کردم مگر این که آنها برای دیدن من بیایند.

چه کسانی مثلا می‌آمدند؟
هنرپیشه‌ها که همه می‌آمدند. اهل موسیقی و تئاتر و همچنین نویسندگان و روزنامه‌نگاران مشهور هم همین طور. یا تلفنی وقتی خبری ازشان چاپ می‌شد تشکر یا اعتراض می‌کردند. مثلا یادم است یک بار چیزی درباره خانم پریسا نوشته بودیم خیلی عصبانی به من تلفن زد. یا یک بار که ما خبر ازدواج قریب الوقوع خانم حمیرا با یاحقی نوشته بودیم او به من تلفن زد و گفت من از شما به علیاحضرت ملکه مادر شکایت می کنم. گفتم مگر ما دروغ نوشتیم؟ عکس‌هایت هست. بخواهید عکس‌ها را می‌فرستیم. البته ایشان هم شکایت نکرد و بعدا جزو دوستان مجله شد. یا مثلا یک روز نشسته بودم در اوج گرفتاری منشی من آمد و گفت آقایی آمده و می‌خواهد شما را ببیند. گفت ایشان آقای اکبر مشکین هستند هنرپیشه معروف در رادیو. گفتم بهش بگو که من خیلی وقت ندارم و دو سه دقیقه بیشتر نمی‌تواند بماند. خلاصه آمد و گفتم بفرمایید. گفت من دیشب تا صبح «ساکن محله غم‌»‌ را خواندم آنقدر هیجان زده‌ام که آمده‌ام نویسنده‌اش را ببینم. همین. بعد من را ماچ کرد و رفت. یا مثلا نادر نادرپور یک بار به من زنگ زد گفت برادر من خیلی به روزنامه‌نگاری علاقمند است من دوست دارم در جوانان کار کند. گفتم بفرست بیاید و دو سالی هم آنجا کار کرد. یک بار هم آقای زرین دست آمد و می‌خواست «شب ایرانی»‌ را فیلم بکند. کلا چون مجله افشاگر بود و به صغیر و کبیر رحم نمی‌کردیم هر نوع دوستی باعث می‌شد در کار مجله خلل وارد شود. به خاطر همین من بچه‌های مجله را منع می‌کردم که رابطه دوستانه‌ای با هیچ کس برقرار نکنند چون آن وقت مجبورید فقط تعریف و تمجید کنید.

جنجالی‌ترین مطلبی که در «جوانان» چاپ کردید چه بود؟
یک برنامه‌ای در تلویزیون ملی ایران بود به نام رنگارنگ که آقایی به نام فرشید آن را اداره می‌کرد. خانمش هم منشی قطبی رییس رادیو تلویزیون بود. ما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که این آقا بخشی از دستمزد خواننده‌های این برنامه را نمی‌دهد. از جمله دستمزدهای داریوش و افشین و … را نداده بود. ما این موضوع را افشا کردیم. خانم این آدم به آقای قطبی گفت که این مجله دشمنی کرده و هدف‌شان این بوده که تلویزیون فاسد است. در حقیقت اینها تلویزیون را زدند نه شوهر مرا. ایشان هم شکایت کرده بود به آقای مسعودی و خط و نشان کشیده بود. زورشان هم می‌رسید. من کمی نگران شدم اما …

با سانسور هیچ وقت گرفتاری نداشتید؟
چرا. یکی از خاطراتی که هیچ کجا هم نگفتم و حالا شما یادآوری کردید این بود که من به عنوان روزنامه‌نگار کار خودم را می‌کردم. برایم مهم نبود کی دوستم هست و کی نیست. تختی دوست من بود. یک روز بعد از فوت تختی، به خبرنگارم گفتم مردم تختی را دوست دارند و خوششان می‌آید عکس پسرش را ببینند. می‌توانی یک عکس از او گیر بیاوری؟ خبرنگارها هم می‌دانستند من وقتی یک چیزی بخواهم باید برآورده کنند. خلاصه رفت و عکس را گیر آورد. ما هم چاپ کردیم. چاپ این عکس سبب شد که فردا صبح از ساواک زنگ بزنند که آقای اعتمادی شما از امروز سردبیر مجله جوانان نیستید. اسم‌تان را هم بردارید. یعنی با یک تلفن به علت چاپ عکس پسر تختی من از روزنامه‌نگاری افتادم. گفتم دیگر تمام شد. آن موقع آقای مسعودی سناتور بود. در ساعت تنفس به روزنامه‌ زنگ می‌زد که ببیند اوضاع چه خبر است. تلفنچی به او گفت فلانی با شما کار دارد. وصل کردند و من ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم چه کار کنم؟ یعنی واقعا همه زحمات من داشت از بین می‌رفت. خیلی راحت به من گفتند اسمت را بردار ولی بشین کارت را بکن تا من بهت بگویم. سه چهار شماره مجله جوانان اسم سردبیر ندارد. من هم کار خودم را کردم تا این که آقای مسعودی صحبت کرده بود و خلاصه ماجرا را درست کرد. بعد از این همان آقایی که زنگ زده و گفته بود دیگر کار نکن، دوباره زنگ زد و گفت اسمت را بگذار. یک وقت هایی بود مجله چاپ شده بود و یک خبرمان به یکی از سیاست‌های مملکت ضربه می‌زد. از وزارت اطلاعات زنگ می‌زدند که باید صفحه‌تان را عوض کنید. حالا هی بگو آقا این چاپ شده مگر می‌شود عوض کرد؟ به هر حال یک جوری قضیه را حل می‌کردیم ولی چون زیاد در سیاست نبودیم، در مسائل اجتماعی  مشکل آنچنانی نداشتیم.

