محسن آزموده
گفتگو با علی دهباشی
متن پی دی اف روزنامه را اینجا بخوانید
در ابتدا بفرمایید که شما کی و کجا به دنیا آمدهاید؟
آقای آزموده، من کسی نیستم، من را به این کارها وا ندار! واقعا فروتنی نمیکنم.
معروف است که خیاط هم در کوزه افتاد، شما سالها با بسیاری از بزرگان درباره زندگیشان گفتوگو کردید، حالا ما از شما زندگینامه میگیریم…
من اول فروردین سال ۱۳۳۷ در منزل متولد شدم، قابله خانوادگی داشتیم. هفتم فروردین هم شناسنامه گرفتند. به دبستان بامشاد رفتم و از آنجا به دبیرستان دکتر خانعلی رفتم و بعد…
لطفا درباره پدر و مادرتان هم توضیح دهید.
مادر و مادربزرگم از مهاجرین بودند. مادرم در «سراب» نزدیک تبریز بزرگ شد. پدرم همشهری دهخدا بود و چندین نسل از آنها ساکن قزوین بودند و اهل کتاب؛ پدرم کتابخانه مفصلی داشت. او ابتدا شغل آزاد داشت و بعد شغل اداری انتخاب کرد. من از کودکی با کتاب و مطالعه رشد کردم. درواقع لای کاغذ، کتاب و مجلههای پدر. اینکه من معتقدم که هر اتفاقی میافتد، در دوران کودکی است و باید بچهها را بچسبیم و بزرگترها از دست رفتهاند، به خاطر تجربه خودم است که اگر قرار باشد، مطالعه به عنوان یک عادت ترکناشدنی به وجود بیاید، باید در کودکی و نوجوانی در شخصیت فرد شکل بگیرد. بعد از آن بسیار دشوار است. ما نمونههای کمی داریم که در سنین بالا معتاد مطالعه باشند. عادت به کتابخوانی در کودکی در شخصیت فرد شکل میگیرد. وقتی انسان با کتاب آشنا میشود، شکل کنجکاویهای او عوض میشود. من از همان دوران دبستان در فعالیتهای مدرسه شرکت میکردم.
معلم یا دوست شاخصی در دوران دبستان و دبیرستان داشتید؟
ما در دبیرستان گروه «ضدجهل» تشکیل دادیم و یکی از اتاقهای ته راهرو طبقه سوم را که انباری بود موفق شدیم تروتمیز کنیم و کتابخانهای برپا کردیم. اسم دبیرستان دکتر خانعلی بود. دکتر خانعلی، معلمی بود که در ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ در جریان تظاهرات معلمین در میدان بهارستان تیر خورد و کشته شد. خود این عنوان، برای ما به نوعی الهامبخش بود. خلاصه در دبیرستان دبیر انشایی به نام آقای حسین شهریاری داشتم که مردی فاضل بود و دارای چهره کاریزماتیک؛ بسیار استوار و سنجیده سخن میگفت. اکنون بازنشسته هستند و در کرج زندگی میکنند. او از اعضای حزب پان ایرانیست بود… و شور و شوق میهندوستی را در ما نهادینه کرد.
از همان موقع وارد مطبوعات شدید؟
در دبیرستان وارد فعالیتهای حزبی شدیم… که داستانش مفصل است و مجالی دیگر میطلبد.
حدود ۱۶ سال پیش در کتابخانهای در قلعه نوی خرقان شاهرود، با مجله کلک آشنا شدم. استاد عبدالرفیع حقیقت، دوره کلک را به کتابخانه آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی اهدا کرده بود. وقتی جلد این مجله را میبینید، با اسامی بزرگانی چون عبدالحسین زرینکوب و عباس زریاب خویی و احمد تفضلی و کریمامامی و ابوالقاسم انجوی شیرازی و… مواجه میشوید، کسانی که به هر حال در دهه شصت به نحوی به انزوا رفتند. شما چطور توانستید این افراد را بار دیگر به میدان بیاورید؟
به نوعی از زمانی که در چاپخانه مسعود سعد کار میکردم آشناییهای بیشتری با نویسندگان پیش آمد. نمونههای چاپی را داوطلبانه میبردم به منزل یا دفتر استادان در دانشگاه، انس و الفتی پیدا شد و آنها از اینکه یک جوانی اینقدر تلاش میکند به یادشان میماندم. خلاصه اینکه من از شماره ۲ تا ۴۰ در آدینه بودم، از ۴۰ به بعد، کلک را به مدت هفت سال، در ۹۴ شماره به صورت ماهانه منتشر کردم. به این دلیل مورد اعتماد این استادان بودم که از سنین خیلی کم، با آنها ارتباط داشتم و حکم پسرشان را داشتم. به من اعتماد میکردند و مورد توجهشان بودم و در گرفتن مقاله تقریبا مشکلی نداشتم.
