برشی از کتاب سنج ۲؛ معرفی رمان ناتنی

رضا اغنمی

کتاب سنج ۲
مجموعه بیست نقد
نوشته رضا اغنمی
لندن: اچ اند اس مدیا، ۱۳۹۰، ۲۳۴ صفحه.

از مهدی خلجی، به طور پراکنده مطالبی خوانده بودم که صراحت کلام و مقوله بحث‌ش نظرم راجلب کرده بود. در سفری که چندی پیش به کلن داشتم یکی ازدوستان، به ضمیمه  یکی دو جلد کتاب دیگر «ناتنی» را هم در اختیارم گذاشت که از چاپ و نشرش بی‌خبر بودم. توی هواپیما کتاب‌ها را باز کردم به قصد تورق تا نوبت به ناتنی رسید. با مشاهده نام آشنا شروع کردم به خواندن کتاب تا هواپیما در فرودگاه لندن نشست. کتاب را نصفه‌کاره بستم. تا چند روز پیش.

بنا به توضیح ناشر «ناتنی» رمانی است عاشقانه. … که درست است و عشق در سراسر کتاب جاری ست، گاه ساده و لذت بخش و گاه زخم خورده وماتم‌زده. اما آنچه دراین کتاب قابل تأمل است و بحث‌انگیز، تصاویر زنده از روایت‌هاست که نویسنده مقابل چشم وذهن خواننده می‌گشاید و با هدایت حلقه‌های ارتباطی به گذرگاهی واحد؛ هول و هراس ارتجاع مخوف را به نمایش می‌گذارد.

خلجی با به صحنه کشیدن فؤاد و والدینش و طلبه‌ها و مدرسین و ملاها وتعریف مقداری از روزمرگی‌های قم و شرح دگرگونی‌های آمرانه در قالب نثری روان و روایتی پیچیده و سنجیده، برآمدن انقلاب اسلامی و تفکر پیرانه سنت‌گرایان را به چالش  می‌گیرد. هم‌ا‌و با احساس فاجعه‌ای که در راه است، فریاد اختناق را می‌شنود. با نگاه تیز، ارتجاع و سرکوب را درچشم اندازش می‌بیند. می‌بیند که این‌بار استبداد ازقماش دیگری‌ست. از نوع موریانه فکری و عریانی فلاکت‌های اجتماعی. دلسوزانه، درهای خلوت را بازمی‌کند، سرنخ ابزار قدرت غالب را نشان می‌دهد. همین روایت‌های کلیدی عشق را به سایه می‌راند. عادت‌های ساده و دیرینه با پدیده‌های دیگری از ناهنجاری‌ها که با تغییر رژیم پیش‌آمده گره می‌خورد.  برجسته می‌شود. و ناتنی مفهوم پیدا می‌کند.

قهرمان داستان، بنا به روایت ص ۷۵  کتاب، در شروع انقلاب پسربچه‌ای هفت هشت ساله بوده که قم مرکز دگرگونی‌های کشورشده و تعیین کننده سیاست‌های کشور. و فواد با چشم و گوش باز حوادث را در حافظه‌اش ضبط می‌کند. « …  مادرم می‌گفت از وقتی پسرش را کشتند لال شده. … » ولی همان مادر لال با فؤاد حرف می‌زند.  آیا  نفرت و گریز از مردم  مادر را لال نکرده  است؟

این پسر بچه در خانواده و دردوران طلبگی بیشتر آبدیده  می‌شود. وقتی از پدر کتک می‌خورد –  آن هم به خاطر مدرسه رفتن و درس خواندن – مادر او را به بیمارستان می‌برد و به دکتر می‌گوید با برادرش دعوا کرده دکتر می‌گوید: «خانم این چه چه جور دعوایی بوده که بچه را به کشتن داده؟»

اشاره پدر نویسنده به حضور انبوه بی‌کاران در اوایل انقلاب به ظاهر طلبه که «اینها طلبه نیستند»، در سازماندهی مأموران مخفی که بعدها در تحکیم پایه‌های ارتجاع آخوندی نقش مهمی داشتند، پرده از رازهائی برمی‌دارد که تا به امروز نحوه شکل‌گیری نهائی شان از نظرگاه عموم در ابهام است. با این حال همین اشاره‌های کوتاه نقش بی‌کاران اوایل انقلاب را توضیح می‌دهد.

