تصوف نوحلاجی؛ تمام عشق‌ها مقدس است

علی ورامینی
در گفتگو با نصرالله پورجوادی
روزنامه اعتماد  

رویکرد تاریخی در مطالعات تصوف در چند دهه اخیر، آهسته و پیوسته به پیش رفته و میدان را بر بدیل‌های ذات‌باورانه تنگ و تنگ‌تر کرده است. در میانه این میدان، نصرالله پورجوادی، چه در گشودن باب پژوهش درباره شخصیت‌های کمتر شناخته شده‌ای همچون ابومنصور اصفهانی و چه در ژرفا بخشیدن به تحقیقات پیرامون شخصیت‌های سرشناس و طراز اول تاریخ تصوف، نظیر حلاج، احمد غزالی و عین القضات همدانی، جایگاه ممتازی دارد. در گفت‌وگوی پیش رو به مناسبت انتشار کرشمه‌ عشق که مجموعه مقالاتی در عرفان نوحلاجی است، دکتر پورجوادی به تفصیل به تنقیح مهم‌ترین ویژگی‌ها و چهره‌های این جریان در خراسان و فارس می‌پردازد و به شرح پرفراز و فرود روندی می‌پردازد که با بایزید بسطامی و حلاج آغاز می‌شود و تا سعدی شیرازی ادامه می‌یابد.

شما در اثرتان از اصطلاح «نوحلاجی» استفاده کرده‌اید. به نظر می‌رسد به جای عرفان عاشقانه این اصطلاح را به کار برده‌اید. سوال اولم این است که چرا این تعبیر را به کار برده اید؟ 
تصوف نوحلاجی تعبیری دقیق‌تر از تصوف عاشقانه است. درست است که عرفان نوحلاجی بر مدار عشق بنا شده اما محبت در تصوف غیر از نوحلاجی هم وجود داشته و کسانی که به خصوص در ایران به تصوف عاشقانه رو آوردند همان کسانی بوده‌اند که تحت تاثیر حلاج بوده‌اند و آرا و نوشته‌های حلاج و برخوردی که حلاج با تصوف داشت بر این اشخاص تاثیر گذاشت. مثل احمد غزالی، عطار و… البته اشکالی هم ندارد که بگوییم عرفان عاشقانه اما وقتی می‌گوییم نوحلاجی، کمی این طریق و مکتب را مشخص‌تر  می‌کنیم.

 یعنی شما تاریخ تصوف را دو شقه می‌کنید و مثلا تاثیرپذیری کسی مثل غزالی را از افرادی مانند بایزید یا رابعه کمرنگ‌تر از حلاج می‌دانید؟
ما که رابعه را درست و دقیق نمی‌شناسیم. از طرفی هم مشخص نیست که رابعه صوفی بوده است. بعضی از چیزهایی که به او نسبت می‌دهند معلوم نیست متعلق به او بوده باشد. مثلا شعر معروفی هست که شاعر خطاب به خدا می‌گوید دو نوع حب وجود دارد من هر دو را دارم اما معلوم نیست این شعر متعلق به رابعه باشد. داستان‌های رابعه و حسن بصری هم همه ساختگی است. بعدها رابعه را بر اساس مذهب نوحلاجی نگاه و تفسیر کرده‌اند. عطار این کار را انجام می‌دهد و با دید نوحلاجی خودش به رابعه نگاه می‌کند. در مورد بایزید بسطامی چنین چیزی وجود ندارد. بایزید تفاوت دارد و به خاطر صوفی بودنش به حلاج نزدیک بوده است. نوحلاجی‌ها از دو شخصیت نام می‌برند که برایشان مهم است. این دو شخص بایزید و حلاج هستند که آنها را در کنار یکدیگر قرار می‌دهند. در واقع نوحلاجی‌ها به نوعی نوبایزیدی هم هستند. بایزید با رابعه فرق دارد.

