کتابخانه تخصصی تاریخ ایران و اسلام
«بعد از ورود به پاریس بعد از جنگ، آن دختره نوزده بیست ساله شده بود و چون من به آنها خیلی مهربانی کرده بودم دیدم با وجود تفاوت بعید بین سِنَّین، دختره خیلی به من مایل است و من هم که از زندگانی تنهائی مانند جغد به جان رسیده بودم و دیدم دختره جوان و نجیب و مهربان است فوراً و بلا تردید در خیال مزاوجت با او افتادم.» (نامه های محمد قزوینی به فروغی و اقبال آشتیانی، ص ۷۳)
نامهها و مکاتبات اخوانی یا علمی بین بزرگان همواره نکات خواندنی زیادی داشته است. اکنون با ظهور وسایل ارتباطی جدید، بخشی از این گونه ادبی از بین رفته و مکاتبات و بسیاری از سخنان مهم علمی در مکاتبات ایمیلی مخفی میشود، مگر این که استادی پیدا شود و این مکاتبات را عرضه کند که بسا نکات مهمی در آن نهفته است. در بین بزرگان معاصر استاد کم نظیر و محقق بی بدیل محمد قزوینی (۱۳۲۸ ـ ۱۲۵۶ ش) نامهها و مکاتبات زیادی با معاصرین خود داشته که بسیاری از آنها توسط مینوروان استاد ایرج افشار چاپ شد.
اما به تازگی نامههای قزوینی به محمدعلی فروغی و عباس اقبال آشتیانی چاپ شده که لابلای نامهها از یک راز محرمانه پرده برمیدارد. معمولا نامههای قزوینی حاوی مطالب علمی است اما این نامه یک راز عشقی را برملا میکند که در ادامه خواهید خواند.
قضیه از این قرار است که محمد قزوینی پس از جنگ جهانی اول و مراجعت به پاریس، عاشق یک دختر فرانسوی میشود و با او ازدواج میکند. وی نامهای در این باره به فروغی نوشته و این راز را فقط برای او برملا میکند. اما چرا فروغی؟ جواب سوال در کتاب تازه چاپ دیگر، یعنی یادداشتهای روزانه محمد علی فروغی از سفر کنفرانس صلح پاریس به دست میآید. قزوینی در همین زمان یعنی سال ۱۹۱۹ میلادی به پاریس میآید. فروغی که در این زمان برای کنفرانس صلح پاریس، در این شهر بوده به علت ارتباط قدیمی، با قزوینی صمیمیتر میشود. در این زمان قزوینی، پس از اتمام جنگ جهانی در وضعیت نامناسب مالی قرار داشته و با توجه به شأن علمی بالا و مناعت طبع، نمیخواسته از دولت ایران درخواستی بکند. فروغی در چند فقره، به او کمک میکند و باعث میشود دولت ایران ماهیانه ۱۰۰۰ فرانک حقوق برای قزوینی تعیین کند. چند گزارش از کتاب یادداشتهای روزانه فروغی در این باره را ذیلا می آوریم.
در یک یادداشت فروغی اظهار میکند که وحید الملک از طرف قزوینی پیغام آورده بود که: فقط با شخص فلانکس [فروغی] در باب من و بیپولی من گفتگو کن، لاغیر. (یادداشتهای روزانه محمد علی فروغی، ص ۲۴۵).
