غربت یعنی زندگی در حاشیه؛ گفتگوی زاون قوکاسیان با امیرحسین افراسیابی

این گفتگو در وبلاگ شعر و معماری آمده است (آذر ۱۳۸۹) اما مقدمه ای ندارد تا روشن کند که چرا قوکاسیان این گفتگو را انجام داده است و وجه انتشار آن در این وبلاگ چیست و نویسنده وبلاگ اسفندیار میرزاده چه نقشی در این گفتگو داشته است. برای اطمینان از آقای افراسیابی پرسیدیم که آیا نشر اول این گفتگو در جای دیگر منتشر شده که گفتند اول بار در همین وبلاگ منتشر شده است. پیداست که مصاحبه شونده بعد از مصاحبه آن را دیده و منابع گفته هایش را به آن افزوده است. مصاحبه دیگری از قوکاسیان با افراسیابی هم در دست است که در تابستان ۸۹ انجام شده و مفصل تر از این گفتگو ست و می توانید آن را در وبلاگ شاعر (+) بخوانید. بعضی بخشهای دو مصاحبه شبیه است. آخرین شعرخوانی افراسیابی به دعوت رادیو زمانه در نشست ادبی آن در آمستردام بود (+). – راهک

شعر و معماری

زاون قوکاسیان: آیا ارتباطی میان شعر شما و معماری که حرفه ی شما است وجود دارد؟
امیرحسین افراسیابی:
بی شک چنین است. بگذارید، نخست، در مورد شعر به طور کلی صحبت کنیم. شعر، معماری را در زبان عینیت می بخشد. به گفته ی هایدگر، “زبان خانه ی هستی است.” (Letter on Humanism, ۱۹۴۹) شعر در این خانه اتفاق می افتد و به نوبت خود، جنبه های گاه ناپیدای هستی را، از طریق عینیت بخشیدن به ویژگی های بنیادین آن یا مفاهیم کلی و مجردی که از خصوصیات این خانه هستند، آشکار می کند. کریستیان نوربرگ ـ شولتز (Christian Norberg-Schulz) شعری از تراکل (Trakl) را، با عنوان “شبی زمستانی”، که هایدگر به عنوان توضیح ویژگی های زبان مورد استفاده قرار داده است، نقل می کند  “که جنبۀ مکان در آن قویاً احساس می شود”. این شعر پیش از هرچیز، مفاهیم بیرونو درون را از یکدیگر متمایز می کند. بند نخست شعر چنین است:

پنجره از برفی که می بارد آراسته است
ناقوس شامگاهان همچنان می نوازد
خانه را به خوبی مهیا کرده
میز را برای بسیاری چیده اند[۱]
(Alexander R. Cuthbert, ed., 2003, pp. 116-127)

«بیرون در دو سطر اول شعر معرفی می شود … و مکان طبیعی در برفی که می بارد و مستلزم زمستان است و در شب حضور دارد. … علاوه بر این، واژۀ “می بارد” حسی از فضا می آفریند، یا بهتر بگوئیم، حضوری ضمنی از آسمان و زمین را [نشان می دهد]. … اما “بیرون” دارای ویژگی های مصنوع نیز هست. نشانگر این ویژگی، ناقوس شامگاهان است که همه جا شنیده می شود و “درون” خصوصی را به بخشی از تمامیت “عمومی” جامعی تبدیل می کند. … درون در دو سطر بعدی معرفی می شود؛ به عنوان خانه ای که با محصور بودن و وسائل راحتی داشتن، به انسان سرپناه و امنیت می بخشد. با این همه دارای پنجره ای است، گشودگی ای که ما را وامی دارد تا درون را چون چیزی مکمل از بیرون تجربه کنیم.” (همانجا)

پس، شعر تراکل بر ویژگی های بنیادین محل سکونتی از انسان مهر تأیید می نهد. درواقع توصیفی مثبت از معماری ارائه می کند. علاوه بر آن، همه جائی را اینجائی یا به عبارت دیگر، مفهوم کلی “بیرون و درون” را در قالب شب خاصی از زمستان در خانه ای خاص، آمیخته با حسی از آرامش که در دنباله ی شعر مشخص تر می شود، دیدنی می کند. اما شعر امروز به طور معمول نگاه مثبتی به هیچ یک از اینها ندارد. چند سطر ِ نقل شده از شعر تراکل را با چند سطر زیر، بند نخست شعری که در دیماه ۱۳۸۶ نوشته ام، مقایسه کنید:

به خانه که برگشتم
خیابان برگشته بود و
اتاق نشیمن نمی توانست بنشیند

اگر شعر “شب زمستانی” تراکل، در عینیت بخشیدن به معماری، مفاهیم “بیرون” و “درون” را از یکدیگر متمایز و آمیخته با حسی از آرامش بازنمائی می کند، شعر “به خانه که برگشتم”، با القای احساسی از ناآرامی، مرز میان این دو را درهم می شکند. البته، عینیت بخشیدن به مفاهیم معماری امری است که در هر دو شعر اتفاق می افتد، منتهی، در شعر اول عناصر معماری از جایگاهی روشن، شناخته شده و همخوان با سنت و آئین برخوردارند که بر اساس ضابطه ها و معیارهای پذیرفته شده ی زبان بیان می شوند، درحالی که، در شعر دوم عناصر معماری و زبان، هر دو، درهم ریخته اند. با این همه آنچه مسلم است شعر هم مانند هر حادثه ی دیگر تنها در مکان اتفاق می افتد و این مکان همان معماری است؛ چرا که بی حضور انسان بی معنا است و با حضور انسان تبدیل به معماری می شود.

اما اگر پرسش شما مربوط به مسائل روزمره ی زندگی باشد و در واقع بپرسید که معماری و شعر در زندگی روزانه ی من چه ارتباطی با هم دارند، باید با صراحت بگویم که معماری در عمل وابسته به بسیاری مسائل اجتماعی است و مهم تر از آن، به عنوان یک حرفه، مفیدترین اوقات شبانه روز آدم را به خود اختصاص می دهد. به عنوان مثال، در مورد خود من، معماری همیشه وقت کمی برای شعر باقی گداشته است. ده سال آخر زندگی در غربت، استثنا و غنیمتی بود که به دلیل بازنشسته شدن از کار معماری توانستم بیشتر وقتم را به شعر بپردازم. البته شعر همیشه برای من از جایگاه والائی برخوردار بوده است.

امروز شعر برایتان چه جایگاهی دارد؟
چه بگویم؟ در غربت، شعر مونس شبانه‌روزی من بود. تنها با شعر توانستم سال های غربت را تاب بیاورم. اما امروز، در وطن، محبوبی است که فرصت دیدارش کمتر به دست می آید.

آیا مکان زندگی، چه در غربت و چه در وطن، تأثیری بر شعر شما می گذارد؟
من در سال های دوری از وطن به شناختی از جهان یا مکان “انسان غریبه”، یعنی مکانی که جائی میان اینجا و آنجا است، رسیدم که در پیشگفتار مجموعه ی “عشق وقت نمی شناسد” و در نوشته ای با عنوان “مهاجرت و جغرافیای انسانی” به آن پرداخته ام که اینجا تکرار نمی کنم.

اتفاقاً می خواستم، در ارتباط با آن نوشته که در سایت انسان شناسی خوانده ام، بپرسم: فضائی که شاعر تجربه می کند، فضائی جغرافیائی است یا فضائی ذهنی و اصولاً این فضا در غربت چه تفاوتی با بدیلش در وطن دارد؟ آیا تفاوتی دارد؟
ببینید، من آنجا جهان غربت را تجربه کردم. جغرافیای غربت تکه ای از جغرافیای کره ی زمین است و، به جز مسائل اقلیمی، هیچ تفاوتی با تکه های دیگر ندارد. به قول معروف: به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است. تنها شرائط زندگی است که متفاوت است و آن فضائی که در ذهن ساخته می شود. فضائی که انسان در غربت تجربه می کند، همان طور که در آن نوشته هم گقته ام، فضائی در حاشیه است. آنجا تو ممکن است کار داشته باشی، پول داشته باشی و زندگی ات از هر نظر تأمین باشد؛ حتا ممکن است دوستان خوبی از میان مردم بومی داشته باشی، به آن زبان کتاب بنویسی، شعر بگوئی، برندۀ جوائز گوناگون شوی، با این همه، جایت در حاشیه است. مثلاً اگر نویسنده ای هستی و مجموعه داستانت جایزه می گیرد، به عنوان بهترین مجموعه داستانی جایزه می گیرد که یک خارجی به زبان بومی نوشته است. کما این که دقیقاً چنین اتفاقی در هلند افتاد.