ماجرای کلک به چه صورت است؟
میرکسری حاجسیدجوادی امتیاز مجله را گرفته بود، زمان انتشارش گذشته بود. دوبار تمدید کرده بود و موفق به انتشار مجله نشده بود و نزدیک بود که امتیازش به کلی باطل شود که من آمدم.
شما از سال ۶۹ تا ۷۶، ۹۴ شماره کلک را منتشر کردید. چی شد که کلک بسته شد؟
داستان «کلک» و من، مثنوی هفتاد من کاغذ است. صاحبامتیاز مجله نظریات خاص ادبی داشت تا اینکه یک روز مشغول تنظیم مقالات شماره ۹۵ بودم که شنیدم مجله را به مبلغی واگذار کرده به چند نفر؛ خلاصه کلک در عرض چند سال چندین دست چرخید و سرانجام شد مجله جدول و بعد کلا امتیاز آن از سوی صاحبش فروخته شد.
این طرح جلد و گرافیک و صفحهبندی کلک جدید بود که بعدا در بخارا ادامه پیدا کرد. این طرح خودتان بود؟
خیر، مدیون مرتضی ممیز هستم. آن موقع گرانترین گرافیست ایران و استاد استادان این رشته بود. رفتم پیش او و اندوختهای هم نداشتم. اما وقتی اسامی نویسندگان و صاحبان مطالب را دید، حاضر شد کار کند و حمایتی بزرگ از ما کرد. تا یک سال خودش صفحهآرایی میکرد، بعد به دانشجوهایش سپرد.
این ساختار مجله را چه کسی طراحی کرد؟
همیشه وقتی که نگین، یغما، سخن، راهنمای کتاب، رودکی و آرش را میخواندم، در ذهنم این بود که یک روزی نشریهای به این شکل منتشر کنم. تلفیق آنها در ذهن و شرایط امروز، به این صورت شد. گاهی اینجا و آنجا گفتهاند که کلک یا بخارا، ادامهدهنده راهی است که سخن و یغما و نگین و… میرفتند. در عین حال که این سخن درست است، درست هم نیست.
تفاوتش در چیست؟
تفاوتش در تغییر نسل است. من از نسل دیگری بودم و مقتضیات زمان عوض شده بود. بنابراین چندین ستون از مجله برای اولین بار در مطبوعات ادبی ایجاد شد.
اما شما توانستید در این مجله تداوم فرهنگی را حفظ کنید، یعنی آن چهرههایی که در دهه شصت به هر دلیلی به حاشیه رانده شده بودند، بار دیگر به صحنه آمدند.
من دنبال سوژههای دم دست نبودم. شما خودتان میدانید که الان کسانی در شهر، سی دی عکسهایشان آماده هست و تا بگویی، ایمیل میکنند یا میفرستند. مثلا من پنج سال تمام خدمت دکتر محمدحسن لطفی میرفتم. به دیدارش میرفتم و خواهش میکردم که با مجله، گفتوگو کند. ایشان با همان لهجه شیرین آذربایجانی میگفت من هفتاد سال دارم، نه عکسم جایی چاپ شده، نه مصاحبه کردهام. راست میگفت. اما من آنقدر رفتم که سرانجام یک روز گفتند: قبول، تو من را از رو بردی! بعد تیمی درست کردم، مثل استاد دکتر فولادوند، کامران فانی، فرهنگ رجایی و نزد دکتر محمدحسن لطفی رفتیم و اولین گفتوگو صورت گرفت. مفصل بود و همهجانبه. این کار در بخش با «کلک اندیشه» صورت گرفت. همچنین است در مورد سهراب شهید ثالث. وقتی ما با او مصاحبه کردیم، همه فکر میکردند که او درگذشته است! آن زمان ارتباطات مثل امروز نبود. سراغ آدمهای بسیار سخت میرفتم، مثل اسماعیل فصیح. اولین مصاحبه اسماعیل فصیح با کلک بود. من سعی میکردم سراغ کسانی بروم که رایج نیستند، دم دست نیستند و مهم هم هستند. سخت بود، اما در این سختی، با پیگیری از پیروزی خودم لذت میبردم، وقتی موفق میشدم.