 در مورد واژه‌های «محبت پیش از حلاج» و «عشق بعد از او» و تفاوت‌های آنها برای‌مان بگویید و اینکه چه اتفاقی افتاد که این محبت تبدیل به عشق شد؟ این عشق در آرای حلاج، غزالی، حافظ و کسانی که شما آنها را در قرون مختلف نوحلاجی می‌دانید، دارای مولفه‌های ثابتی است؟
کسانی می‌آیند و عشق را به جای محبت به کار می‌برند. قبل از اینکه اینها بیایند از واژه عشق استفاده کنند، واژه محبت به کار می‌رفته است ولی نوحلاجی‌ها که از عشق استفاده می‌کنند فقط این‌طور نیست که لفظی را جایگزین لفظ دیگری کرده باشند. لفظ عشق ملزوماتی دارد. می‌گفتند که عشق، شدت محبت است. بعد هم جنبه‌های انسانی در آن وارد می‌کردند. کسانی که صحبت از محبت می‌کردند، حتی لفظ محبت را در مورد خداوند تفسیر می‌کردند و آن را به معنای اراده به کار می‌برند. محبت به خدا یعنی ما خداوند را اراده می‌کنیم و می‌خواهیم اما کسانی که لفظ عشق را به کار می‌بردند به چیزی بیش از اراده اعتقاد داشتند.

نکته مهم‌تر این است که اینها دیدگاهی متافیزیکی بر اساس عشق بنا می‌کنند. حلاج که صحبت از عشق می‌کند، عشق را به عنوان یکی از صفات الهی به کار می‌برد و عشق را در همه عالم ساری می‌بیند. این یک تفکر فلسفی و عرفانی است که معتقد باشیم تمام عالم و روابط آن و نسبت‌های موجودات آن بر اساس عشق بنا شده باشد و این صفت است که متجلی شده و زمانی که انسان از عشق دم می‌زند، در واقع مشمول این صفت می‌شود و به نوعی در دایره و حوزه این صفت وارد و انسان عاشق می‌شود. این انسان عاشق به هر کسی دل می‌بندد. فرقی هم ندارد به چه کسی دل ببندد چون این عشق صفتی الهی است و لذا مقدس است.

احمد غزالی می‌گوید که بنای عشق بر قدس است و عشق مقدس است. می‌گوید ما عشق غیرمقدس نداریم. عشق مرد به یک زن، عشق مادر به فرزند، لیلی و مجنون به یکدیگر، یوسف و زلیخا و… همگی مقدس است. مهم نیست که معشوق چه کسی باشد. معشوق، خدا یا انسان یا حیوان یا هر چیز دیگری باشد اهمیتی ندارد. خود آن عشق که در وجود عاشق است مقدس است.

بر همین اساس می‌آیند نسبت و رابطه انسان با خداوند را تعریف می‌کنند. قبل از آن می‌گفتند نسبت انسان و خداوند، نسبت عبد و رب است. انسان عبد و خداوند رب یا پروردگار است. همه نسبت‌هایی که برای تعریف رابطه انسان با حق تعالی به کار برده می‌شود، همگی از اجتماع گرفته می‌شود. مثلا در مسیحیت می‌گویند انسان فرزند خداوند است و خدا مثل پدر است. این نسبت‌ها اجتماعی است یعنی از اجتماع و خانواده گرفته شده است. نسبت خواجه و بنده هم از جامعه گرفته شده است. البته فقط محدود به روابط انسانی نمی‌شود. مثلا می‌گویند خداوند دریاست و انسان قطره است یا خداوند خورشید است و انسان ذره. همه این نمادها از عالم محسوس گرفته شده است. همچنین نسبت بین عاشق و معشوق را ازجامعه گرفته‌اند و مثال آنها لیلی و مجنون یا یوسف و زلیخاست. اما همین نسبت عاشقی میان زن و مرد را در مرتبه دیگری بین انسان و خداوند به کار می‌برند.

در تصوف نوحلاجی می‌آیند بر اساس همین صفت عشق، نسبت خداوند و انسان را تعریف می‌کنند و اظهار می‌کنند که انسان عاشق است و خداوند معشوق است. به جای اینکه بیایند بگویند انسان بنده است و خداوند رب از نسبت عاشق و معشوقی استفاده می‌کنند. البته منکر آن نسبت عبودیت هم نمی‌شوند. در برخی از موارد این دو با یکدیگر قابل تطبیق هستند و در برخی موارد هم با یکدیگر فرق دارند و قابل تطبیق نیستند. مثلا مقام و مرتبه خواجه یا پروردگار یا خداوندگار یا ارباب، جای خودش را با برده و بنده عوض نمی‌کند. برده همیشه برده است و خواجه هم همیشه خواجه است. اما در عاشق و معشوقی این طور نیست. می‌گویند انسان در یک مرتبه عاشق است و در مرتبه‌ای دیگر معشوق. خداوند هم همین‌طور است. حتی مثال هم می‌زنند. عین‌القضات مثال پیغمبر را می‌آورد و می‌گوید درست است که پیغمبر عاشق خداوند بود اما در مواردی هم محبوب خداوند بود. در خلوت که بود خداوند او را دوست داشت.

