تذکره الاولیای معاصر -دهه ۱۳۱۰ بخش ۲؛ از اسماعیل فصیح تا لوریس چکناواریان

مهدی جامی

تذکره الاولیای معاصر نیمه دوم دفتر آینه‌خانه هویت ایرانی است و به معرفی چهره‌های هویت‌سازی می‌پردازد که از ۱۲۵۰ تا ۱۳۵۰ شمسی به دنیا آمده‌اند. پیشدرآمد این بخش را اینجا خواندید.
چهره‌های برگزیده از زادگان دهه ۱۲۵۰ اینجا (از پیرنیا تا دهخدا)،
زادگان دهه ۱۲۶۰ در اینجا (از مصدق تا کسروی)،
زادگان دهه ۱۲۷۰ در اینجا (از جمالزاده تا خانبابا مشار)،
نیم اول دهه ۱۲۸۰ در اینجا (از خلیل ملکی تا قمرالملوک وزیری) و نیم دوم را در اینجا خواندید (از خالقی و شهریار تا مصاحب و طالقانی).
معرفی زادگان دهه ۱۲۹۰ هم در دو بخش ارائه شده که بخش اول را اینجا می‌یابید (از محمدتقی دانش پژوه تا محمدرضا پهلوی) و بخش دوم را اینجا (از عبدالرحیم جعفری تا احسان یارشاطر).
دهه ۱۳۰۰ دهه تغییرات مهمی در صحنه ایران و جهان است. فروپاشی عثمانی و انقراض سلسله قاجار از آن شمار است و در چند بخش ارائه شده است: بخش ۱ (از انجوی شیرازی تا محمد نخشب)؛ بخش ۲ اینجا (از جلال آل احمد تا احسان نراقی)؛ بخش ۳ اینجا (از هوشنگ ابتهاج تا امام موسی صدر) و بخش ۴ در اینجا (از داریوش فروهر تا محمدعلی فردین).
دهه ۱۳۱۰ نیز شاهد تولد چهره‌های شاخصی در هویت معاصر است و در چند بخش منتشر خواهد شد. بخش اول آن را اینجا خواندید (از جلال ستاری تا فروغ فرخزاد) و اینک بخش دوم. نسخه پی.دی.اف این بخش در آکادمیا در دسترس است.

 

آینه‌خانه هویت ایرانی

تذکره الاولیای معاصر


قرن چهاردهم: کودتا، نوسازی، انقلاب

زادگان دهه ۱۳۱۰ شمسی (۱۳۴۹ تا ۱۳۵۹ قمری /۱۹۳۱ تا ۱۹۴۰ میلادی)

دهه دوم توسعه رضاشاهی

پاره دوم: از اسماعیل فصیح تا لوریس چکناواریان 

 

۱۰۹. اسماعیل فصیح – ۱۳۱۳ در تهران

رمان نویسی که هیچگاه از وطن و زادگاهش جدا نبود

اسماعیل فصیح در روزگار غربت داستان از موفق‌ترین نویسندگان ایران بود. دل و جانش با وطن بود و هرگز از محله‌اش درخونگاه تهران جدا نشد. آنچنان به حوادث مهم سیاست و جامعه خود حساس بود که وقتی انقلاب شد نوشتن یک دو رمان دیگر را کنار گذاشت تا داستان انقلاب را بنویسد (لاله برافروخت، ۱۳۷۷). و وقتی آبادان در جنگ می‌سوخت باز هم کارهای دیگر را کنار گذاشت تا از جنگ بنویسد (زمستان ۶۲، ۱۳۶۶). خودش می‌گوید «فکر نمی‌کنم که در کتاب‌های من شخصیت اصلی‌ای وجود داشته باشد که از بیرون سرنوشت و زندگانی من آمده باشد.»[۱] فصیح چنان به واقعیات دور و بر خود اعتنا دارد که کارهایش به مستند نزدیک می‌شود چندان که در «داستان جاوید» به روایت زندگی واقعی پسری زرتشتی در دهه اول قرن می‌پردازد؛ پسری که نویسنده در سال‌های دانشگاهی با او در خارج کشور آشنا شده است.

فصیح نویسنده پرکاری است و به قول خودش جنون نوشتن دارد و نوشتن را همیشه با بغضی در گلو شروع می‌کند و این به کارهای او صمیمیت می‌بخشد و آن را نزد عامه خوانندگان دلنشین می‌کند. قصه‌گویی را از نقالان شاهنامه در همان درخونگاه آموخت. روایتگری‌اش ساده و بی پیرایه است. و این خاصه برای مخاطب ایرانی که از ادبیات پرپیچ و مغلق رمان نو فارسی در دهه ۵۰ دل‌زده شده بود مثل باغی مفرح بود. کارهایش روان نوشته شده و روان خوانده می‌شود. و همین او را به یکی از پرخواننده‌ترین نویسندگان دهه ۶۰ و ۷۰ تبدیل کرد و کارهایش به چندین چاپ می‌رسید.

در عین حال، فصیح یکی از منظم‌ترین نویسندگان رمان است. برای هر کارش طرح و برنامه دارد و تحقیق می‌کند و به این نکته حساس است که وقتی به نامی و جایی و رویدادی و آیینی اشاره می‌کند دقیق و درست باشد. خودش می‌گوید در میانه کاری که یزد در آن محوریت دارد ممکن است برای تعیین تکلیف یک نام یا اصطلاح کار را تعطیل کند و سفری به یزد برود تا از شیوه کاربرد آن نام اطمینان یابد.[۲] رمان «داستان جاوید» را که مضمونی زرتشتی دارد برای اطمینان به موبد زرتشتیان داد تا بخواند و حتی به سراغ یکی از محققان فرنگی آیین زرتشت رفت که فارسی را عالی می‌دانست تا نظر او را هم در مورد کارش بداند.[۳] داستان نویسی را بدون ویراستاری قبول ندارد و معتقد است که نویسنده بداهه‌نویس در روزگار ما ممکن نیست و کار باید مراحل یک ویراستاری آرام و تدریجی را پشت سر بگذارد تا آماده نشر شود.

کارهای مختلف او شخصیت‌های واحدی دارند و این رمان‌های فصیح را به سریالی با بخش‌های مختلف همانند می‌کند. در واقع، بیان سینمایی او یا تصویری-نوشتن هم در کارهای او شاخص است. بهمن فرمان آرا می‌گوید به شوق ساختن فیلمی از «زمستان ۶۲» به ایران برگشت و سه فیلمنامه هم بر اساس سه رمان او نوشت اما هیچکدام مجوز ساخت نگرفت. در آستانه انقلاب یک سریال ۱۳ قسمتی هم از کار دیگر او «شراب خام» تولید شد اما پخش آن چون به انقلاب خورد متوقف شد و در آرشیو ماند.[۴]

فصیح تربیت ادبی خود را مدیون تحصیل ادبیات انگلیسی در آمریکا ست و برخی از کارهایش را هم در آمریکا نوشته است. با اینهمه یکی از ایرانی‌ترین نویسندگان معاصر است و از تجربه تحصیل و زندگی در آمریکا و سفرهایش به اروپا برای نزدیک شدن به روایت روشن‌تر و روان‌تر خاطرات بهره برده و از برداشت‌هایش از زندگی در ایران و خارج از ایران نوشته است. او مدت‌ها در آبادان زیست و کار کرد و معلم انگلیسی دانشکده نفت بود و با معرفی صادق چوبک به شرکت نفت رفت ولی برخلاف بسیاری از روشنفکران دیگر آن دوره چپگرا نبود و شاید به همین دلیل به قول کریم امامی روشنفکری چپ از همان ابتدا به کار فصیح عنایتی نداشت.[۵]

یکی از موفق ترین کارهای او «ثریا در اغما» (۱۳۶۲) در جریان دوگانه داخل و خارج کشور می‌گذرد -که بعد از انقلاب به سرشت اجتماعی ایرانیان تبدیل شد- و شاخص سبک کار او در سینمایی نویسی، مستندگرایی و فضاسازی متکی به واقعیت است و تعلق خاطر به آنچه در وطن می‌گذرد و نقد هر کس به وطن پشت کرده است.

علاقه او برای ساده نوشتن در ترجمه‌هایش از حوزه روانشناسی هم شاخص است. اعتراف می‌کند که از روانشناسی فروید و یونگ سر در نمی‌آورد؛ بنابرین کارهایی را ترجمه می‌کند که گرچه روانشناسانه است برای عامه مردم قابل فهم است و می‌توان آن را مثل یک رمان خواند. اما از آنجا که شخصیت‌ها در رمان‌های او عمدتا از طبقه متوسط می‌آیند، آثار او به گسترش ادبیات مدرن برای این گروه از کتابخوان‌ها کمک کرده است. از این منظر، چه بسا او را بتوان پیرو سبک آمریکایی در قصه‌نویسی و فیلم دانست که گوهر آن برقراری ارتباط با اکثریت مردم است. بنابرین، کار او از کارهای روشنفکرانه و طبع‌آزمایی دور می‌شود و به نوعی ادبیات شهری و شهرنشینی نزدیک است که با نبض تحولات جامعه ایرانی همراه است. جلال آریان قهرمان اصلی کارهای فصیح در واقع سرگذشت انسان ایرانی را در دوره‌های مختلف قرن اخیر روایت می‌کند و تصویری که از مجموع آثار فصیح به دست می‌آید تاریخ روایی افت و خیز هویت ایرانی و خاصه برآمدن طبقه متوسط و سوانح احوال آن است. فصیح در کارهایش تنوع شخصیت‌های معاصر را نیز نشان می‌دهد. «سیاوش و جاوید زرتشتی ‌اند، منصور فرجام و قاسم یزدانی مسلمان و شیعه‌مذهب ‌اند، اسماعیل و یوسف و فرشته و رسول، عارفانه به جهان می‌نگرند، ناصر تجدد و سیروس روشن تجددگرایانی ‌اند که با محیطِ خود سنخیت ندارند.»[۶]

او در «فرار فروهر» (۱۳۷۲) می‌کوشد از هویت معاصر فراتر برود و از منظری تاریخی به هویت ایرانی بنگرد. توجه او به مزدیسنا (داستان جاوید، ۱۳۵۹)، عرفان (باده کهن، ۱۳۷۳)، حافظ (پناه بر حافظ، ۱۳۷۵) و شاهنامه (درد سیاوش، ۱۳۶۶) که هم در رمان‌هایش دیده می‌شود و هم در آثاری مثل «رستم نامه» که ترجمه کرده مکمل گزارش داستانی او از هویت ایرانی معاصر است.

 

۱۱۰. محمدرضا باطنی – ۱۳۱۳ در اصفهان

زبانشناس جنجالی، صاحب نظریه در دستور زبان فارسی

باطنی از دانشوران پیشگام در عالم زبان و زبانشناسی نظری است و گسترش این رشته در ایران به چند تنی چون او مدیون است. او که مثل شماری دیگر از هم‌نسلان خود آموزش مرتبی نداشت و به خاطر کار گل از مدرسه بازمانده بود، خودساخته بود و با تلاش مجدانه راه خود را گشود[۷] و توانست برای تحصیل زبانشناسی به انگلستان برود و نهایتا با کتاب‌ها و مقالات خود درباره زبان فارسی، روش پژوهش و آموزش دستور زبان را یک گام بلند به پیش ببرد. به یک عبارت می‌توان گفت آموزش دستور فارسی به پیش از او و بعد از او تقسیم می‌شود. گرچه تحولات حوزه دستور پیشتر با دستور زبان فارسی خانلری (مقدمات در ۱۳۴۳ و انتشار در ۱۳۵۱) آغاز شده بود بعد از باطنی است که دستورنویسی رنگ تازه‌ای یافت و از معیارهای زبانشناختی بیشتر و بیشتر بهره برد. گرچه در همان سالها علی اشرف صادقی و غلامرضا ارژنگ دستوری نقشگرا برای رشته فرهنگ و ادب دبیرستان‌ها نوشتند (۱۳۵۵) اما تاثیر کتاب نگاهی تازه به دستور زبان (۱۳۵۶) نوشته مشهور باطنی فراگیرتر بوده است. باطنی در سال ۱۳۴۸ نظریه اصلی خود را در قالب کتابی نسبتا مهجور منتشر کرد (دستور ساختاری زبان فارسی). در همان سال، صادقی هم مقاله‌ای درباره نظریه نقشگرایی نوشت («نظریه زبانشناسی آندره مارتینه و زبان فارسی»[۸]). مدتی طول کشید تا این متن‌های اولیه به متن‌های آموزشی تبدیل شود.

باطنی برخلاف صادقی مطالعات عمیقی در تاریخ زبان فارسی و ادب آن نداشت. او گرچه در کارهای توصیفی خود درباره ساختار زبان و نیز در روش تحقیق زبانشناختی از مبانی استوار علمی بهره می‌برد، در آرای تجویزی خود در مورد زبان فارسی و کاربرد آن بی پروا بود و به سنت‌ها و قواعد ادبی چندان دلی نداشت. در آرای باطنی می‌توان گرایش به مهندسی اجتماعی را تشخیص داد که دستکاری عامدانه دولت و نهادهای نخبگانی در زبان و فرهنگ را ممکن و ضروری می‌داند. در روزگار او این گرایش در ایران و جهان عمومیتی داشت (نمونه‌اش در منطقه مهندسی زبان عبری در اسرائیل و زبان ترکی در ترکیه است[۹]). هنوز هم دولت‌ها از سیاست تمرکزگرایی و رسمی‌سازی فرهنگ و آموزش فاصله بسیاری نگرفته‌اند.