وقتی آقای ایرج افشار مجله آینده را تعطیل کرد و بهانه آورد که چشمم درد میکند- خاطراتش که منتشر شود، معلوم میشود چرا تعطیل کرد- من به توصیه آقای انجوی شیرازی سراغ او رفتم. آقای انجوی به ایشان گفت، ایرج! من و علی غلطگیر یا مصحح تو میشویم. او قبول نکرد. بعد گفتیم شما در آینده ده صفحه مربوط به خودتان دارید، این را به بخارا بیاور. این بود که ایرج افشار ادامه پیدا کرد. الان کتاب تازهها و پارههای ایرانشناسی [نوشته های افشار در بخارا] در حال انتشار است، بیش از سه هزار مدخل دارد. یعنی طی همه این سالها، ایرج افشار، آینده را در کلک و بخارا ادامه داد. این طوری بود. بنابراین شما مهمترین سردبیر یک مجله قدیمی را میدیدی که کارش ادامه پیدا کرد.
به ما میگویند که این مجله مدرن نیست. من شما را به داوری میخوانم. شماره ویژهنامهای که ما برایامبرتو اکو منتشر کردیم، اکو به ما نامه نوشته که در ایتالیا برای من چنین کاری نکردهاند. ما نامهاش را منتشر کردیم. ما برای گونترگراس، پتر هانتکه، لویی فردینان سلین، ویرجینیا وولف، هانا آرنت و بسیاری دیگر از متفکران و نویسندگان روز دنیا، ویژهنامه منتشر کردیم. مگر از این مدرنتر هم میشود. یا مقالاتی که از آذر نفیسی، حورا یاوری، دکتر صنعتی و… فقط ما چاپ میکردیم. بسیاری کسان دیگر هم بودند.
آیا شما هیات تحریریهای هم داشتید یا خودتان این کارها را میکردید؟
من اعتقاد به کار جمعی ندارم. برای اینکه ما تجربه کار جمعی نداریم، معمولا سلایق شخصیمان را در کار دخالت میدهیم و شروع میکنیم، یکدیگر را حذف میکنیم. نشریات موفق در ایران در طول تاریخ مطبوعات ایران، نشریاتی هستند که یک نفر آنها را درآورده است، مثل پرویز ناتل خانلری که سی سال سخن را منتشر میکرد، مثل محمود عنایت که پانزده سال نگین را منتشر میکرد، مثل حبیب یغمایی که سی سال یغما را منتشر میکرد و…
آیا این خودش مشکل نیست؟ وقتی به هر دلیل آن فرد نخواهد یا نتواند کار را ادامه دهد، کار آن مجله روی زمین میماند.
نشریات هم مثل عدم تداوم خیلی چیزها در اجتماع و فرهنگ ما سابقه دارد. اگر من امروز در دنیا نباشم…
آیا فکر نمیکنید نباید اینطور باشد؟
بله، نباید اینطور باشد، اما من آدمی نیستم که بخواهم این کار را بکنم. این نیازمند یک فرهنگ است. تجربه کار جمعی، کاری است که از مدرسه شروع میشود. بچهها باید در مدرسه کار جمعی کنند تا یاد بگیرند. اختلاف نظر داشته باشند، در عین حال کمر به نابودی هم نبندند. اینجا چنین چیزی نیست.
شما تنها این همه مطلب را چطور تهیه میکردید؟ گفتوگو، یادداشت، مقاله، گزارش و…
برخی را سفارش میدادیم، بعضی هم خودشان مینوشتند. گاهی به مناسبتی خاص از دوستان میخواستیم که مطلب بنویسند. مثلا قرار شد ویژهنامه فروزانفر منتشر کنیم، سفارش میدادیم. یا همین شماره ویژه آقای شجریان، دکتر زریاب خویی یا دکتر منوچهر مرتضوی و…
مسائل مالیتان را چه کار میکردید؟
وقتی میخواستم کلک را منتشر کنم، واقعا اندوختهای نداشتم. رفتم به چاپخانه صنوبر. در عین حال بد نیست بدانید بنیانگذار چهارده موسسه انتشاراتی بودم. ناظر چاپ برخی از این ناشران هم بودم. کارهای اینها را به چاپخانه میبردم. چاپخانهها پورسانت میدهند. من یک حقوقی از انتشارات میگرفتم، اما یک پورسانت هم چاپخانه میدهد. من هرگز آن پورسانت را دریافت نکردم. به همین خاطر وقتی شنیدند که من اندوخته مالی ندارم و میخواهم مجله منتشر کنم، گفتند بیا چاپ کن، از شماره پنجم و ششم، پول شماره یک را بده. بنابراین من انگار دست پر به چاپخانه صنوبر رفتم، آقای احمدی و دوستانش بودند، خیلی لطف کردند و کلک را چاپ کردیم. قرار شد هر وقت فروختم، پولش را بدهم. از شماره سه و چهار و پنج، پولش را پرداختم. الان در حال نگارش مقالهای با این عنوان هستم: «کتابخانههایی که من فروختم». در سال دوم یا سوم کلک بود که کاغذ گران شد و به بحران بیپولی خوردم. دو هزار جلد از کتابهایم را توسط دکتر قانونپرور، به دانشگاه آستین تگزاس فروختم. با اینکه اینها پولش را دادند، آنجا یک پلاک به نام من زدند. فقط کتاب میخریدم. مرحله دوم، شش هزار جلد کتابهایم را به مدیر یکی از شرکتهای نوشابهسازی فروختم، بعد پنج هزار جلد به یکی دیگر از تجار بازار فروختم. شش هزار جلد هم به خانم تاجری در دوبی فروختم. اخیرا همین هفته پیش هم، یکسری کتاب برای انتشار شماره نوروزی فروختم. یعنی به این ترتیب سرمایه زندگیام را فروختهام.