در تصوف نوحلاجی خیلی به این آیه قرآن که می‌گوید: «یحبهم و یحبونه» استناد می‌کنند و می‌گویند خداوند مردم و انسان را دوست دارد. پس معلوم است که عاشق می‌شود. البته می‌گویند کمال عشق چون صفتی الهی در ذات الهی است. فلاسفه می‌گویند خداوند عاشق خودش است. خداوند به هر حال عاشق بندگانش هم هست و این نسبت بین عاشق و معشوق می‌تواند عوض شود. خدا در عین حال هم می‌تواند عاشق باشد و هم معشوق. این یکی از تفاوت‌هاست.

وقتی ما از لفظ عشق استفاده می‌کنیم و نسبت عاشق و معشوق را به جای محبت یا عبودیت به کار می‌بریم، چیزهای دیگری هم تغییر می‌کنند. نکته دیگر این است که تمثیل‌ها و نمادهایی که حلاج به کار می‌برد خیلی مهم و موثر است و باعث می‌شوند جای خودشان را در تصوف و عرفان نوحلاجی و عاشقانه باز کند. یکی از مهم‌ترین مواردش این است که حلاج روی مساله توحید انگشت می‌گذارد. مساله توحید، در شناخت مفهومی خلاصه نمی‌شود. رسیدن به آن است. یافتن آن است. این یکی از مهم‌ترین خصوصیات تصوف نوحلاجی است. حلاج معتقد است بالاترین مرتبه توحید است و می‌گوید که توحید با «افراد واحد» تحقق می‌پذیرد. «افراد واحد» یعنی اینکه «یک» تنها باشد. از حساب قدیم مثال می‌آورند. در حساب قدیم، «یک» عدد نبوده است. در حساب قدیم عدد از «دو» شروع می‌شده است چون که می‌گویید «ع د د» (با تاکید بر دال) یعنی باید تکرار شود تا تعدد پیدا شود یعنی «یک» باید تکرار شود تا دو شود. تکرار هم یعنی تکثر. ما در عالم کثرت به سر می‌بریم. وقتی که این کثرت را می‌آورید و می‌خواهید به توحید برسانید، به یک می‌رسید یعنی همان جایی که عدد آغاز می‌شود. اما «دو» توحید نیست. ما باید آن «یک» را که تکرار شده است، تکرارش را از آن بگیریم تا «یک» یک باشد. حلاج این را «افراد واحد» می‌نامد. یعنی تک کردن و فرد کردن واحد. به این معنا که تکثر و عدد نباشد. این توحید است.

در ادامه می‌گوید ما در ثنویت هستیم یعنی در آخرین مرحله شناخت به ثنویت می‌رسد و می‌گوید که من به عنوان بنده وجود دارم و او به عنوان پروردگار وجود دارد اما اینکه دویی (دوتایی) است. برای اینکه این دویی به یک و توحید برسد باید «افراد واحد» شود. افراد واحد فقط از طریق از بین رفتن «من» به وجود می‌آید. «من» باید از بین برود. وقتی که آن نباشد، واحد یعنی یک تحقق پیدا می‌کند. در تفکر نوافلاطونی هم حقیقت مطلق «یک» است. در تصوف عاشقانه بالاترین مرتبه عاشق و معشوق وصال است. همه خواسته عاشق وصال به معشوق است. بعد از رسیدن به معشوق، او را در آغوش می‌گیرد و یکپارچه می‌شوند. کل آفرینش نمودی از حقیقتی است که دو نفر در عشق به یکدیگر آمیخته می‌شوند و یکی می‌شوند. در تصوف عاشقانه می‌گویند عشق باید به وصال برسد.