در جریان سفر صلح است که فروغی کمک به محمد قزوینی را با تهران مطرح میکند: در مراجعت در بین راه صحبت کار میرزا محمدخان را کردم و بنا شد که به طهران پیشنهاد کنیم که ماهی هزار فرانک برای او برقرار شود. (همان، ص ۲۹۶). پس از مدتی این حقوق برقرار میشود، و فروغی خبر آن را به قزوینی میدهد: «نزدیک شام رفتم منزل میرزا محمدخان، چون خبر تصویب ماهیانه او رسیده بود، به او گفتم خوشوقت شد، با آنکه متأثر بود از اینکه مجبور شده است از دولت توقع کند.» (ص ۳۲۱)
در جای دیگری، قزوینی از بابت اوضاع تهران و قطع شدن حقوقش نگران است و فروغی به او اطمینان میدهد. فروغی می نویسد: «در باب حقوق میرزا محمدخان قرار یک ساله آن را گذاشتیم.» (ص ۳۸۴)
فروغی بار دیگر هزار فرانک به قزوینی کمک میکند (ص ۳۲۲) در جای دیگری، قزوینی تمایل داشته که مارک بخرد و سرمایهگذاری کند، حدود ۱۴۰ لیره، ادوارد براون برای او فرستاده و فروغی نیز حدود ۱۰۰۰ فرانک به او میدهد که بتواند این کار را انجام دهد. (ص ۳۶۰)
حمایت فروغی از قزوینی، فقط مربوط به مباحث مالی نبود. قزوینی که مدتی را در آلمان بوده، هنگام مراجعت به پاریس سخنانی درباره او شایع شده بوده که وابسته به آلمان است و … فروغی در رفع این اتهام و مباحث مطروحه، تلاش کرده و از او حمایت میکند که چند جا گزارش کرده است.
محمد قزوینی کم کم سر و سامان گرفته و در سنی حدود ۴۶ سالگی عاشق شده است و با دوشیزه رزا شیاوی که بعدا رزا قزوینی نامیده شد ازدواج میکند؛ حاصل این ازدواج تک دختری شد به نام سوزان (ناهید) قزوینی. قزوینی در اواخر عمر خود، وصیت کرد که نصف اموال او به پاس زحمات همسرش، به او برسد و نصف دیگر به دخترش سوزان. این اواخر گویا دیگر از سوزان خبری به دست نیامد.
اما نامه محمد قزوینی به محمدعلی فروغی. قزوینی در این نامه اشاره میکند که مساعدت و کمک فروغی باعث شد که وی به فکر زندگی خود بیفتد و عاشق شود، نامه را بخوانید:
۲ نوامبر ۱۹۲۱ = 4 ربیع الاول ۱۳۴۰[= 14 آبان ۱۳۰۰]
مطلب دیگری که قدری محرمانه است و فقط به اخوی خودم اظهار کردهام (از قبیل کارهای مرحوم ممتحن السلطنه نیست که یک مطلبی را به تمام ایرانیان پاریس میگفت ولی به هر کس قید مخصوص میکرد که «محرمانه است!») این است که من قبل از جنگ با یک خانواده متوسط الحالی آشنا شده بودم که یک دختر کوچک سیزده چهارده سالهای داشتند. بعد از ورود به پاریس بعد از جنگ آن دختره نوزده بیست ساله شده بود و چون من به آنها خیلی مهربانی کرده بودم دیدم با وجود تفاوت بعید بین سِنَّین، دختره خیلی به من مایل است و من هم که از زندگانی تنهائی مانند جغد به جان رسیده بودم و دیدم دختره جوان و نجیب و مهربان است فوراً و بلا تردید در خیال مزاوجت با او افتادم، چه واضح است شخص به این سنها که من دارم رسید، دیگر آن شرایط فوق العاده و سختگیریهای موهومی را که در سنّ جوانی در حقّ زنی که «ایدآل» او باشد میکند، نمیکند و به رأی العین و حسّ و عیان مشاهده میکند که عمر خیلی کوتاهتر از آنست که این سختگیریها در آن بگنجد، و هر آن مرگ با دندانهای تیز کرده منتظر است که بغتهً بر او هجوم نماید، چنانکه در جلوی چشم او هر ساعت بر آشنایان و خویشان او حمله میکند و آنها را یکایک دانه ورچین مینماید. این است که انسان به این سنها که رسید دنیا را بسیار بسیار سهل میگیرد و آن موهومات و تصوّرات بی اساس و illusion ها را دیگر ندارد، و چه خوب گفته است نظامی:
جهان [آن] به که دانا تلخ گیرد که شیرین زندگانی تلخ میرد
باری به این ملاحظات مصمّم شدم که فوراً او را تزویج کنم و به نقد این چند را که زندهام از وحشت تنهائی بیرون آیم، و که میداند چقدر دیگر من زنده باشم، شاید یک ماه دیگر، شاید یکسال، شاید کمتر و شاید بیشتر و دیگر آنکه در این سن شخص ضعیف و ناتوان میشود و حتماً محتاج به یک کمک کننده و به یک دستگیری است، بخصوص در امور مادّیه زندگی.
باری چه دردسر بدهم، مادرش و برادرش و خواهرش هم به این مطلب رضا دادند و من هم فوراً مقدمات این کار را از قبیل اعلام به Mairie و بدست آوردن بعضی تصدیقنامهها از قونوسولخانه خودمان (نه از سفارتخانه!) همه را فراهم آوردم. در این اثنا، بغتهً برادر آن بیچاره مبتلی به مرض «آپاندیسیت» شده در اندک مدتی فوت شد، لهذا کار رسمی تزویج به نقد در عهده تعویق ماند، ولی چون دختره در جناح عقد و تزویج شرعی بود و آمده پیش من منزل کرده بود همانجا ماند و به منزل خود برنگشت. مختصر کنم، اگر چه تزویج قانونی به عمل نیامد ولی نتایج آن عملا بوجود آمد. از جمله نتایج محسوسه آن بوجود آمدن یک دختری است برای من، که الان هفت ماه از سنّش گذشته است و اسم فرنگی اش «سوزان» و اسم ایرانی اش «ناهید» است.
غرض از اینکه عرض کردم این مطلب محرمانه است همین است که چون من اولادی ازو دارم و هنوز او را قانوناً و شرعاً تزویج نکردهام، نخواستم دوستان ایرانی آن را بدانند. علت محرمانه بودنش همین است و بس و عنقریب اگر زنده بمانم بعد از انقضای مدت عزای او تزویج شرعی به عمل خواهد آمد. و عجب اینست که من از بچه مطلقاً بسیار بدم میآمد و خیال اینکه من یک بچهای داشته باشم مویهای تن من را راست میکرد، ولی به محض ولادت این بچه، به همان قدر که سنّش بالا میرود دوستی بلکه عشق من هم نسبت به او نموّ میکند، به طوری که او را از جانم الآن بیشتر دوست دارم و مادرش چنان طبیعت نرم روبراه سادهای دارد که هر جا که بروم همراه من خواهد بود؛ یعنی اگر به ایران هم وقتی بر سبیل ضرورت آمدنی شدم، او هم خواهد آمد. باری داشتن این بچه و این زن تماماً و کمالاً از اثر نیکوئیهای سرکار است، چه اگر این اطمینانٌ مّانی را که از این مقرّری معهود حالا به توسط مساعی سرکار نداشتم، اصلاً و ابداً دست از پا خطا نمیکردم و هرگز چنین غلطی از من صادر نمیشد، چنانکه تا حال صادر نشده بود.
حالا ببینید که یک احسان در حق کسی چه نتایج حسنه غیرمترقّبهای دارد و خودتان حکم کنید که من چقدر تا عمر دارم دائماً و بلاانقطاع در آناء لیل و اطراف نهار همیشه از شما متشکّر و شاکر و ممنون هستم. چه از هر قبیل و از هر طرف که ملاحظه میکنم، صورهً و معنیً و باطناً و ظاهراً و جسماً و روحاً، از هر حیث آسوده کرده بل آزاد کرده شما خودم را میبینم. متّعنا الله بطول بقائک و رزقنا توفیق لقائک و وقاک من کلّ آفه و صانک من کلّ مخافه، آمین.
(نامههای محمد قزوینی به محمدعلی فروغی و عباس اقبال آشتیانی، با مقدمه احمد مهدوی دامغانی، به کوشش ایرج افشار و نادر مطلبی کاشانی، تهران: طهوری، صص ۷۶ ـ ۷۳)