آفریده خلجی عصیان‌گر آرامی‌ست که می‌خواهد به فضای فکری دل‌خواهش برسد و آنچه که دردرون می‌جوشد بیرون بریزد. می‌ریزد. پرده‌ها را کنار می‌زند. از ریاکاران فاسد می‌گوید. از تفتیش عقاید در حوزه‌های درسی قم، با همان سیستم کلیسای قرون وسطا روایت‌های تازه نقل می‌کند. او انسان زمینی ست خلاف ایل و تبارش. نه ثناگوی موهومات فضائی ست، نه منادیِ  نابوده‌ها و نشده‌ها. برای پرکردن خود و سیرابیِ ذهن و اندیشه  به هر محفلی سر می‌کشد و با چشم وگوش باز، هستی را وا می‌رسد.

«زهرا» قهرمان دیگر رمان  است. «اولین باری که دیدمش پنج سالم بود.» و بار دیگر نیز درقم در سیزده سالگی زهرا را می‌بیند و دلبسته او می‌شود. و ازآن بعد، سال‌ها در خلوت و جلوتش حضور دارد. زهرا با احمد ازدواج می‌کند و بچه‌دار می‌شود. احمد پاسدار است. «وقتی به مادرم گفتم  احمد آدم می‌کشد من نمی‌توانم با یک آدمکش زندگی کنم سرم داد کشید که اگر می‌کشد، دشمنان اسلام را می کشد. …» کارشان به اختلاف، نه، به کتک‌کاری و تهدید می‌کشد. « … تا وارد خانه می‌شود، یک سیلی به استقبالش می‌آید و صورتش را سرخ می‌کند. این بود هنر؟ می‌خواستی بروی دانشگاه، نقاشی بخوانی که خانه را پرکنی از عکس جنده‌ها … » و متارکه می‌کنند. چندی بعد آن دو دل‌داده  درتهران به هم می‌رسند. درکلاس فلسفه.

زهرا دانشجوی هنرهای زیبا در دانشگاه تهران است. شبی به می‌گساری و عشق‌بازی می‌گذرانند. بعد از مدتی در دانشگاه سوربن (پاریس) همدیگر را پیدا می‌کنند. زهرا می‌گوید: «بچه پیش مامان است. مدرسه می‌رود. پذیرش دانشگاه گرفتم. همه را فروختم و آمدم.» و … سرانجام با خودکشی زهرا در تهران، مرکب جهل و ارتجاع همچنان می‌تازد و زهرای جوان و هنرمند را به کام  مرگ می‌فرستد. این زهرا نه آخرین قربانی، بلکه زهراهای دیگر را نیز به  دنبال دارد.  تا مردسالاری، زن ستیزی و فکر ستیزی جاری‌ست، تنور رسولان فرهنگِ بدوی داغ است.

خلجی، در نقل قول‌ها و اظهارنظرها از به کاربردن کلمات به ظاهرمذموم که غیرمرسوم است، ابائی ندارد. «آشیخ علی پناه گفت نکاح یعنی گائیدن.» یا از محتلم شدن و استمناء به صراحت سخن می‌گوید. همچنین: «طلبه‌ها وقتی از زن حرف می‌زدند، چشمهاش را نمی‌دیدند. دهان زن میزان اندازه فَرج اوست …»

و حضور آخوندهای جاسوس در حوزه‌های درس ازحوادث تلخ پرده برمی‌دارد. بی‌گمان  تازه و بی‌سابقه و شاید اولین‌بار است که در حوزه‌های دینی گماشتگانی برای پائیدن طلبه‌ها به کار گرفته شده. صاحب این قلم، که ازطریق والدین با علما و خانواده‌های آنها کم و بیش در رابطه  بوده‌ام، هرگز نشنیدم که طلبه‌ها را در طالبیه‌ها و یا حوزه‌های درسی به طور پنهانی زیر نظر می‌گیرند آن هم توسط مسئولان مدرسه!

خلجی می‌نویسد: «وقتی به ساختمان دادگاه ویژه رسیدم، آخوند سالمندی از دربیرون می‌آمد که یک پا نداشت. عصا زیربغل زده بود. او را جائی دیده بودم. یادم آمد توی کتابخانه مرعشی نجفی. مثل این‌که بو برده بود من آن کتاب رحلی چاپ سنگی چیز دیگری پنهان کرده‌ام. … در دادگاه ویژه قیافه بازجو به نظرم آشنا آمد. گاهی درس شیخ جواد می‌آمد …   به یکی از ستون‌های مسجد تکیه میداد. دستش را روی یک پا می‌انداخت. تسبیح می‌گرداند. تسبیح را گذاشت روی میز کنار کلت‌اش. شما خجالت نمی‌کشید که سهم امام می‌خورید و بعد شبهه پراکنی می‌کنید؟ شنیده ایم نماز هم نمی‌خوانید.»

«در درس قضای شیخ جواد گفتم آقا دیدن دیدن است دیگر. چرا اگر مرد جرم یا جنایتی را دید شهادتش قبول است، اما اگر همین واقعه را زن دید شهادتش نصف شهادت مرد ارزش دارد؟ یعنی چی آقا؟  …  جان زن مهم‌تراست یا عورتش؟ چرا اگر زنا کند سنگسار می‌شود، ولی اگر کشته شود به خاطرش مردی را قصاص نمی‌کنند؟ شیخ جواد انگشتش را لای وسائل الشیعه گذاشت و آن را روی زانویش بست.  شما درمقابل نص، اجتهاد می‌کنید …»

تفتیش عقاید با سازمانی گسترده درفردای انقلاب راه افتاده و در تمام سازمان‌ها مأموران امنیتی به فعالیت و پائیدن جوانان می‌پردازند. حتا درحوزه‌های درسی طلاب درمدارس دینی. وقتی پدر در پند و اندرزش می‌گوید: « … من هم که مثل آخوندهای دیگر آدم بسته ای نیستم. …» فؤاد فریب  نمی‌خورد.  می‌داند که راست نمی‌گوید.  صد البته که  پدر راست  نمی‌گوید.

«هیجده سالم بود. پدرم مرا درحال خواندن کتاب‌های انگلیسی دید  و فهمید که پنهانی دارم درس‌های دبیرستان را امتحان می‌دهم. گفت باید استکانت را آب بکشم. تو دیگر نجس شده‌ای. دیگر آدم نمی‌شوی. ازخانه من برو بیرون. از خانه برون آمدم.»

جالب اینکه فؤآد، هرگز از خاطرات گذشته  فارغ نیست همیشه با خاطره‌های ازلی می زیَد و هرکجا که هست با زمانه کودکی و جوانی  و یاد مانده‌های زادگاهش قم،  نفس می‌کشد. «دوازده سالم شده بود. کتاب تمهیدات ایمانوئل کانت را خریده بودم.  …  داشتم ورق میزدم که عبای بزرگی خورد به زانوم. کتاب‌ها ریخت روی زمین. صورتم داغ شد. کتاب کانت را سفت چسبیدم.  …  همین‌طور که خم شده بودم تا آن‌ها را جمع کنم، حس‌کردم صورتی نزدیک صورت من است. چشم هام را که برگرداندم زنی لبخند می‌زد و داشت همراه من کتاب ها را جمع میکرد. یک بار هم دستش خورد به انگشتت هام. دوست داشتم جمع کردن کتاب‌ها بیشتر طول بکشد. …  ناگهان صورتم را بوسید. وقتی از حمام بیرون آمد …»

و همین طور است که بعد از سالی چند در پاریس، وقتی با کریستیانا که درکتابخانه ورن با او آشنا می‌شود گره می‌زند به قم و دیدارش با زهرا.  در همه‌جا منظور برجسته کردن «عشق» است که به زیبائی آراسته می‌شود یکی ناشناخته ومبهم،  آن دیگری در کوران تجربه‌های جوانی؛ زمانی که تمایلات لبریز است و شیرین.

ازاین گونه حلقه‌های اتصالی دراین داستان فراوان است. و هریک گوشه‌هائی از ذوق و سلیقه زیبا شناختی نویسنده را عرضه می‌دارد: «چقدر این شهر زنده است. هروقتِ شب، همه چیز در دسترس است. بیرون خانه، کوچه، کافه، و مغازه جزیی ازجهان آدم هاست. رو به روی همین کافه، کتاب‌فروشی شبانه روزی است که می‌شود درکافه‌اش نشست و تا صبح کتاب خواند. شب پاریس بستر هوس آدم است   …   هوا تاریکِ تاریک نشده بود صدای اذان پهنه آسمان را پوشاند. پدرم گفت وضو بگیر باهم برویم مسجد نماز جماعت. …»

بعد از رانده شدن ازخانه توسط دوستش باقر به مدرسه‌ای منتقل می‌شود.  ولی بعد ازمدتی مسئول مدرسه می‌گوید: «  … شما خودتان هم می‌دانید که زی‌طلبگی ندارید. در نماز جماعت صبح مدرسه شرکت نمی‌کنید. رفت وآمدهای مشکوک دارید. ریش تان هم همیشه کوتاه است  …  معلوم  نیست کجا می‌روید. باقر گفت برو تهران. توی مدرسه‌های آنجا بگرد.»

به تهران می‌رود و به چند جا مراجعه می‌کند . تیرش به  سنگ می‌خورد. بالاخره به زهرا پناه می‌برد. که در زیر زمینی مستأجر یک خانم ارمنی‌ست.  به زهرا می‌گوید: «… بیرحم‌اند. همه چیز را مصادره کرده‌اند. خدا را هم مصادره کرده‌اند دلم دارد می‌ترکد…  زهرا دارند نسل کشی می‌کنند دارند خودشان را عقیم می‌کنند. بَعدِ خودشان را نابود می‌کنند.»

قهرمان خلجی عصیان‌گر جوانی‌ست از تبار ملایان. نماینده معدود هم‌نسلان با شعور خود  با حس قوی، سوایِ انبوه بندگان مطیع خدا، که بره‌وار تمرین  بندگی می‌کنند و بار امانت عبودیتِ چندین قرنی را به دوش می‌کشند. بی‌آنکه بدانند هر آنچه در اطراف‌شان می‌گذرد نیرنگ است و ریا که خرد اجتماعی را به بند کشیده؛ در پوشش آئین الهی،و به فلاکت  مردم می‌افزایند. به این طعنه‌های تلخ دقت کنید: «توی این شهرفقط دو چیز را می‌شد در ملاء عام بوسید: در و ضریح حرم را و دست علما و مراجع تقلید را.» همو قبلاً نیز گفته است: «قم مظهر سترونی بود. شهری که ترس توی جلدش رفته. ترس فروخورده کهنه‌ای که نمی‌گذاشت هرکس خودش باشد. هر آدم با خودش شبحی حمل می‌کرد. گاهی خودش هم شبیه شبحی می‌شد. در شبح اش فرو میرفت و می‌ماند.»

شبحی که خلجی به عنوان همزاد برای آدم‌ها متصور شده، درسراسر کشور به عنوان شخصیت دوم با همه نفس می‌کشد.  بی‌آن نتوان زیست. هیچ‌کس خودش نیست. ریاکاری وظاهرسازی و صیانت از خدعه و دروغ، فطرت فرهنگی و سنت نهادینه شده ای ست.

نویسنده «ناتنی» به مصاف ریاکاران می‌رود و با نقل شواهدی از زادگاه‌ش قم، فاسدان زاهد‌نما  را که «چون به خلوت می‌‌روند آن کار دیگر می کنند» معرفی می‌کند: «…  سال‌ها از جلو این مغازه رد شده بودم. هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود که ممکن است  چنین جائی بازار بورس بچه بازها باشد. عامری چهارده پانزده سال داشت. گوشه حجره نشسته بود. گریه می‌کرد. دنبالش رفته بودم تا ببینم چرا دو  روزی است درس نمی‌آید.»

و زن‌های خودفروش و محل عشق‌بازی طلبه‌ها در قبرستان. نفرت‌انگیز‌ترین صحنه: « … آخوندی را می‌دیدم ایستاده، زمین را نگاه می‌کند و زنی زیرگوش او چیزی می‌گوید   …از یک در قبرستان شیخان می‌آمدم و از در دیگر می‌رفتم. … چند طلبه جوان ایستاده بودند. سرهاشان روی گردن خم بود و دست‌ها به هم بسته طرف دیگر قبرستان …  بیشتر اوقات تنها چند زن آن‌جا بودند.»

درخانه یکی از طلبه‌های هم‌دوره‌اش که پدرش از فقهای مشهور است. کتاب «راهنمای عشاق» آموزش سکس به زبان انگلیسی با عکس‌های رنگی از حالت‌های مختلف جنسی را  در قفسه‌ای که پر از کتاب های فقهی ست می‌بیند. « … نه بابا. کریم‌مان از آدیس آبابا آورده برای برادرش. رایزن فرهنگی بود.»

مخلص کلام «ناتنی» داستانی‌ست قوی در سبک رئالیسم جادوئی با نثری روان که خواننده را تا پایان ماجرا به دنبال خود می‌کشد و از سرد و گرم‌ها و پیچ  وخم‌های زندگی عبور می‌دهد. از حوزه علمیه قم و درس  لمعه آشیخ علی پناه و دالان‌های نیمه تاریک خانه‌های قدیمی و «مطب دکترسهراب صدر» در تهران با مصاف با منشی جوان دکتر و دلهره‌های دوران بلوغ: « … زیرچشمی می‌توانستم خم شدن پستان‌هایش را به جلو ببینم. درشت و سفید بودند. قلبم با گوشه چشمم می پرید. ..» گاهی نیز از کاباره ها و رستوران های پاریس و جلوه‌های تازه‌ای از عشق و آرزوها، حسرت ها و ناکامی ها سخن می‌گوید.

نویسنده، خاطره‌های پایدار و شیرین خانه پدری و حوزه‌های درسی در دوران طلبگی را از شهر مذهبی قم،  به کاباره‌های پاریس می‌برد و دراین نقل و انتقال یادها، تصویر زیبائی ازنخستین دیدارش با زهرا، در زمانی که نوجوانی پا به بلوغ  بوده، به خوانندگانش ارائه می‌دهد.

«از اصفهان آمده بودند تا چند روزی میهمان ما باشند. دیدن او در میان زن‌ها آسان نبود. …  پسر سیزده ساله‌ای مثل من، به قول پدرم اهل تمیز به حساب می‌آمد …  چند بار در شلوغی و از زیر چشم دیده بودم‌ش. … چیزی شبیه نیم‌رخ او را می‌دیدم. چشم‌هایش، کشیده و درشت، در دلم چرخید. مژه‌هایش چنگ انداخت روی سینه ام. پاهام فرو ریخت. رفتند. رفت و یک جفت چشم جا ماند … » با این کلمات شاعرانه و زیباست که خواننده، صدای تپش قلب فؤآد و دلهره‌های ناشناخته بلوغ را می‌شنود. و خاطره‌های بلوغ و نوجوانی خود را در روایت‌های خلجی، بازآفرینی می‌کند.

یا وقتی می‌رسد به این برگ از کتاب: «نمازم که تمام شد، پدرم را دیدم در رختخوابش دراز کشیده و دستش را روی پیشانی طاق بسته …  صبح‌ها معمولاً سخت از خواب بیدار می‌شدم. اولین کلمه‌ای که به گوش می‌خورد “نماز” بود  از بیدار شدن زورکی بدم می‌آمد…» من خواننده کتاب از این گوشه لندن پرت می‌شوم به تبریز و خانه پدری در آن باغچه دَرندشت پر درخت که انتهایش نهر آب جاری بود گوارا، می‌رفت باغ‌ها و خانه‌ها را سیراب کند. اما زمستان‌ها، امان از دست وضوگرفتن صبح‌گاهی برای نماز خواندن که انگار ردیف‌مان می‌کردند ببرند به شکنجه گاه! با آن یخبندان‌های بی پیر، در گرگ و میش هر سحرگاهی با زور بیدارمان می‌کردند. پدر کلنگ را که زیر طاق زیر زمین بود برمیداشت و یخ های حوض را می‌شکافت سوراخی به اندازه کف دستش وگاهی عمق شکاف بیشتر می‌شد و دستمان نمی‌رسید به آب.  پدر بعد از وضو میرفت برای نماز. ما بچه‌ها، درحالی که از سرما می‌لرزیدیم، با دست‌های کوچک باید طوری با مشت‌های لرزان از حوض آب برمی‌داشتیم وضو می‌گرفتیم که تیزی براده‌های یخ  پوست دست و آرنج‌مان را نخراشد و خون نیندازد. خون نجس است و زندگی را به نجاست می‌کشاند!

اشاره‌های نویسنده به هرآنچه در اطرافش می‌گذشته، خواننده را با دیگر ابعاد، از منظری کاملاً متفاوت از آنچه در ذهنش پرورانده، عرضه می‌دارد. و بیش ازهمه، صراحت و جدی بودن درافشای روابط اجتماعی‌ست در اقلیم سنت و مذهب. به ویژه که نویسنده در انقلاب حضور داشته ولو هشت نه ساله. پس می‌توان گفت که از نسل انقلاب است. و با درک و حسی که دارد چرکینی‌های آزار‌دهنده را به درستی درک کرده است.

در پیوند با فاجعه‌ای، آشیخ علی پناه مدرس حوزه قم را که معلم  نویسنده است این‌گونه معرفی می‌کند: « …  زن‌ها ایستاده بودند تا سنگسار زن را تماشا کنند. حکم زن زانیه محصنه رجم است. آشیخ علی پناه سرش را توی کتاب لمعه فرو برده بود.  …   نکاح در لغت به معنای گائیدن است. دوسه طلبه کنارم پقی زدند زیر خنده. یکی از طلبه‌ها پاشد و از مسجد بیرون رفت تا آخر درس برنگشت …  زن را از پشت وانت نیسان پیاده کردند.  … پژواک صدای آشیخ علی پناه در فضای رودخانه به دیوارهای مدرسه فیضیه می‌خورد و برمی‌گشت. چادر بزرگ سفیدی رویش انداختند. چادر سیاهش از زیر پائین افتاد. دو زن مأمور دست‌هایش را گرفتند و نزدیک گودال بردندش.  شمرده شمرده راه می‌رفت. گویا برای انجام مراسمی آیینی قدم برمی‌دارد. انگار روز عاشوراست و دارد می‌رود حرم زیارت، برای سلامتی بچه‌هایش دعا کند. شن ریزه‌های رودخانه تا بالای  سینه‌اش آمد. الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر. سنگ اول بالای سرش نشست. یک چشمه سرخ روی سرش شکفت. زبان در دهانم به حالت احتضار افتاد  … دست‌ها همه سنگ شده بود؛ دست همه سنگ. چادر دیگر سفید نبود  …   گلدسته‌های حرم زیرنور خورشید، …  طلای گنبد از همیشه سرخ‌تر بود چشم‌هایم را بستم.»

باورکردنش مشکل است که مدرس و معلم در مقام آدمکش تعلیم و تربیت جوانان را نیزعهده گرفته است. اما باید باور کرد. آن روزهای پرتنش که عقل ملتی را ربودند و شب هنگام، پشت بام مدرسه رفاه، را قتل‌گاه کردند، شرافت و عظمت تعلیم و تعلم به خون نشست به ویژه قداست معلم. شگفتا، معلم «خانعلی» که روزی خون ناحق ش دستگاه استبداد را به لرزه درمی‌آورد، این‌بار، عمامه به سر، شمشیرآخته‌ای شد؛ گلوها درید و زبان‌ها برید.

فؤاد دوستی دارد به نام باقر و هم‌اوست که برای نخستین بار مطالعه کتاب‌های ممنوعه را در کتابخانه مرعشی برای او فراهم می‌سازد و چشم وگوش او را بر معارف جهان باز می‌کند. داستان باقر در «ناتنی»، یادآور جنایت‌های کلیساست در دوران تفتیش عقاید قرون وسطا در آثار باربارا تاکمن.  باقر طلبه و زاده انزلی است. درقم با فؤاد آشنا شده است. اهل کتاب و مطالعه است. درهدایت و بیداری فؤاد نقشی دارد. آن دو جوان جستجوگر درکسب و پذیرش نو آوری‌ها خارج ازدرس‌های حوزه، باهم، هم‌اندیشند. خلاف جریان آب شنا می‌کنند. با افکاری خلاف سنت غالب. می‌دانند که گذشته هرچه بوده گذشته تمام شده. زندگی را باید از آینده پر کرد و بهره گرفت. از همان نوجوانی پی‌برده‌اند که انسان مرکز کائنات است. با عقل نقاد ولو ناپخته؛ در پی‌کشف تازه‌های هستی می‌گردند.

باقر در قم شناسائی می‌شود. شعری از او در مجلات تهران چاپ شده است. «ناگهان باقر غیبش زد.  …  بعد از دوماه تلفن زد. وقتی دیدمش صورت کبود و چروکیده بود. با وحشت پرسیدم چی شده؟ شب مرا گرفتند. به شدت کتکم زدند. بردندم به یک ساختمان.  … از بس داد زده بودم، صدام برگشته بود. … نان امام زمان را بخوری و توی مجله‌ای که یک مشت لامذهب مادر جنده درمِی‌آورند کار کنی. …»

باقر از قم به انزلی می‌رود و آنجا یک کتاب‌فروش کوچک دایر می‌کند. کتاب‌فروشی او را آتش می‌زنند و … «وقتی رفتم سرگورش، خیلی توقف نکردم. تنها رفتم بالای یک بلندی. روی خاک نشستم . مادرش خاک را مشت کرد و روی سر پاشید. …»

باقر نیز مثل هزاران جوان ایرانی مسلمان که قدرت‌مندان نوکیسه چپاولگر، مطالعه و کتاب خواندن را کفر می‌دانستند،  آرزوهای جوانی‌اش زیر خاک سیاه  می‌برد.

«ناتنی» روایت تلخی ست ازبرآمدن ملایان وشکل گیری سلطنت فقها. برگردانی ازفرمانروائی کلیساست در  قرون وسطی از نوع اسلامی‌ش در پایانه قرن بیستم. روایت ناتنی، از ناتنی بودن تن و اندیشه، بازآفرینی تاریخ سرگذشت ماست؛ به گونه‌ای بس عبرت‌آموز. ناتنی در معرفی رسولان وفادار جهل، از موفق‌ترین و قوی‌ترین داستان‌هاست.

مشخصات کتاب:
ناتنی
نوشته مهدی خلجی
برلین: نشر گردون، ۱۳۸۳

مطلب بالا بخش آخر از کتاب سنج ۲ است. فهرست مطالب این کتاب از این قرار است:
از‭ ‬حجتیه‭ ‬تا‭ ‬حزب‭ ‬الله ۱
به‭ ‬بهانه‭  ‬نشر‭ ‬اسرارِ‭ ‬گنجِ‭  ‬درهّ‭ ‬جنّی ۱۳
سه‭ ‬دفتر‭ ‬از‭ ‬علی‭ ‬گلعلی‭ ‬زاده‭ ‬لاله‭ ‬دشتی‭ ‬ ۱۷
ترس‭ ‬و‭ ‬لرز ۲۳
توتالیتاریسم‭ ‬اسلامی،‭ ‬پندار‭ ‬یا‭ ‬واقعیت؟ ۴۱
جزیره‭ ‬سرگردانی ۵۳
جنبش‭ ‬دانشجوئی‭ ‬ایران‭ ‬ازآغاز‭ ‬تا‭ ‬انقلاب‭ ‬اسلامی ۶۷
چشم‭ ‬باز‭ ‬و‭ ‬گوش‭ ‬باز‭ ‬ ۸۳
نگاهی‭ ‬به‭ : ‬‮«‬‭ ‬حاکمیت‭ ‬ملی‭ ‬و‭ ‬دشمنان‭ ‬آن‮»‬ ۹۷
خیام‭ ‬آن‭ ‬دروغ‭ ‬دلاویز ۱۰۹
در‭ ‬تیررس‭ ‬حادثه ۱۲۳
در‭ ‬سوک‭ ‬آبی‭ ‬آب‭ ‬ها ۱۳۷
دکتر‭ ‬نارسیسوس‭ ‬و‭ ‬داستان‭ ‬های‭ ‬دیگر ۱۴۷
نگاهی‭ ‬به‭  ‬‮«‬روایت‮»‬ ۱۵۳
زمینه‭ ‬و‭ ‬پیشینه‭ ‬اندیشه‭ ‬ستیزی‭ ‬در‭ ‬ایران‭ ‬ ۱۷۱
زنان‭ ‬پرده‭ ‬نشین‭ ‬و‭ ‬نخبگان‭ ‬جوشن‭ ‬پوش ۱۸۳
شب‭ ‬بخیر‭ ‬رفیق ۱۸۹
گدار ۲۰۳
قبیله‭ ‬من ۲۱۳
ناتنی ۲۲۵

همرسانی کنید:

مطالب وابسته