آرای باطنی درباره زبان و خط همیشه با جنجال همراه بوده است و برخی داوری‌های او درباره حُسن و (بیشتر) عیب دیرپایی زبان فارسی تصوراتی را دامن زده که بیشتر جنبه ایدئولوژیک دارد و در جهت تقویت آن مهندسی زبانی است که آن را چاره مشکلات زبان و خط فارسی می‌انگارد. برای نمونه، باطنی تصور می‌کرد اگر ما زبان هزارسال پیش خود را می‌فهمیم به این معنا ست که زندگی‌مان دستخوش تغییر نشده و مفاهیم و مسائل ما تغییری نکرده است.[۱۰] یا تصور می کرد تلاش و توصیه ادبا برای درست‌نویسی خطا ست و، بنابرین، وقتی زبانشناسی دیگر یعنی ابوالحسن نجفی کتاب غلط ننویسیم را منتشر کرد (۱۳۶۶) او مقاله‌ای نوشت و اعلام کرد اجازه دهید غلط بنویسیم! (آدینه، خرداد ۱۳۶۷).

باطنی در ساختارشناسی زبان فارسی معاصر کمتر نظیر دارد و در این حوزه نوآور بود و واقعا «نگاهی نو به دستور زبان» فارسی داشت و نحو فارسی را کاملا از زیر تاثیر نحو عربی بیرون آورد. اما در حوزه اجتماعی و کارکردهای زبان چندان به تغییر و شتاب آن علاقه‌مند بود که به دیدگاهی ضد سنت گرایش یافت. نظرات او درباره خط فارسی شاهد روشنی بر این ایستار ضد سنت است که اساس آن ظاهرا واکنشی به ناسیونالیسم عهد پهلوی بود. او مکرر گفته است که تغییر خط موجب از میان رفتن زبان نخواهد شد چون بنا به استدلال او زبان را با هر خطی می‌توان نوشت.[۱۱] اما تجربه تغییر خط در دیگر کشورها مثلا تاجیکستان و ترکیه بخوبی نشان می‌دهد که چنین اقدامی موجب قطع رابطه با سنت مکتوب می‌شود و اهل زبان را نه تنها از میراث فرهنگی خود محروم می‌سازد که بی‌سواد می‌کند و عملا بخش بزرگی از زبان از دست می‌رود. او قبول دارد که تغییر خط دشوار است اما پیشنهاد دیگر او که الفبا را ساده کنیم چیزی کمتر از تغییر خط نیست. بر اساس پیشنهاد او باید صامت‌های متعدد فارسی را که یک صدا دارند -مثلا ص/ث/س- یکی کرد تا بتوان مثلا مصطفی را «مستفا» نوشت[۱۲] (وطبعا نام خود او را «مهممد رزا باتنی»)! در واقع، در این پیشنهاد خط تغییر می‌کند اما به جای حروف لاتین از حروف فارسی استفاده می‌کنیم.

امروز که به تلاش‌های دامنه‌دار روشنفکران و دانشورانی چون او نگاه می‌کنیم که در یک دوره ۱۰۰ ساله و بیشتر از معایب خط فارسی و ضرورت تغییرات در آن گفته‌اند متعجب می‌شویم که چطور از مشکلات خط لاتین بی اعتنا گذشته‌اند و به مشکلات و ابهام‌های تازه‌ای که تغییرات رادیکال خط در خواندن فارسی ایجاد می‌کند توجه نکرده‌اند. مهندسی فرهنگی و اجتماعی چنان بر اذهان مسلط بوده که حتی رابطه خط و زبان بدرستی مطالعه نشده و گرنه بسادگی می‌توان دریافت که خط صرفا نمایشگر تلفظ نیست و گذشته از خط فونتیک که یک خط مصنوعی است، هیچ خط طبیعی و رایج در دنیا چنین هنری ندارد که تلفظ را با دقت نشان دهد و هر استدلالی برای اصلاح خط بر این پایه مخدوش است. تلفظ بسیار متنوع‌تر و شناورتر از خط است. تلفظ کلمات هم در طول زمان تغییر می‌کند و هم در زمان واحد میان گروه‌های مختلف اجتماعی که در یک کشور پراکنده اند یکسان نیست. اگر قرار باشد خط از تلفظ پیروی کند باید مدام آن را تغییر داد و در زمان واحد هم برای کلمات واحد چند نوع املا و نگارش را پذیرفت و چنین امری کار ارتباط نوشتاری را مختل می‌کند. به همین دلیل است که خط در برابر تغییر مقاومت دارد و تغییرات آن بسیار محافظه کارانه انجام می‌شود تا ارتباط زبانی و خوانداری گسسته نشود. باطنی از آخرین نمایندگان این گرایش صدساله است. یعنی تنها کسی نیست که از این دست استدلال‌ها و پیشنهادها داشته اما تنها کسی است که از جایگاه زبانشناس به توجیه استدلال‌های خود می‌پردازد.

باطنی زبان روشن و روانی در بحث از مفاهیم علمی دارد و حضور او در روزنامه آیندگان و مجله آدینه موجب گسترش بحث‌های زبانشناسانه شد. ولی با توجه به مواضع او که گاه تند و خارج از احتیاط علمی است باید گفت تنها زبانشناسی است که از جنجال های مطبوعاتی رویگردان نبوده و از آن برای پیشبرد آرای خود بهره برده است. برای نمونه، در مقاله ای با طرح پرسش درباره اینکه آیا زبان فارسی عقیم است[۱۳] در واقع این فرض را تایید می‌کند. و این بحثی است که وزن زبانشناسانه آن بسیار کمتر از وزن ایدئولوژیک آن است. بر اساس نظرات او در این مقاله،

هر زبان ترکیبی مثل فارسی عقیم است؛
همه زبانهای رشدیافته امروزی اشتقاقی اند؛
تنها راه زایا بودن یک زبان قدرت آن در مشتق سازی است؛
اگر زبانی عقیم شد برای ابد عقیم شده است؛

و این گزاره ها همگی نادرست اند.[۱۴] طرح این نظرات موجب شد زبانشناسانی چون ابوالحسن نجفی، علی محمد حق شناس و محمد دبیر مقدم به نقد آن بپردازند و نشان دهند مشکل اصلی از گویش‌وران و زبان‌وران است؛ یعنی توانایی هر زبانی به توانایی‌های گویندگان آن زبان -و مدارس آموزش آن- بستگی دارد. هر قدر گویندگان زبان تواناتر باشند آن زبان هم تواناتر بیان می‌شود. به قول حق شناس، اگر زبان عقیم باشد یعنی ما عقیم هستیم.[۱۵]

جنجال‌هایی از این دست نوعی پاسخ دادن به آن مساله صدساله اخیر است که می‌خواهد علت عقبماندگی علمی ایرانیان را پیدا کند. چیزی که ورای زبان باید حل و فصل شود. اما نفس طرح این دست مباحث نشانه‌های زوال در خط مشی سیاست فرهنگی عهد پهلوی بود که به فارسی چونان ستون هویت ملی تکیه می‌کرد. دورانی که باطنی آن را نمایندگی می کند دورانی است که تردید در توانایی زبان فارسی و غیبت نخبگان و بزرگان نثر فارسی موجب گسترش و پذیرش ترجمه‌های نامفهوم و تالیف‌های پریشان و گویندگی نادرست و حتی املای غلط در رسانه‌ها می‌شود و این در سالهای پس از انقلاب که توجه به عناصر هویت ملی ضعیف شد زمینه مساعدتری پیدا کرد و تخریب زبان فارسی و کم‌سوادی گسترش حیرت‌آوری یافت.

به این ترتیب، باطنی را جدا از خدمات زبانشناسی محض او باید دانشوری دانست که تضعیف زبان فارسی نخبگانی را به نفع دموکراتیک/خلقی شدن زبان می‌دانست. اتفاقی که در جمهوری‌های سابق شوروی افتاده است و زبان کاملا عامیانه و خلقی شده است. از نظر او، زبان همانی بود که همه صحبت می‌کنند و معیاری برای درست و نادرست وجود ندارد. این ایده در میان گروه بزرگی از روشنفکران چپگرا اقبال دارد که مقام سنت در فرهنگ را دست کم می‌گیرند یا به هیچ می‌شمارند و در حالی که مهندسی فرهنگی دولت را توصیه می‌کنند اقتدار نخبگان را نمی‌پذیرند. تصور آنها این است که رابطه ای بین امر مدرن و سنت وجود ندارد و سنت چیزی دست-و-پا گیر است که باید فراموش کرد تا فرهنگ نو متولد شود بدون اینکه توجه کنند چنین رویکردی انسان و فرهنگ و زبان او را بی‌ریشه می کند. «زبان بر اساس سنت، مفاهمه برقرار می‌کند. برخی گفته اند که سنت همان زبان است.»[۱۶] و طبعا از این وضعیت هیچ امر نوین و تجدد اصیلی شکل نمی‌گیرد. باطنی در پایان نقد خود بر غلط ننویسیم نجفی آورده بود که تصور نکنید آرای نجفی آرای زبانشناختی است چون بعید است زبانشناس چنین دسته گلی به آب بدهد.[۱۷] و این دقیقا چیزی است که درباره تجویزهای باطنی مصداق پیدا می‌کند.

 

۱۱۱. داریوش شایگان – زاده بهمن ۱۳۱۳ در تهران

متفکر منتقد غرب؛ دانشور عارف و از چهره‌های برجسته مکتب تلفیق ایرانی

اگر از هدایت بگذریم، شایگان برجسته‌ترین روشنفکر ایرانی بود که تربیتی فرانسوی داشت و از آن فعالانه برای فهم مسائل ایران و جهان بهره می‌بُرد. او سنتی را ادامه داد که هانری کربن و هایدگر پایه گذاشته بودند: نقد تجدد و دنیای جدید غربی. مهمترین کتابش در سالهای پیش از انقلاب آسیا در برابر غرب (۱۳۵۶) نقدی است از همین زاویه به مساله غرب و مدرنیته. نقدی موثر، فلسفی و همزمان رمانتیک و متاثر از فضای نقد غرب در سال‌های منتهی به انقلاب. بنابرین، آن را در ادامه غربزدگی آل احمد باید دانست همراه با تذکر به آرای رنه گنون.[۱۸] کتاب شایگان در اساس غیرسیاسی بود اما از منظر سیاسی با انتقاد جدی کسانی مانند مصطفی رحیمی روبرو شد.[۱۹]

شایگان در سال‌های بعد بتدریج به سویی حرکت کرد که بازتابی از همگرایی یا تلفیق تمدنی است و به طور خاص در تجربه کودکی او نیز دیده می‌شود. او در خانواده‌ای از نجبای گرجی-آذربایجانی برآمد و بالید که در آن نژاد و ملیت و عقاید به هم آمیخته بود و چند زبان در آن گفتگو می‌شد. در دوران تحصیل هم در مدرسه سن لویی به فرانسه درس خواند، در نوجوانی به انگلستان فرستاده شد و بعدها در سانسکریت و هندشناسی تخصص گرفت. «کمتر کسی در چنین آمیزه و آموزه درهمجوشی زیسته و یاد گرفته که با همگان با همدلی ارتباط ایجاد کند.» بنابرین هیچ بی سبب نبود که «مرکز گفتگوی فرهنگها» به پیشنهاد او شکل گرفت (۱۳۵۵) و خود نیز آن را مدیریت کرد.[۲۰]

شهری که در نوجوانی‌اش در آن زندگی کرد یعنی تهران سال‌های بیست هم چنین بود. شهری چندفرهنگی که در آن اقلیت‌های دینی در کنار هم با آرامش زندگی می‌کردند. خانواده‌ای یهودی در شمال کوچه، مسلمان در سوی دیگر آن، ارمنی با مغازه نجاری‌اش، زرتشتی با مطب پزشکی خود، آسوری راننده خانواده و حتی خانواده‌ای یونانی و مهاجر سرکوچه. «و اینچنین بود که من آموختم دیگران را در عین تفاوت با من و با حفظ فاصله دوست بدارم و احترام‌شان را نگه دارم.»[۲۱]

شایگان تفکر سیاسی به معنای رایج نداشت. «اگر آثار شایگان را تورق کنید، هیچ جای پایی از فلسفه سیاسی نیست. شایگان فیلسوف سیاسی نبود.» به تعبیر رامین جهانبگلو که چندین دهه با شایگان تماس داشت، «شایگان هرمس ایرانی بود، یک پیام‌رسان بود، یک پل ارتباطی میان فرهنگ ایران و فرهنگ غرب، میان فرهنگ‌های شرق و فرهنگ ایران. تمام آثار شایگان از اولین‌اش که ادیان و مکتب‌های فلسفی هند است تا فانوس جادویی زمان که درباره مارسل پروست است، بیانگر این کوشش خستگی‌ناپذیر شایگان برای ایجاد گفت‌وگویی میان ایران و شرق، ایران و غرب است، چه در بُعد انتقادی و چه در بُعد سازنده آن.»[۲۲] با اینهمه او به سیاست می‌اندیشید و «در سیاست کانتی بود و با اینکه جهان کنونی و سیاست آن را می‌شناخت به صلح دائم کانت می‌اندیشید و سیاستی را دوست می‌داشت که اخلاقی باشد».[۲۳]