من اما آنجا تلاش کردم به زبانی برای تبیین این جهان دست یابم. تبیین این فضای در حاشیه بودن. شعرهای حاشیه که بخش دوم مجموعۀ “عشق وقت نمی شناسد” را تشکیل می دهند، تجربه های همین تلاشند. این شعرها عاصی، شوخ و بذله گو، گاهی بی ادب و گاهی ویرانگرند. علیه نظام مسلط یعنی زبان رسمی، عصیان می کنند؛ از دستور و قاعده سرمی پیچند؛ و آداب و رسوم جدی فرهنگ و ادب را به سخره می گیرند. در شعرهای بعد از حاشیه ها، که بخش سوم مجموعه را تشکیل می دهند و نیز در شعرهای بعد از این محموعۀ آخری از این تجربه ها سود جسته ام.

ممکن است، برای روشن تر شدن موضوع، از شعرهای حاشیه و نیز شعرهای بعد از آن مثال هائی بیاورید؟
ببینید! جدا از آنچه گفتیم، شعرهای حاشیه شکست زبان را در بیان واقعیت به نمایش می گذارند. در شعر “حاشیه ی صفر”، برای مثال، شاعر پس از آن همه مقدمه چینی و آماده سازی به منظور نوشتن “شعر اتفاق اتاق”ش، در آخر شعر به لکنت می افتد. (البته به علت اهمیت “لحن” در این شعر، که درخواندن به طور کامل منتقل نمی شود، آن را باید شنید.)

اما به عنوان مثالی از آنچه گفتیم، می توانیم به چند سطری از شعر “حاشیه ۳″، نگاهی بیندازیم:

… // در گوشه و کناری  گاهی / چاقویی تیز می کنم / با آلتی که خودم می سازم سازی می زنم / به سه زبون / که یکیش یادم رفت و دوتاشو یادنگرفتم / آوازی می خونم / گاهی هم تورکی که بیل میرم / عربی که انا العجم / فارقلیسی و فارهلندی / همه با هم / گاتی پاتی میشه // لازم نکرده دلت بسوزه // این زبان ِ دل افسردگان نیست / …

در واقع، شاعر غریبه در تلاش بیان موقعیت (تراژیک؟) خویش، به خصوص در ارتباط با زبان است. اما نیازی به جلب ترحم ندارد و این زبان الکنش، زبان بی زبان ها، آواره ها و تبعیدی ها است. اما در شعرهای پس از “حاشیه ها”، چنان که گفتم، از این تجربه ها استفاده کرده ام و ضمن پایبندی بیشتر به هنجار زبان، آنجا که روند نوشتن اقتضا کرده و شعر، خود، خواسته است، از پیروی کامل دستور زبان سر باز زده ام. نمونه اش شعر “بعدازظهر روزی از یک شنبه”، از بخش سوم مجموعه است. (جالب این است که بگویم این شعر و دو شعر دیگر را ناشر محترم از قلم انداخته است؛ یعنی در نسخه ی من از مجموعه هست و لی در کتاب چاپ شده نیست. البته خود من هم گناهکارم که هنگام بازبینی متوجه غیبت این سه شعر نشده ام.) بگذارید این شعر را به طور کامل نقل کنم تا کوتاهی کتاب را هم جبران کرده باشم:*

بعدازظهر روزی از یک شنبه
یکی از ما نقش قربانی را تمام کند
وگرنه این نقاشی ِ ناتمام به حراجمان خواهد رفت
ماه ِ دیرکرده  به بانگ خروس آمد
روز ِ پیش ازیک ظهر بهاری
یکی از ما اندازه اش را دور اندازد
وگرنه این تصویر ِ نامتصور
پیش از آن که خروس ساعتش را میزان کند
در قاب قیچی مان خواهد کرد
ماه اگر میزان باشد
آب های پایین را بالا خواهد آورد
و کفر بی اندازه ی قاب ساز را
که چرا اندازه نیست
باد، پیش از یک شنبه و ماه و خروس، از راه رسید

*

اندازه نیستیم همسران ِ پدرفرزندان
که عشق را در خانه های امن می خوابانید
عشق، تمام شب بیداری قصه می کند
تمام کولی ها را شبگردی می رود
و چنان بیدار می ماند
تا یک بار برای همیشه بخوابد
تا صبح جمعه ای از سنگ های شما
پیش از بانگ خروس
به آخرین سار ِ تنها درخت ِ یک شنبه
سنگسار شود
– رتردام، اکتبر ۲۰۰۷

موارد تخلف از عرف زبان در این شعر زیاد نیستند و هر جا که هست، در خدمت چندمعنائی یا نمایش ابعاد دیگری از واقعیت است که چه بسا به گفتار معمول تن در نمی دهند. به عنوان مثال، در سطر دوم اگر از عرف زبان پیروی می شد، یه جای فعل “تمام کند” فعل “بازی کند” می آمد. اما فعلی که آمده، اولاً یادآور فعل “بازی کند” هست، زیرا خواننده ی فارسی زبان با عرف این زبان آشنا است و با دیدن واژه ی “نقش”، واژه ی “بازی” یکی از واژه هائی است که ذهن او به طور خود به خود از محور “جانشینی” انتخاب می کند و در محور “همنشینی” قرار می دهد. اما شاعر با انتخاب “تمام” علاوه بر آشنائی زدائی و گریز از کلیشه، چیزی به “نقش قربانی بازی کردن” اضافه می کند که پیدا کردنش به عهده ی ذهن خواننده گذارده می شود. یک برداشت می تواند این باشد که “دیگر به نقش قربانی بازی کردن ادامه ندهد” و برداشت دیگر، برعکس، این که “تا آخر ادامه دهد” یا “آن قدر ادامه دهد تا واقعاً قربانی شود” و اتفاقاً یکی از ره یافت های ساختارشکنانه ی شعر همین تن زدن از معنای واحد و قطعی است. مثال دیگر سطر ” تمام کولی ها را شبگردی می رود” است. اینجا هم بر اساس عرف زبان به جای “کولی” باید “کوچه” می نشست. یعنی ” تمام کوچه ها را شبگردی می رود” که معنای روشن و واحدی را می رساند. اما صورت موجود سطر از طریق جانشین کردن “کوچه” با “کولی” چنان بر شبگردی و آوارگی و سرگردانی و نیز رها بودن و پایبندی نداشتن تأکید می کند که عاشقی، خود، نوعی کولی گری می شود. و این تأییدی است بر سطرهای پیشین و سطرهای بعدی.

و حالا برگردیم به پرسش شما در مورد تفاوت میان فضای غربت و فضای وطن برای یک شاعر، یا بهتر بگویم برای شعر یک شاعر. من پس از بازگشت به وطن دیدم که شعر به قول اخوان “در وطن خویش [هم] غریب” است. البته، اخوان این را در مورد شاعر که خودش باشد می گوید. اما فرقی نمی کند؛ شعر و شاعر، هردو در هر جای این جهان غریب اند. شعر زیر را به عنوان نمونه ای از شعرهائی که پس از بازگشت نوشته ام تقدیمتان می کنم:

این آوازهای سال‎گم‎کرده را
گوش نواده‎‎ام لالائی کنم
زیر پنجره‎ی مردم چه‎کار دارم
تابستان فصل بی‎ترحمی است
تنها عاشقان جوان را ییلاق می‎کند
به فکر خانه‎ی سالمندان باشم
پدر گفت سیدجان
من و تو باید به فکر خانه‎ی آخرت باشیم
حالا نوبت این نورسیده‎هاست
در پارک‎ها و کنار خیابان‎ها
ردیف هم نشسته‎اند و
انتظار آخر را نوبت می‎کنند
تیک و تیک تند عصایت
در رؤیاهای وارونه‎شان حیرت شایعه می‎کند
جای خالی‎ات را میانشان نمی‎بینی
هی به ساعت نگاه می‎کنی
مبادا قرارت دیر کند
– اصفهان، مرداد۱۳۸۷

با توجه به مجموعه شعر شما به زبان هلندی، که نشاندهنده تجربه و تسلطتان به این زبان است، اساسا تفاوت و اشتراکات زبان هلندی و زبان فارسی را هنگام سرایش یک شعر در چه می بینید؟
پاسخ در مورد اشتراکات بسیار مشکل است. هرچند فارسی و هلندی، هر دو دارای ریشه ی هندو اروپایی هستند، اما به علت دستور زبان متفاوت، الف بای متفاوت و فرهنگ متفاوت، پیدا کردن اشتراکات چندان ساده نیست و در هر حال کار یک زبان شناس است.

اما هنگام سرایش شعر، اساس کار یکی است، هرچند که شعر ِ هر شاعری به نوعی دیگر شکل می گیرد. برای من این گونه است که عبارتی، سطری (یا چند سطری) به ذهنم می رسد که ایده ای یا عاطفه ای را در بر یا پشت سر دارد. این عبارت را روی کاغذ یا در ذهن می نویسم، سعی می کنم ایده و یا عاطفه را فراموش کنم و بگذارم شعر خودش را بنویسد. به زبان خودمانی: نگاه می کنم ببینم بعد از هر واژه یا هر سطر چه واژه یا سطری خوش تر می نشیند تا جایی که شعر را تمام شده بیابم. البته همیشه در بازخوانی های بعدی هم چیزهایی تغییر می کند. سطری اضافه به نظر می رسد. واژه ای نا مناسب است یا جای واژه یا سطر دیگری خالی است که باید پر شود و روند رشد (بخوانید تغییر) این کودک ( یعنی شعر) تا دوران پیری اش که هم زمان با مرگ شاعر است، ادامه خواهد داشت.

تفاوتی که نوشتن شعر هلندی با فارسی دارد این است که زبان، ضرب آهنگ دیگری می طلبد. به عنوان مثال، در فارسی فعل در پایان جمله می آید و در هلندی بلافاصله پس از فاعل. همین ریتم را تغییر می دهد. در فارسی گاهی افعال (به خصوص در شکل ماضی نقلی و بعید: رفته است؛ گفته بود و غیره) در پایان جمله به موسیقی شعر لطمه می زنند. در هلندی این طور نیست. تنها در جمله های معترضه، پس از «که» یا «زیرا» و نظایر آن فعل به آخر جمله منتفل می شود. مشکل جای دیگری است. به هر حال تفاوت هایی نظیر این به جنبه های صوری زبان مربوط می شوند که یک بحث مفصل تطبیقی لازم دارد و خواننده ی شما را خسته می کند.

تفاوت های مفهومی و معنایی هم هستند. به خصوص زمانی که پای اصطلاح ها، ضرب المثل ها و فرهنگ و زبان مردم در کار است. زبان هلندی (شاید بیش تر از فارسی) پر از ضرب المثل ها و اصطلاح ها است. خود من در یکی از شعر های هلندی ام ضرب المثلی را به کار برده ام که معنای واژه به واژه اش این است: «دنیا را به پوتین ات وصله بزن»؛ پیدا است که این جمله در فارسی بی معنا است و به جای آن به طور مثال باید بگوییم: «دنیا را به پشیزی نگیر.»

حرف آخر این که به هنگام نوشتن شعر باید به روح زبان و فرهنگ مسلطی که در آن زبان، مفاهیم و معنا ها را قرار داده است، یعنی به قرارداد زبان آگاهی و توجه داشت، حتا اگر قرار باشد که زیر این قرارداد بزنیم. و این ها همه در هر زبان متفاوت اند. پس با آن که اساس کار یکی است، قاعده های دستوری و قراردادهای مفهومی ـ فرهنگی کار نوشتن را در هر زبان، دیگر می کنند.

اینکه شعر ترجمه تا چه میزان می تواند شعریت اثر را حفظ کرده و انتقال دهد، بسیار مورد بحث بوده و هست. می خواهم بدانم نظر شما در این مورد چیست.
کار واقعاً مشکلی است. شعر ها از راه های متفاوتی به شعریت خود می رسند. یک غزل یا رباعی، شعریتش را بیش از هر چیز مدیون ریتم و وزن و قافیه است. بسیار مشکل است که این همه را با حفظ اصالت شعر در ترجمه رعایت کرد. مثال مشهورش ترجمه ی فیتزجرالد از خیام است که هرچند اندیشه ی خیام در لا به لای سطرها و واژه ها رخ می نماید، اما ترجمه با اصل، اصلن برابر نیست و گاهی امکان ندارد که شما از روی ترجمه ی انگلیسی ِ یک رباعی، اصل آن را در فارسی پیدا کنید.

انتقال شعریت ِ شعرهای جدید (اعم از نیمایی و پس از نیمایی) مخصوصن آن ها که بیش تر از کارهای زبانی یا از تاریخ و فرهنگ و زبان روز مره و عناصر ملی و محلی شکل گرفته اند، به سختی امکان پذیر است. شاید بشود شعر «پریا» ی شاملو را با نمی دانم یک سال زحمت ترجمه کرد و ریتم و موسیقی و اشاره های تاریخی و فرهنگی آن و تا حدودی شعریت آن را هم حفظ کرد، اما در این صورت به زیر نویس هایی نیاز خواهد بود که حجمشان چندین برابر خود شعر خواهد شد. و البته در این روزگار ِ کمبود وقت و تسلط سرعت، کسی حوصله ی خواندنش را نخواهد داشت. همین مشکل را با غزل های حافظ داریم که گذشته از مشکل وزن و قافیه که نمونه اش را در مورد رباعی گفتم، هر واژه اش اشاره به دنیایی دارد.

البته در این میان شعرهایی هم داریم که با کمی تلاش و آگاهی به خوبی قابل ترجمه اند. اما اجازه دهید همین جا به نکته ای اشاره کنم و آن این است که به اعتقاد من ترجمه ی یک شعر نباید ترجمه ی یک شعر باشد بل که باید پیش از هرچیز یک شعر باشد (منتها به زبانی دیگر). یعنی مترجم هلندی به طور مثال، پیش از هر چیز باید یک شعر هلندی تحویل بدهد. حالا این شعر هر چه بیش تر به فضای شعر اصلی نزدیک باشد، البته به همان نسبت موفق تر است.

من منتخبی از شعرهای فروغ را به زبان هلندی ترجمه کرده ام که چند سال پیش در هلند منتشر شد. بعد از آن سرگرم ترجمه ی شعر سپهری شدم که آن هم قرار بود منتشر شود و فعلاً با بازگشت من به وطن معلوم نیست چه شود. این دو تجربه را ذکر کردم که بگویم شعر فروغ جهانی تر است، با این همه گاهی باید واژه ها را عوض کرد تا عبارت برای خواننده ی هلندی مفهوم شود. مشکل شعر سپهری در ترکیب ملموس و مجرد است (مثلن: سایه ی دانایی، هوای خنک استغنا، شوری ابعاد عید، لجاجت متواری و غیره). البته در ترجمه ی تعداد بیش تری از شعر های یک شاعر، می توان (و باید) مقدمه ای نوشت و این ریزه کاری ها را توضیح داد. خواننده هم در کل کتاب با زبان شاعر آشنا می شود و کم کم دروازه ی شهر شعر به رویش گشوده خواهد شد.

می گویند چرا ادبیات آمریکای لاتین جهانی شده و مال ما مهجور مانده است. فراموش نکنیم که اروپایی ها فرهنگ و تاریخ آن مردم را غارت و تقریبن نابود کردند و به جای آن فرهنگ و زبان خود را نشاندند. زبان آرژانتین اسپانیایی است، زبان برزیلی ها پرتغالی است. و این زبان ها فرهنگ اروپایی را با خود به آن سرزمین ها برده اند. گذشته از این وجود این زبان ها در اروپا برای نویسندگان آرژانتینی و برزیلی خوانندگانی (حتا پیش از ترجمه) تضمین کرده است.

این مجموعه ی آخری، یعنی “عشق وقت نمی شناسد” را به سه بخش تقسیم کرده اید: “قهوه را همین جا لطفن بگذار”، “شعرهای حاشیه” و “عشق وقت نمی شناسد”. میخواهم دلیل این تقسیم بندی و نامگذاری، از جمله عنوان خود کتاب را بدانم. ممکن است توضیح دهید؟
بله. این همه به تجربه ی من از غربت و بازگشت به وطن مربوط می شود. ببینید آدم پس از سال ها زندگی در غربت و حل کردن مشکلات روزمره از قبیل کار، محل سکونت، تحصیل فرزندان و غیره … تازه می فهمد غربت واقعی یعنی چه. بخش اول کتاب در واقع بر چنین زمینه ای می گذرد. صحبت از گم کردن کفش است، فراموش کردن سالروز تولد، صحبت از نقطه های سرگردان بر نقشه ی جغرافی، و این که نمی دانی دلت برای کدام کوچه تنگ می شود، زیرا به جائی رسیده ای که از تمام کوچه های جهان صدای افتادن و شکستن می شنوی. پس عنوان این بخش می شود “قهوه را همین جا لطفن بگذار” یعنی دیگر فرقی نمی کند کجا بگذاری، ضمن این که قهوه یادآور فرهنگ اروپائی است و جانشین چای شده است. پس این بخش که با شعر “کارنامه” پایان می گیرد بیش و کم زندگی در غربت و اشتغالات ذهنی غریبه را به نمایش می گذارد. شعر کارنامه که نوعی جمع بندی این بخش است، خود، ترکیبی از عناصر مانعه الجمع است. بخش بعدی چنان که گفتم تلاشی است برای یافتن زبان بی هویت غربت که طبیعتاً به شکست می انجامد و همین شکست مشخصه ی شعر است. من اما این حرف ها را در مقدمه ی کتاب گفته ام و در توضیح بخش سوم کتاب، عیناً از مقدمه نقل قول می کنم: «شعر هایی که زیر عنوان “عشق وقت نمی شناسد”، که عنوان کتاب هم هست،  آمده اند، هرچند تازه ترین شعرهای من اند و بر اساس آن چه گفته شد، به هر حال جای شان در آخر کتاب است، اما به دلیل درونمایه ی عاشقانه شان بخشی جدا به خود اختصاص داده اند. می توان شعرهای این بخش را روایتی از عشقی غریب دانست که به سرگردانی طی الارض می کند، چرا که در جهان نرم ها و ارزش های رایج جایی ندارد. در این تجربه ها “روایت ِ فرد” در تلاش است تا جایگاهش را از “روایت های کلان” بازستاند.»

نخستین مجموعه شعر شما به نام “حرفهای پائیزی” در سال ۱۳۴۸ منتشر شده است. آن کتاب با شعری به همین نام آغاز می شود. می خواهم بپرسم، طی این چهل سال شاعری چگونه از آن شعر به شعر “حاشیه ی صفر” رسیده اید.
نخست باید حرف شما را تصحیح کنم. سن شاعری من به چهل سال نمی رسد. درست است که حرف های پائیزی را چهل سال پیش منتشر کرده ام، اما چنان که پیشتر هم گفته ام، در آن سال ها بیشتر درگیر معماری بودم و وقت چندانی برای شعر نداشتم. اتفاقاً جالب است که در مقدمه ی مصاحبه ای با ضیاء موحد در سایت اینترنتی روزنامه ی شرق خواندم که مصاحبه کننده، اگر درست به یادم مانده باشد، از دستاوردهای زبانی شعر موحد صحبت کرده و به عنوان جمله ای معنرضه گفته بود که البته سال ها پیش کسی به نام امیرحسین افراسیابی این کارها را کرده است، اما دیگر خبری از او نیست (نقل به مضمون). می بینید که در واقع پس از آن مجموعه، کار چندانی نکرده ام. این شرائط، در غربت تغییر کرد. یعنی توانستم تمام وقتم را به شعر بپردازم و تا حدودی سال های از دست رفته را جبران کنم. پس سن شاعری من بیش از پانزده سال نیست. اما چگونه از آن شعر به این شعر رسیده ام، پاسخ درستش را نمی دانم. شاید پاسخش پیش منتقد شعر باشد. تنها این را می دانم که تجربه های زندگی در وطن و سپس در غربت و تا حدودی استفاده از سال های غربت برای آشنائی با شعر جهان از طریق شعر و نقد هلندی و انگلیسی، بی تأثیر نبوده است.

————

*با اندک ویرایش

همرسانی کنید:

مطالب وابسته