نوحلاجی‌ها می‌گویند وصال درست است اما حقیقت وصال، «اِفراد واحد» است یعنی عاشق از بین می‌رود و فقط معشوق بماند. تاکید نوحلاجی‌ها بر همین مساله است که می‌گوید باید «افراد واحد» بشود و عبد از بین برود. عاشق باید در معشوق فانی شود و فقط معشوق باقی بماند وقتی که معشوق بماند به این معنا خواهد بود که فقط عشق باقی مانده است. به عبارتی دیگر فقط صفت الهی است که باقی می‌ماند اما چگونه آن را به وصال ارتباط می‌دهند؟ می‌گوید ما یک وصال داریم و یک حقیقت وصال. عاشق از معشوق دور است و می‌خواهد به آن برسد. عاشق یا مجنون وقتی به معشوق یا لیلی می‌رسد و او را می‌بیند و در آغوش می‌کشد وصال است. عاشق، معشوق را می‌بیند، تمام حواس او بهره‌مند می‌شوند، او را در آغوش می‌کشد و به نظر چیز دیگری نمی‌خواهد.

این رسیدن به معشوق وصال است اما حقیقت وصال نیست. به صراحت در مورد حقیقت وصال نمی‌گویند اما من اشاره می‌کنم. آن لحظه بی‌خود شدن از خود، حقیقت وصال است. وقتی همین نیستی و از خود فانی شدن در معشوق و «افراد واحد» به وجود بیاید، فقط معشوق است که باقی می‌ماند. وقتی که حلاج را به پای‌ دار می‌آورند می‌گوید من امروز به وصال خواهم رسید. تا وقتی زنده است ثنویت و شرک هست. وقتی هم من هستم و هم خدا هست چطور می‌تواند توحید باشد؟ می‌گوید من باید نیست شوم اما چون نمی‌تواند خودش را هلاک کند، از مسلمانان می‌خواهد که او را بکشند. او را می‌برند و می‌کشند. وقتی بالای ‌دار می‌رود چیزهایی می‌گوید. مثلا «افراد واحد» را مطرح می‌کند و اینکه امروز جشن نوروز اوست و خداوند به او هدیه می‌دهد و قتل خودش را این طور می‌داند و به فنا قایل است.

این اصول تصوف نوحلاجی است. نیست شدن عاشق اصل این تصوف است. عاشق اصلا نباید وجود داشته باشد. فلسفه مرگ هم همین است. فرشته نمی‌میرد و لذا عشق ندارد. انسان می‌میرد و می‌تواند با مرگ خود توحید را محقق کند. فرشته تا ابد عابد می‌ماند ولی انسان با مرگ خود عشق را تحقق می‌بخشد.

  در مولانا هم چنین چیزی وجود دارد.
بله. مولانا هم همین‌طور است. در فیه ما فیه به صورت قضیه منفصله مطرح می‌کند. می‌گوید توحید باید محقق شود و برای این منظور یا تو باید بمیری یا خدا ولی خدا نمی‌میرد. ان‌الله لایموت. پس تو باید بمیری.

  اما مولانا عشق‌ها را دسته‌بندی می‌کند. به نوعی بین عشق مقدس و غیرمقدس فرق می گذارد. می‌گوید: عشق‌هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود/ عشق آن زنده گزین کو باقی است/ کز شراب جان‌فزایت ساقی است. در اینچنین جاها مرزی برای عشق قایل نمی‌شود؟
بله. به اعتبار معشوق چنین چیزی می‌گوید یعنی درباره خود عشق قضاوت نمی‌کند. یعنی آن چیزی که عشق به آن تعلق می‌گیرد و معشوق است. این توجه به عشق به عنوان امری مقدس کمی دقیق‌تر و ظریف‌تر است. بعضی‌ها روی آن تاکید کرده‌اند و بعضی‌ها هم نکرده‌اند. کلا همین است که اصل عشق بالذات مقدس است. در تصوف نوحلاجی آن چیزی که فرنگی‌ها به آن می‌گویند profane love (عشق زمینی) ما نداریم.