شما کارهای متنوعی میکنید. یکی از کارهای شما کتابهای زیادی است که به کوشش یا تلاش شما منتشر شده است. همچنین زیاد کار میکنید.
در این سرزمین اگر بخواهی کار نکنی یا کار سنگین نکنی، یا افسرده میشوی، افسردگی دم در نشسته است، یا اعتیاد پیدا میکنی، آن هم دم در نشسته است. بنابراین بهتر است که آدم به خاطر کار زیاد از پا دربیاید تا افسردگی و اعتیاد. من در چاپخانه دچار آسم شدم. بنابراین هنوز بر این باورم که کار، نجاتدهنده ماست. کار باعث میشود که زیاد چشمانتظار دیگران نباشی تا تو را تشویق کنند. تو کار میکنی و جلو میروی. کار ثمرات بسیاری دارد…
یکی از درونمایههای اصلی کارهای شما، مفهوم و بحث ایران است. ایران در کارهای شما بسیار پررنگ است. علاقه شما به ایران از کجا ناشی شده است؟
اول پدرم با اندیشههایی که داشت، دوم معلم کلاس اول دبیرستان، آقای حسین شهریاری، سوم مطالعات و ارتباطاتم با استادانی چون دکتر زرینکوب، دکتر غلامحسین یوسفی، مرحوم انجوی شیرازی و… اینها بذر ایراندوستی و میهنپرستی را در من کاشتند و بعد…
ایرانی که شما مطرح میکنید، ایران فرهنگی است، نه ایران سیاسی و اجتماعی…
با اینکه سابقه فعالیتهای اجتماعی دارم، اما در هر صورت معتقدم همه کسانی که در محدوده جغرافیایی تاریخی زبان فارسی و ایران زندگی میکنند، کسانی هستند که حقی دارند. هزاران سال است که مردم ایران با اقوام گوناگون با یکدیگر بهطور مسالمتآمیز زیستهاند. برای من زبان آذری، یکی از شیرینترین لهجهها و زبانهای ایران است. تبریز برای من عین خراسان، یکی از شکوفاترین سرزمینها و مهد فرهنگ و تمدن ایران است. در همین تبریز، در همین صد سال اخیر شخصیتهای بزرگی مثل سیدحسن تقیزاده، تقی ارانی، احمد کسروی، شیخ محمد خیابانی، علامه طباطبایی، مجتهد شبستری، دکتر منوچهر مرتضوی، شهریار بزرگ، دکتر امین ریاحی، دکتر رضا براهنی، دکتر زریاب خویی، فیروز توفیق و دکتر حسن مرندی، یحیی ذکاء، محمدعلی موحد، رحیم رییسنیا، بهمن سرکاراتی و… به فرهنگ ایران خدمت کردند. اصلا آذربایجان در زمینه پرورش و شکوفایی زبان فارسی و فرهنگ ایرانی غوغا میکند. اینها همه عاشق زبان فارسی بودند. همین دکتر حسن انوری اگر نبود ما «فرهنگ فارسی سخن» را نداشتیم… از آن سو در خراسان هم، چهرههای شاخص و مهمی چون ملکالشعرای بهار، دکتر فیاض، رجایی بخارایی، مرحوم غلامحسین یوسفی و آخرین و جوانترینشان به نسبت، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی حضور دارند. در هر خطه از ایران ما شاهد حضور استادانی بودیم که از ستونهای ماندگار فرهنگ ایران هستند. پورداود، دکتر معین، سایه و… از گیلان و محمد قاضی، ابراهیم یونسی و دهها شخصیت ادبی کرد از کردستان و همچنین بلوچستان و نیز استان خوزستان؛ احمد محمود، نجف دریابندری و… در هر گوشه این سرزمین مردان بزرگی به دنیا آمدند و برگهای زرینی به فرهنگ ایران افزودند. واقعا در هر خطه از این سرزمین ما با حضور شخصیتهای مهمی مواجه میشویم که هر کدام با آثارشان برای جاودانگی فرهنگ ایران گامهایی فراموشنشدنی برداشتهاند.
شما توجه خاصی به منطقه ماوراءالنهر و شمال شرق ایران فرهنگی در خراسان شمالی دارید و به سرزمینهای سمرقند و بخارا و خوارزم و خیوه و خجند و… توجه ویژه دارید. ما معمولا نگاهمان به غرب است، شما در بخارا از غرب غافل نبودید، اما توجهی هم به رگ و ریشههای شرقی ما دارید.
وقتی با کسانی چون دکتر محمدامین ریاحی و دکتر زرینکوب آشنا شدم، با مفهوم تاریخی فرهنگ ایران آشنا شدم. به خصوص شاهرخ مسکوب و دکتر چنگیز پهلوان با نظریه «حوزه تمدنی» که دکتر پهلوان مبدع این فکر بودند در من اثر بسیار داشت. مفهوم جغرافیای تاریخی اهمیت دارد. با این نگاه حوزه تمدنی وسیعی در برابرتان گشوده میشود که حوزه تمدنی فرهنگ و زبان فارسی است. دکتر پهلوان چند دهه قبل اندیشه ایرانشهری و از این قبیل را مطرح کرد. به همین علت به جرات میتوانم بگویم که استثنائا فقط ما، تنها و تنها نشریه ایرانی هستیم که ناشر آثار نویسندگان تاجیکستان و افغانستان و هند و پاکستان هستیم. انتخاب نام بخارا، برای مجله به همین علت بود. بخارا شهری است که عمیقا مرا تکان میدهد، هم گذشته تاریخیاش و هم اینکه در هزار و صد سال پیش، نخستین دولت ایرانی در آنجا تشکیل شد و در آنجا آکادمی وجود داشت و در آنجا شاهد یک عصر زرین و طلایی فرهنگی و علمی هستیم. کارهای عظیمی در دوره امیراسماعیل سامانی رخ داده است. تنها منطقهای است که تا ۱۹۲۴ در برابر بلشویکها مقاومت میکردند. از مسکو دستور بمباران شهرهای بخارا و سمرقند را میدهند. امیر بخارا، به افغانستان میرود و آنجا دق میکند. بنابراین من معتقدم این مرزهایی که گذاشتهاند، نباید ما را از یکدیگر جدا کند. من با رهنورد زریاب، نویسنده برجسته افغانستانی، انگار با نویسندهای ساکن مشهد دوست ام. وقتی به کابل میروم، انگار به مشهد میروم. شهرهای تاجیکستان با شهرهای ایران مثل یزد و اصفهان برایم فرقی نمیکند.
اتفاقا مجله بخارا هم در این شهرها مخاطبان زیادی دارد.
بله همینطور است. ما خوانندگان بسیاری در بلندیهای پامیر در بدخشان تا هرات و مزار شریف و مرو و خجند و تاشکند و کشمیر و لاهور و هند و… داریم. از این مناطق برای ما مطالبی هم ارسال میشود. شبهایی را به یادشان برگزار میکنیم. همین آقای رهنورد زریاب، اولینبار توسط کلک به ایرانیان معرفی شد، با مقاله خوبی که ایشان راجع به سیاوش کسرایی نوشت. بعدا این آشنایی عمیقتر و جدیتر شد. بسیاری دیگر هم مثل ایشان مطرح شدند.
خیلی از اسامی و چهرههایی که در بخارا و کلک و «شبهای بخارا» مطرح شدهاند، اگرچه انسانهای فرهیختهای هستند، اما عموما با یکدیگر رابطه خوبی ندارند و شاید به سختی پنج نفر ایشان کنار هم بنشینند. شما چطور توانستید اینها را کنار هم بگذارید؟
احمدرضا احمدی، همیشه میگفت ما در کلک و بخارا میتوانیم کنار هم بنشینیم. من هیچوقت وارد این اختلافات و دستهبندیهای رایج روشنفکری نشدم. معتقدم گرایشهای ادبی و فرهنگی مختلف داریم، گرایشهای پستمدرن و مدرن داریم، شاعرانی غزلسرا و شاعرانی بسیار مدرن داریم. من این گرایشهای گوناگون را کنار هم میگذارم و سعی میکنم ناشر آثار ایشان باشم. البته طبیعی است که در هر دو سوی، جریانات خیلی افراطی وجود دارد. من وارد این منازعات و نگاههای افراطی نمیشوم و معمولا میانه را میگیرم. زیرا فکر میکنم پیشرفت ما موقعی ایجاد میشود که کل این جریانات فرهنگی حضور داشته باشند. اصلا نباید محدود کرد. بهتر است که شاعران پستمدرن چندین مجله داشته باشند یا غزلسرایان به همین طریق. آن موقع معلوم میشود جای هر کسی کجاست. ما تنها نشریهای هستیم که همیشه تولد همکارانمان را جشن گرفتهایم، دهسالگی زندهرود و دهسالگی مترجم (مجله) و دوسالگی تندیس و صدمین شماره کرگدن و سالگرد طنز و کاریکاتور، گیلهوا و… اینها گرایشهای گوناگون دارند.
غیر از این جشنها و بزرگداشتها، خودتان هم به راهاندازی نشریات مختلفی کمک کردهاید، مثل سمرقند، صنوبر، کاروان و…
بله، خودم سردبیر مجله طاووس هستم…
همیشه به دوستان مطبوعاتی اصرار میکنید که مجله درآورند، به من هم چندین بار گفتهاید!
البته زورم به تو نرسید، باید چند ماهی پشتش بگذارم، تا به نتیجه برسد!
چرا واقعا دوست دارید این همه مجله منتشر شود؟
من در خیابان که راه میروم به قیافه آدمها نگاه میکنم، ببینم به قیافه چه کسی میخورد که انتشارات یا مجله راه بیندازیم! اولین بار که به امریکا رفتم، پروفسور جری کلینتون استاد دانشگاه پرینستون دنبالم آمد به فرودگاه. سالها قبل از یازده سپتامبر بود. او در راه از جمله میگفت: «وقتی اینجا چند یونانی دور هم جمع میشوند، ما میگوییم، میخواهند رستوران تاسیس کنند. وقتی چند ایرانی دور هم جمع میشوند، میگوییم اینها میخواهند یک مجله منتشر کنند.» این صفت خوبی است. من همیشه معتقدم ای کاش چند بخارای دیگر در میآمد. هرگز نگران نیستم. زیرا فکر میکنم اگر رقابت بیشتر باشد، من بیشتر کار میکنم. وقتی نباشد، گل کردن هنری نیست. بنابراین این مجلاتی که میبینید، آرزوهای من است. آرزو داشتم که مجله محیطزیستی منتشر شود، آرزو دارم مجلهای درباره ادبیات غرب منتشر شود. به زودی دو، سه نشریه جدید منتشر میشود و الان در راه هستند.
زمانی معروف بود که میگفتند، ایرانیان مردهپرست هستند. یعنی صبر میکنند کسی بمیرد، بعد سراغش میروند و برایش بزرگداشت و نکوداشت برگزار میکنند. اما ما در بخارا و بهویژه در «شبهای بخارا» میبینیم که از بزرگانی که در قید حیات هستند، یاد میشود و برایشان نکوداشت گرفته میشود. ایده «شبهای بخارا» از کجا آمد؟
آقای کریستف بالایی، محقق برجسته فرانسوی در حوزه زبان و ادبیات فارسی، مقالهای راجع به اولین کنگره نویسندگان و شاعران ایران نوشت که ما نخست در کلک منتشر کردیم. این مقاله بسیار مهمی است. به نظر من این مقاله باید در ابتدای مجموعه سخنرانیهای آن کنگره قرار بگیرد. بعد شبهای شعر خوشه برگزار شد. من در شبهای شعر گوته حضور داشتم و همیشه در فکرم بود که کاری در این زمینه بکنم، البته بیشتر ایده کتاب را در نظر داشتم تا اینکه شخصیتمحور باشد. اما کتاب مهم آنقدر منتشر نمیشد. البته بسیاری از این شبها کتابمحور است، یعنی ما بیش از ده برابر خانه کتاب، برای کتابها مراسم و جلسات جدی با حضور چهرههای برجسته برگزار کردیم. مثلا در جلسه نقد و بررسی کتاب فانوس خیال بودلر نوشته دکتر شایگان منتشر شد، ده نویسنده و محقق مطرح، حضور پیدا کردند.
من دو موضوع کتاب دارم: یادنامه و جشننامه. بسیاری از این جشننامهها، مثلا برای هفتاد سالگی فریدون مشیری، هفتاد سالگی فریدون آدمیت، هشتاد سالگی سیمین دانشور در زمان حیاتشان منتشر شد. من این نهضت جشننامه را از ایرج افشار یاد گرفتهام. او جشننامه منتشر میکرد. البته او به سبک خودش و برای استادان قدیم و مطرح مثل محیط طباطبایی و سعید نفیسی و حسینقلی ستوده و… اما من برای معاصرین کار کردم. سخت بود، اما انجام شد. تعداد جشننامههای من از آنها که منتشر شده، خیلی بیشتر است. آخرین شماره کلک در واقع جشننامه هفتاد سالگی دکتر فریدون آدمیت است. فکر کنید بسیاری نویسندگان مثل ایرج افشار و فریدون آدمیت انحصارا با بخارا کار میکردند. آدمیت جز در سخن اولیه، مقاله در نشریهای چاپ نکرده است. به کلک و بخارا اعتقاد داشت. الان هم کسانی مثل دکتر شفیعی کدکنی، دکتر ژاله آموزگار، دکتر محمدعلی موحد کسانی هستند که مقالاتشان را کمتر جایی میتوانید بیابید.
علت این موفقیت شما چیست؟
زیرا من شأن نوشتههای استادان را حفظ کردهام. ضمن اینکه انعکاس مطالبشان خوب بود. از بلندیهای پامیر تا تانزویل استرالیا مقالاتشان خوانده میشود.
یعنی خوب دیده میشد و خوانده میشد. آیا هیچوقت در این جشننامهها، دلخوری یا حسادت یا دلچرکینی پیش آمد؟
بله، خیلی پیش میآید. هنوز هم هست. مثلا دکتر بهروز برومند، یکی از پزشکان شریف روزگار ما، پریروز به من گفت، آقا این «ماللهند» چیست که برایش شب میگیری؟! من در بیمارستان میبینم که پرستاران نمیدانند جشن سده چیست! چرا شب جشن سده نمیگیری؟ من گفتم دکتر هنوز تا هزار و یک شب راه هست و جشن سده را هم میگیرم. فردای آن روز یکی از دوستان پزشک را دیدم و گفت به دکتر شفیعی کدکنی گفتهام که شب تحقیق ماللهند ابوریحان بیرونی برگزار شده است، خیلی خوشحال بود و تشویق کرد و گفت کار مهمی است و آقای مهدی محقق سخنرانی خوبی کرده است. بنابراین نظرات متفاوت است. اینجا هر کاری کنی، یک بحثی پیدا میشود. مثلا خیلیها میگویند این مجله کشکول است. من کار خودم را کردهام. بعضی گفتند مجله متجدد نیست، گفتم خب پسفردا یک روزنامهنگاری پیدا میشود و اینها را جلویش میگذارد و میگوید شما که میگویید متجدد نیست، این ویژهنامهها چیز دیگری میگویند. ما برای پتر هانتکه پیش از جایزه نوبل، بزرگداشت گرفتیم.
در ایام کرونا چه مشکلاتی داشتید؟
من افسردگی را حس کردم. هفتهای چهار شب و یک پنجشنبه صبح برگزار میکردم. ناگهان ایستادن، حال من را خیلی بد کرد، خیلی تاثیر عمیق گذاشت. بهخصوص که پزشکان من همگی به من هشدار میدهند که به واسطه مشکلات ریوی که دارم، در صف اول درگیری کرونا هستم. این موضوع خیلی مرا ناراحت کرده است. من از مرگ کرونایی خیلی ناراحتم. به همین علت دچار افسردگی شدهام.
اما کماکان کار میکنید.
بله، البته من اعتقادی به پخش زنده مجازی (لایو) ندارم. در لایو مشکلات زیادی رخ میدهد. اظهارنظرهای بیربط زیاد صورت میگیرد؛ یا ارتباط قطع میشود، صحبت اساتید قطع میشود و رشته کلام از دستشان خارج میشود. ما سیستم جدید گذاشتهایم تا سخنرانیها را ضبط کنیم. کار دشواری است، اما خوب انجام میشود و ماندگارتر است. شروع کردهایم و تا حالا چند شب برگزار کردهایم: شب خانم دکتر شیرین بیانی، شب مارشال دوگل و ایران، شب تحقیق ماللهند و…
شما با ایرانیان خارج از کشور در اروپا و امریکا هم ارتباط خوبی دارید. بخارا آنجا هم دیده میشود؟
بله، بخارا و کلک از اولین نشریاتی هستند که در مراکز ایرانشناسی به عنوان مرجع شناخته شدهاند. بنابراین اگر به کتابخانه دانشگاههای هاروارد، سوربن، پرینستون و خوزه مارتی در هاوانا و تانزویل استرالیا بروید، دورههای کلک و بخارا را به عنوان مرجع میبینید. واقعیت این است که هر کسی بخواهد راجع به ادبیات معاصر، یا فرهنگ معاصر ایران کار کند، باید به کلک و بخارا مراجعه کند. یکی از دوستان و همکاران مطبوعاتی، پیش دکتر موحد گفته بود که بیشتر اینها تجدید چاپ است. دکتر موحد خوب جواب داده بود که من راجع به فروزانفر دیگر چه باید بگویم یا از چه کسی باید بنویسم؟ این مقالاتی که ایشان جمع کرده را کجا میتوان پیدا کرد؟ راجع به مسعود فرزاد، فریدون توللی، حمیدی شیرازی و… منبعی وجود ندارد. الان بخاراست که با جمعآوری این مقالات و چند مقاله جدید، مجموعهای درست کرده که اگر کسی بخواهد راجع به انجوی شیرازی و غلامحسین صدیقی و دهها نام برجسته و دیگرانی که نام بردم، تحقیق کند، ناگزیر است به آن مراجعه کند. صد و چهل و یک شماره بخارا منتشر شده است.
بخارا در این سه دهه بسیاری از نویسندگانش را از دست داد: ایرج افشار، زرینکوب، انجوی شیرازی، داریوش شایگان و… آیا موفق شدید جانشینی برای این درگذشتگان پیدا کنید؟
صدمات جبرانناپذیری در از دست دادن هر کدام بر ما وارد شد. نه تنها بخارا بلکه فرهنگ ایرانی صدمه خورده است. فقدان شخصیتهایی که نام بردید غیرقابل جبران است. چگونه میشود برای ایرج افشار جانشین پیدا کرد؟ برای انجوی شیرازی؟ برای زرینکوب؟ برای دکتر شایگان؟ بله، غیرممکن است. اینان ستارههایی بودند که در آسمان ادب و فرهنگ ایران درخشیدند و رفتند. اما خوشبختانه نسل جدیدی که یا دانشجوی این بزرگان بودند یا خوشهچین خرمن فضل و دانش آنها، نویسندگان و پژوهشگرانی همچون: میلاد عظیمی، محمد افشینوفایی، پژمان فیروزبخش، سرگه بارسقیان، مجید سلیمانی، مسعود میرشاهی، مسعود عرفانیان، سایه اقتصادینیا، یزدان منصوریان و… برای بخارا مینویسند و خوانندگان و علاقهمندان بسیاری دارند. از قدیمیترها سیروس علینژاد، نصرالله پورجوادی و چند تن دیگر برای بخارا در این اواخر بیشتر مینویسند.
شما در برهه حساسی از تاریخ ایران، با چهرههایی بزرگ و نامآور، دمخور بودهاید و ارتباط داشتهاید. آیا هیچوقت به صرافت افتادهاید که خاطرات دقیق و جزیی خودتان از این روزگار مهم و از آن انسانهای سرشناس را بنویسید؟
بله، چند سال از این خاطرات در یک حادثه خانوادگی از بین رفت. اما عادت به نوشتن ترک نمیشود و هست. روزگاری هم که حالم خوش نیست، رئوس مطالب را مینویسم تا فراموش نشود.
کی منتشر میکنید؟
بعد از فوت…
خدا نکند…
درباره کسانی که زندهاند، نمیشود نوشت، بنابراین اول باید راجع به آنها که رفتهاند، نوشت. سعی کردهام بیطرف باشم، اما قطعا گاهی بیانصافی و عصبیت هم در آن هست. ناراحتیهایم را بیان کردهام.
الان چه میکنید؟
مشغول استنساخ نهایی نامههای مجتبی مینوی هستم که دو جلد است و دارد آماده میشود. نامههایی است که به دیگران داده است. خیلی کار هست. جلد دوم نامههای آلاحمد هم به زودی منتشر میشود.
تاکنون مجموعه آثار خودتان را گردآوری کردهاید؟
یک دوره داشتم، اما بردند و دیگر ندارم. هشتاد جلد شد.
* با اندک ویرایش. این گفتگو بخش مرکزی ویژه نامه ای است که اعتماد در بزرگداشت علی دهباشی منتشر کرده است. دو یادداشت در صفحه اول روزنامه و چندین یاددشت در صفحات میانی. برای مطالعه این یادداشت ها به روزنامه اعتماد (۲۶ بهمن ۱۳۹۹) مراجعه کنید.