سیاست مورد نظر شایگان بازگشتی به همان تهران دهه بیست است. کتاب او افسون زدگی جدید، هویت چهل تکه و تفکر سیار گویی همان سال‌ها را به سال‌های زندگی پس از اینترنت در روزگار ما پیوند می‌زند. کتابی که با استقبال بسیار روبرو شد. جوانان از او می‌پرسیدند: «چگونه ممکن است که ما در آن واحد مجذوب عرفان ایرانی، ذن، فضاهای علمی-تخیلی و جادوی مجازی‌سازی باشیم؟ می‌گفتند گویی زمان تقابل‌های ثنوی همچون مدرنیته/سنت، غرب/شرق، و شمال/جنوب سرآمده و ما اکنون در دنیایی چندقطبی، تکه تکه و متکثر زندگی می‌کنیم.»[۲۴]

دوستی او با علامه طباطبایی، هانری کربن و سیدحسین نصر هم نمونه‌ای از همدلی‌های شایگانی است. پیوند زدن میان معنویت‌های شرقی و غربی. درآمیختن افق‌ها. او میان دو دنیا ایستاده بود و می‌توانست دو نکته را مرتباً نقد ‌کند: «یکی بیگانگی از غرب و دیگری، غربزدگی. می‌گوید هر دو فلج‌کننده است. آن چیزی که برایش مهم بود، نوعی آمیختگی بود، آمیختگی فرهنگ‌ها، آمیختگی تمدن‌ها.»[۲۵]

شایگان، دهه واپسین عمرش را وقف و صرفِ نوشتن دو کتاب کرد، یکی درباره بودلر و یکی درباره پروست. «شایگان انسانی مدرن و حتّی به همان معنا که بودلر پست مدرن است، پست مدرن بود. تبلور مدرن بودن در او این بود که –برخلاف بسیاری از روشنفکران عصر خودش– سنّت را می‌شناخت. به این اعتبار، شایگان سخت ایرانی است. شایگان اگر سنت ایرانی را نمی‌شناخت و فقط از ایده‌آل‌های مدرن صحبت می‌کرد، با متفکر غربی فرق چندانی نمی‌داشت. آن چه شایگان را شایگان می‌کند، آن چه هر متفکر ایرانی را متفکری ایرانی می‌کند، استوار بودن تفکرش بر شناخت عمیق از سنّت ایرانی-اسلامی است.»[۲۶] آن «اقلیم حضور» که در کتاب دیگرش[۲۷] درباره شاعران بزرگ فارسی مطرح می کند، آرزویی بود که برای انسان امروز و انسان ایرانی داشت.

شایگان مظهر دغدغه برای انسان جهان مدرن بود؛ «انسانی که همدلی و همدردی و همسخنی را فراموش کرده؛ انسان درمانده مدرن، انسان درمانده سنتی و انسان درمانده میان سنت و مدرنیته» –انسان‌هایی که چون رابطه همدلانه با هم ندارند و همدیگر را نمی‌فهمند، جز رد و نفی یکدیگر نیز نمی‌شناسند.[۲۸] شایگان در رمان‌گونه «سرزمین سراب ها» به فرانسه نیز این مشکل را مرکز داستان خود قرار می‌دهد. مردی ایرانی و زنی فرانسوی قهرمانان اصلی اند تا شایگان بتواند مساله تقابل یا تفاهم تمدن‌ها را مطرح کند. اما سرنوشت این است که توان همزیستی ندارند. در طلب هم هستند اما هرگز به هم نمی‌رسند. «تنها حاصل این ارتباط آن است که دیگر نه مرد، ایرانی است و نه زن، فرانسوی.» قهرمان مرد کتاب چه بسا خود شایگان است.[۲۹]

میان شایگان و سپهری هم نسبتی هست چنانکه میان او و مسکوب. شایگان ترجمه شعرهای سپهری را به فرانسه زیر نظر خود شاعر انجام داده است. دنیایی که از شعر سپهری ترسیم می‌کند نزدیکترین دنیا به خود او هم هست.[۳۰] مسکوب را هم شایگان اقلیم حضور خوانده است. «باصفت بودن، معرفت داشتن، نجیب بودن برایش ارزش‌های اساسی بودند. او آدمی بسیار اخلاقی بود.»[۳۱] شایگان خود نیز اقلیم حضور بود؛ حضورِ تذکر به گذشته‌ای که در امروز و آینده جاری است.

 

  • دختر لر – اولین فیلم ناطق ایران در هند به زبان فارسی ساخته شد – عبدالحسین سپنتا ۱۳۱۳
  • بخشنامه‌ استفاده از کلاه تمام‌لبه (شاپو) به جای کلاه تک‌لبه (پهلوی) در ۲۸ خرداد ۱۳۱۴ به ادارات دولتی ابلاغ شد و استفاده از شاپو را برای تمام کارمندان و ارباب‌رجوع ادارات الزامی کرد.

 

۱۱۲. محمدرضا حکیمی – زاده ۱۳۱۴ در مشهد

محدث نابگرا، مبارز یونانی‌ستیز و ضد استعمار؛ یادآور بزرگ سنت عدالت؛ نظریه‌پرداز مکتب تفکیک

حکیمی را می‌توان آخرین نماینده نسل محدثان دانست. اما محدثی که متاثر از افکار انقلابی دوران خود سخت به عدالت پایبند است و در این جهت با ثروت‌اندوزی مبارزه می‌کند و به فقر در جامعه توجه دارد و توجه می‌دهد. او دست به گزینشی بی‌مانند از مجموعه حدیثی شیعه زد تا نشان دهد که زیست مسلمانی و حکمرانی دینی باید چگونه باشد. ولی کتاب مفصل و چندجلدی او (و برادرانش) از این احادیث موسوم به الحیاه درست در نقطه‌ای از تاریخ ایران انتشار یافت که زوال دوره حدیث آغاز شده بود. او که فقیه و محدثی انقلابی بود تلاش کرد صورت پاکیزه و قابل اتکایی از احادیث به دست دهد که به کار دوره جدید بیاید. ولی مشکلی که اندیشه او را به حاشیه می‌برد غلبه مصلحت سیاسی بر هر چیز دیگر از جمله فقه و حدیث بود. حکیمی صادقانه باور داشت که می‌توان شریعتمدارانه و اخلاقی زیست و آرمانش احیای حکومت علوی بود.

اندیشه حکیمی بر محور نابگرایی شکل گرفته که یکی از شاخص‌ترین گرایش‌های فکری در ایران معاصر بوده است. الحیاه در واقع صورتی ناب از اسلام را بر پایه قرآن و حدیث ارائه می‌کند که قرار است نیازی به دیگر مکاتب نداشته باشد؛ صورتی خالص از اسلام که از چیزی جز قرآن و «حدیث صحیح» تاثیر نگرفته است. بنابرین، اساسا با فلسفه و علوم از در مخالفت در می‌آید. خرد قرآنی به تعبیر حکیمی هیچ اعتماد و اعتقادی به خرد اهل فلسفه ندارد.[۳۲] به نظر او وارد شدن فلسفه یونانیان به جامعه مسلمانان در صدر اسلام با حمایت گروه‌هایی صورت گرفت که قصد داشتند اندیشه قرآنی را کمرنگ سازند. بنابرین حکیمی از یک منظر راهی را می‌رود که صدها سال است عرفای ایران هم رفته‌اند و هشدار داده‌اند که پای استدلالیان یونانی چوبین است و اندیشه یونان را با قرآن نسبتی نیست. جز اینکه رای او قاطع‌تر است و راست‌کیشانه‌تر و عرفان را هم بیگانه می‌شمارد؛ حکیمی معتقد است: «قرآن کریم در هیچ بعدی از ابعاد و هیچ مقوله‌ای از مقولات نیازمند به هیچ کسی و مطلبی و بیانی و روشی و اسلوبی و تکمله‌ای و توجیهی و فلسفه ای و عرفانی نیست.»[۳۳]

اگر فلسفه بر محور عقل قرار دارد، «آیا عقل چه حکم می کند؟ فراگرفتن منابع شناختی از منابع وحیانی مبرا از خطا یا از منابع فلسفی آمیخته به اختلافات لاینحل و به خطا؟»[۳۴] پاسخ حکیمی روشن است. اما این نوع مواجهه با «متن» چه ناب تلقی شود یا نشود مربوط به دوره‌ای است که اهمیت «دریافت مخاطب» کمتر شناخته شده بود. اما امروز می‌دانیم که «منبع بی خطا» متضمن درک بی خطا یا قرائت بی خطا از منبع و متن نیست و تنوع آرا و برداشت‌ها از منبع واحد ولو ناب و بی خطا را نمی‌توان زدود و نمی‌توان اختلاف آرا را به یک برداشت قطعی و نهایی و واحد فروکاست. «درک ناب» ناچار به یکسان‌سازی و کنفورمیسم ختم می‌شود و قرائت‌های دیگر را با خشونت طرد می‌کند و به تکفیر و جدال میدان می‌دهد و بنابرین به ضد خود کار می‌کند.

از زبان پاک کسروی تا اسلام ناب آیت‌الله خمینی بسیاری به دنبال به دست آوردن اصیل‌ترین صورت هر سازه‌ای از فرهنگ مردم ایران بوده‌اند. نابگرایی از یک منظر ارزش فوق‌العاده ای دارد چنانکه در اثر دانشنامه‌ای الحیاه می‌بینیم و بلندایی است که تنها برترین همت‌ها به آن می‌رسند و از آن مسیر می‌روند ولی از منظری دیگر متاسفانه یکی از بزرگترین آفت‌های فکری معاصر بوده است. نابگرایی شاید از دید نظری بسیار جذاب باشد اما در عمل به چیزی جز افراطیگری و رادیکالیسم و مخالفت با عرف و علوم نمی‌انجامد. محققانی که در حوزه نظر در این زمینه کار کرده باشند خاصه استادان مکتب تفکیک در خراسان که مورد علاقه و احترام حکیمی هستند به پارسایی شهره و مهذب اند اما اگر به حوزه عمل هم وارد شده باشند معمولا جز به خشونت نگراییده‌اند. این از آن است که طبع جامعه تفکیکی نیست بلکه تلفیقی است. آن هم جامعه ایرانی که راز بقای چند هزار ساله‌اش در هنر تلفیق مکاتب و اندیشه‌ها نهفته است و جنگ هفتاد و دو ملت را عذر می‌نهد.[۳۵]

حکیمی سعی بلیغی هم در معرفی بیدارگران اقالیم قبله داشت. فارغ از گرایش تفکیکی او که نقدهای جدی بر آن وارد است، توجه او به شخصیت‌های برجسته مسلمان ادبیات خاصی تولید کرده است که کمتر کسی در نفاست به پای او می‌رسد و مکتبی است که پیروان بسیار نیافته گرچه قلم روان و تحقیقات جامع او درباره هر شخصیت بسیار موفق است و در اغلب موارد تنها تک‌نگاری در فارسی درباره آن شخصیت بیدارگر است. نظر او ضمن معرفی «مرزبانان حماسه جاوید» پالایش و گسترش گفتمان اتحاد اسلامی است. موضوعی[۳۶] که از سیدجمال به بعد بسیاری از کنشگران دینی را به خود جلب کرده و مشغول داشته است. حکیمی عامل استعمار و دست بیگانه را در ناکام گذاشتن چنین اتحادی برجسته می‌کند و بنابرین اندیشه و قلمی ضداستعمار دارد و اندیشه «اتحاد جماهیر اسلامی» را ترویج می‌کند. امری که امروز کمتر از همیشه از آن استقبال می‌شود اما ادبیات آن به طور خاص در آثار حکیمی بجا مانده است.

 

  • افتتاح راه آهن ایران – ۱۳۱۴

 

۱۱۳. علیرضا حیدری – زاده ۱۳۱۴

مدیر فاضل انتشارات خوارزمی

خوارزمی با مدیریت حیدری یکی از بهترین ناشران زبان فارسی است و ناشر شماری از بهترین کتاب‌های تالیفی و ترجمه‌ای است که با سلیقه و ویرایش حرفه‌ای و در استانداردی جهانی آماده‌سازی و نشر می‌شود.

انتشارات خوارزمی در سال ۱۳۴۸ با همت گروهی از دبیران دبیرستان خوارزمی تهران، که در زمان خود از بهترین دبیرستان‌های تهران بود، تاسیس شد و در این کار پرویز شهریاری از معلمان و مولفان ریاضی پیشگام بود.[۳۷] خوارزمی نخستین انتشاراتی بود که به صورت شرکت سهامی تاسیس و اداره شد[۳۸] و حیدری مدیر عامل آن بود.