 از میان چیز‌هایی که باعث شد از مجموعه واژگانی تعبد و بنده و معبود به سمت عشق و محبت و عاشق و معشوق سوق پیدا کنیم، چقدر مواجهه و رویکرد تاریخی نسبت به متن مقدس تاثیرگذار بوده است؟ تا قبل از حلاج و بایزید بیشتر واژه محبت وجود دارد که با قرآن کریم رابطه مستقیمی دارد. بعد از اینها عشق وارد می‌شود. در قرآن هم عشق نیامده است. چقدر رویکرد و نوع خوانشی که از قرآن داشتند بر چرخش و تغییر مفاهیم و واژگان موثر بود؟ اساسا رویکرد و تفسیرشان متفاوت  بود؟
بله. اینها تفسیر و رویکرد متفاوتی پیدا کردند و سپس آن دید و تفسیر خودشان را بر قرآن منطبق کردند. مثلا آمدند و برای اینکه بگویند خداوند عاشق است آیه «یحبهم و یحبونه» را در نظر گرفتند. عشق و محبت قبل از اینکه در اسلام بیاید که آیا می‌توان عشق را به جای محبت در مورد خداوند به کار برد یا نه، در مسیحیت بوده و تحت عنوان اروس و آگاپه مطرح شده بود. آگاپه محبت بوده و اروس چیزی بوده که به آن عشق می‌گفتند. این بحث‌ها در میان متکلمان مسیحی مطرح بوده که آیا می‌توان در مورد خداوند لفظ اروس را به کار برد یا نه. چنین چیزی از آنجا وارد اسلام هم می‌شود و در اینجا هم همان بحث‌هایی که در میان مسیحیان بوده، مطرح می‌شود. در مسیحیت هم این بحث‌ها بوده و نباید فکر کنیم فقط مختص مسلمانان است. در قرون وسطی ارتباط میان اسلام و مسیحیت نزدیک‌تر بوده و میان متکلمان و اندیشمندان بده و بستان وجود داشته است. بنابراین تاثیرگذاری و تاثیرپذیری طبیعی است. اما از جایی هم که مسلمانان راه‌شان را از مسیحیان جدا کردند، ابتکارات خودشان را داشتند. مثلا در همین بحث پیدایش تصوف نوحلاجی درست است که چیزی شبیه به آن در مسیحیت و گنوسی‌ها هم وجود دارد اما وقتی در میان صوفیان مطرح می‌شود، ابعاد گسترده‌تر و متفاوت‌تری به خودش می‌گیرد. همین تصوف عاشقانه به ناگهان ابعاد عجیبی پیدا می‌کند. به خصوص از قرن پنجم از اشعار فارسی و عاشقانه معمول و زمینی که وجود داشت استفاده‌‌‌ کردند و آنها را به صورت نمادین به‌کار بردند. دایره این نمادها اینقدر وسیع و گسترده بود که اینها آمدند و آن را گرفتند و بیشتر گسترش دادند و ابعادی که مثلا در اشعار سنایی، عطار، سعدی و حافظ دنیای گسترده‌ای است که از ابتدا بدین صورت نبوده  است.

مواجهه با آیین و عرفان شرقی را در این امر چقدر تاثیرگذار می‌دانید؟
چیزهایی وجود داشته است. بالاخره قبل از اسلام هم مسیحیت جنبه‌های عرفانی قوی‌ای داشته است. گنوسی‌ها خیلی تاثیرگذار بودند. ما در ادبیات گنوسی خیلی چیزها می‌بینیم. اگر بگوییم اینها شرقی بوده‌اند، بله درست است. اینها   بی‌تاثیر نبوده‌اند.

شما کدام مولفه را در تغییر محبت به عشق تاثیرگذارتر می‌دانید؟
همان طور که گفتم بیشترین تاثیر را به نظر می‌رسد حلاج داشته است. این چرخش به طور کامل در قرن پنجم در خراسان شکل می‌گیرد. البته یک مکتب و گرایش نوحلاجی هم در فارس و شیراز وجود دارد که تا حدودی هم تحت تاثیر خراسان قرار می‌گیرد ولی حالتی مستقل دارد که باز هم نوحلاجی است. در این مرحله دیگر نمی‌توان گفت تحت تاثیر مسیحیت بوده‌اند یا گنوسی‌ها یا کسان دیگر. در قرون چهارم و پنجم توسعه و گسترش همان آرا و چیزهایی است که در قرن‌های دوم و سوم پدید آمده است. این چرخش از عبودیت به عشق نوحلاجی در نیمه دوم قرن پنجم آغاز شد. ما با بررسی آثاری که در خراسان وجود دارد می‌توانیم این مساله را دریابیم. در ابوسعید ابوالخیر هنوز زیاد نیست. یعنی به اندازه‌ای که در غزالی‌ها و خواجه عبدالله انصاری وجود دارد نیست. به تدریج در اوایل قرن ششم متوجه می‌شویم که همه‌چیز عوض شده است.

شما سعدی را هم جزو این نحله آورده‌اید. درست است که نمی‌توان منکر شد که سعدی تحت تاثیر تصوف بوده است. اما با رویکرد گیتی‌گرایانه‌ای که سعدی دارد می‌توان او را در امتداد افرادی مانند عین‌القضات و غزالی بدانیم؟
بله. من مقاله‌ای درباره سعدی و تاثراتی که داشته است نوشته‌ام. یکی از خصوصیات تصوف نوحلاجی که عشق را اساس قرار می‌دهند و بر اساس آن نسبت‌ها را تعریف می‌کنند، مفهوم عشق است. من این را با یک مفهوم دیگری به نام «تشکیک» یا امر مشکک و اشتراک معنوی که در فلسفه به کار می‌برند بیان کرده‌ام. فلاسفه می‌گویند وجود مثل نور قابل تشکیک است. یعنی شدت و ضعف دارد. همان طور که نور شدت و ضعف دارد، وجود هم شدت و ضعف دارد. اگر خورشید را ببینیم هیچ‌گونه شکی نخواهیم برد که این نور است ولی وقتی این نور کم و کمتر می‌شود به درجه‌ای می‌رسد که دیگر نمی‌توانیم آن را تشخیص دهیم اما همچنان وجود دارد. نور وجود دارد ولی درجات دارد. نور این چراغ با نور خورشید یکی هستند اما درجات‌شان متفاوت است. شمع هم نور دارد.

در مورد وجود هم کسانی که قایل به وحدت وجودند می‌گویند ما یک وجود بیشتر نداریم که مراتب مختلفی دارد. این مراتب شدت و ضعف دارد که شدیدترین و قوی‌ترین آن وجود مطلق حق تعالی است. بعضی وقت‌ها هم وجود ضعیف است. وجود انسان در مقابل وجود حق تعالی خیلی ضعیف است. وجود موجوداتی که خداوند خلق کرده است با وجود خالق یکی نیست. البته فرق اینها در دو نوع وجود نیست. وجود یکی است ولی شدت و ضعف دارد. من در مورد عشق هم همین مفهوم تشکیک را به‌کار برده‌ام و گفته‌ام کسانی که تصوف نوحلاجی عاشقانه داشته‌اند همین را گفته‌اند. قایل بودند به اینکه یک عشق بیشتر نداریم. منتها یک جا شدید است و جایی دیگر ضعیف. مثلا عشقی که مادر به فرزند دارد خیلی شدیدتر از عشقی است که او به دوست یا همسایه نزدیکش دارد. به دوست و همسایه نزدیک هم عشق دارد اما فرزندش را بیشتر دوست دارد و بیشتر به او عشق می‌ورزد. یا مثلا عشقی که مجنون به لیلی دارد زیادتر از عشقی است که مثلا یک مرد بگوید زنم را دوست دارم. هر دو عشق دارند اما شدت عشق‌شان متفاوت است.

اینها می‌آیند و می‌گویند عشقی که ما هم به خدا داریم هم عشق است. نوعا این‌طور نیست که این نوع عشق به خدا با عشق به فرزند متفاوت باشد. هر دو یک عشقند و فرق‌شان در شدت و ضعف است. از این بالاتر عشقی است که خدا به بندگانش دارد که خیلی شدیدتر است. از همه اینها بالاتر عشقی است که خدا به ذات خودش دارد. چون خداوند هم عاشق و هم معشوق خودش است. اصل این است و بقیه، چیزهایی کم‌رنگند. مثل نوری که خورشید است یا نوری که از پنجره‌ای به درون تابیده و آنجا را کمی روشن کرده است. پس عشقی که مجنون به لیلی دارد با عشقی که خدا به خودش دارد یکی است و دقیقا به همین دلیل است که می‌توان آن را نماد و مظهر قرار دهد. سعدی و شاعران دیگر وقتی درباره آن صحبت می‌کنند در واقع دارند درباره عشق صحبت می‌کنند. فرقی ندارد. خواه عشق به انسان دیگری باشد یا به خدا. نظامی هم همین‌طور است. من در یک مقاله‌ای درباره عشق خسرو و عشق نظامی نوشته‌ام. عشق خسرو، عشقی است که به انسان دیگری دارد اما عشق نظامی عشقی کیهانی است. نظامی راجع به مفهومی صحبت می‌کند که در تمام عالم ساری است و یک چیز است. یک نمونه‌اش عشق خسرو به شیرین یا عشق مجنون به لیلی است. اینها یک مورد و مصداق و مظهر و نماد است. هر چه بیشتر حالات بین مجنون و لیلی را بشناسید در واقع عشق را شناخته‌اید. با مطالعه حالات عشق است که می‌توان آن را شناخت.

به همین دلیل وقتی سعدی از عشق صحبت می‌کند، در مورد دو نوع عشق که صحبت نمی‌کند. حافظ هم همین‌طور است. راجع به یک عشق صحبت می‌کند. این ممکن است در مجنون باشد یا ممکن است در خودِ خدا باشد. سعدی وقتی در مورد حسن و زیبایی صحبت می‌کند باید در یک زمینه محسوس حرف بزند. راجع به یک نوع زیبایی حرف می‌زند. زیبایی که دو نوع نیست. زیبایی یکی است. مثل خورشید است. همین مثال را هم آورده که زیبایی مثل خورشید می‌ماند که پیوسته می‌تابد و همه‌جا و همه وقت می‌تابد. وقتی نور خورشید می‌تابد و چیزی را روشن می‌کند، شما می‌توانید در مورد آن روشنایی صحبت کنید. نمی‌توانید به خورشید نگاه کنید چون نمی‌توانید چیزی بفهمید چشم را کور می‌کند. باید آن را در جلوه‌های عالم مشاهده و فهم کرد.

این عالم یک صحنه نمایش کل عالم خلقت و حقیقت است. در اینجا است که می‌توان آن حقیقت را دید. جمع شدن زن و مرد و یکی‌شدن‌شان هم موردی از کل عالم خلقت است. وصال لحظه‌ای است که مرد از خودش کنده می‌شود و خلقت موجود دیگری آغاز می‌شود. این جهان هم همین‌طور است. کل عالم این‌طور است. عشق خسرو به شیرین، عشق مجنون به لیلی همگی یک حقیقت را نشان می‌دهند. ما این را می‌توانیم ببینیم. ما اگر می‌خواهیم احکام عشق را بشناسیم باید اینها را مطالعه کنیم. این نظر نظامی است. نظامی حتی صوفی هم نبوده است. عشق کیهانی از فلسفه وارد تصوف شده است. قبل از آن در صوفیه چنین چیزی وجود نداشت. عشق کیهانی در نظامی که تحت تاثیر فلاسفه بوده و خودش هم حکیم است وجود دارد. نظامی به عشق اینچنین نگاه می‌کند. در همان ابتدای منظومه خسرو و شیرین هم به صراحت اشاره می‌کند.

بنابراین سعدی زمانی که در مورد شاهدبازی و نظربازی صحبت می‌کند هم همین منظور را دارد. شاهد که می‌گوید یعنی چیزی و کسی که حقیقت بالا را می‌نماید، به آن اشاره می‌کند، و به آن زیبایی شهادت می‌دهد. شاهد مثال و نمونه‌ای از آن است. شاهد به این معنا است. شاهدبازی به این معنا است. یعنی من دارم در وجود این مرد یا پسر، اصل زیبایی را می‌بینم و به خودِ این مرد یا پسر کاری ندارم. می‌گویند غزالی روزی نشسته بود و در دستش گل بود و در مقابلش پسر زیبایی. گاهی به آن پسر نگاه می‌کرد و گاهی هم به گل و می‌گفت من دارم زیبایی را نگاه می‌کنم. یک موردش این گل است و یک موردش هم این پسر. شما می‌توانید کنار دریا بنشینید و غروب آفتاب را با تمام زیبایی‌هایش ببینید. آن هم زیباست و یک جلوه‌ای از زیبایی است. منتها دلیل اینکه روی شاهد خیلی تاکید می‌کردند این بود که معتقد بودند بهترین و زیباترین خلق خداوند انسان است و انسان هم در موقعی که جوان است زیباترین حالت را دارد. همه زیبایی در جوانی است.

مگر تمام عالم را تجلی خداوند نمی‌دیدند؟ پس باید مثلا در کرکس هم زیبایی  می‌دیدند.
بله در کرکس هم زیبایی وجود دارد. ولی بعضی چیزها زیباترند و زودتر انسان را هدایت می‌کنند که بتواند مطلق را ببیند. بالاخره یک گل با یک تکه سنگ فرق می‌کند. در سنگ هم زیبایی وجود دارد اما زیبایی گل کجا و زیبایی سنگ کجا.

—————-

*با اندک ویرایش. برای مشخصات کتاب و فهرست آن اینجا را ببینید.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته