راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

“خط چهار مترو” به دور از رمان پیچیده گو

سپیده شیرخان زاده

“رمان خط چهار مترو” دومین اثر داستانی لی لی فرهادپور است (نشر ثالث، ۱۳۹۳). ژورنالیست شناخته شده ای که کارنامه فکری و سیاسی مشخصی دارد. داستانی که در روایت خود بازجویی ِ برزخی را بعنوان مجالی برای مرور بخشی از تاریخ سیاسی معاصر ایران (بالاخص انقلاب ۵۷) برمی‌گزیند و بدین ترتیب در دو محور دینی و سیاسی چالش برانگیز ظاهر می شود . دو درونمایه چالشی که هم دلیل جذابیت داستان اند و هم علت انتظار چهار ساله اش برای مجوز انتشار.

دوری از سبک رمان های پیچیده گو

رمان در اکثر نقدها به سادگی روایی و معما گریزی متهم است چیزی که به زعم من با توجه به هدفی که دنبال می کند نه ضعف، که نقطه قوت آن است. در سالهای اخیر بسیاری داستانها بر بستر رمان مدرن به رشته تحریر در آمده اند. آثاری که فارغ از داوری در فرم و محتوی، با پیچیده‌گویی و پرسشگری بیجواب در راه ارضای سلیقه ی نخبگان و دگرخوانان گام زده اند. اینک کتاب حاضر رویداد خجسته ایست که علیرغم توانایی نویسنده ژورنالیستش در نگارش متنی تخصصی و پر از ایماژ و تلمیح که تنها بتواند چندی مهمان گعده های روشنفکری باشد، داستان ِ کمتر مألوف با داستان ِ نسل نو را برگزیده است. نسلی که چشمانش الفبا را به جملات خودمانی و کوتاه واتس اپ و وایبر می شناسد، نسلی که ضرباهنگ سریع زندگی و اندیشه اش متمایل به ساده گویی و اختصار است. نسلی که حالا خوب یا بد کمتر بردباری خواندن شاهکارهای طویلی چون کلیدر و جان شیفته را دارد. و حاصل چشم بستن بر مقتضیات حیات فکری اش و پای فشردن بر فرمی که آن را ادبیات فاخر میخوانیم به معنی هر چه دورتر شدن این نسل از میراث معنوی نسل های قبل و گنجینه ی فرهنگی است. فاصله ای که باید از جایی، با دعوی صمیمانه و همدلانه ای برای کاستنش قدم برداشت.

مترو و خط قرمز

داستان با زمان نزدیک آغاز میشود. با روزمرگی و بی حادثگی مدرن و جهانشمولی که در فضای سکوت زده و مرعوب این سالهای ایران بیش از پیش افسرده و فرساینده مینماید.

در قلب چنین نظم ِ رخوت زده و آرامش کاذبی – که ایستگاه های مترو فضای سمبلیک آن هستند – زنی خواسته و ناخواسته خط قرمزها را پشت سر میگذارد تا به استقبال تصادفی رهایی بخش و دگرگون کننده برود. راهی برای خروج از مسخ شدگی و قدم گذاشتن به فضای ناشناخته ای که فارغ از ناگواری ها و ایهاماتش به مجالی برای مرور و از سر خوانی روزگار زندگی شده اش بدل می شود.

نکته مستتر اینجاست که همواره در بن بستهای بلاتکلیفی که انسانها از نو آفرینی و اندیشیدن به آینده باز میمانند، رجعت به گذشته و مرور اتفاقات سپری شده سمتی ست که سیالیت ذهن برمی‌گزیند. عقبگردی که درین سالها با تب ِ نوستالژی میان قاطبه جامعه و اتوبیوگرافی نویسی و گذشته نگاری میان نویسندگان ِ سانسور زده خود را نشان داده است.

درین داستان حادثه تصادف با قطار مترو آغازی می شود بر این رجعت که در را بر روی زمان حال و فضای واقعی بسته و بر فضای سوررئالی میگشاید که بعد از اندکی از معماری روایی و منطق حوادث آن که بر اساس تعاریف دینی از جهان پس از مرگ تصویر شده است در می یابیم که قهرمان داستان در برزخ به سر می برد. فضایی که نمی داند چگونه از آنجا سر در آورده است و کم و بیش به یک بازداشتگاه موقت می ماند.
زن در این فضای سور رئال تنها نیست و همراهانی دارد از نسل پیش و پس از خود. هم نشینی که بی گمان اتفاقی نیست و آرایشی ست برای قیاس و بازنمایی مختصات فکری و احساسی راوی میانسال بر طول و عرض فکری و اعتقادی تاریخ معاصر ایران.

قیاس و تقابلی که به بیان سیر تطور فکری از نسل پیشین با عقاید و باورهای بی شبهه ی مذهبی به نسل سوم با گفتار و پنداری گستاخ و جسور مبتنی بر فردیت گرایی می پردازد.

گوینده، شنونده، بازجو

در این داستان آنکه باید “بگوید” راوی ۴۸ ساله از نسل دوم است که اکنون در نقطه عطف زمانی، در آستانه سپردن عرصه کارزار به جوانان نسل سوم است و احساس نیاز می کند که هم برای اجحاف خود بر مسیر طی شده و هم در مقام دفاع در برابر اتهاماتی که به نسل او وارد است، گذشته را مرور کند و بسان کارنامه و محاسبه نامه خویش باز نماید. و آنکه باید “بشنود” نسل نویی ست که تا کنون خارج از گود بی پروا نقد و باز خواست کرده است و اینک می خواهد ساز هزار پرده ای را بستاند که مدعی بهتر نواختنش است.

بازجویی ها از کودکی راوی آغاز میشوند و او که در زیست خود با قلم مأنوس بوده به درخواست بازجویش جواب سوالات را مینویسد، درست مانند به رشته تحریر درآوردن یک اتوبیوگرافی.

اوج داستان شرح شکل گیری انقلاب است. برهه ای که کمتر روایتی خالی از تبختر فاتحان یا سرخوردگی راندگان از آن شنیده ایم.
این بخش روایتی ناب و کمتر مکتوب شده از ذهنیات یک جوان انقلابی ست. کسی که بیش از آنکه به مقصد موج چشم داشته باشد به همراهی دوستانش در این موج می اندیشد. روسری نمادینی دارد که به وقت رسیدن به گروهای مذهبی از جیب در می آورد و بر سر می کند و چون به جبهه چپ ها می رسد از سر باز گرفته در جیبش میگذارد و درود بر کارگر سر می دهد.

راوی پس از انقلاب، داخل ایران را برای نیروهای فاتح می گذارد و به شرح روزگار پر تضاد ِ چپ های رانده شده و اپوزیسیون خارج می پردازد. آنچه که روایت موازی از احوالات دردناک مهاجرت بعنوان پدیده ای ملموس در دهه های اخیر است.

لی لی و شعله

داستان سراسر تعارض میان لی لی – راوی – و دوستش شعله است، یکی به عنوان دختری ساده و پسیو (منفعل) که از زندگی ملموساتی چون عشق و خانه و خانواده را طلب میکند و دیگری فعال سیاسی و زنی خودساخته که از ابتدای کودکی به واسطه پدر تبعیدی اش افکار مبارزاتی دارد و رشته این گرایش را از کودکی تا انقلاب، سالهای دوری از کشور، نا آرامی های کوی دانشگاه و … رها نمی کند و دیدار واپسین اوست که علت بازجویی راویست و این پرسش که او از شعله چه می داند و چه میان آنها گذشته است!

در واقع آنچه که میان لی لی و شعله است حس متعارضی از تحسین و تنفر است. چرا که شعله با تمام شرافت و ثبات قدمش محبوب مردیست که راوی از کودکی به او علاقه داشته است. تعقیب ناگزیر محبوب که به همراهی متناقض او با شعله می انجامد.

سرانجام در فرجامی نمادین لی لی قلبش را به بهار – دخترکی که در برزخ همراهش است و می فهمیم که دختر شعله و مازیار است – می دهد و بدین ترتیب با هبه حیات خود به انسانی از نسل بعد، به دختری که ثمره تمام حسرتها و عشقهای اوست به نوعی رستگاری و رضایت از خویش می رسد.

تصویر نهایی شادی و رهایی ست که دخترک به همراه قلب قهرمان داستان در فضایی خوابگون تجربه می کند. واگنی مملو از جوانانی که پایکوبان به ایستگاه خیالی دربند می روند.

آینده روشنی که کمتر پیوندی با سالیانی که آن قلب تپیده است دارد و گویی می خواهد بگوید نسل انقلاب با تمام فراز و نشیب هایی که برای حیاتی شاد و آزاد پشت سر نهاده اند اینک جز قلبی امیدوار و آرزومند داشته دیگری ندارند که به نسل بعد بسپارند. نسلی که گویا شعله های آتش طلبش نیز از نسل آنان کم فروغ تر است.

* با اندک ویرایش. تیترها از راهک

همرسانی کنید:

مطالب وابسته