حیدری که یک دوره سردبیر مجله سخن هم بود از آن ناشران فرهیخته‌ای است که با کتاب زندگی می‌کنند. چنانکه تصحیح اخلاق ناصری را به همراه استاد مجتبی مینوی انجام داده است و کتاب‌های متعدد دیگری را از بزرگان تالیف و ترجمه (مانند محمدعلی موحد و محمد حسن لطفی) ویرایش کرده است. انتشار کتاب در خوارزمی یعنی اعتبار موضوع و مولف و مترجم. از اینجا ست که انبوهی از کارهای درخشان نام‌های شاخص فرهنگ معاصر ایران را در انتشارات خوارزمی می‌توان یافت. آثاری از مجتبی مینوی، غلامحسین یوسفی، نجف دریابندری، ابوالحسن نجفی، رضا سید حسینی، محمد علی موحد، فریدون آدمیت، فتح الله مجتبایی، عزت الله فولادوند، محمد حسن لطفی، پرویز ناتل خانلری، محمد قاضی که هر کدام ازاین افراد برای یک ناشر سرمایه‌ای به شمار می‌آیند.[۳۹]

هر کتابی در خوارزمی برای خود حادثه‌ای است و نمی‌شود کتابی را در این انتشارات نادیده گرفت. و اینها همه از درایت و کتابشناسی و شناخت جامعه و بازار و نیازهای مخاطبان حکایت می‌کند؛ یعنی هنرهایی که حیدری به کمال از آن برخوردار بود و نشر کتاب را در ایران به سطح تازه‌ای ارتقا بخشید.

 

۱۱۴. نادر خلیلیزاده ۱۳۱۴ در تهران

آرشیتکت و معرف هویت معماری ایران در جهان که در وطن خود گمنام ماند

خلیلی یکی از عمیق‌ترین معماران ایرانی که سنت را بسیار خوب می‌فهمید. در فکر و فرهنگ معاصر ایران مهندس خلیلی معرف نوعی از بینش است که پیوند سادگی دانش بومی را با بالاترین معیارهای علمی کشف کرده است. کار او بر محور گنبد گسترش یافته که سازه عتیق ایرانی است و بر عناصر محلی در معماری متکی است. او این حقیقت ساده را کشف کرد که خاک زیر پای ما، و موجود در محیط ما، مهمترین منبع ساختمان است و اگر آن را در قالب‌های اولیه به صورت گنبدی برآوریم و با آتش بپزیم محکم‌ترین بنا را در مقابل زلزله به وجود آورده‌ایم. در واقع، او از ارزش سازه‌های گنبدی رمزگشایی کرد و آن را در پروژه‌های مختلف خاصه برای مردمان نیازمند به کار گرفت. کشف حقیقت‌های ساده و تداوم سنتی پیوندیافته با زندگی و طبیعت او را در ردیف کسانی مانند محمدکریم پیرنیا در معماری و عباس کیارستمی در سینما قرار می‌دهد.

در اوایل انقلاب نتیجه کارهای او در موزه هنرهای معاصر تحت عنوان «گلتافتن» عرضه شده بود. مدتی طول کشید تا بفهمم گل تافتن یعنی تبدیل بنای خشت و گلی به یک پیکره واحد آجری از طریق آتش بر پا کردن در دل سازه. روش او خانه‌های سرامیکی توصیف می‌شود. چنین بناهایی هرگز از زلزله آسیب نمی‌بیند و حداکثر روی زمینی که ساخته شده می‌لغزد. ساخت گنبدی آن امکان فروریختن را ناممکن می‌کند. به نظر او، افسانه ساختمان‌های ضدزلزله مهندسی به کار ۶۵۰۰۰ روستای ایران (در زمان او) نمی‌آید. چرا که اگر با روش‌های دولت و مشاوران تکنوکرات آن بخواهیم این روستاها را بازسازی کنیم ۳۰۰۰ سال طول می‌کشد.[۴۰] او که نخست در پروژه‌های بزرگ ساختمان‌سازی به سبک روز کار می‌کرد در یک تحول فکری طی یک بازی کودکانه با پسرش متوجه شد که باید از مسابقه دادن با دیگران دست بردارد و با خود مسابقه دهد.[۴۱] گلتافتن و روش خاک-آتش را در سال‌های پیش از انقلاب در ایران و از جمله در سفرهای خود به مناطق کویری کار کرد اما نهایتا مهاجرت اختیار کرد و به آمریکا رفت که در آنجا درس معماری خوانده بود.

در کالیفرنیا توانست طرح خود را برای ساختن خانه‌های گنبدی با کیسه‌هایی از خاک (مشهور به اَبَرخشت) دنبال کند و طرفداران بسیاری به آن جلب شدند. وقتی در ۱۹۸۴ ناسا به دنبال طرح‌های خانه‌سازی در کره ماه بود، خلیلی طرح خود را برای استفاده از خاک ماه ارائه کرد که به دلیل بی‌نیاز بودن از آب و سیمان با استقبال مهندسان هوافضا روبرو شد. او در ۱۹۸۶ بنیاد گلتافتن و در ۱۹۹۱ موسسه کالیفرنیایی هنر و معماری خاک را پایه‌گذاری کرد. شیوه بهره‌برداری او از منابع پایدار با جوایزی از طرف سازمان ملل و بنیاد آقاخان تقدیر شده است. پروژه سرپناه شنی او کیسه شن و سیم خاردار را که برای مقاصد نظامی و سنگرسازی استفاده می‌شود در ساختن خانه‌های زمان صلح به کار گرفته است[۴۲] که فی نفسه بسیار نمادین است.

خلیلی چندین کتاب در شرح ایده‌های خود نوشته، کتاب‌هایی از ترجمه اشعار مولانا منتشر کرده، و ده‌ها سخنرانی و کارگاه برای علاقه‌مندان ایده‌ها و طرح‌های خود برگزار کرده است.[۴۳]

خلیلی سنت قدیم معماران ایران را ادامه می‌داد که با همه چیز محیط ساختمان‌سازی خود آشنا بودند و هرگز سازه‌ای بر پا نمی‌کردند که با قوانین طبیعت محل سازگار نباشد یا بر طبیعت آن تحمیل شده باشد. در زلزله بم انتقاد روشنی از او به یاد دارم که گفته بود در محیطی مثل بم که صدها سال با خاک ساختمان ساخته‌اند چرا باید از بناهای تیرآهنی استفاده شود که در زلزله‌های معمول منطقه خود به قاتل جان مردم تبدیل می‌شوند.

پایه معماری او ترکیب چهار عنصر ابدی خاک و آب و باد و آتش است با روش گنبد و طاق و قوس و مرکزیت دایره که از دوره باستانی در ایران رواج داشته است. او علاقه خود به معماری سنتی را با عرفان و مولانا و سلوک شخصی درآمیخته است. معماری خود را نتیجه شعر مولانا که در سازه پیکرینگی یافته می‌داند. رویاپردازی است که حقایق ساده‌ای را باز می‌گوید ولی در دنیای آسمانخراش‌ها و شرکت‌های عظیم ساختمان‌سازی کمتر شنیده می‌شود. کتاب‌هایی از اشعار مولانا منتشر کرده و در گفتارهای خود برای علاقه‌مندان مدام بر قصه‌ها و عبرت‌های مولانا تکیه دارد و از او می‌آموزد. آموزه‌های او اگر برای شهرهای بزرگ امروزی کارآمد نباشد برای میلیون‌ها مردمی که در اقطار زمین از خانه محروم اند یا خانه‌های خود را در حوادث از دست داده‌اند یا می‌خواهند خانه‌های ساده و نزدیک به طبیعت اما محکم و ضدزلزله داشته باشند ایده‌آل است.

در ایران هم ایده‌های نادر خلیلی به گوش مدیران و مهندسان هویت‌گریز و فرنگی مآب سنگین آمد و با درس‌هایی که آنها خوانده بودند و به تقلید از آن ساختمان‌سازی می‌کردند جور نبود. بنابرین، طرح‌های ساده و درخشان او در ایران طرفدار نیافت. اما در بسیاری از کشورها برای ساختمان‌های هماهنگ با محیط زیست، برای کمک به مردمی که می‌خواستند با کمترین هزینه خانه‌دار شوند، برای کمک‌رسانی به آسیب‌دیدگان حوادث طبیعی و جز آنها استفاده شد و روش پیشنهادی او همچنان مورد توجه سازمان ملل متحد و دیگر نهادهای بین‌المللی است. او هویت معماری سنتی و روستایی ایران را جهانی کرد اما در زادبوم خود نتوانست حمایتی برای طرح‌های خود پیدا کند. ریشه عمیق طرح‌ها و ایده‌های او که از بوم ایران مایه گرفته همچنان می‌تواند در خاک وطن نیز جوانه بزند.

 

  • رمان بوف کور – هدایت- انتشار ۱۳۱۵ بمبئی. نوول یا رمان کوتاهی که از زمان انتشار دنیای داستان ایرانی را زیر نگین داشته است و مایه الهام آثار بسیاری در ادب و هنر و فرهنگ معاصر شده است.[۴۴]

 

۱۱۵. ایران درودی – زاده ۱۳۱۵ در مشهد

هنرمند نقاش و عاشق ایران

ایران درودی از آن دست هنرمندانی است که کارشان حاصل تلفیق نیکویی از هنر ایرانی و هنر مدرن غربی است. و از آن گروه بختیار هنرمندان ما که توانست کارهای پیش از انقلاب خود را در ایام پس از انقلاب هم ادامه دهد و نهایتا قدردانی مقامات مسئول را هم جلب کند. چنانکه موزه‌ای برای کارهای او برپا شد هر چند پس از پنج سال سرگردانی برای مجوز آن. این مورد از قدردانی‌های کمیاب پس از انقلاب است آن هم از هنرمندی که اصولا با معیارهای سیاسی و مذهبی سر و کاری نداشت. احمد شاملو در شعر مشهوری خطاب به ایران درودی گفته بود:

تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید.
چرا که تنها یک سخن در میانه نبود.
آزادی!
ما نگفتیم. تو تصویرش کن.

و به این ترتیب، تصویرهای او در دورترین فاصله از حکومت انقلابی می‌ایستد.

در مشهد در خانواده‌ای مرفه و بازرگان و بافرهنگ به دنیا آمد. به قول خودش: «گویی پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک که بر سر در دبیرستان نوشته بودند در منزل ما مفاهیمش را به دست آورده بود.»[۴۵] پدرش کلکسیونر نقاشی بود و ذوق نقاشی را در او برانگیخت و مادرش پیانو می‌نواخت و اولین درس‌های پیانو را همو به ایران آموخت. چون پدرش در سال‌های پیش از جنگ دوم در آلمان تجارتخانه‌ای تاسیس کرد چند سال کودکی را در آنجا گذراند اما نهایتا در میانه جنگ خانواده‌اش به ایران برگشتند که آن هم در اشغال نیروهای متفقین بود و پدرش چون با آلمان‌ها کار کرده بود بازداشت و به جزیره خارک تبعید شد.

با پشت سر گذاشتن ایام جنگ و اشغال و کودتا در ایران بتدریج استعداد نقاشی و نویسندگی او آشکار شد. آنقدر به مطالعه تاریخ هخامنشی و اشکانی علاقه‌مند بود که همکلاسی‌ها نامش را «ایران هخامنشی» گذاشته بودند![۴۶] و پدر از بی‌خوابی و مطالعه دایمی او نگران بود. برای تحصیل به پاریس رفت و در آن شهر، بروکسل و نیویورک نقاشی و هنر و تهیه‌کنندگی فیلم و تلویزیون خواند. از چهره‌هایی است که شهرت او در خارج از ایران چه بسا کمتر از شهرتش در وطن نبود. در نیویورک با همسرش آشنا شد و در بازگشت به ایران به کار مستندسازی در تلویزیون ایران پرداخت که حاصل پرباری داشت.[۴۷]

او در فرانسه و ایران زندگی می‌کرد. ایران را هرگز از یاد نبرد که با آن رابطه‌ای عاشقانه داشت. «من همیشه عاشق بوده‌ام. عاشق عشق پدر به زیبایی، عاشق مادر معصوم، شیفته خواهری که خندیدن مرا دوست می‌دارد. عاشق نبرد با زندگی، عاشق سرزمینی که رستم و سهراب پهلوانان پاک باخته‌اش هستند و شیرین و فرهاد عاشقان شوریده حالش.»[۴۸] او هنرمندی بود که تمام عمر به تصویر نور پرداخت و «به نور سوگند» می‌خورد و معتقد بود: «خداوند این سرزمین و مردمان آن را دوست می‌دارد. بر آنها نور رحمت می‌باراند تا در گذرگاه زمان از گزند حوادث تاریخ در امان بمانند، به گونه‌ای زبان و فرهنگشان را حفظ کنند و حق‌ شناس آزاده مردانی باشند که صمیمانه به این سرزمین عشق ورزیده‌اند و هر یک به نوبه خود درختی از معرفت و انسانیت را کاشته‌اند.»[۴۹] می‌خواست لیافت نام ایران را داشته باشد.[۵۰] و ایران انصافا نام بامسمایی برای ایران درودی بود.

 

۱۱۶. کامران دیبا – زاده ۱۳۱۵ در تهران

متفکر فرهنگ و معماری، معمار و مدیر موزه هنرهای معاصر تهران

کامران دیبا معمار و نقاش ایرانی ساکن فرانسه و اسپانیا ست که در ایران عمدتا به خاطر کارهای معماری‌اش شناخته می‌شود. او از نسلی است که قادر است از سنت‌های وطنی تعبیرهای نو و روزآمد به دست دهد. این موضوع در کار شاخص او یعنی «موزه هنرهای معاصر» تهران بخوبی دیده می‌شود. ویژگی کارهای دیبا «حفظ سکوت، سکون و وقار»ی است که برگرفته از سنت معماری ایرانی است و «گرایش مسلط به درآمیختگی خصوصیت معماری ایرانی با معماری مدرن» که مشخصه اصلی تمامی بناهایی است که ساخته و «به آن جنبه الگوسازی بخشیده» است. او بدرستی شیوه کار خود را «معماری انسانی» توصیف می‌کند. یعنی معماری خود را بر محیط تحمیل نمی‌کند بلکه با انسان و محیط او سازگاری می‌یابد که از اصل‌های دیرینه معماری ایرانی است.[۵۱]

دیبا پیش از اینکه معمار شود جامعه‌شناسی خوانده بود و این به او کمک کرد که درک عمیق‌تری از معماری پیدا کند و سرنخ پیوند معماری با جامعه را بیابد و به آن متعهد بماند. «آثارش گویا احترام به زندگی و زیست مردم کوچه و خیابان است و حریم آسایش و امنیت آنها را در نظر دارد. دور هم بودن مردم، تعامل انسان با معماری، پیوند طبیعت با معماری و آشتی سنت و مدرنیزم از مولفه‌های فراگیر کارهای او ست.»[۵۲] مشارکت او در طرح‌های شهرسازی در اواخر دهه ۴۰ و دهه ۵۰ شمسی به پیشبرد درک تازه‌ای از شهر و معماری انسانی و فرهنگی آن کمک کرد. در یک دوره کوتاه، او مجموعه وسیعی از کارهای معماری و شهرسازی را طراحی و بخشی از آنها را اجرایی کرد: پارک شفق (باغ یوسف آباد)، دهکده کودکان در شهسوار، موزه هنرهای معاصر تهران، دانشگاه جندی شاپور، آرامگاه شاهچراغ، باغ دلگشا، فرهنگسرای نیاوران، گردشگاه تابستانی محمودآباد، ساختمان اداری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در فرحزاد، بازار فرحزاد، شهر جدید شوشتر، باغ‌آپارتمان‌های الهیه، باغ‌مجسمه پارک لاله و نمازخانه پارک لاله.[۵۳]

او که در کنار معماری نقاشی هم می‌کرد و با آثار بزرگ نقاشی جهان آشنا بود در دورانی که مدیریت موزه هنرهای معاصر را بر عهده داشت گنجینه‌ای از این آثار را برای موزه -که آن را چون فرزندی عزیز می‌داشت- خریداری کرد. به علاوه، شماری از بهترین آثار هنرمندان ایران را نیز در گنجینه موزه جمع آورد؛ مثل کارهای سهراب سپهری، منوچهر یکتایی، پرویز تناولی، محسن وزیری مقدم، بهجت صدر، حسین زنده رودی، محمد احصایی و دیگران.[۵۴]

موزه هنرهای معاصر صرفا یک بنا نیست. دیبا می‌گوید با ساختن این موزه می‌خواستم این موضوع را تثبیت کنم که پرستیژ فقط خاص مردان سیاسی نیست. این یک فکر عقبمانده است. موزه به هنرمندان جایگاه می‌بخشید. و به هنر میدان مستقلی از دربار و سیاست می‌داد. سعی کردیم برای هنر احترام ایجاد کنیم.[۵۵] و همزمان موزه محلی باشد که نه فقط روشنفکران که مردم عادی هم بتوانند از آن دیدن کنند.[۵۶] او برای معماری معنویت قائل است و آن را در معماری باوقار گذشته نشان می‌دهد و برج و بنایی را که صرفا به زور پول بالا رفته باشد ارتجاعی می‌خواند.[۵۷] کامران دیبا از بهترین نمونه‌های روشنفکران معمار ایرانی است. روشنفکرانی که به جای نوشتن کتاب به ساختن بنا پرداختند و به هویت شهری ایرانی شکل دادند.

 

۱۱۷. مرتضی ممیز – زاده ۱۳۱۵ در تهران

طراح و گرافیست و بانی رشته گرافیک

تاریخ کاری ممیز تاریخ گرافیک مدرن ایران است.[۵۸] گرافیک در واقع وقتی پا گرفت که ممیز متولد شده بود. دو نفر ارمنی و سوئدی در نیمه دوره رضاشاه گرافیک را به ایرانیان معرفی کردند ولی تا سال‌ها کسی کار آنان را پی نگرفت گرچه بازار خوبی داشتند.[۵۹] بنابرین عمر گرافیک قدیمتر از عمر ممیز نیست. حتی وقتی هم گرافیک هنرمندان ایرانی را به خود جلب کرد هنوز جزو هنرهای زیبا شناخته نمی‌شد که درس و کلاسی باشد. چنانکه خود ممیز هم فارغ‌التحصیل رشته نقاشی بود (۱۳۴۴). با اینهمه، ممیز از دوران بیست سالگی به کار گرافیک مشغول شده بود، اولین نمایشگاه فردی خود را در ۱۳۳۸ برگزار کرد و در سال آخر دانشکده هم در نمایشگاه جمعی گرافیک در نیویورک شرکت داشت (۱۳۴۳). گرافیک هنری بود که بیرون دانشکده جوانه زد و خاصه در دهه ۴۰ رشد کرد. تا زمانی که پای ممیز به دانشکده باز شد (۱۳۴۸) و گرافیک به همت او صاحب کرسی شد.[۶۰] آغداشلو کار آموزشی ممیز را نه فقط تدریس که «مدیریت و سامان‌دهی گرافیک ایران» می‌داند با تاثیری انکارناپذیر در گسترش کمی و کیفی گرافیک معاصر. زیرا او علاوه بر تدریس، به برگزاری نمایشگاه‌های داخلی و خارجی و دعوت از گرافیست‌های معتبر و مدیریت بی‌ینال‌های متعدد می‌پرداخت.[۶۱]

ممیز از خانواده‌ای می‌آمد که با سنت تصویر آشنا بودند و «بیشتر اهل تصویر» بودند و از نوادگان رضا عباسی. یکی از پدربزرگهایش طراح کاشیکاری‌های مسجد شاه تهران بود و یکی هم موسی خان نقاش که عموی پدر و مادرش بود و پسر ممیزالملک. هر دو پدربزرگ او هم اهل نقاشی بودند. با این وجود خانواده‌اش نمی‌خواستند او نقاش شود و انتظار داشتند پزشک شود.[۶۲] ولی تقدیر چنین بود که در این مسیر به استادی برسد و گره از کار گرافیک ایران بگشاید. مدتی غرق در جذبه طراحان فرنگی بود و آشنایی وسیعی با نقاشان و گرافیست‌های غربی پیدا کرد. اما به گفته خودش «ناگهان هنر خودمان مرا جذب کرد» و باعث شد حتی تمام کتاب‌های فرنگی‌اش را بفروشد.[۶۳] به سیر و سفر در نقاط مختلف ایران پرداخت. در نقش فرش‌های مناطق دقیق شد. کاشیکاری‌ها و رموز آنها را محل توجه و تامل قرار داد تا بتواند فقدان منابع و مراجع کتبی را در گویا کردن زبان هنر ایران جبران کند.

ممیز نهایتا به سبکی رسید که به قول خودش، «گرایش به سطح‌های رنگی صاف و ساده و فرم‌های خلاصه‌شده و مجرد» دارد و می‌گوید: «وقتی خوب ملاحظه کنید تاثیر هنر دکوراتیو و تزیینی خودمان را در همه آنها می‌بینید.» از نظر او، نقش‌های ایرانی «همه ساده و به قول فرنگی‌ها استیلیزه» است؛ از دوره هخامنشی تا قاجار. «همه نقش‌ها و رنگ‌های ما از نوعی سادگی و خُلاصگی پیروی کرده‌اند زیرا پشت این نگاه یک فلسفه و نگرش وجود دارد.»[۶۴] و او متکی به چنین فلسفه و نگرشی است و آن را در همه هنرهای ایرانی می‌بیند؛ از خوشنویسی که آن را «شاه کلید هویت و فرهنگ ما» می‌داند تا قالیبافی: «باید علاوه بر خوشنویسی، شعر را هم خوب تشخیص داد، باید موسیقی ایرانی را هم خوب گوش کرد، باید معماری و زندگی در فضاهای آن را هم خوب حس و لمس کرد. باید با راه رفتن روی فرش با آن حرف زد و گفتگو کرد و ارتباط برقرار کرد.»[۶۵] از راه این گفتگوی دایمی است که او به روشی می‌رسد که هدف او ست: «می خواهم سهل و ممتنع کار کنم.»[۶۶] استاد و الگوی خود را سعدی می‌داند و سادگی و روانی کلام او. «اصولا تمام بزرگان حرف‌هایشان را در نهایت سادگی می‌گویند.»[۶۷]

ممیز همواره معلم هم بوده است. در اینجا ست که روش او بخوبی آشکار می‌شود: جایی میانه «دروازه‌های سیلاب تمدن فرنگی و دروازه میراث و هویت فرهنگ ملی که باید از زیر خاک و خل بیرون کشید و برّاقش کرد تا وجوهش نمایان شود.»[۶۸]

 

  • افتتاح موزه ایران باستان -تهران ۱۳۱۶

 

۱۱۸. احمد تفضلی – زاده ۱۳۱۶ در اصفهان

ایرانشناس «دلیر و دانشمند» و متخصص فرهنگ و زبان ایران باستان

استاد شهید احمد تفضلی مرد فضیلت‌های بسیار بود. هم دانش وسیع داشت و هم خلق و خوی والای یک محقق دانشگاهی که جز تحقیق و تحقیق و سخنرانی و مقاله‌نویسی و انتشار کتاب چیزی نمی‌داند و به چیز دیگری فکر نمی‌کند. از میان کتاب‌های متعددی که نشر کرد مینوی خرد با همه کهنگی تازگی خاصی دارد و کهن‌الگوی همه خردنامه‌های ایرانی است. و از میان تحقیقاتش زندگی زرتشت در همکاری با ژاله آموزگار دقیق‌ترین کاری است که درباره این پیامبر ایرانی می‌توان یافت. تاریخ ادبیات پیش از اسلام او نیز دانشنامه‌ای است که تقریبا تمام متون شناخته تا زمان انتشار کتاب را در بر می‌گیرد. مرگ مشکوک او که هیچ کس ندانست چرا باید اتفاق می‌افتاد و او چه کرده بود که هدف آدمکش‌ها قرار گرفت درختی تناور را به زمین انداخت که درست در بهترین سال‌های ثمردهی خود بود. تاسف من از مرگ استاد هرگز کهنه نمی‌شود. داغ او همیشه تازه است و آن سوال بزرگ همچنان باقی است و بی جواب.

تفضلی آبروی ایرانشناسی بود و در حوزه دانش و تحقیقات خود همسنگ و همتراز خاورشناسان فرنگستان. بجز پهلوی و پارتی که حوزه تخصصی‌اش بود، عربی و فرانسه و انگلیسی و آلمانی می‌دانست و از متون دست اول به این زبان‌ها بهره می‌برد و فارسی را نیز شیوا و رسا می‌نوشت. محجوب و افتاده بود و با وجود زمانه عسرت اهل علم در سال‌هایی که برنامه «هویت» در تلویزیون برای حمله به آنها ساخته می‌شد و داشتن دعوت از دانشگاه‌های مختلف جهان ماندن در خاک وطن را ترجیح داد.[۶۹] استاد ایرج افشار بحق نوشته است که فرزانه‌ای نامور بود و «یکی از شناختگان جهانی فرهنگ باستانی» و او را در شمار خرد بیش از هزاران توصیف می‌کند.[۷۰] تفضلی در مکتب استادان بزرگی نیز درس خوانده بود: ابراهیم پورداود، محمد مقدم، ماهیار نوابی، ناتل خانلری و مجتبی مینوی که تفضلی را به دستیاری خود در «بنیاد شاهنامه» برگزید. در جهان ایرانشناسی نیز از مکتب هنینگ و مکنزی و لازار و فرای و دیگران آموخته بود.[۷۱] یارشاطر درباره تفضلی می‌گوید: «دانش و دلیری را با وارستگی جمع داشت»[۷۲] و «شاید بهترین دانشمندی بود که در این دوران در ایران به وجود آمد.» و مقالات او را که برای ایرانیکا هم می‌نوشت کم نظیر می‌داند.[۷۳]

تفضلی در بزرگداشت استادان نیز پیشگام بود چنانکه جشن نامه زریاب خویی به همت او شکل گرفت (یکی قطره باران، ۱۳۷۰) و تجلیل از استاد محمدتقی دانش پژوه ایده و اندیشه او بود. «تفضلی دوستی خوب کردار، خوش سخن، دلپذیر و گرمرو، مهربان و دلسوز بود.»[۷۴] و مثالی از آن مثل فارسی که جز نکو را نکشند. ایران و مطالعات ایرانی سربلند به چنین فرزند دانشوری است و آثارش همیشه مرجع اهل دانش فرهنگ باستانی ما خواهد بود. دانشی تفضلی آن را به اعلی علیین رساند و او را بی جانشین ساخت.

 

۱۱۹. بیژن جزنی – زاده ۱۳۱۶ در تهران

مبارز ضد شاه، پدر معنوی فدائیان خلق، مورخ و نظریه‌پرداز چپ مستقل

جزنی قهرمان سیاسی روزگاری است که در آن شهامت و رادیکالیسم بیشتر از هر چیز دیگر ارزش دارد. درکی عمیق از کودتای ۲۸ مرداد داشت و تحلیل‌های واقعگرایانه‌ای از جامعه ایرانی زمان خود به دست می‌داد گرچه با رنگی تند از تمایل به تغییر تا حد مبارزه مسلحانه. از ایام نوجوانی پرکوش و پرخوان بود. دامنه مطالعاتش وسیع بود و کمتر از نوشتن و فعالیت و برنامه‌ریزی بازایستاد. در واقع، یکی از پرکارترین مبارزان ضدشاه در حوزه نوشتار و تحلیل راهبردی است.

خیلی جوان بود که کارهای سیاسی را شروع کرد. در ۱۵ سالگی تا آستانه کودتای ۲۸ مرداد مسئول پخش در حزب توده بود که یک سال قبل به عضویت آن درآمده بود. بعد از کودتا هم دستگیر شد و بعد از آزادی به قید ضمانت هم به فعالیت ادامه داد چنانکه در تابستان ۱۳۳۳ نیز دوباره دستگیر شد. از ۱۲ سالگی برای کسب تجربه و مختصر درآمدی کار می‌کرد. بیژن که نقاشی هم آموخته بود از ۱۸ سالگی به کار طراحی و تبلیغات پرداخت و بعدها این کار به تاسیس شرکتی برای پخش فیلم‌های تبلیغاتی کشید که تا وقتی در ۱۳۴۶ بازداشت شد ادامه داشت.

در کار و در خانه و در زندان همیشه مشغول آموختن و نوشتن بود. در زندان قم که بود نه تنها قرآن را خواند تا بداند «منشأ عقاید توده‌ها از کجا سرچشمه می‌گیرد … بلکه بسیاری از آثار کلاسیک ادبی مانند کلیله و دمنه، چهارمقاله نظامی عروضی، و نیز کتب تاریخی بسیار چون دو قرن سکوت، تاریخ بیهقی، و تاریخ ملل شرق و خاورمیانه و کتب تاریخی معاصر را» نیز در کنار مطالعه اشعار حافظ و سعدی و مولانا و نظامی خواند.[۷۵] دامنه مطالعات تاریخی او را بخوبی در رساله پایان تحصیلی‌اش درباره مشروطیت -که زیر نظر دکتر صدیقی با درجه عالی گذراند- می‌توان دید و نیز در تحلیل تاریخی سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ در کتاب تاریخ سی ساله او.

در عین حال جزنی روشنفکری اهل عمل سیاسی است. برنامه‌ریز و با دیسیپلین است. بسیار می‌داند و می‌خواند. و همه هوش و حواسش بعد از ۱۳۴۲ به تغییر سیاسی و براندازی نظام شاهی است. همسرش که با عشق با هم ازدواج کردند همپای او بود. تا ۱۳۴۷ در طول ۹ سال ازدواج آنها بیژن چند بار به زندان افتاده بود. اوضاع سیاسی در بیرون هم دلگرم کننده نبود. بجز چند سال فضای نسبتا باز سیاسی بین سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ که به درخواست و فشار آمریکا بود، اوضاع بخصوص بعد از ترور حسنعلی منصور (بهمن ۱۳۴۳) و سوءقصد چندماه بعد به خود شاه (فروردین ۱۳۴۴) رو به خفقان هر چه بیشتر می‌رفت. از سال ۱۳۴۶ جزنی دیگر به دنبال مبارزه مسلحانه بود. «خانه‌های تیمی اجاره، وسایل لازم خریداری و تمرین نظامی در کوه و خارج از شهر انجام می‌شد.»[۷۶] و بیژن مقدماتی چیده بود که همسرش بتواند از کشور خارج شود تا وقتی بیژن در خانه تیمی مخفی می‌شود و ماموران دنبال او می‌گردند از همسرش به عنوان گروگان استفاده نکنند. درعین حال، برای همسرش نیز ماموریت‌هایی احتمالی در خارج در نظر گرفته بود.

در ۱۸ دی ۱۳۴۶ مرگ تختی پیش آمد و به مناسبت شب هفت او جمعیت کثیری از مردم و بازاریان و خصوصا دانشجویان در مراسم او شرکت کردند و بیژن نیز یکی از فعالان برگزاری این بزرگداشت بود. ماه بعد جزنی و یکی از دوستانش دستگیر شدند که نخست تصور می‌شد به خاطر آن مراسم است ولی در واقع با کشف اسلحه‌ای که مخفی کرده بودند مربوط بود. این بازداشت با شکنجه و آزار همراه است که مدتی بعد در دادگاه جزنی و رفقایش در مقابل نمایندگان عفو بین‌الملل علنی می‌شود. بر اساس رای دادگاه او به ۱۵ سال حبس محکوم شد. و دیگران بین ۵ تا ۱۰ سال حکم گرفتند. جزنی در آن زمان ۳۱ سال داشت.

جزنی علاوه بر کار سیاسی و نظری و سازماندهی به نوشتن و نقاشی هم می‌پرداخت. بعد از انقلاب نمایشگاهی از ۸۰ تابلوی نقاشی او برپا شد. داستانی به نام دو پسرش بابک و مازیار نوشت و تصویرسازی کرد. رمانی بلند را آغاز کرد که در ملاقات‌های زندان بخش به بخش به همسرش می‌داد تا بخواند و نظر دهد. و در نقد غربزدگی آل احمد و سرنوشت پرویز نیکخواه هم قلم زد. برخی آثار او بعدها منتشر شد و شمار بیشتری از آنها بعد از انقلاب روی چاپ دید. اما بخش بزرگی از یادگارهایش در ۱۳۶۰ سال سرکوب گروه‌های سیاسی در باغچه یکی از اقوام چال شد تا به دست ماموران نیفتد. رسمی که آن سال‌ها باعث نابودی بسیاری از نوشته‌ها و مطبوعات و یادگارها شد. این یادگاری‌ها نیز نهایتا بی خبر همسرش از ترس هجوم ماموران سوزانده شد. میهن جزنی که شرح مفصلی از زندگی زناشویی‌اش با بیژن و فعالیت‌های او نوشته می‌نویسد: «وقتی این خبر را شنیدم در مخفیگاه خود در تهران بودم. چنان شوکه شدم که تا مدت‌ها چیزی نمی‌فهمیدم. گویی دوباره بیژن را کشته بودند و خبر مرگش را به من می‌دادند.»[۷۷]

در فروردین ۱۳۵۴ خانواده جزنی مثل دیگر مردم ایران از طریق روزنامه متوجه می‌شوند که ۹ نفر از زندانیان از جمله جزنی کشته شده‌اند. روزنامه می‌گفت آنها در حال فرار کشته شده‌اند. اما همه می‌دانستند که داستان فرار برای توجیه قتل این زندانیان است. این کشتار پس از ترور عباس شهریاری -مرد هزارچهره ساواک- در فروردین ۱۳۵۴ اتفاق افتاد و گویا پاسخ ساواک به آن ترور بوده است.[۷۸] شهریاری در واقع نفوذی ساواک در گروه چریکی جزنی بود و گروه را لو داده بود.

مهدی سامع یکی از دوستان و پیروان و همبندان جزنی درباره او می‌نویسد: «او به ما عدم دنباله‌روی از قطب‌های جهانی و حفظ استقلال، تکیه بر شرایط داخلی و دفاع از منافع ملی مردم ایران و مبارزه برای دموکراسی و سوسیالیسم را آموخت.» و همین او را در میان رهبران جنبش کمونیستی ایران برجسته می‌سازد.[۷۹] او از منتقدان سرسخت حزب توده و وابستگی آن به سیاست خارجی شوروی بود و معتقد بود «چپ در صورت پیروزی در ایران باید مواظب توسعه‌طلبی شوروی هم باشد و گرنه ایران نیز مانند کشورهای اروپای شرقی به یکی از اقمار بی اراده آن تبدیل خواهد شد.»[۸۰] کتاب تاریخ سی ساله او نقدهای بسیاری بر حزب توده و دنباله‌روی آن از مصالح شوروی دارد. و این در جنبش چپ که معمولا تحلیل خود را از شوروی می‌گرفت بی سابقه بود.[۸۱] این نقدها بود که سبب شد جزنی و همفکران به جبهه ملی بپیوندند. به قول ابوالحسن بنی صدر که از هواداران همکاری چپ مستقل با جبهه ملی بود، جزنی و همفکرانش توانسته بودند اندیشه چپ را از وابستگی نجات دهند.[۸۲] «اغراق نیست اگر بگوییم که زندگی، پیکار و آثار بیژن جزنی بازتاب جستجوگری و پیکار نسل جوان دهه‌های ۳۰ و ۴۰ در شکل دادن چپی مستقل و متکی به مردم ایران است.»[۸۳]

نهایتا، انقلابی که در روحیه جوانان این نسل پیدا شده بود نمی‌توانست با محافظه‌کاری جبهه ملی کنار آید. وضعیت جهان نیز از آمریکای لاتین تا اروپا و الجزایر و فلسطین و ویتنام انقلابی شده بود. و این جزنی را به سوی مبارزه مسلحانه پیش برد و جنبش چریکی را به مساله اصلی مبارزه با رژیم شاه تبدیل کرد.[۸۴]

 

۱۲۰. لوریس چکناواریان – زاده ۱۳۱۶ بروجرد

ارمنی آزاده و مردمگرا و از هویت سازترین آهنگسازان ایران

مادرش از قتل عام ارامنه در عثمانی (۱۹۱۵) به ایران گریخت و پدرش از زندان‌های استالین در ارمنستان شرقی به ایران فرار کرد. پدربزرگش طبیب بود و در بروجرد ساکن شد. همزمان با آغاز جنگ دوم به تهران کوچیدند. به قول خودش در تراژدی بزرگ شد.

با موسیقی ضربی زورخانه که هر بامداد از رادیو ایران پخش می شد، ذوق موسیقایی‌اش شکفته شد. با نام رستم و داستان‌های پهلوانی که آشنا شد آرزو داشت روزی به نام رستم و سهراب اثری بنویسد. و اولین اپرایی که سال‌ها بعد نوشت رستم و سهراب بود. نخست ویلون می‌نواخت. از موسیقی کلیسایی هم تاثیر گرفته بود. در لاله زار با دسته‌های محرم آشنا شد و از ملودی آنها بهره گرفت. چنانکه خود می گوید سه سبک کلیسایی و موسیقی محرم و موسیقی ضربی زورخانه پایه موسیقی او ست.[۸۵]

لوریس ۱۵-۱۶ ساله بود که ارکستری از دوستان و هنرجویان موسیقی تشکیل داد و می‌خواست کنسرت بگذارد و رهبر ارکستر باشد که بعد از مدتی مخالفت و ممانعت سرانجام در حضور چند صد نفر با ارکستری ۶۰ نفره اجرا شد.[۸۶] موسیقی سمفونیک در آن روزگار در ایران وجود نداشت. اما بعد از اشغال ایران در جریان جنگ دوم مهاجران بسیاری از کشورها از روسیه و گرجستان تا لهستان و دیگر کشورها به ایران آمدند و هنرمندان بزرگی هم میان آنها بود که از نازی‌ها فرار کرده بودند. شماری از این هنرمندان در هنرستان موسیقی تدریس کردند و این فرصتی مغتنم بود برای لوریس جوان که با بهترین چهره‌های موسیقی آشنا می شد.[۸۷] هنرستان موسیقی بتدریج از رونق افتاد و لوریس در ۱۷ سالگی به خارج کشور رفت. در اتریش درس موسیقی خواند. جایی که موسیقی زنده بود. می‌خواست آرام خاچاطوریان را ببیند. سال‌های آخر در وین بالاخره او را دید. کارهایش را به استاد نشان داد و او پسندید. او را از الگوهای خود می‌داند.[۸۸]

با رویای نوشتن اپرای رستم و سهراب و با تشویق و تعهد پهلبد وزیر فرهنگ وقت برای ساخت این اپرا به ایران بازگشت. در این دوره مدیریت آرشیو رادیو را برعهده داشت و با سازهای ایرانی از نظر علمی کار کرد و با فرامرز پایور و گروه او آشنا شد. بعد از دو سال نمایشگاه سازهای ایران را با کمک پایور بر پا کردند. باله «سیمرغ» اولین همکاری آنها بود: «اولین پارتیتور پلی فونیک بود که با سازهای ایرانی، چند صدایی اجرا شد.»[۸۹] اپرای رستم و سهراب سر نگرفت چون اگرچه کسانی مثل استاد خالقی از او حمایت می‌کردند موانع و مخالفت‌های دیگران زیاد بود اما «وزیر فرهنگ سر قولش ماند و من را به شهرستان‌های مختلف فرستاد و شروع به جمع‌آوری موسیقی‌های زورخانه و محرم و فولکلور کردم و شاید بزرگترین آرشیو را در این زمینه دارم.»[۹۰] با این حال خود او هم می‌دانست که مشکلات کم نیست: «در موسیقی ایرانی نه منابعی برای هارمونی، نه کنترپوآن، نه ارکستراسیون داشتیم. این اولین اپرایی بود که نوشته می‌شد. از طرفی رستم و سهراب نمی‌توانست موسیقی و روح خارجی داشته باشد.» و او هم نمی‌خواست کارش «غربزده» باشد.[۹۱]

به سالزبورگ رفت و مشتاق دیدن کارل اورف سازنده کارمینا برونو بود و اتفاق چنین افتاد که اورف در کار و زندگی او نقش مهمی یافت؛ با حمایت اورف بود که در سالزبورگ مشغول نوشتن رستم و سهراب شد. همچنین، اورف خیلی از شاگردان خود را برای آموزش نزد لوریس می‌فرستاد و لوریس با یکی از این شاگردان که دختری آمریکایی بود ازدواج کرد. پس از ۵ سال تدریس در آمریکا به تهران بازگشت. و مدیریت کارهای اپرا را در تالار رودکی برعهده گرفت. در جشن‌های ۲۵۰۰ ساله قطعه‌ای ساخت که در آن جشن‌ها اجرا شد. قطعه‌ای که پایه سمفونی «کورش کبیر» بود.[۹۲]

در این دوره، موسیقی فیلم بیتا (۱۳۵۱) و تنگسیر (۱۳۵۲) را ساخت و در بیتا اولین بار از سازهای ایرانی برای موسیقی فیلم استفاده کرد. سپس برای ضبط قطعاتی به لندن رفت و آنجا با قراردادی پنج ساله به رهبری ارکستر پرداخت و در کار با کمپانی‌های بزرگ به نامی جهانی تبدیل شد. اما بعد از انقلاب هنرمندان ایرانی در غرب به نوعی بایکوت شدند و لوریس کمتر مشغول تعهدات رهبری ارکستر بود. بنابرین فرصت پیدا کرد به نوشتن کارهای مورد علاقه خود بپردازد.[۹۳]

دهسالی بعد از انقلاب در دسامبر ۱۹۸۸ / آذر ۱۳۶۷ زلزله بزرگی در منطقه اسپیتاک ارمنستان اتفاق افتاد که حداقل ۲۵ هزار نفر کشته داشت.[۹۴] لوریس به کمک برخاست و با شخصیت‌های مشهور دنیا که او را می‌شناختند تماس گرفت تا برای زلزله‌زدگان کمک جلب کند. سپس به نیویورک رفت و در آنجا کنسرتی با بلیت هزاردلاری برای کمک به مردم ارمنستان ترتیب داد که درآن شماری از بهترین خوانندگان اپرا به طور داوطلبانه به اجرا پرداختند. در این کنسرت ۵۰۰ هزار دلار گردآوری شد. لوریس بعد از ارسال کمک به دعوت ارمنستان به این کشور رفت و برای مردم کنسرت برگزار کرد. در این سفر است که سرود ملی ارمنستان قدیم را که از نظر مقامات شوروی غیرقانونی بود اجرا کرد.[۹۵] برای گردآوری کمک یک پیاده‌روی طولانی راه انداخت و پای پیاده تا مرکز زلزله رفت و تا به آنجا برسد مردم بسیاری تا یک ملیون نفر با او همراه شدند و ۱۵ میلیون روبل (۲۵ میلیون دلار) هم کمک جمع‌آوری شد. در این منطقه به بازسازی سالن تئاتر و ارکستر سمفونیک پرداخت و دانشگاه هنر را هم بازسازی کرد.[۹۶]

سه سال بعد در آستانه فروپاشی شوری، ارمنستان دچار قحطی بود و در محاصره قرار داشت. قرار بود برگردد. اما برای باز نگه داشتن سالن کنسرت ماند و هر روز در آن تمرین و اجرای عمومی داشت. معتقد بود قدرت هر ملت در فرهنگ آن است و نباید این قدرت را دست داد. لوریس آنقدر محبوب شد که با ارکستر خود به شهرهای مختلف رفت و مردم را تشویق کرد که برای رای به استقلال همکاری کنند و در خانه نمانند. به قول خودش: «همه دور موسیقی جمع شدند و میزان رای به ۹۶ درصد رسید.» در این دوران دشوار، مردم ارمنستان مثل بسیاری دیگر از جمهوری‌های شوروی در سرما و بی آبی و بی برقی زندگی می‌کردند و لوریس نیز زندگی راحت خود را در آمریکا رها کرده بود تا با مردم همکیش خود باشد.[۹۷]

در دوران خاتمی به ایران دعوت شد تا اپرای رستم و سهراب را در جشنواره فجر اجرا کند. ۲۰۰ نفر از ارمنستان آمدند تا کر و ارکستر کامل باشد. و این اولین بار بود که تک‌خوان این کنسرت (۲۰۰۲) دریا دادور بود در نقش تهمینه. و با استقبال بی نظیری روبرو شد. گرچه وجود تک‌خوان زن ایرانی باعث مشکلاتی شد که با تهدید لوریس به اینکه کنسرت را لغو خواهد کرد ختم به خیر شد. می‌گوید: «موسیقی زبان خداوند است و در آنجا مساله صدای مرد و زن ندارد.»[۹۸] بعد از آن اپرای «رستم و اسفندیار» را نوشت، بعد «ضحاک» و «سیاوش» و «پردیس و پریسا» و آخرین اثری که نوشته است در مورد «صادق هدایت» است.[۹۹]

زمین لرزه بم یکبار دیگر لوریس را به کمک مردم کشاند. می‌گوید خیلی دلم می‌خواست از تهران تا بم بروم و کمک جمع کنم ولی کسی با او همراه نشد. خودش به بم رفت. با ارکستر مجلسی کنسرتی همراه با شهرام ناظری برای کمک به بم برگزار کرد. گرچه می‌گوید نمی‌داند چقدر از این کنسرت به بازسازی کمک شد.[۱۰۰]

چکناواریان آهنگسازی میهن دوست و ارمنی متدین و خداشناسی است که خود را متعهد به انجام وظیفه اخلاقی می‌داند و آن را به نحو احسن انجام می‌دهد چون معتقد است «در هنر درجه ۲ نداریم!»[۱۰۱] می‌گوید: «هر کار می‌کنیم با الهام خداوند است. هر کدام ما سازی هستیم و صدایی هستیم. هر وقت خدا خواست سازی را دست می‌گیرد و می‌نوازد.»[۱۰۲]  زندگی او در خدمت به ایران و ارمنیان گذشته است. در اشاره به کمک‌هایش به ارمنستان می‌گوید: «آن روز در ارمنستان من آن ساز (در دست خداوند) بودم.»[۱۰۳] نمونه مردی است مردمی و هنرمندی فروتن و در دشواری‌های مردم مانند زلزله دست به خیر دارد. و یک ایرانی تمام عیار است: «افتخار می‌کنم که یک ایرانی اصیل از زمان کوروش کبیر هستم. هیچ زمان اجازه نمی‌دهم کسی به من بگوید “اقلیت” چون ایرانی هستم. این کشور خیلی به من کمک کرده است و هر چه دارم از مردم دارم و داشته‌ها را به آنها بازمی‌گردانم.»[۱۰۴]

در کار لوریس چکناواریان معنویت و میراث کهن ایرانی جلوه‌گر است و با جوانمردی و افتادگی آمیخته: «من همیشه می‌گویم که خودت را جدی نگیر و کارت را جدی بگیر! هیچ وقت دوست ندارم به من دکتر و یا پروفسور بگویند. اینها دیوارهایی است که ما بین خودمان درست می‌کنیم. آدم باید در این دنیا ساده باشد. این دنیا اقیانوسی است که همه در آن شنا می‌کنیم. برای همین وقتی رستم و سهراب را نوشتم چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب می‌خواستند پول هنگفتی به من بدهند اما نگرفتم و گفتم که این کار را به مردم ایران تقدیم کرده ام.»[۱۰۵]

چکناواریان از آن آدم‌های خوشبختی است که می‌داند چه وظیفه ای بر عهده دارد یا برعهده او گذاشته شده است. و بی ملال و فتور و پرنشاط به این وظیفه الهی تن داده و سهم خود در جهان را می‌شناسد و می‌گزارد. سازی است در دست خداوند. این بالاترین سعادت است.

 

————————-

[۱] «گفتگو با اسماعیل فصیح»، با حضور گلی امامی، کریم امامی، محمدرضا قانون پرور، بهمن فرمان آرا، علی دهباشی، کلک، شماره ۵۵-۵۶ (مهر و ابان ۱۳۷۳)، ص ۲۱۷.

[۲] همان، ص ۲۱۵.

[۳] همان، ص ۲۲۱.

[۴] همان، صص ۲۲۴-۲۲۶.

[۵]  همان، ص ۲۱۲. نیز مقایسه کنید با این سخن حسن عابدینی که «منقدان همواره تردید داشته‌اند که او را داستان‌نویسی جدی بدانند»، صدسال داستان نویسی، پیشین، ۲/۱۰۱۵.

[۶] بهروز شیدا، «در تمنای زمان اسطوره ای»، رادیو زمانه، ۲۵ تیرماه ۱۳۹۲،
https://www.radiozamaneh.com/83619

[۷]  بنگرید به شرح کودکی و نوجوانی او در گفتگو با سیروس علی نژاد و سیمین روشن: «گفتگو با محمدرضا باطنی»، شماره ۷۲-۷۳ (مهر-دی ۱۳۸۸)، صص ۲۶-۲۷.

[۸]  در مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، سال هفدهم، شماره ۱ (مهر ۱۳۴۸).

[۹]  به نمونه اسرائیل خود باطنی اشاره دارد. بنگرید به گفتگوی با او، بخارا ۷۲-۷۳، پیشین، ص ۳۶.

[۱۰] همان، ص ۴۱.

[۱۱] محمدرضا باطنی، زبان و تفکر، تهران: فرهنگ معاصر، ۱۳۷۳، ص ۷۱.

[۱۲] همان، ص ۵۸.

[۱۳]  این مقاله در زمان بازنشر خود دو دهه کهنه بود ولی در این فاصله نظرات باطنی تغییری نکرده بود و چه بسا رادیکال تر شده بود: «فارسی زبانی عقیم، مقاله ای از دکتر باطنی»، بی.بی.سی فارسی، ۲ ژوئن ۲۰۰۸ / ۱۳ خرداد ۱۳۸۷،

https://www.bbc.com/persian/arts/story/2008/06/080602_an-bateni-article.

[۱۴] مهدی جامی، «افسانه عقیم بودن زبان فارسی»، وبلاگ سیبستان، ۲ تیر ۱۳۸۷،

https://sibestaan.com/3789.

[۱۵] «زبان فارسی عقیم نیست»، گزارش ایسنا از نقدهای این زبانشناسان بر آرای باطنی، ۲ مرداد ۱۳۸۷،

isna.ir/xcWHp;

حق شناس دو هفته‌ای پیش از این مجلس هم در گفتگویی با خبرنگار ادبی فارس صریح‌تر به نقد باطنی پرداخته است. گزارش آن از  خبرگزاری فارس اکنون در دسترس نیست. ولی متن آن را به نقل از فارس در وبلاگ «زبانشناسی همگانی» می‌یابید:

https://linguist87.blogfa.com/post/29.

[۱۶] مهدی جامی، «افسانه های تغییر خط»، بی.بی.سی فارسی، ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ / ۲۸ فوریه ۲۰۲۱،

https://www.bbc.com/persian/arts-54328398

[۱۷] «اجازه بدهید غلط بنویسیم»، آدینه، شماره ۲۴ (خرداد ۱۳۶۷)، ص ۲۹.

[۱۸]  بنگرید به: «آثار بروز غربزدگی جمعی در آسیا»، فصل دوم از: آسیا در برابر غرب، تهران: امیرکبیر، ۱۳۵۶.

[۱۹] رحیمی از منظر سوسیالیستی خود تعجب می‌کند که «در سیصد صفحه کتاب حتی یک سطر درباره سرمایه داری و امپریالیسم به قلم نیامده است». بنگرید به: «نقد کتاب: آسیا در برابر غرب، نوشته داریوش شایگان» در: نقد، دفتر دوم (آبان ۱۳۵۷)، زیر نظر مصطفی رحیمی، ص ۱۹.

[۲۰]  کامران فانی، «حدیت دوست»، بخارا، شماره ۶۸-۶۹ (آذر-اسفند ۱۳۸۷)، صص ۶۲۶-۶۲۷. شایگان زندگی کودکی و نوجوانی خود را در آغاز گفتگو با رامین جهانبگلو به زیبایی شرح داده است. بنگرید به: زیر آسمانهای جهان، ترجمه نازی عظیما، تهران: فرزان روز، ۱۳۷۴.

[۲۱]  داریوش شایگان، «آیا تهران مدینه ای تمثیلی است؟» ترجمه فاطمه ولیانی، مجله معماری و شهرسازی، نقل شده در: بخارا شماره ۶۸-۶۹، پیشین، ص ۶۸۴. این مقاله که در اصل سخنرانی شایگان است در این کتاب هم آمده است: در جست وجوی فضاهای گم شده، تهران، چ۳: فرهنگ معاصر، ۱۳۹۵، صص ۱۱۱-۱۲۵.

[۲۲]  از گفتار جهانبگلو در مراسم یادبود شایگان در کانادا: «از شایگان چه می توان آموخت؟»، مجله قلمرو، نقل شده در راهک، ۲۸ دی ۱۳۹۷،

https://raahak.com/?p=15314.

[۲۳] رضا داوری، «داریوش شایگان زیر آسمان‌های جهان می‌زیست و ایران را عاشقانه دوست داشت»، راهک، ۲ فروردین ۱۳۹۷،

https://raahak.com/?p=15030.

