«رفتم به دیدن تابلوهای دایی فرهاد. چند سال است که دارد باغ میکشد، دارد به باغ فکر میکند و خیالِ باغش را بهروی پرده میآورد؛ روی تابلوهای کوچک و بزرگ. در کارگاه نشستم و او یکی یکی از آنها را نشان میداد و برمیداشت و بعدی را به دیوار، در برابر نظر میگذاشت. هیچکدام نقشِ باغی با طرح و ساخت معین، باغچهبندی و درخت و شاخ و برگ و پرنده، با آبنما و چَپَر، پیچک و گل سرخ رونده، بید مجنون و فواره نبود. بیشتر خیالی از باغ بود در رنگووارنگِ چند خط. باغیست در ذهن، با خط بلند افق در بالای تابلو، نزدیک آسمان و آسمانی کوتاه و باریک و دشتِ بازِ جلو. تابلوها را یکی یکی میدیدم؛ همه یکجور بودند و با اینهمه، هر کدام باغی دیگر؛ و من بعضی از آنها را به همان ترتیب که دیدهام و براساس همان یادداشتهای بیترتیب، بازمیگویم؛ و باغی را که در سفر از طبیعت به خیال و از آنجا به روی پرده نقاشی دگرگونی دوباره یافته، در بیان، به ناچار دگرگون میکنم و میگویم که کوه بود و آسمانِ بلند. کوه بر همه چیز مسلط است و پای کوه، آن پایین، کلبه کوچکی پنهان شده. پشت تنه باریک و کشیده درختها، کلبه به چشم میخورد. خط نازک و عمودی درختها به نازکی نی، ولی راست و استوار، به سوی آسمانی خفه و فروافتاده، کلبه را بریده. کلبه هست ولی درخت نیست. باغ بیدرختیست با کلبهای چهارگوشِ ساده و بیدر و وزن. این باغ، سوخته است. علفهای بلند، درهمدویده، در پرتو شلعه آتش دیده میشوند. کلبه همیشه یکسان است برخلاف باغ… تماشا که تمام شد، گفتم: دایی فرهاد! باغت شاد نیست.»
این جملات آغاز کتاب «گفتوگو در باغ» اثر شاهرخ مسکوب است (نشر باغ آینه، ۱۳۷۰). سیاحت ذهنی دو ایرانی (شاهرخ و فرهاد) رودرروی هم و در فضایی بدون مرز درباره مفهوم «باغ» در فرهنگ ایرانی. آنها از خلال این گفتوگوهاست که از قدیم به جدید، از کهنه به نو و از آرمان به واقعیت گریز میزنند؛ و عاقبت سخن از باغی که سیمرغ و زال در آن آشیانه دارند، باغی نمادین و خیالی به حسرتی میرسد که در غفلت از واقعیات عینی ریشه دارد.
روزهایی که مسکوب «گفتوگو در باغ» را می نوشت در فکر فرم نوشتن بوده و اینطور سپری شده است: «این روزها باز به مسئله فرم، به صورتِ نوشته فکر میکنم. خیال میکنم کمابیش میدانم چه میخواهم بگویم- خیال خام- ولی حس و اندیشه را به چه صورتی دربیاورم، این مشکل اساسی است. صورت به معنای ارسطویی کلمه، آنکه از دل ماده درآید و غایت آن باشد. حسها و اندیشهها و برداشتهای گوناگون و گاه متضاد در آنِ واحد و همزمان در آدم وجود دارند. آیا میتوان به آنها صورتی گوناگون و متضاد داد؟ مشکل دیگر: خیالهای آدمها به حد واقعیتهای روزمره نزول میکند و به این معنی واقعی است. از طرف دیگر واقعیتها گاه چنان از مرز خود درمیگذرند و به ساحت دیگری دست مییابند که از خیال هم خیالیتر میشوند. حالا وقتی خیال و واقعیت به هم تبدیل میشوند و درهم میتنند آیا میتوان صورتی به نوشته داد که رویای واقعگرا و واقعیت رویایی باشد؟ فرم خیال، خیالیکه پرورده و پرورنده واقعیت است. هم علت و هم معلول آن است.»
و اما زمان، چنین خیالی در چه زمانی میگذرد؟ آنطور که مسکوب میخواهد بنویسد گذشتهای کنونی و اکنونی گذشته دارد، واقعیت نیست تا زمانی در جایی واقعی، در تقویم پیدا کند، خیال است و در زمان نوسان میکند. مسکوب در تمام این نوشتهها، روزها و ماههای نخستینِ سال ۹۰ در فکر فرم نوشتارش است، فرمی که با دریافت از واقعیت و طبیعت و آدمها و چیزها و درآمیختگی و درهمجوشی آنها با هم، که در بهترین حالت میتواند حاصلی به نام حقیقت داشته باشد، مبهم و آشفته نباشد و صورت پریشان نداشته باشد. «چه چیز این فرم را از پریشانی میرهاند. چه استخوانبندی و چفتوبستی در زیر نمیگذارد این همه چیزهای ناجور از هم بپراکنند و در عین آزادی پای آنها را میبندد. آیا میتوان فرم آزاد مقیدی داشت و به قول حافظ کسب جمعیت از پریشانی کرد؟»
روایت گفتوگو در باغ با تماشای تابلوهای فرهاد که همه باغ هستند و در عین تفاوت شبیه به هم، آغاز میشود. مسکوب در روزهای نوشتن این کتاب از تابلوهای نقاشی که بهتازگی در لندن دیده است، مینویسد. نقاشیهایی که واقعیت و رویا را درهم تنیدهاند، واقعیتی که «به رویا تعالی مییابد و در همان حال واقعی است». نقاشیهای ماتیس بهخصوص تابلو رقصندگانِ او، که در تمامشان «واقعیت به سبکی رویاست و رویا مثل واقعیت تن و توش دارد». و بعد مسکوب مینویسد: «با همه این حرفها از اسباب نوشتن فقط یک کتابچه سفید دارم و بس. کسی میخواهد برود آن طرف کوه و کمر. راه سنگلاخ است و پرخطر. نقشه راه ندارد. راهی نیست و مقصد نامعلوم است. باید راه بیفتد، در بلندیهای راه چشمانداز دور و هوا سبک و جانبخش است و رونده هوا میخواهد، هوای تازه.»
مسکوب چند ماه بعد در یادداشتهای روزانهاش نوشته است که هر فرصتی، کم یا زیاد صرف نوشتنِ گفتوگو در باغ شد. «هنوز اولش است خیلی مرا پیچانده. کشمکش با این نوشته گاه مرا از نفس میاندازد. فکر باغ و برکندهشدن از آن، بیرونافتادن از باغ موضوع اصلی است منتها به مناسبت موضوع، زبان به قدری عوض میشود و چنان فراز و فرودی دارد که در آوردنش آسان نیست و گاه پوست آدم را میکند.»
———————-
*با اندک ویرایش