عکس جلد مجله را چطور انتخاب می‌کردید؟
روی جلدهای ما تزئینی نبود. ما بر اساس خواست مردم عکس رنگی چاپ می‌کردیم. چیزی که مجله‌های دیگر توجه نمی‌کردند. مجلات دست دوم پول می‌گرفتند عکس یکی را چاپ می‌کردند. ما اگر می‌خواستیم پول بگیریم، آن موقع قیمت پشت جلد برای آگهی در یک مجله پنج هزار تومان بود، برای ما ۲۰ هزار تومان چون ما چهارصدهزار برگ کاغذ مصرف می‌کردیم. هنرپیشه نمی‌توانست ۲۰ هزار تومن به ما بدهد. سه ماه کار می‌کرد هم ۲۰ هزار تومن گیرش نمی‌آمد. نمی‌توانست به ما پول بدهد ولی ما یک صندوقی داشتیم به نام “هابی باکس”. عکس رنگی هنرپیشه‌ها و ورزشکارها را چاپ می‌کردیم. هر کس درخواست می‌کرد می‌گفتیم تمبر توی نامه بگذارید ما برای‌تان عکس می‌فرستیم. من آخر هفته از مسئول این کار لیست می‌خواستم که عکس چه کسی را مردم بیشتر خواسته‌اند، عکس او را چاپ می‌کردم. معیارم تقاضای عکس این آدم‌ها بود و اشتباه هم نمی‌کردم. هیچ کس هیچ مجله‌ای نمی‌دانست من دارم این کار را می‌کنم.

خب چطور مثلا شجریان را روی جلد می‌آوردید؟
برای این که آن دوره عکسش را بیشتر از همه می‌خواستند.

نمی‌شد که یک زمانی بر اساس یک خبر جنجالی مهم، عکس روی جلد را انتخاب کنید؟
البته. اگر یک خبر جنجالی بود ما دیگر به آن صندوق کار نداشتیم. ولی به طور معمول از این روش استفاده می‌کردیم.

و همه می‌آمدند و شما عکسشان را می‌گرفتید؟
بله. از خدای‌شان هم بود. چون به هر خانه‌ای می‌رفتند جوانان را می‌دیدند. کنسرت‌گذاران در تهران وقتی می‌خواستند خواننده‌ای را استخدام کنند اولین سوال‌شان از اینها این بود که چند بار عکس‌تان روی جلد «جوانان» رفته است؟ اگر چاپ شده بود با او قرارداد می‌بستند. چون می‌دانستند که ما نه تنها برای چاپ عکس پول نمی‌گیریم که بی‌جهت هم عکس کسی را منتشر نمی‌کنیم. یک بار خانم عباس مسعودی به افغانستان رفته بود و مهمان دربار پادشاه افغانستان شده بود. ایشان وقتی برگشتند به من تلفن زدند. گفت اعتمادی تو چه کار کردی؟ سر مجله تو در کاخ سلطنتی افغانستان زد و خورد است. پسرهای پادشاه همدیگر را سر مجله تو لت و پار می‌کنند. پادشاه از من خواهش کرده که بگویم برای ما دو تا مجله بفرستند. هفته بعد از وزارت امور خارجه با من تماس گرفتند. ما با وزارت امور خارجه کاری نداشتیم. من تعجب کردم. گوشی را برداشتم و آن طرف خط یک آقایی گفت من فروغی سفیرکبیر ایران در افغانستان هستم. حتما مرا می‌شناسید. من پسر ذکاءالملک معروف هستم. می‌خواهم شما را ببینم. من گفتم مقاله‌ای، داستانی، چیزی برای «جوانان» دارید؟ گفت نه من می‌خواهم کسی را ببینم که مجله‌اش در کشوری که رشوه پاسبان پنج ریال است، پنج هزارشماره در هر هفته می‌فروشد دانه‌ای پنج تومان. شما نمی‌دانید دارید چه کار می‌کنید. فرهنگ فارسی را در افغانستان جا انداخته‌اید. آنقدر از این موضوع خوشحال شدم که منی که هیچ کجا نمی‌رفتم به او گفتم زنده‌یاد فروغی استاد من بوده و «سیر حکمت در اروپا»ی او را کامل خوانده‌ام، من به وزارت خارجه می‌آیم. البته وزارت خارجه هم نزدیک موسسه بود و وقت چندانی نمی‌گرفت. خلاصه رفتم و گفت شما فقط در کابل پنج هزار شماره می‌فروشید. ما در هفته حداقل پانصد عکس برای افغانی‌ها می‌فرستادیم. تمبر می‌گذاشتند عکس هنرپیشه‌های ایرانی را می‌خواستند. با همه‌شان هم از طریق مجله «جوانان» آشنا شده بودند.

به استعدادهایی که در حوزه‌های مختلف ظهور می‌کردند مثل فریدون فروغی یا فرهاد حواس‌تان بود؟
یکی از معیارهای ما این بود که باید خواننده حتما مردمی باشد. فرهاد خواننده مردمی نبود. خاص بود. فریدون فروغی که مرتب به مجله می‌آمد و عاشق مجله بود. جوانان از او یک خواننده موفق ساخت. ما از همه جوان‌های هنرمند چه زن و چه مرد حمایت می کردیم چنان که در رشته‌های علمی و فرهنگی هم کارمان همین بود و جوانان مستعد را در تمامی رشته‌ها به ویژه هنری مورد حمایت قرار می‌دادیم. کسب تیراژی چنان عظیم نمی‌تواند بی‌دلیل و بی‌جهت باشد.

————

*با ویرایش خطاهای تایپی

همرسانی کنید:

مطالب وابسته