[۲۴] شایگان، «آیا تهران»، پیشین، ص ۶۸۷.

[۲۵]  جهانبگلو، «از شایگان چه می توان آموخت؟»، پیشین.

[۲۶] مهدی خلجی، «از شایگان چه می توان آموخت؟» گفتار در مجلس یادبود شایگان، راهک، پیشین. نقد غرب و شناخت سنت ایرانی را فشرده و یکجا در این مقاله شایگان می‌توان یافت: «بت‌های ذهنی و خاطره ازلی» که نام خود را به کتاب هم داده است: بت‌های ذهنی و خاطره ازلی، امیرکبیر، ۱۳۵۵.

[۲۷]  پنج اقلیم حضور، بحثی درباره شاعرانگی ایرانیان، تهران: فرهنگ معاصر، ۱۳۹۳.

[۲۸]  فانی، «حدیث دوست»، پیشین، ص ۶۲۸.

[۲۹] مهدی خلجی، «سرزمین سراب ها؛ نگاهی به نخستین رمان داریوش شایگان»، بخارا شماره ۶۸-۶۹، پیشین، ص ۶۳۶.

[۳۰] «لحظه ای در واحه» مقدمه او بر ترجمه اشعار سپهری؛ نقل شده در: در جست و جوی فضاهای گم شده، پیشین، صص ۱۵۱-۱۶۷.

[۳۱] «مسکوب اقلیم حضور بود»، ایران نامه، یادنامه شاهرخ مسکوب، سال ۲۲، شماره ۳-۴ (پاییز و زمستان ۱۳۸۴)، ص ۱۹۰.

[۳۲]  ترجمه الحیاه، ترجمه احمد آرام، قم: انتشارات دلیل ما، چ۶: ۱۳۸۴، ۱/۱۴۲.

[۳۳] محمدرضا حکیمی، مکتب تفکیک، ضمیمه تاریخ و فرهنگ معاصر، مرکز بررسی های اسلامی، ۱۳۷۳، ص ۶۶.

[۳۴] حکیمی، مقام عقل، گردآورده محمد کاظم حیدری و محمد اسفندیاری، قم: انتشارات دلیل ما، ۱۳۸۳، ص ۲۵۸.

[۳۵] بحث تفصیلی از مشکلات مکتب تفکیک در این مختصر نمی‌گنجد. بحث مفصل‌تری را اینجا آورده‌ام: مهدی جامی، «مکتب تفکیک، مکتب تلفیق»، چشم انداز ایران، شماره ۹۰ (اسفند ۱۳۹۳-فروردین ۱۳۹۴)، صص ۱۱۴-۱۱۸.

[۳۶]  برای نمونه بنگرید به: فصل «اتحاد اسلامی هدفی عظیم» در کتاب او: شرف الدین، قم: انتشارات دلیل ما، چ۹: ۱۴۰۲، صص ۱۹۶-۲۱۱.

[۳۷] ابوالحسن مختاباد، «درگذشت ناشر اثرآفرین»، بی.بی.سی فارسی، ۱۹ شهریور ۱۳۸۶،

https://www.bbc.com/persian/arts/story/2007/09/070900_an-am-haidari-kharazmi.

[۳۸] به نقل از کامران فانی در مجلس بزرگداشت حیدری: فرخ امیرفریار، «کتاب، کتابخوانی و نشر و بزرگداشت علیرضا حیدری»، جهان کتاب، شماره ۲۲۲-۲۲۳ (آبان و آذر ۱۳۸۶)، ص ۳۶.

[۳۹]  مختاباد، «درگذشت ناشر»، پیشین.

[۴۰] Nader Khalili, Racing Alone, San Francisco: Harper & Row, 1983, p 137.

[۴۱] بنگرید به ویدئوی گفتار او در سایت کال-آرت، دقیقه ۹ به بعد،

https://www.calearth.org/our-founder

یا:

Making of a Dream- Nader Khalili Lecture Series

https://vimeo.com/181829020

همچنین:

Khalili, Racing Alone, ibid, p 48.

کتاب «تنها مسابقه دادن» که در ایران به نام تنها دویدن (نشر چشمه، ۱۳۸۳) نشر شده است حاصل این تحول است. و سفرنامه‌ای است که سلوک فکری و معمارانه او را در پنج سال سفر در مناطق کویری ایران نشان می‌دهد.

[۴۲] «گزارش مراسم جایزه معماری آقاخان در دهلی نو»، بخارا، شماره ۳۸ (مهر ۱۳۸۳)، ص ۳۳۳.

[۴۳] بنگرید به شرح حال او در سایت کال-آرت، پیشین.

[۴۴] تصویر این بخش از تذکره الاولیای معاصر که بر اساس بوف کور هدایت رسم شده، کاری است از افشین تائبی،

https://dribbble.com/shots/20757413-Sadegh-Hedayat

[۴۵]  در فاصله دو نقطه، تهران: نشر نی، ۱۳۷۵، ص ۶۰.

[۴۶]  همان، ص ۵۷.

[۴۷]  زندگینامه او در سایت ایران درودی،

https://www.irandarroudi.com/fa/biography.

[۴۸] در فاصله دو نقطه، پیشین، ص ۷۱.

[۴۹]  همان، ص ۸۰.

[۵۰]  گفتگوی ویدئویی به مناسبت ۸۴ سالگی، دقیقه ۲۱،

https://youtu.be/TuhbQ1AJpPM.

[۵۱]  کورش مومنی، زهره مسعودی، «رابطه فرهنگ و معماری (با بررسی موزه هنرهای معاصر تهران)»، جلوه هنر، شماره ۱۵ (بهار و تابستان ۱۳۹۵)، ص ۷۲.

[۵۲] امیر سقراطی، «دیدن چهره مرد معمار در جوانی؛ نگاهی به سه کتاب منتشرشده در باره کامران دیبا»، فصلنامه نقد کتاب هنر، سال دوم، شماره ۷ (پاییز ۱۳۹۴)، ص ۱۳۷.

[۵۳]  همان، ص ۱۴۰. نیز: باغی میان دو خیابان، گفتگوی رضا دانشور با کامران دیبا، پاریس، ۲۰۱۰، صص ۱۲۰-۱۲۸ همراه با تصاویر شماری از این مکان‌ها.

[۵۴] باغی میان دو خیابان، پیشین، صص ۲۲۸-۲۳۷ همراه با تصویرهایی از آثار این هنرمندان.

[۵۵] گفتگوی سیهلا نیاکان با کامران دیبا، بخارا، شماره ۴۴ (مهر و آبان ۱۳۸۴)، ص ۲۷۰.

[۵۶]  همان، ص ۲۷۴.

[۵۷]  همان، ص ۲۷۵.

[۵۸]  نقل از فرشید مثقالی، «ممیز و اعتبار گرافیک ایران»، کلک، شماره ۳۰ (شهریور ۱۳۷۱)، ص ۱۲۳.

[۵۹]  مرتضی ممیز، «تجدد در گرافیک ایران»، گفتگو، شماره ۱۰ (زمستان ۱۳۷۴)، صص ۳۵-۳۶.

[۶۰] تاریخ‌ها برگرفته از کارنامه ممیز که مریم زندی تهیه کرده است در: کلک، شماره ۳۰ (شهریور ۱۳۷۱)، صص ۳۱-۳۵. ضمنا باید این نکته را هم افزود که تقریبا ده سالی قبل از ممیز، هوشنگ کاظمی به تدریس گرافیک در دانشگاه نوپای هنر (۱۳۳۹) می‌پرداخت و ممیز هم به او اشاره می‌کند ولی چهره‌ای است که کمتر شناخته شده است. بنگرید به: «گفتگو با ممیز»، کلک ۳۰، پیشین، ص ۶۹.

[۶۱]  آیدین آغداشلو، «گرافیک ممیز»، تندیس، شماره ۱۹ (۲۳ بهمن ۱۳۸۲)، ص ۳.

[۶۲]  «گفتگو با ممیز»، کلک ۳۰، پیشین، ص ۴۳.

[۶۳]  همان، ص ۴۶.

[۶۴] همان، ص ۵۵.

[۶۵]  همان، ص ۵۷.

[۶۶] همان، ص ۷۵.

[۶۷]  همان، ص ۵۹.

[۶۸]  همان، ص ۹۱.

[۶۹]  فریدون وهمن، «پیشگفتار» بر ویِژه نامه ایران نامه به یاد احمد تفضلی، سال هفدهم، شماره ۲ (بهار ۱۳۷۸). نیز: نصرالله پورجوادی، «جفای سالیان»، به نقل از نشر دانش، در همین یادنامه، صص ۳۲۹-۳۳۰.

[۷۰] نادره کاران، پیشین، ص ۸۷۰.

[۷۱] همان، ص ۸۷۱.

[۷۲] در: «مروری بر تاریخ سیاسی و فرهنگی ایران پیش از اسلام»، ویژه نامه ایران نامه، پیشین، ص ۱۸۵.

[۷۳] احسان یارشاطر در گفتگو با ماندانا زندیان، کالیفرنیا: شرکت کتاب، ۲۰۱۶، ص ۳۵۰.

[۷۴] نادره کاران، پیشین، ص ۸۷۲.

[۷۵] میهن جزنی، «بیژن: معشوق، رفیق و همسر»، درباره زندگی و آثار بیژن جزنی، پاریس: خاوران، ۱۳۷۸، ص ۳۰

[۷۶] میهن جزنی، همان، ص ۴۴.

[۷۷]  میهن جزنی، همان، ۶۸.

[۷۸] مازیار بهروز، شورشیان آرمانخواه، ترجمه مهدی پرتوی، تهران: ققنوس، ۱۳۸۰، ص ۱۲۲.

[۷۹]  مهدی سامع، «بیژن مارکسیستی خلاق، رهبری دموکرات و مستقل»، درباره زندگی و آثار جزنی، پیشین، ص ۱۴۴.

[۸۰]  محمدرضا شالگونی، «جای او خالی ماند»، درباره زندگی و آثار جزنی، پیشین، ص ۱۵۸.

[۸۱]  کامبیر روستا، «بیژن جزنی»، درباره زندگی و آثار جزنی، ص ۳۶۰.

[۸۲]  ابوالحسن بنی صدر، «خاطره ای از یک تحول»، درباره زندگی و آثار جزنی، پیشین، ص ۱۹۲.

[۸۳]  علی کشتگر، «اگر بیژن زنده بود، جنبش فدایی وضع دیگری پیدا می کرد»، درباره زندگی و آثار جزنی، پیشین، ص ۲۷۲.

[۸۴] جزنی در تاریخ سی ساله تحلیل مفصلی از تحولات جبهه ملی و سیاست‌های شاه میان ۱۳۳۹-۱۳۴۲ به دست داده و با دقت روشن می‌کند چرا گرایش‌های قهرآمیز رشد کرد. نیز بنگرید به تحلیل ناصر مهاجر: «جنبش چریکی، اندیشه های جزنی و چند و چون یک بهتان»، درباره زندگی و آثار جزنی، صص ۳۹۹-۴۰۰.

[۸۵]  لوریس چکناواریان، «روایت لوریس چکناواریان»، مستند شبکه من و تو در گفتگو با او، ساخته تولید فیلم سکو، ۲۰۱۵، فشرده اظهارات دقیقه ۱ تا ۹.

https://www.manototv.com/episode/4829.

همچنین: این پاره از قطعه «شب قبل از عاشورا» به همراه بخشی از گفته‌اش که هنوز هم دسته باشد می‌روم می‌بینم:

https://x.com/Koronmusic/status/1812892554267856981.

[۸۶]  پریسا احدیان، «گزارش دیدار و گفتگو با لوریس چکناواریان» وبسایت مجله بخارا، ۸ آذر ۱۳۹۷،

http://bukharamag.com/1397.09.24156.html.

[۸۷] چکناواریان، «روایت»، پیشین، دقیقه ۱۱.

[۸۸] همان، دقیقه ۱۴؛ نیز: احدیان، «گزارش»، پیشین.

[۸۹]  چکناواریان، «روایت»، پیشین، دقیقه ۱۷.

[۹۰] احدیان، «گزارش»، پیشین.

[۹۱]  همانجا.

[۹۲] چکناواریان، «روایت»، پیشین، دقیقه ۲۱-۲۲.

[۹۳] همان، دقیقه ۲۶-۲۷.

[۹۴] «زلزله ۱۶ آذر ۱۳۶۷ (۷ دسامبر ۱۹۸۸) اسپیتاک ارمنستان»، پژوهشگاه بین المللی زلزله شناسی و مهندسی زلزله،

shorturl.at/prsFW.

[۹۵] چکناواریان، «روایت»، پیشین، دقیقه ۳۰-۳۱.

[۹۶] همان، دقیقه ۳۲.

[۹۷] همان، دقیقه ۳۵-۳۷.

[۹۸]  همان، دقیقه ۴۳-۴۵.

[۹۹]  احدیان، «گزارش»، پیشین.

[۱۰۰]  چکناواریان، «روایت»، پیشین، دقیقه ۴۹.

[۱۰۱] همان، دقیقه ۵۰.

[۱۰۲] همان، دقیقه ۳۸.

[۱۰۳] همانجا.

[۱۰۴]  احدیان، «گزارش»، پیشین.

[۱۰۵]  همانجا.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته