برش کتاب: رمان محمد رهبر در باره دنیای عجیب روزنامه نگاری ایرانی

داستان رمان «پایان» در چهلمین سالگرد انقلاب اسلامی ایران، به روایت دو شخصیت اصلی بازگو می شود. «شهریار»، کتابداری زال است که در شب تولد چهل سالگی‌اش دچار خونریزی چشم می‌شود و دنیا را طور دیگری می‌بیند. «سعید سرشار»، خبرنگاری است که در یکی از روزنامه‌های کشور کار می‌کند و با خبر سری یک بیماری همه گیر مواجه می شود. کتاب در فصل های کوتاه نوشته شده و مجموعا ۴۹ فصل است. سه فصل از کتاب را برای مخاطبان راهک انتخاب کرده ایم:

محمد رهبر

پایان
نوشته محمد رهبر
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۵

سی‭ ‬و‭ ‬شش
ماندانا‭ ‬سمت‭ ‬من‭ ‬غلت‭ ‬می‌زند‭ ‬و‭ ‬دستش‭ ‬را‭ ‬می‌گذارد‭ ‬زیر‭ ‬چانه‌اش‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭: ‬خب‭ ‬چرا‭ ‬نگفته‭ ‬بودی‭ ‬که‭ ‬خبرنگاری؟
‭- ‬نمیدونم،‭ ‬فقط‭ ‬می‌خواستم‭ ‬کسی‭ ‬نفهمه‭ ‬که‭ ‬چی‭ ‬کاره‌ام. ‬می‌خواستم‭ ‬وقتی‭ ‬میام‭ ‬خونه‌ی‭ ‬شیرین،‭ ‬یکی‭ ‬دیگه‭ ‬باشم. ‬الان‭ ‬که‭ ‬فکرش‭ ‬رو‭ ‬می‌کنم‭ ‬می‌بینم‭ ‬توی‭ ‬روزنامه‭ ‬هم‭ ‬مثِ‭ ‬خونه‌ی‭ ‬شیرین‭ ‬خودم‭ ‬نیستم،‭ ‬اونجا‭ ‬هم‭ ‬یکی‭ ‬دیگه‌ام‭.‬

دود‭ ‬سیگار‭ ‬را‭ ‬پف‭ ‬می‌کنم‭ ‬سمت‭ ‬سقف‭ ‬و‭ ‬فکری‭ ‬می‌شوم‭ ‬که‭ ‬اصلا‭ ‬کی‭ ‬و‭ ‬چند‭ ‬دقیقه‭ ‬در‭ ‬روز‭ ‬خودم‭ ‬هستم‭. ‬ماندانا‭ ‬دست‭ ‬می‌کشد‭ ‬به‭ ‬موهای‭ ‬برهم‭ ‬ریخته‌ام‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬ ‬پس‭ ‬تو‭ ‬هم‭ ‬یه‭ ‬جورایی‭ ‬شکل‭ ‬خودمی،‭ ‬من‌ام‭ ‬بیشتر‭ ‬وقت‌ها‭ ‬خودم‭ ‬نیستم. ‬یکی‭ ‬دیگه‭ ‬به‭ ‬جام‭ ‬می‌خنده‭ ‬و‭ ‬ناز‭ ‬و‭ ‬عشوه‭ ‬می‌کنه،‭ ‬بعضی‭ ‬وقت‌ها‭ ‬خدا‭ ‬رو‭ ‬شکر‭ ‬می‌کنم‭ ‬که‭ ‬خودم‭ ‬نیستم. ‬چشمهام‭ ‬رو‭ ‬می‌بندم‭ ‬و‭ ‬بالا‭ ‬و‭ ‬پایین‭ ‬رفتن‭ ‬مردها‭ ‬رو‭ ‬تحمل‭ ‬می‌کنم. ‬زیرشون،‭ ‬بدنم‭ ‬رو‭ ‬جا‭ ‬می‌زارم‭ ‬و‭ ‬می‌رم‭ ‬به‭ ‬یه‭ ‬دنیای‭ ‬دیگه،‭ ‬باورت‭ ‬می‌شه؟

سرم‭ ‬را‭ ‬می‌چرخانم‭ ‬و‭ ‬دستش‭ ‬را‭ ‬می‌بوسم‭ ‬و‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬بامن‭ ‬چی؟‭ ‬خودتی‭ ‬یا‭ ‬یکی‭ ‬دیگه؟
می‌خندد‭ ‬و‭ ‬ردیف‭ ‬دندان‌های‭ ‬سفیدش‭ ‬توی‭ ‬نور‭ ‬چراغ‭ ‬خواب‭ ‬برق‭ ‬می‌زند‭.‬
‭- ‬عزیز‭ ‬دلم،‭ ‬با‭ ‬تو‭ ‬خودِ‭ ‬خودم‭ ‬هستم‭.‬
دستش‭ ‬را‭ ‬می‌برد‭ ‬لای‭ ‬موهام‭ ‬و‭ ‬چشمهاش‭ ‬گرد‭ ‬می‌شود‭.‬
‭- ‬اوه‭ ‬اوه‭ ‬سعید‭ ‬جون،‭ ‬چرا‭ ‬انقدر‭ ‬موی‭ ‬سفید‭ ‬داری،‭ ‬انقدر‭ ‬حرص‭ ‬نخور،‭ ‬سیگارم‭ ‬زیاد‭ ‬نکش،‭ ‬باشه‭.‬

چشمهام‭ ‬را‭ ‬می‌بندم‭ ‬و‭ ‬بوسه‌اش‭ ‬را‭ ‬روی‭ ‬گونه‌ام‭ ‬حس‭ ‬می‌کنم‭. ‬موبایلم‭ ‬زنگ‭ ‬می‌زند‭. ‬از‭ ‬جام‭ ‬می‌پرم‭ ‬و‭ ‬می‌روم‭ ‬دنبال‭ ‬صدا،‭ ‬ماندانا‭ ‬پشت‭ ‬سرم‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬ای‭ ‬شیطون‭ ‬نکنه‭ ‬دوست‭ ‬دخترته؟
موبایلم‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬روی‭ ‬کاناپه‭ ‬بر‭ ‬می‌دارم،‭ ‬اشتری‭ ‬است‭.‬
‭- ‬سلام‭ ‬آقایِ‭ ‬خبرنگار‭ ‬خواب‭ ‬که‭ ‬نبودی؟
جوری‭ ‬که‭ ‬به‭ ‬نظر‭ ‬خواب‭ ‬آلود‭ ‬بیایم‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬یه‭ ‬کمی،‭ ‬سلام‭.‬
صدای‭ ‬بم‭ ‬اشتری‭ ‬از‭ ‬آن‭ ‬طرف‭ ‬بلند‭ ‬می‌شود‭.‬
‭- ‬می‌خواستم‭ ‬خبرت‭ ‬کنم‭ ‬که‭ ‬فردا‭ ‬ساعت‭ ‬شیش‭ ‬صبح،‭ ‬روزنامه‭ ‬منتظرتم‭.‬
‭- ‬برای‭ ‬چی،‭ ‬چیزی‭ ‬شده؟
‭- ‬یعنی‭ ‬تو‭ ‬این‭ ‬چند‭ ‬روزه‭ ‬تلویزیون‭ ‬نگاه‭ ‬نکردی؟ ‬قراره‭ ‬ساعت‭ ‬هشت‭ ‬صبح‭ ‬فردا،‭ ‬حضرت‭ ‬آقا‭ ‬تشریف‭ ‬ببرن‭ ‬مصلی‭ ‬و‭ ‬نماز‭ ‬باران‭ ‬بخونن،‭ ‬من‭ ‬هم‭ ‬خانم‭ ‬بچه‌ها‭ ‬را‭ ‬گذاشتم‭ ‬شمال‭ ‬و‭ ‬دو‭ ‬ساعت‭ ‬بیشتر‭ ‬نیست‭ ‬که‭ ‬اومدم‭ ‬ولی‭ ‬شما‭ ‬مثل‭ ‬اینکه‭ ‬اصلا‭ ‬ایران‭ ‬نبودی‭ ‬سعید‭ ‬آقا.
خنده‌ای‭ ‬مصنوعی‭ ‬می‌کنم‭ ‬و‭ ‬پشت‭ ‬سر‭ ‬هم‭ ‬می‌گویم‭ ‬چشم،‭ ‬چشم،‭ ‬حتما‭ ‬می‌آیم‭ ‬و‭ ‬خداحافظی‭ ‬می‌کنم‭.‬

‭***‬
ماندانا‭ ‬خوابِ‭ ‬خواب‭ ‬است،‭ ‬آهسته‭ ‬بلند‭ ‬می‌شوم‭ ‬و‭ ‬لباسهام‭ ‬را‭ ‬تن‌ام‭ ‬می‌کنم‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬را‭ ‬یواش‭ ‬می‌بندم‭ ‬و‭ ‬قفل‭ ‬نمی‌کنم‭ ‬و‭ ‬راه‭ ‬می‌افتم‭. ‬تهران‭ ‬نیمه‭ ‬تعطیل‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬کارمندها‭ ‬و‭ ‬ادارات‭ ‬تق‭ ‬و‭ ‬لق‭ ‬کار‭ ‬می‌کنند‭ ‬و‭ ‬مدرسه‌ها‭ ‬چهار‭ ‬روز‭ ‬دیگر‭ ‬باز‭ ‬می‌شوند‭ ‬و‭ ‬دوباره‭ ‬شهر‭ ‬پر‭ ‬از‭ ‬دود‭ ‬و‭ ‬بوق‭ ‬و‭ ‬کثافت‭ ‬زندگی‌اش‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬سر‭ ‬می‌گیرد.

شیشه‌ی‭ ‬ماشین‭ ‬را‭ ‬پایین‭ ‬می‌کشم‭ ‬و‭ ‬هوای‭ ‬سحر،‭ ‬تازه‌ام‭ ‬می‌کند. ‬دلم‭ ‬نمی‌آید‭ ‬با‭ ‬سیگار‭ ‬خرابش‭ ‬کنم. ‬اگر‭ ‬این‭ ‬نماز‭ ‬باران‭ ‬نبود،‭ ‬می‌زدم‭ ‬به‭ ‬کوه‭ ‬و‭ ‬دشت‭ ‬و‭ ‬بهار‭ ‬را‭ ‬یک‭ ‬دل‭ ‬سیر‭ ‬نگاه‭ ‬می‌کردم‭.‬

به‭ ‬روزنامه‭ ‬می‌رسم‭ ‬و‭ ‬ماشین‌ام‭ ‬را‭ ‬درست‭ ‬دم‭ ‬در‭ ‬پارک‭ ‬می‌کنم. ‬در‭ ‬حیاط‭ ‬نیمه‭ ‬باز‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬مثل‭ ‬این‭ ‬که‭ ‬چهار‭ ‬طبقه‭ ‬خالی‭ ‬است‭. ‬سوار‭ ‬آسانسور‭ ‬می‌شوم‭ ‬و‭ ‬دکمه‭ ‬طبقه‌ی‭ ‬سوم‭ ‬را‭ ‬می‌زنم. ‬در‭ ‬سالن‭ ‬بزرگ‭ ‬تحریریه،‭ ‬عکاس‭ ‬روزنامه‭ ‬و‭ ‬خبرنگار‭ ‬تازه‭ ‬کاری‭ ‬نشسته‌اند‭ ‬و‭ ‬نان‭ ‬و‭ ‬پنیر‭ ‬و‭ ‬چای‭ ‬می‌خورند‭.‬ دست‭ ‬می‌دهم‭ ‬و‭ ‬روبوسی‭ ‬می‌‏کنم‭ ‬و‭ ‬سال‭ ‬نو‭ ‬را‭ ‬تبریک‭ ‬می‌‏گویم. ‬می‭ ‬روم‭ ‬سمت‭ ‬میزم‭ ‬و‭ ‬خبرنگار‭ ‬تازه‭ ‬کار‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬یه‭ ‬سری‭ ‬فاکس‭ ‬تو‭ ‬تعطیلات‭ ‬اومده‭ ‬که‭ ‬گذاشتم‭ ‬تو‭ ‬فایل‭ ‬شما‭.‬
لم‭ ‬می‌دهم‭ ‬و‭ ‬برگه‌های‭ ‬فاکس‭ ‬را‭ ‬برمی‭ ‬دارم‭ ‬و‭ ‬سرسری‭ ‬نگاه‭ ‬می‌کنم‭ ‬و‭ ‬کناری‭ ‬می‌اندازم‭. ‬بیشترشان‭ ‬از‭ ‬هواشناسی‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬طبق‭ ‬عادتِ‭ ‬هر‭ ‬روزه‭ ‬گزارش‭ ‬آب‭ ‬و‭ ‬هوا‭ ‬را‭ ‬می‌فرستند‭ ‬روزنامه. ‬آخرین‭ ‬گزارش‭ ‬مال‭ ‬امروز‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬نوشته‭ ‬که‭ ‬توده‌ی‭ ‬ابرهای‭ ‬باران‭ ‬ساز‭ ‬تا‭ ‬چهار‭ ‬روز‭ ‬دیگر‭ ‬به‭ ‬تهران‭ ‬می‌رسد‭ ‬و‭ ‬بارش‭ ‬خوبی‭ ‬در‭ ‬کار‭ ‬است،‭ ‬برگه‭ ‬را‭ ‬تا‭ ‬می‌‏کنم‭ ‬و‭ ‬می‌‏گذارم‭ ‬جیبم‭.‬

سرو‭ ‬کله‌ی‭ ‬اشتری‭ ‬پیدا‭ ‬می‌شود‭. ‬کت‭ ‬و‭ ‬شلوار‭ ‬سرمه‌ای‭ ‬پوشیده‭ ‬و‭ ‬پیراهن‭ ‬آبی‭ ‬کمرنگ‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬کفش‌های‭ ‬ورنی‭ ‬که‭ ‬برق‭ ‬می‌زند‭. ‬لبخند‭ ‬می‌زند‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬ما‭ ‬سه‭ ‬نفر‭ ‬روبوسی‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬زودتر‭ ‬راه‭ ‬بیفتیم‭ ‬که‭ ‬داره‭ ‬دیر‭ ‬می‌شه‭.‬
با‭ ‬بنز‭ ‬شاسی‭ ‬بلند‭ ‬اشتری‭ ‬می‌رویم‭. ‬رادیو‭ ‬روشن‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬دم‭ ‬به‭ ‬ساعت‭ ‬از‭ ‬مردم‭ ‬تهران‭ ‬می‌خواهد‭ ‬که‭ ‬به‭ ‬مصلی‭ ‬بیایند‭ ‬و‭ ‬پشت‭ ‬سر‭ ‬حضرت‭ ‬آقا‭ ‬نماز‭ ‬باران‭ ‬بخوانند‭. ‬مجری‭ ‬رادیو‭ ‬با‭ ‬کارشناس‭ ‬مذهبی‭ ‬مصاحبه‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬اشتری‭ ‬صدای‭ ‬رادیو‭ ‬را‭ ‬بلندتر‭ ‬می‌کند‭:‬
‭- ‬برای‭ ‬ما‭ ‬و‭ ‬شنوندگان‭ ‬عزیز‭ ‬احکام‭ ‬نماز‭ ‬باران‭ ‬را‭ ‬می‌فرمایید؟
‭- ‬بسم‭ ‬الله‭ ‬الرحمن‭ ‬الرحیم،‭ ‬نماز‭ ‬باران‭ ‬پنج‭ ‬قنوت‭ ‬دارد‭ ‬و‭ ‬دو‭ ‬رکعت‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬بهتر‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬قنوت‭ ‬دعای‭ ‬باران‭ ‬خوانده‭ ‬شود‭ ‬و‭ ‬پس‭ ‬از‭ ‬نماز‭ ‬هم‭ ‬جمعیت‭ ‬نمازگزار‭ ‬یکبار‭ ‬سمت‭ ‬مشرق‭ ‬و‭ ‬یکبار‭ ‬هم‭ ‬سمت‭ ‬مغرب‭ ‬صد‭ ‬بار‭ ‬تکبیر‭ ‬بگویند‭.
مجری‭ ‬رادیو‭ ‬هیجان‭ ‬زده‭ ‬می‌گوید‭:‬ ‬ما‭ ‬در‭ ‬تاریخ‭ ‬داشتیم‭ ‬که‭ ‬علمای‭ ‬اسلام‭ ‬به‭ ‬کوه‭ ‬و‭ ‬بیابان‭ ‬می‌رفتند‭ ‬و‭ ‬نماز‭ ‬باران‭ ‬می‌خواندند‭ ‬و‭ ‬باران‭ ‬می‌آمده‭ ‬به‭ ‬نظر‭ ‬شما‭ ‬چه‭ ‬ویژگی‭ ‬در‭ ‬این‭ ‬نماز‭ ‬و‭ ‬دعا‭ ‬بوده‭ ‬که‭ ‬به‭ ‬سرعت‭ ‬از‭ ‬جانب‭ ‬خداوند‭ ‬مستجاب‭ ‬می‌شده؟
‭- ‬ببینید،‭ ‬نمازگزاران‭ ‬باید‭ ‬یک‭ ‬سری‭ ‬شرایط‭ ‬داشته‭ ‬باشند‭ ‬تا‭ ‬دعاشان‭ ‬اجابت‭ ‬شود. ‬توبه‭ ‬و‭ ‬اجرای‭ ‬فرامین‭ ‬الهی‭ ‬مثل‭ ‬حفظ‭ ‬حجاب‭ ‬و‭ ‬دوری‭ ‬از‭ ‬نگاه‭ ‬به‭ ‬نامحرم‭ ‬و‭ ‬ترک‭ ‬میخوارگی‭ ‬از‭ ‬شرایط‭ ‬اجابت‭ ‬نماز‭ ‬باران‭ ‬است. ‬اما‭ ‬گاهی‭ ‬هم‭ ‬مشاهده‭ ‬شده‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬نماز‭ ‬باران،‭ ‬فقط‭ ‬به‭ ‬دعای‭ ‬یک‭ ‬فرد‭ ‬صالح‭ ‬اجابت‭ ‬می‌شود. ‬امروز‭ ‬آن‭ ‬فرد‭ ‬صالح‭ ‬در‭ ‬بین‭ ‬ماست. ‬حضرت‭ ‬آقا‭ ‬قرار‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬نماز‭ ‬را‭ ‬اقامه‭ ‬بفرمایند‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬آن‭ ‬درجه‌ی‭ ‬تقوی‭ ‬و‭ ‬پاکی‭ ‬که‭ ‬ایشان‭ ‬دارند‭ ‬ما‭ ‬مردم‭ ‬می‌توانیم‭ ‬امیدوار‭ ‬باشیم‭ ‬که‭ ‬خداوند‭ ‬به‭ ‬دعای‭ ‬ایشان‭ ‬و‭ ‬نفس‭ ‬متبرکشان‭ ‬بر‭ ‬ما‭ ‬باران‭ ‬نازل‭ ‬کنند‭.‬

مصاحبه‭ ‬تمام‭ ‬می‌شود‭ ‬و‭ ‬مجری‭ ‬می‌گوید‭ :‬امروز‭ ‬مصاف‭ ‬علم‭ ‬و‭ ‬ایمان‭ ‬است،‭ ‬گزارش‌های‭ ‬سازمان‭ ‬هواشناسی‭ ‬تا‭ ‬چند‭ ‬ماه‭ ‬دیگر‭ ‬بارشی‭ ‬را‭ ‬پیش‭ ‬بینی‭ ‬نکرده‌اند‭ ‬اما‭ ‬باید‭ ‬به‭ ‬حضورِ‭ ‬دل‭ ‬و‭ ‬قوتِ‭ ‬ایمان‭ ‬حضرت‭ ‬آقا‭ ‬و‭ ‬نمازگزاران‭ ‬مومن‭ ‬دل‭ ‬بست‭ ‬و‭ ‬لطف‭ ‬خدا،‭ ‬پس‭ ‬همه‭ ‬به‭ ‬نماز‭ ‬می‌رویم‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬درگاه‭ ‬خداوند‭ ‬باران‭ ‬می‌خواهیم‭.‬

به‭ ‬مصلی‭ ‬که‭ ‬می‌رسیم،‭ ‬اشتری‭ ‬سمت‭ ‬پارکینگ‭ ‬می‌رود‭ ‬و‭ ‬می‌گوید: ‬شما‭ ‬همین‭ ‬جا‭ ‬پیاده‭ ‬بشین‭ ‬و‭ ‬بعد‭ ‬از‭ ‬نماز‭ ‬سریع‭ ‬بیایید‭ ‬که‭ ‬روزنامه‭ ‬فردا‭ ‬را‭ ‬آماده‭ ‬کنیم‭.‬
نیش‭ ‬ترمزی‭ ‬می‌زند‭ ‬و‭ ‬پیاده‭ ‬می‌شویم‭. ‬خبرنگار‭ ‬تازه‭ ‬کار‭ ‬را‭ ‬می‌فرستم‭ ‬دنبال‭ ‬مصاحبه‭ ‬با‭ ‬نماز‭ ‬گزاران‭ ‬و‭ ‬عکاس‭ ‬هم‭ ‬سرش‭ ‬گرم‭ ‬چند‭ ‬زن‭ ‬چادری‭ ‬شده‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬پلاکاردی‭ ‬دستشان‭ ‬گرفته‌اند‭ ‬که‭ ‬روی‌اش‭ ‬نوشته‭:‬ ‮«‬تو‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬آبروی‭ ‬آقا،‭ ‬ببار‭ ‬باران‮»‬

پارکینگ‭ ‬پر‭ ‬از‭ ‬اتوبوس‭ ‬و‭ ‬مینی‭ ‬بوس‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬معلوم‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬برای‭ ‬پرشدن‭ ‬صحن‭ ‬مصلی‭ ‬از‭ ‬شهرستان‌ها‭ ‬آدم‭ ‬آورده‌اند. ‬از‭ ‬هر‭ ‬اتوبوسی‭ ‬سی،‭ ‬چهل‭ ‬نفری‭ ‬پیاده‭ ‬می‌شوند‭ ‬و‭ ‬می‌روند‭ ‬سمت‭ ‬صحن. ‬دنبالشان‭ ‬می‌روم. ‬جانمازهای‭ ‬رنگارنگ‭ ‬زمین‭ ‬را‭ ‬پوشانده‭ ‬و‭ ‬نمازگزارها‭ ‬گلُه‭ ‬به‭ ‬گُله‭ ‬نشسته‌اند‭ ‬و‭ ‬منتظرند‭ ‬تا‭ ‬آقا‭ ‬بیاید‭ ‬و‭ ‬نماز‭ ‬بخواند. ‬نزدیک‭ ‬شبستان‭ ‬نرده‭ ‬کشیده‌اند‭ ‬و‭ ‬طبق‭ ‬معمول‭ ‬نخست‭ ‬وزیر‭ ‬و‭ ‬نماینده‌های‭ ‬مجلس‭ ‬و‭ ‬آخوندها‭ ‬آن‭ ‬جلو‭ ‬نشسته‌اند،‭ ‬لابد‭ ‬اشتری‭ ‬هم‭ ‬الانه‭ ‬خودش‭ ‬را‭ ‬آن‭ ‬طرف‭ ‬نرده‭ ‬جا‭ ‬داده‭ ‬است. ‬دفعه‭ ‬پیش‭ ‬که‭ ‬اینجا‭ ‬بودم،‭ ‬صحن‭ ‬مصلی‭ ‬پر‭ ‬از‭ ‬کلاغ‭ ‬بود. بیشتر‭ ‬از‭ ‬همه‌ی‭ ‬این‭ ‬آدم‌ها‭ ‬که‭ ‬حالا‭ ‬آمده‌اند. ‬شاید‭ ‬آن‭ ‬روز‭ ‬کلاغ‌ها‭ ‬هم‭ ‬داشتند‭ ‬نماز‭ ‬می‌خواندند‭ ‬و‭ ‬رهبری‭ ‬هم‭ ‬داشتند‭ ‬که‭ ‬من‭ ‬نشناختم، آخر‭ ‬همه‭ ‬شان‭ ‬شکل‭ ‬هم‭ ‬بودند‭ ‬و‭ ‬فرقی‭ ‬بین‭ ‬شان‭ ‬نبود. ‬اما‭ ‬حالا‭ ‬هر‭ ‬چه‭ ‬قدر‭ ‬جلوتر‭ ‬بروم،‭ ‬آدم‌ها‭ ‬مهمتر‭ ‬می‌شوند.

‬صف‌های‭ ‬جلویی‭ ‬یکباره‭ ‬تکان‭ ‬می‌خورند‭ ‬و‭ ‬این‭ ‬یعنی‭ ‬آقا‭ ‬پیدایش‭ ‬شده،‭ ‬بلندگوها‭ ‬حضور‭ ‬رهبر‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬فریاد‭ ‬اعلام‭ ‬می‌کنند‭ ‬و‭ ‬نمازگزارها‭ ‬بلند‭ ‬می‌شوند‭ ‬و‭ ‬شعار‭ ‬می‌دهند: ‬مرگ‭ ‬بر‭ ‬آمریکا‭ ‬مرگ‭ ‬بر‭ ‬اسرائیل. ‬از‭ ‬مصلی‭ ‬می‌زنم‭ ‬بیرون،‭ ‬من‭ ‬به‭ ‬فاکس‭ ‬هواشناسی‭ ‬بیشتر‭ ‬معتقدم‭ ‬تا‭ ‬نماز‭ ‬باران‭.‬

سی‭ ‬و‭ ‬هفت
چند‭ ‬تکه‭ ‬ابرسیاه‭ ‬افتاده‭ ‬بود‭ ‬گوشه‌ی‭ ‬آسمان‭ ‬و‭ ‬هوا‭ ‬بوی‭ ‬باران‭ ‬می‌داد. ‬تهران‭ ‬مثل‭ ‬کسی‭ ‬شده‭ ‬بود‭ ‬که‭ ‬تا‭ ‬صبح‭ ‬شراب‭ ‬خورده‭ ‬و‭ ‬مست‭ ‬زده‭ ‬است‭ ‬به‭ ‬خیابانِ‭ ‬خیس. ‬شهر‭ ‬هنوز‭ ‬چشمهایش‭ ‬را‭ ‬می‌مالید‭ ‬و‭ ‬تک‭ ‬و‭ ‬توک‭ ‬چند‭ ‬نفری‭ ‬در‭ ‬تاریکی‭ ‬شکننده‌ی‭ ‬صبح‭ ‬راه‭ ‬می‌رفتند‭ ‬و‭ ‬ماشین‭ ‬ها،‭ ‬خلوتِ‭ ‬خیابان‭ ‬را‭ ‬قدر‭ ‬می‌دانستند‭ ‬و‭ ‬تند‭ ‬و‭ ‬پر‭ ‬گاز‭ ‬می‌دویدند‭ ‬و‭ ‬معلوم‭ ‬نبود‭ ‬به‭ ‬کجا. ‬خورشید‭ ‬آهسته‭ ‬از‭ ‬سمتِ‭ ‬دماوند‭ ‬سرش‭ ‬را‭ ‬بالا‭ ‬می‌آورد‭ ‬و‭ ‬“برکت”‭ ‬که‭ ‬تمام‭ ‬راه‭ ‬در‭ ‬مینی‭ ‬بوس‭ ‬خواب‭ ‬بود،‭ ‬حالا‭ ‬شاداب‭ ‬و‭ ‬سرحال‭ ‬در‭ ‬پیاده‭ ‬رو‭ ‬لی‭ ‬لی‭ ‬می‌‏کرد‭. ‬شهریار‭ ‬فانوس‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬کنار‭ ‬بابا‭ ‬علی‭ ‬راه‭ ‬می‌رفت‭ ‬و‭ ‬پشت‭ ‬سرش‭ ‬“روز”‭ ‬و‭ ‬آخر‭ ‬از‭ ‬همه‭ ‬مرد‭ ‬کلاه‭ ‬پشمی‭ ‬با‭ ‬پیراهن‭ ‬بلند‭ ‬و‭ ‬شلوار‭ ‬کرباسِ‭ ‬سفید،‭ ‬فانوس‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬وخورجین‭ ‬بر‭ ‬دوش،‭ ‬با‭ ‬فاصله‭ ‬می‌‏آمد،‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬و‭ ‬“شب”‭ ‬با‭ ‬موهای‭ ‬پریشان‭ ‬جلودار‭ ‬بودند‭.‬

از‭ ‬خیابان‭ ‬خلوت‭ ‬گذشتند‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬چهار‭ ‬راهی‭ ‬رسیدند‭ ‬که‭ ‬تازه‭ ‬داشت‭ ‬پُرِ‭ ‬آدم‭ ‬و‭ ‬ماشین‭ ‬می‌شد. ‬شهریار‭ ‬دور‭ ‬و‭ ‬برش‭ ‬را‭ ‬نگاه‭ ‬کرد،‭ ‬آدم‌ها‭ ‬پا‭ ‬سست‭ ‬می‌کردند‭ ‬و‭ ‬لحظه‌ای‭ ‬به‭ ‬تماشا‭ ‬می‌ایستادند،‭ ‬آفتاب‭ ‬زده‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬شعله‌ی‭ ‬فانوس‌ها‭ ‬در‭ ‬روشنایِ‭ ‬روز‭ ‬شکل‭ ‬علامت‭ ‬سوال‭ ‬می‌شدند‭.‬ شهریار‭ ‬دلش‭ ‬شور‭ ‬زد. ‬رهگذرها‭ ‬کنارشان‭ ‬مکثی‭ ‬می‌کردند‭ ‬و‭ ‬جرئت‭ ‬نزدیک‭ ‬شدن‭ ‬نداشتند. ‬چشم‌های‭ ‬گرد‭ ‬شده‌ی‭ ‬زنهایی‭ ‬که‭ ‬روسری‭ ‬و‭ ‬چادر‭ ‬به‭ ‬سر‭ ‬داشتند،‭ ‬ترس‭ ‬و‭ ‬تحسین‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬هم‭ ‬داشت. ‬گیسوی‭ ‬سیاه‭ ‬شب‭ ‬می‌درخشید‭ ‬و‭ ‬زلف‭ ‬خرمایی‭ ‬و‭ ‬بلند‭ ‬جان‭ ‬جهان،‭ ‬بی‌تفاوت‭ ‬و‭ ‬رها‭ ‬با‭ ‬هر‭ ‬گامی‭ ‬که‭ ‬بر‭ ‬می‌داشت،‭ ‬می‌رقصید‭.‬

به‭ ‬میدان‭ ‬بزرگی‭ ‬رسیدند،‭ ‬که‭ ‬آبنمایی‭ ‬داشت‭ ‬و‭ ‬قوی‭ ‬گچی‭ ‬میان‭ ‬فواره‌های‭ ‬کوتاه‭ ‬نشسته‭ ‬بود. ‬برکت‭ ‬دوید‭ ‬وسط‭ ‬آب‭ ‬نما. ‬باران‭ ‬حوض‭ ‬لاجوردی‭ ‬را‭ ‬تا‭ ‬زانوی‭ ‬دخترک،‭ ‬پُرکرده‭ ‬بود‭.‬ جان‭ ‬جهان‭ ‬بر‭ ‬نیمکتی‭ ‬نشست‭ ‬و‭ ‬شهریار‭ ‬و‭ ‬بابا‭ ‬علی‭ ‬و‭ ‬باقی‭ ‬گروه‭ ‬روی‭ ‬چمن‭ ‬نشستند‭ ‬و‭ ‬خورجین‌ها‭ ‬و‭ ‬فانوس‌ها‭ ‬را‭ ‬زمین‭ ‬گذاشتند‭.‬

از‭ ‬دور‭ ‬و‭ ‬برشان‭ ‬صدای‭ ‬پچ‭ ‬پچه‭ ‬می‌آمد‭ ‬و‭ ‬شهریار‭ ‬صدای‭ ‬زن‌ها‭ ‬را‭ ‬می‌شنید‭:
‭- ‬”چه‭ ‬جرئتی‭ ‬دارن‭ ‬بی‌حجاب‭ ‬اومدن‭ ‬تو‭ ‬خیابون”‭.‬
جان‭ ‬جهان‭ ‬با‭ ‬دست‭ ‬اشاره‌ای‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬“روز”‭ ‬از‭ ‬جایش‭ ‬بلند‭ ‬شد‭ ‬و‭ ‬مثل‭ ‬دستفروش‌ها‭ ‬داد‭ ‬زد‭:‬
‭- ‬عسل‭ ‬داریم،‭ ‬عسل‭ ‬ناب،‭ ‬عسل‭ ‬آویشن‭.‬

بابا‭ ‬علی‭ ‬و‭ ‬شب،‭ ‬دست‭ ‬در‭ ‬خورجین‌ها‭ ‬کردند‭ ‬و‭ ‬پیاله‌های‭ ‬سفالی‭ ‬عسل‭ ‬را‭ ‬روی‭ ‬چمن‭ ‬چیدند. ‬کلاف‌های‭ ‬زرد‭ ‬و‭ ‬سبز‭ ‬و‭ ‬نارنجی،‭ ‬همراه‭ ‬پیاله‌های‭ ‬خاکی‭ ‬رنگ‭ ‬ِعسل‭ ‬می‌‏نشست‭ ‬بر‭ ‬چمن‭ ‬و‭ ‬رنگین‭ ‬کمانی‭ ‬می‌‏ساخت. ‬چند‭ ‬نفری‭ ‬جرئت‭ ‬کردند‭ ‬و‭ ‬جلوتر‭ ‬آمدند‭ ‬و‭ ‬پسر‭ ‬جوانی‭ ‬که‭ ‬موهایش‭ ‬را‭ ‬ژل‭ ‬زده‭ ‬بود‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬عسل‌ها‭ ‬چند‭ ‬هست،‭ ‬ارزون‭ ‬بدین‭ ‬مشتری‭ ‬می‌شیم‭ ‬ها‭.‬
بابا‭ ‬علی‭ ‬خندید‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬دست‭ ‬به‭ ‬پسر‭ ‬اشاره‭ ‬کرد‭:‬
‭- ‬بیا‭ ‬جوان‭. ‬بیا،‭ ‬مجانی‭ ‬مجانیه‭.‬

جوان‭ ‬که‭ ‬جلوتر‭ ‬آمد،‭ ‬ترس‭ ‬همه‭ ‬ریخت. ‬شهریار‭ ‬مردم‭ ‬را‭ ‬دید‭ ‬که‭ ‬دورشان‭ ‬حلقه‭ ‬می‌زدند‭ ‬و‭ ‬هر‭ ‬چه‭ ‬جمعیت‭ ‬بیشتر‭ ‬می‌شد،‭ ‬عابران‭ ‬بی‌حواسی‭ ‬که‭ ‬این‭ ‬طرف‭ ‬و‭ ‬آن‭ ‬طرف‭ ‬راه‭ ‬می‌رفتند، کنجکاو‭ ‬می‌شدند‭ ‬و‭ ‬سمت‭ ‬حلقه‭ ‬می‌آمدند. ‬جوانی‭ ‬که‭ ‬موهایش‭ ‬ژل‭ ‬زده‭ ‬بود،‭ ‬زانو‭ ‬به‭ ‬زانوی‭ ‬بابا‭ ‬علی‭ ‬نشست‭ ‬و‭ ‬پیاله‌ی‭ ‬سفالی‭ ‬عسل‭ ‬را‭ ‬دستش‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬برانداز‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬شما‭ ‬کی‭ ‬هستین‭ ‬از‭ ‬کجا‭ ‬میان؟

بابا‭ ‬علی‭ ‬پیاله‌ای‭ ‬عسل‭ ‬به‭ ‬دختری‭ ‬داد‭ ‬که‭ ‬دستش‭ ‬دراز‭ ‬و‭ ‬نگاهش‭ ‬به‭ ‬شب‭ ‬و‭ ‬جانِ‭ ‬جهان‭ ‬مانده‭ ‬بود‭. ‬پسر‭ ‬جوان‭ ‬که‭ ‬جوابش‭ ‬را‭ ‬نگرفته‭ ‬بود،‭ ‬انگشتش‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬احتیاط‭ ‬به‭ ‬عسل‭ ‬زد‭ ‬و‭ ‬آهسته‭ ‬به‭ ‬دهانش‭ ‬برد‭ ‬و‭ ‬مثل‭ ‬اینکه‭ ‬برق‭ ‬گرفته‭ ‬باشدش‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬وای‭ ‬خدا‭ ‬عجب‭ ‬عسل‭ ‬معرکه‭ ‬ایه،‭ ‬می‌شه‭ ‬چند‭ ‬تا‭ ‬از‭ ‬این‌ها‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬بدین؟
بابا‭ ‬علی‭ ‬لبخندی‭ ‬زد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬ما‭ ‬اومدیم‭ ‬که‭ ‬چیز‭ ‬بهتری‭ ‬از‭ ‬عسل‭ ‬بهتون‭ ‬بدیم‭.‬

جمعیت‭ ‬میدان‭ ‬را‭ ‬پر‭ ‬کرده‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬شهریار‭ ‬صدای‭ ‬آژیر‭ ‬ماشین‭ ‬پلیس‭ ‬را‭ ‬میان‭ ‬همهمه‌ی‭ ‬مردم‭ ‬می‌شنید. ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬بالای‭ ‬نیمکت‭ ‬رفت‭ ‬و‭ ‬ایستاد. ‬موی‭ ‬بلند‭ ‬و‭ ‬لَختش‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬یک‭ ‬طرف‭ ‬شانه‌اش‭ ‬انداخت‭ ‬و‭ ‬چشم‌های‭ ‬سیاهش‭ ‬مثل‭ ‬پرنده‌ای‭ ‬بر‭ ‬سر‭ ‬میدان‭ ‬و‭ ‬شهر‭ ‬پرید. ‬زیر‭ ‬آفتاب‭ ‬تازه،‭ ‬تن‭ ‬پوش‭ ‬آبیِ‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬تکه‌ای‭ ‬از‭ ‬آسمان‭ ‬بود،‭ ‬افتاده‭ ‬بر‭ ‬نیمکتی‭ ‬در‭ ‬گوشه‌ی‭ ‬میدان‭.‬ جان‭ ‬جهان‭ ‬دستهایش‭ ‬را‭ ‬بالا‭ ‬برد‭ ‬و‭ ‬چند‭ ‬بار‭ ‬بر‭ ‬هم‭ ‬زد،‭ ‬هر‭ ‬بار‭ ‬که‭ ‬انگشت‌های‭ ‬کشیده‌اش‭ ‬بر‭ ‬هم‭ ‬می‌خورد،‭ ‬سکوت‭ ‬مثلِ‭ ‬دست‭ ‬نوازشگری،‭ ‬لب‌ها‭ ‬را‭ ‬می‌بست. ‬حلقه‌ی‭ ‬متراکمی‭ ‬از‭ ‬مرد‭ ‬و‭ ‬زن،‭ ‬گرداگرد‭ ‬نیمکت‭ ‬را‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬آن‌ها‭ ‬که‭ ‬پشت‭ ‬سر‭ ‬بودند،‭ ‬سرک‭ ‬می‌‏کشیدند‭ ‬و‭ ‬نگاهشان‭ ‬خیره‭ ‬به‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬می‌‏ماند‭.‬

سکوت،‭ ‬میدان‭ ‬را‭ ‬بی‌صدا‭ ‬کرد‭. ‬ماشین‌ها‭ ‬بی‌حرکت‭ ‬ماندند‭ ‬و‭ ‬آژیر‭ ‬پلیس،‭ ‬مثل‭ ‬آتشی‭ ‬با‭ ‬آب‭ ‬خاموش‭ ‬شد. ‬شهریار‭ ‬تپش‭ ‬تند‭ ‬قلب‭ ‬آدم‌ها‭ ‬را‭ ‬حس‭ ‬می‌کرد. ‬تنها‭ ‬صدای‭ ‬آب‭ ‬بازی‭ ‬برکت‭ ‬در‭ ‬حوض‭ ‬میدان‭ ‬می‌آمد‭ ‬و‭ ‬نگاه‭ ‬مردم‭ ‬میانِ‭ ‬دست‌های‭ ‬کوچک‭ ‬برکت‭ ‬و‭ ‬چشم‌های‭ ‬سیاه‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬مردد‭ ‬بود. ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬سرش‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬سمت‭ ‬شرق‭ ‬چرخاند‭ ‬و‭ ‬بی‌اینکه‭ ‬به‭ ‬جمعیت‭ ‬نگاه‭ ‬کند‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬آیا‭ ‬وقت‭ ‬بیداری‭ ‬نرسیده‭ ‬است؟

صداش‭ ‬در‭ ‬آب‭ ‬و‭ ‬درخت‭ ‬و‭ ‬ساختمان‌ها‭ ‬منعکس‭ ‬شد‭ ‬و‭ ‬شهریار‭ ‬لحظه‌ای‭ ‬صدا‭ ‬را‭ ‬دید. ‬صدا،‭ ‬شکل‭ ‬برکت‭ ‬بود،‭ ‬می‌‏دوید‭ ‬و‭ ‬دست‭ ‬تک‭ ‬تک‭ ‬زن‌ها‭ ‬و‭ ‬مردها‭ ‬را‭ ‬می‌گرفت‭ ‬و‭ ‬تکان‭ ‬می‌داد‭ ‬و‭ ‬انگار‭ ‬می‌خواست‭ ‬هر‭ ‬طور‭ ‬شده‭ ‬بیدارشان‭ ‬کند. ‬صدای‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬دوباره‭ ‬پر‭ ‬گرفت‭:
‭- ‬به‭ ‬زودی‭ ‬اتفاقی‭ ‬خواهد‭ ‬افتاد،‭ ‬به‭ ‬زودی‭ ‬زمان‭ ‬به‭ ‬پایان‭ ‬می‌رسد،‭ ‬به‭ ‬زودی‭ ‬وقت‭ ‬خواب‭ ‬تمام‭ ‬می‌شود،‭ ‬اگر‭ ‬بیدار‭ ‬شدید،‭ ‬نترسید‭ ‬و‭ ‬برخیزید،‭ ‬راه‭ ‬که‭ ‬افتادید‭ ‬سمت‭ ‬جنوب‭ ‬و‭ ‬خرما‭ ‬بیایید. ‬هر‭ ‬کس‭ ‬که‭ ‬بیدار‭ ‬شد‭ ‬به‭ ‬بم‭ ‬بیاید‭.‬

جان‭ ‬جهان‭ ‬از‭ ‬نیمکت‭ ‬پایین‭ ‬آمد‭ ‬و‭ ‬راه‭ ‬افتاد، جمعیت‭ ‬کوچه‌ای‭ ‬باز‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬آرام‭ ‬از‭ ‬میان‭ ‬شان‭ ‬گذشت،‭ ‬برکت‭ ‬دوید‭ ‬و‭ ‬دستش‭ ‬را‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬شب‭ ‬و‭ ‬روز‭ ‬پشت‭ ‬سرش‭ ‬راه‭ ‬افتادند‭ ‬و‭ ‬خورجین‌ها‭ ‬بر‭ ‬زمین‭ ‬جا‭ ‬ماند. ‬شهریار‭ ‬دست‭ ‬بابا‭ ‬علی‭ ‬را‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬زمین‭ ‬بلندش‭ ‬کرد. ‬مرد‭ ‬کلاه‭ ‬پشمی‭ ‬خودش‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬شهریار‭ ‬رساند‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬این‭ ‬صحنه‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬خواب‭ ‬دیده‭ ‬بودم،‭ ‬عین‭ ‬همین‭ ‬واقعه‭ ‬رو‭.‬

میدان‭ ‬به هم‭ ‬ریخت،‭ ‬سرو‭ ‬صدا‭ ‬و‭ ‬شلوغی‭ ‬دوباره‭ ‬آمد‭ ‬و‭ ‬ماشین‌ها‭ ‬دودشان‭ ‬را‭ ‬پف‭ ‬کردند‭ ‬در هوا،‭ ‬مردم‭ ‬داد‭ ‬می‌کشیدند‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬دست‭ ‬جایی‭ ‬را‭ ‬نشان‭ ‬می‌دادند. ‬انگار‭ ‬که‭ ‬بین‭ ‬هفت‭ ‬نفری‭ ‬که‭ ‬آرام‭ ‬از‭ ‬وسط‭ ‬میدان‭ ‬می‌گذشتند‭ ‬و‭ ‬صدها‭ ‬نفری‭ ‬که‭ ‬دور‭ ‬و‭ ‬برشان‭ ‬ایستاده‭ ‬بودند،‭ ‬دیواری‭ ‬نامرئی‭ ‬قرار‭ ‬داشت‭ ‬و‭ ‬کسی‭ ‬نزدیک‭ ‬نمی‌شد. ‬چهار‭ ‬ماشین‭ ‬پلیس‭ ‬آژیر‭ ‬کشان‭ ‬در‭ ‬ترافیک‭ ‬مانده‭ ‬بودند‭ ‬و‭ ‬پلیس‌ها‭ ‬با‭ ‬رنگ‭ ‬پریده،‭ ‬گذر‭ ‬آرام‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬را‭ ‬نگاه‭ ‬می‌کردند. ‬دستهاشان‭ ‬روی‭ ‬اسلحه‌ی‭ ‬کمری‭ ‬قفل‭ ‬شده‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬پشت‭ ‬بی‌سیم‭ ‬کسی‭ ‬عصبانی‭ ‬داد‭ ‬می‌زد‭:‬
‭- ‬وارد‭ ‬عمل‭ ‬شید،‭ ‬دستگیرشان‭ ‬کنید‭.‬

از‭ ‬میدان‭ ‬گذشتند‭ ‬و‭ ‬کسی‭ ‬دنبالشان‭ ‬نیامد‭. ‬شهریار‭ ‬فکر‭ ‬کرد،‭ ‬شاید‭ ‬مثل‭ ‬رویایی‭ ‬از‭ ‬ذهن‭ ‬آدم‌های‭ ‬میدان‭ ‬عبور‭ ‬کرده‌اند،‭ ‬مگر‭ ‬نه‭ ‬اینکه‭ ‬همه‭ ‬خواب‭ ‬هستند،‭ ‬شاید‭ ‬امروز‭ ‬که‭ ‬بگذرد‭ ‬همه‭ ‬شان‭ ‬خیال‭ ‬کنند‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬یک‭ ‬صبح‭ ‬بهاری‭ ‬خواب‭ ‬دیده‌اند،‭ ‬خوابی‭ ‬دسته‭ ‬جمعی. ‬اما‭ ‬چیزی‭ ‬از‭ ‬این‭ ‬خواب‭ ‬در‭ ‬دنیایشان‭ ‬باقی‭ ‬می‌ماند، عسل‌ها‭ ‬واقعی‭ ‬بودند،‭ ‬بوی‭ ‬آویشن‭ ‬و‭ ‬شیرینی‭ ‬طلایی‭ ‬عسل‭ ‬را‭ ‬نمی‌توانستند‭ ‬انکار‭ ‬کنند‭.‬

مرد‭ ‬کلاه‭ ‬پشمی‭ ‬کنار‭ ‬شهریار‭ ‬راه‭ ‬می‌رفت‭ ‬و‭ ‬زیر‭ ‬لب‭ ‬دعا‭ ‬می‌خواند،جان‭ ‬جهان‭ ‬سر‭ ‬چرخاند‭ ‬و‭ ‬نگاهی‭ ‬به‭ ‬مرد‭ ‬کلاه‭ ‬پشمی‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬وقت‭ ‬رفتن‭ ‬شما‭ ‬هم‭ ‬رسید‭.‬
کلاه‭ ‬پشمی‭ ‬جلو‭ ‬رفت‭ ‬و‭ ‬بوسه‌ای‭ ‬بر‭ ‬موی‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬زد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬من‭ ‬رو‭ ‬دعا‭ ‬کن‭ ‬بانو‭.‬
جان‭ ‬جهان‭ ‬دست‌های‭ ‬مرد‭ ‬را‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬فقط‭ ‬یک‭ ‬قدم‭ ‬مونده،‭ ‬یه‭ ‬قدم‭.‬
کلاه‭ ‬پشمی،‭ ‬شهریار‭ ‬را‭ ‬نگاه‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬می‭ ‬خوام‭ ‬کسی‭ ‬از‭ ‬ساران‭ ‬با‭ ‬من‭ ‬باشه،‭ ‬اجازه‭ ‬بدین‭ ‬شهریار‭ ‬با‭ ‬من‭ ‬بیاد‭ ‬و‭ ‬آخر‭ ‬قصه‭ ‬رو‭ ‬ببینه‭.‬
جان‭ ‬جهان‭ ‬سری‭ ‬به‭ ‬رضایت‭ ‬تکان‭ ‬داد‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬شهریار‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬ما‭ ‬فردا‭ ‬سحر‭ ‬از‭ ‬تهران‭ ‬می‌ریم‭ ‬تا‭ ‬صبح‭ ‬فردا‭ ‬با‭ ‬خانوادت‭ ‬بیا‭ ‬به‭ ‬پناهگاه،‭ ‬”روز”‭ ‬نشانی‌اش‭ ‬رو‭ ‬بهت‭ ‬می‌ده‭.‬
شهریار‭ ‬عینک‭ ‬سیاهش‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬چشم‭ ‬زد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬سحر‭ ‬پیش‭ ‬شما‭ ‬هستم‭.‬
جان‭ ‬جهان‭ ‬لبخند‭ ‬محوی‭ ‬زد‭ ‬و‭ ‬دستش‭ ‬را‭ ‬سمت‭ ‬شهریار‭ ‬برد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬این‭ ‬هم‭ ‬هدیه‌ای‭ ‬برای‭ ‬شما‭ ‬و‭ ‬همسرت‭.‬
انگشتهایش‭ ‬را‭ ‬باز‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬عقیق‭ ‬سیاهی‭ ‬کف‭ ‬دستهایش‭ ‬برق‭ ‬زد،‭ ‬شهریار‭ ‬سنگ‭ ‬را‭ ‬گرفت،‭ ‬مثل‭ ‬اینکه‭ ‬جان‭ ‬داشت‭ ‬و‭ ‬می‌تپید‭:‬
‭- ‬با‭ ‬خانوادم‭ ‬برمی‭ ‬گردم‭ ‬و‭ ‬اگر‭ ‬اجازه‭ ‬بدین‭ ‬هر‭ ‬کجا‭ ‬شما‭ ‬باشید‭ ‬همون‭ ‬جا‭ ‬می‌مونم‭.‬
جان‭ ‬جهان‭ ‬چشمهایش‭ ‬را‭ ‬بست‭ ‬و‭ ‬آهی‭ ‬کشید‭ ‬و‭ ‬چیزی‭ ‬نگفت‭.‬

کلاه‭ ‬پشمی‭ ‬با‭ ‬همه‭ ‬خداحافظی‭ ‬کرد،‭ ‬در‭ ‬آغوش‭ ‬بابا‭ ‬علی‭ ‬گریست‭ ‬و‭ ‬برکت‭ ‬را‭ ‬بوسید. ‬شب‭ ‬و‭ ‬روز‭ ‬را‭ ‬وداع‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬گوشه‌ای‭ ‬نشست‭ ‬و‭ ‬خورجین‌اش‭ ‬را‭ ‬باز‭ ‬کرد. ‬عبای‭ ‬مشکی‭ ‬به‭ ‬تن‌اش‭ ‬کشید‭ ‬و‭ ‬عمامه‌ی‭ ‬سیاهی‭ ‬بر‭ ‬سرش‭ ‬گذاشت. ‬شهریار‭ ‬نگاهش‭ ‬می‌کرد،‭ ‬اگر‭ ‬فانوس‭ ‬دستش‭ ‬نبود،‭ ‬نمی‌شناختش،‭ ‬انگار‭ ‬که‭ ‬لباس‭ ‬روحانیت‭ ‬مرد‭ ‬کلاه‭ ‬پشمی‭ ‬را‭ ‬می‌بلعید‭.‬

شهریار‭ ‬سر‭ ‬که‭ ‬برگرداند، همه‭ ‬رفته‭ ‬بودند‭ ‬و‭ ‬او‭ ‬مانده‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬آخوندی‭ ‬که‭ ‬یکباره‭ ‬از‭ ‬زمین‭ ‬روییده‭ ‬بود. ‬چند‭ ‬کوچه‭ ‬و‭ ‬خیابان‭ ‬را‭ ‬رد‭ ‬کردند‭ ‬و‭ ‬یکبار‭ ‬هم‭ ‬تاکسی‭ ‬سوار‭ ‬شدند. ‬آیت‌الله‭ ‬رضا‭ ‬ملکوت‭ ‬در‭ ‬همه‭ ‬راه‭ ‬ساکت‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬چشم‌های‭ ‬غمگین‌اش‭ ‬آدم‌ها‭ ‬را‭ ‬نگاه‭ ‬می‌کرد‭.‬

به‭ ‬مسجد‭ ‬بزرگی‭ ‬رسیدند‭. ‬هنوز‭ ‬ظهر‭ ‬نشده‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬وقت‭ ‬نماز‭ ‬نبود. ‬وارد‭ ‬حیاط‭ ‬مسجد‭ ‬شدند‭ ‬که‭ ‬چنارهای‭ ‬تناوری‭ ‬صحن‌اش‭ ‬را‭ ‬سایه‭ ‬می‌انداختند‭ ‬و‭ ‬حوض‭ ‬بزرگی‭ ‬وسطش‭ ‬بود. ‬دور‭ ‬تا‭ ‬دور‭ ‬حیاط،‭ ‬اتاقک‌های‭ ‬کوچکی‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬می‌شد‭ ‬حدس‭ ‬زد‭ ‬که‭ ‬هر‭ ‬کدام‭ ‬از‭ ‬آنِ‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬طلاب‭ ‬علوم‭ ‬دینی‭ ‬است. ‬پیرمردی‭ ‬حیاط‭ ‬را‭ ‬جارو‭ ‬می‌زد‭ ‬و‭ ‬تا‭ ‬چشمش‭ ‬به‭ ‬آیت‌الله‭ ‬افتاد،‭ ‬داد‭ ‬زد‭:‬
‭- ‬حاج‭ ‬آقا‭ ‬ملکوت،‭ ‬حاج‭ ‬آقا‮…‬‭. ‬خودتان‭ ‬هستین؟
پیرمرد،‭ ‬خودش‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬پای‭ ‬روحانی‭ ‬انداخت‭ ‬و‭ ‬خواست‭ ‬تا‭ ‬دستهایش‭ ‬را‭ ‬ببوسد‭ ‬و‭ ‬آیت‌الله‭ ‬دستهایش‭ ‬را‭ ‬پس‭ ‬کشید‭.‬
‭- ‬اینکارو‭ ‬نکن‭ ‬مشهدی‭ ‬اسماعیل،‭ ‬دست‭ ‬نبوس،‭ ‬دست‭ ‬هیچ‭ ‬کسی‭ ‬رو‭ ‬نبوس‭.‬
مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬سراسیمه‭ ‬و‭ ‬خوشحال،‭ ‬دست‭ ‬آیت‌الله‭ ‬را‭ ‬رها‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬کجا‭ ‬بودین‭ ‬حاج‭ ‬آقا،‭ ‬مسجد‭ ‬بی‌شما‭ ‬صفایی‭ ‬نداره،‭ ‬یه‭ ‬ساله‭ ‬دنبالتون‭ ‬می‌گردیم،‭ ‬همه‭ ‬بی‌خبر‭ ‬بودن‭.‬
آیت‌الله‭ ‬دست‭ ‬اسماعیل‭ ‬را‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬سمت‭ ‬شبستان‭ ‬مسجد‭ ‬رفت‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬خبری‭ ‬از‭ ‬خانه‌ی‭ ‬ما‭ ‬داری‭ ‬مش‭ ‬اسماعیل؟
‭- ‬بعله‭ ‬بعله،‭ ‬همه‭ ‬سلامتن‭ ‬شکر‭ ‬خدا،‭ ‬حاجیه‭ ‬خانم‭ ‬با‭ ‬آن‭ ‬نامه‌ای‭ ‬که‭ ‬دادید‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬و‭ ‬دستشان‭ ‬دادم،‭ ‬خیالشان‭ ‬راحت‭ ‬شد‭ ‬اما‭ ‬خیلی‭ ‬گشتن‭ ‬دنبالتان‭.‬

آیت‌الله‭ ‬کفش‌هایش‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬آورد‭ ‬و‭ ‬پایش‭ ‬را‭ ‬بر‭ ‬فرش‭ ‬شبستان‭ ‬گذاشت. ‬منبر‭ ‬چوبی‭ ‬بلندی‭ ‬کنار‭ ‬محراب‭ ‬خودنمایی‭ ‬می‌کرد‭ ‬و‭ ‬لوستر‭ ‬بزرگی‭ ‬با‭ ‬شمعدانی‌های‭ ‬سبز‭ ‬از‭ ‬سقف‭ ‬آویزان‭ ‬بود. ‬شبستان‭ ‬بوی‭ ‬گلاب‭ ‬می‌داد. ‬آیت‌الله‭ ‬دستش‭ ‬را‭ ‬بر‭ ‬دوش‭ ‬مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬گذاشت‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬ نماز‭ ‬ظهر‭ ‬نزدیکه،‭ ‬برو‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬همه‭ ‬اطلاع‭ ‬بده‭ ‬که‭ ‬بیان،‭ ‬به‭ ‬هر‭ ‬کسی‭ ‬که‭ ‬به‭ ‬خاطر‭ ‬من‭ ‬می‌اومده‭ ‬مسجد،‭ ‬اما‭ ‬خبری‭ ‬به‭ ‬حاجیه‭ ‬خانم‭ ‬و‭ ‬بچه‌ها‭ ‬نده‭.
مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬قدش‭ ‬را‭ ‬راست‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬به‭ ‬چشم‭. ‬به‭ ‬چشم‭.‬

شهریار‭ ‬گوشه‌ای‭ ‬نشست‭ ‬و‭ ‬کاشی‌های‭ ‬آبیِ‭ ‬دور‭ ‬تا‭ ‬دور‭ ‬سقف‭ ‬را‭ ‬نگاه‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬حواسش‭ ‬رفت‭ ‬به‭ ‬آیات‭ ‬قرآن‭ ‬که‭ ‬بر‭ ‬کاشی‌ها‭ ‬نقش‭ ‬بسته‭ ‬بود. ‬آیت‌الله‭ ‬کنارش‭ ‬نشست‭ ‬و‭ ‬گفت‭:
‭- ‬مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬تنها‭ ‬کسی‭ ‬تو‭ ‬این‭ ‬مسجده‭ ‬که‭ ‬بهش‭ ‬اعتماد‭ ‬دارم. ‬یکسال‭ ‬پیش‭ ‬که‭ ‬رفتم‭ ‬ساران،‭ ‬نامه‌ای‭ ‬دادم‭ ‬بهش‭ ‬و‭ ‬رسوند‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬خانواده. ‬ولی‭ ‬بنده‌ی‭ ‬خدا‭ ‬نمی‌دونه‭ ‬چه‭ ‬بلایی‭ ‬سرم‭ ‬اومده،‭ ‬نمی‌دونه‭ ‬این‭ ‬دست‌ها‭ ‬رو‭ ‬نباید‭ ‬بوسید‭.‬
شهریار‭ ‬دستی‭ ‬به‭ ‬ریش‭ ‬سفیدش‭ ‬کشید‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬چی‭ ‬شد‭ ‬که‭ ‬اومدین‭ ‬ساران؟
آیت‌الله‭ ‬تسبیحی‭ ‬از‭ ‬جیب‭ ‬قبایش‭ ‬در‭ ‬آورد‭ ‬و‭ ‬دانه‌های‭ ‬سبز‭ ‬تسبیح‭ ‬را‭ ‬نوازش‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
آن‭ ‬فرشته‌ی‭ ‬ملعون‭ ‬دیوانه‌ام‭ ‬کرده‭ ‬بود.‭ ‬وقت‭ ‬نماز‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬می‌خندید،‭ ‬بعضی‭ ‬وقت‌ها‭ ‬چنان‭ ‬آزارم‭ ‬می‌داد‭ ‬که‭ ‬نماز‭ ‬را‭ ‬اشتباه‭ ‬می‌خواندم‭ ‬و‭ ‬بالای‭ ‬منبر‭ ‬که‭ ‬می‌رفتم،‭ ‬حرف‌ها‭ ‬از‭ ‬ذهن‌ام‭ ‬می‌پرید. ‬اما‭ ‬بدترین‭ ‬شکنجه‭ ‬شب‌ها‭ ‬به‭ ‬سراغم‭ ‬می‌آمد،‭ ‬وقتی‭ ‬می‌خوابیدم‭ ‬به‭ ‬خوابم‭ ‬می‌آمد‭ ‬و‭ ‬آتشم‭ ‬می‌زد،‭ ‬هر‭ ‬شب‭ ‬جایی‭ ‬از‭ ‬بدنم‭ ‬را‭ ‬می‌سوزاند. ‬دستش‭ ‬به‭ ‬هر‭ ‬جای‭ ‬بدنم‭ ‬می‌رسید،‭ ‬گُر‭ ‬می‌گرفتم‭ ‬و‭ ‬می‌سوختم‭. ‬بیدار‭ ‬که‭ ‬می‌شدم‭ ‬تن‌ام‭ ‬سیاه‭ ‬می‌شد،‭ ‬هنوز‭ ‬هم‭ ‬تنم‭ ‬پر‭ ‬از‭ ‬لکه‌های‭ ‬سیاه‭ ‬است،‭ ‬مثل‭ ‬کف‭ ‬دستم. ‬چند‭ ‬وقتی‭ ‬خانه‭ ‬ماندم. ‬با‭ ‬آن‭ ‬وضع‭ ‬دستم‭ ‬و‭ ‬بوی‭ ‬تعفنی‭ ‬که‭ ‬می‌داد،‭ ‬نمی‌شد‭ ‬بیایم‭ ‬مسجد. ‬اینجا‭ ‬هم‭ ‬که‭ ‬هر‭ ‬کسی‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬و‭ ‬این‭ ‬لباس‭ ‬می‌رسید،‭ ‬می‌خواست‭ ‬دست‭ ‬بوسی‭ ‬کند. ‬یک‭ ‬ماهی‭ ‬خانه‭ ‬بودم‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬اتاق‭ ‬خودم‭ ‬را‭ ‬حبس‭ ‬کردم. ‬از‭ ‬خدا‭ ‬خواستم‭ ‬راهی‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬نشان‭ ‬دهد‭ ‬و‭ ‬نجاتم‭ ‬دهد‭. ‬کم‭ ‬کم‭ ‬صدای‭ ‬آن‭ ‬فرشته‌ی‭ ‬لعنتی‭ ‬دور‭ ‬شد،‭ ‬مثل‭ ‬این‭ ‬بود‭ ‬که‭ ‬نمی‌توانست‭ ‬نزدیکم‭ ‬بیاید‭ ‬و‭ ‬کسی‭ ‬از‭ ‬من‭ ‬دورش‭ ‬می‌کرد،‭ ‬اما‭ ‬هنوز‭ ‬صدای‭ ‬نحس‌اش‭ ‬را‭ ‬می‌شنیدم‭ ‬و‭ ‬جای‭ ‬تاول‌های‭ ‬تنم‭ ‬می‌سوخت‭ ‬تا‭ ‬اینکه‭ ‬چند‭ ‬شب‭ ‬پشت‭ ‬سر‭ ‬هم‭ ‬خواب‭ ‬دیدم،‭ ‬دقیقا‭ ‬همین‭ ‬صحنه‌ای‭ ‬که‭ ‬امروز‭ ‬در‭ ‬میدان‭ ‬دیدی‭ ‬را‭ ‬بارها‭ ‬در‭ ‬رویا‭ ‬دیدم. ‬در‭ ‬خواب‭ ‬به‭ ‬پای‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬افتادم،‭ ‬سمت‭ ‬طلوع‭ ‬آفتاب‭ ‬را‭ ‬نشانم‭ ‬داد‭ ‬و‭ ‬دماوند. ‬این‭ ‬شد‭ ‬که‭ ‬به‭ ‬ساران‭ ‬آمدم‭.‬

آیت‌الله‭ ‬مثل‭ ‬اینکه‭ ‬سردش‭ ‬باشد‭ ‬عبا‭ ‬را‭ ‬دور‭ ‬خودش‭ ‬پیچید‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
از‭ ‬وقتی‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬به‭ ‬خوابم‭ ‬آمد،‭ ‬مزاحمت‭ ‬آن‭ ‬فرشته‌ی‭ ‬ملعون‭ ‬کم‭ ‬شد،‭ ‬اما‭ ‬تمام‭ ‬نشد. ‬در‭ ‬ساران‭ ‬خواب‭ ‬دیگری‭ ‬دیدم‭ ‬و‭ ‬جان‭ ‬جهان‭ ‬تعبیرش‭ ‬کرد‭ ‬که‭ ‬راه‭ ‬نجات‭ ‬این‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬هر‭ ‬چه‭ ‬در‭ ‬خواب‭ ‬دیدم‭ ‬را‭ ‬عمل‭ ‬کنم‭.‬

آیت‌الله‭ ‬صدایش‭ ‬را‭ ‬پایین‭ ‬آورد‭ ‬و‭ ‬گفت: ‬هر‭ ‬اتفاقی‭ ‬که‭ ‬امروز‭ ‬افتاد،‭ ‬شما‭ ‬دخالتی‭ ‬نکن‭ ‬و‭ ‬برو‭ ‬به‭ ‬خانه‌ات‭.‬

مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬با‭ ‬سینی‭ ‬چای‭ ‬به‭ ‬شبستان‭ ‬آمد‭ ‬و‭ ‬همانطور‭ ‬که‭ ‬استکان‭ ‬چای‭ ‬را‭ ‬جلوی‭ ‬شهریار‭ ‬و‭ ‬آیت‌الله‭ ‬می‌گذاشت،‭ ‬گفت: ‬به‭ ‬همه‭ ‬زنگ‭ ‬زدم‭ ‬و‭ ‬گفتم‭ ‬که‭ ‬شما‭ ‬آمدید،‭ ‬به‭ ‬اهل‭ ‬محل‭ ‬هم‭ ‬خبر‭ ‬دادم،‭ ‬الانه‭ ‬همه‭ ‬می‌رسند. ‬به‭ ‬دکتر‭ ‬رصد‭ ‬هم‭ ‬زنگ‭ ‬زدم،‭ ‬از‭ ‬خوشحالی‭ ‬بال‭ ‬در‭ ‬آورد،‭ ‬گفت‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬دوستانش‭ ‬می‌آیند‭.‬

چیزی‭ ‬به‭ ‬ظهر‭ ‬و ساعت‭ ‬نماز‭ ‬نمانده‭ ‬بود. ‬آیت‌الله‭ ‬و‭ ‬شهریار‭ ‬به‭ ‬اتاق‭ ‬مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬رفتند. ‬حجره‌ای‭ ‬کوچک‭ ‬و‭ ‬ساده‭ ‬درحیاط‭ ‬مسجد‭ ‬داشت. ‬شهریار‭ ‬نگاهی‭ ‬به‭ ‬اتاق‭ ‬انداخت،‭ ‬تخت‭ ‬فنری‭ ‬با‭ ‬ملحفه‌ی‭ ‬رنگ‭ ‬و‭ ‬رو‭ ‬رفته‭ ‬وچراغ‭ ‬خوراک‭ ‬پزی‭ ‬و‭ ‬رادیو‭ ‬ضبط‭ ‬قدیمی،‭ ‬تمام‭ ‬اسباب‭ ‬مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬بود‭.‬
‭- ‬لطف‭ ‬کردید‭ ‬اینجا‭ ‬تشریف‭ ‬آوردین،‭ ‬منور‭ ‬فرمودین‭.‬
آیت‌الله‭ ‬شانه‌های‭ ‬نحیف‭ ‬مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬را‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬هر‭ ‬وقت‭ ‬همه‭ ‬آمدند‭ ‬و‭ ‬شبستان‭ ‬پر‭ ‬شد‭ ‬بیا‭ ‬و‭ ‬صدایم‭ ‬کن. ‬به‭ ‬هیچ‭ ‬کس‭ ‬هم‭ ‬نگو‭ ‬من‭ ‬اینجا‭ ‬هستم‭.‬
‭- ‬به‭ ‬چشم‭. ‬به‭ ‬چشم‭.‬

شهریار‭ ‬از‭ ‬پنجره‌ی‭ ‬کوچک‭ ‬اتاق‭ ‬مشهدی،‭ ‬حیاط‭ ‬مسجد‭ ‬را‭ ‬نگاه‭ ‬کرد. ‬آفتاب‭ ‬از‭ ‬میان‭ ‬برگ‌های‭ ‬سبز‭ ‬و‭ ‬روغنی‭ ‬نو‭ ‬بهاری‭ ‬می‌آمد‭ ‬و‭ ‬حیاط‭ ‬را‭ ‬پر‭ ‬می‌کرد. ‬نمازگرارها‭ ‬دسته‭ ‬دسته‭ ‬می‌آمدند‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬شبستان‭ ‬می‌رفتند. ‬مرد‭ ‬بلند‭ ‬قدی‭ ‬با‭ ‬کت‭ ‬و‭ ‬شلوار‭ ‬خوش‭ ‬دوخت‭ ‬از‭ ‬حیاط‭ ‬گذشت‭ ‬و‭ ‬پشت‭ ‬سرش‭ ‬چند‭ ‬نفری‭ ‬راه‭ ‬می‌رفتند‭ ‬که‭ ‬هیکل‌های‭ ‬درشتی‭ ‬داشتند. ‬شهریار‭ ‬یک‭ ‬لحظه‭ ‬کسی‭ ‬را‭ ‬شناخت. ‬تسبیح‭ ‬بلندی‭ ‬دستش‭ ‬گرفته‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬کاپشن‭ ‬طوسی‭ ‬تنش‭ ‬بود. ‬با‭ ‬مشهدی‭ ‬چند‭ ‬کلمه‌ای‭ ‬حرف‭ ‬زد‭ ‬و‭ ‬بعد‭ ‬سرش‭ ‬را‭ ‬چرخاند‭ ‬و‭ ‬حیاط‭ ‬مسجد‭ ‬را‭ ‬برانداز‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬شبستان‭ ‬رفت. ‬شهریار‭ ‬حاجی‭ ‬و‭ ‬فحش‌ها‭ ‬و‭ ‬زندان‭ ‬و‭ ‬سرمایش‭ ‬یادش‭ ‬آمد‭ ‬و‭ ‬عرق‭ ‬سردی‭ ‬به‭ ‬پیشانی‌اش‭ ‬نشست‭. ‬آیت‌الله‭ ‬خونسرد‭ ‬و‭ ‬آرام‭ ‬روی‭ ‬تخت‭ ‬فنری‭ ‬نشسته‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬ذکر‭ ‬می‌گفت. ‬مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬در‭ ‬را‭ ‬نیمه‭ ‬باز‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬شبستان‭ ‬پر‭ ‬شده،‭ ‬خیلی‌ها‭ ‬آمدند‭.‬
آیت‌الله‭ ‬بلند‭ ‬شد‭ ‬وعبایش‭ ‬را‭ ‬روی‭ ‬دوش‭ ‬انداخت‭ ‬و‭ ‬فانوس‭ ‬را‭ ‬برداشت‭ ‬و‭ ‬راه‭ ‬افتاد‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬شهریار‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬شما‭ ‬با‭ ‬فاصله‭ ‬بیا‭ ‬و‭ ‬یه‭ ‬جای‭ ‬دنجی‭ ‬بنشین‭.‬
مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬آغوش‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬حلالم‭ ‬کن‭ ‬مومن‭.‬
مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬نمی‌دانست‭ ‬چه‭ ‬باید‭ ‬بکند، بهت‭ ‬زده‭ ‬نگاه‭ ‬می‌کرد‭ ‬و‭ ‬فقط‭ ‬سرش‭ ‬را‭ ‬تکان‭ ‬می‌داد‭.‬
آیت‌الله‭ ‬کاغذی‭ ‬از‭ ‬جیبش‭ ‬در‭ ‬آورد‭ ‬و‭ ‬دست‭ ‬مشهدی‭ ‬داد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬این‭ ‬وصیت‭ ‬نامه‌ی‭ ‬منه،‭ ‬شب‭ ‬ببر‭ ‬خانه‌ی‭ ‬ما‭ ‬و‭ ‬بده‭ ‬به‭ ‬حاجیه‭ ‬خانم‭ ‬و‭ ‬بگو‭ ‬که‭ ‬همین‭ ‬امشب‭ ‬راه‭ ‬بیفتند‭ ‬سمت‭ ‬بم،‭ ‬تو‭ ‬هم‭ ‬دنبالشان‭ ‬برو‭.‬
پیرمرد‭ ‬کاغذ‭ ‬را‭ ‬بوسید‭ ‬و‭ ‬پشت‭ ‬سر‭ ‬هم‭ ‬گفت: ‬به‭ ‬چشم. ‬به‭ ‬چشم‭.‬

آیت‌الله‭ ‬فانوس‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬راه‭ ‬افتاد‭ ‬و‭ ‬شهریار‭ ‬از‭ ‬پشت‭ ‬پنجره‭ ‬دید‭ ‬که‭ ‬کنار‭ ‬حوض‭ ‬نشست‭ ‬و‭ ‬وضو‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬کف‭ ‬دست‌های‭ ‬سیاهش‭ ‬پیدا‭ ‬شد. ‬شهریار‭ ‬از‭ ‬حجره‌ی‭ ‬مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬بیرون‭ ‬زد‭ ‬و‭ ‬کنار‭ ‬در‭ ‬شبستان‭ ‬ایستاد. ‬صحن‭ ‬پر‭ ‬شده‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬آیت‌الله‭ ‬بر‭ ‬پله‌ی‭ ‬اول‭ ‬منبر‭ ‬نشست. ‬کسی‭ ‬از‭ ‬صف‭ ‬اول‭ ‬بلند‭ ‬شد‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬صدای‭ ‬بلند‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬عالم‭ ‬ربانی،‭ ‬چشم‭ ‬و‭ ‬چراغ‭ ‬دین،‭ ‬آیت‌الله‭ ‬ملکوت‭ ‬رجعت‭ ‬کردند. ‬برای‭ ‬سلامتی‭ ‬ایشان‭ ‬صلوات‭ ‬بفرستید‭.
جمعیت‭ ‬صلوات‭ ‬بلندی‭ ‬فرستادند‭ ‬و‭ ‬آیت‌الله‭ ‬از‭ ‬جایش‭ ‬بلند‭ ‬شد‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬
‭- ‬بسم‭ ‬الله‭ ‬الرحمن‭ ‬الرحیم
امروز‭ ‬خطبه‭ ‬نمی‌خوانم،‭ ‬بالای‭ ‬منبر‭ ‬نمی‌روم،‭ ‬برایتان‭ ‬از‭ ‬خدا‭ ‬و‭ ‬پیغمبر‭ ‬نمی‌گویم. ‬امروز‭ ‬روز‭ ‬عمل‭ ‬است‭ ‬نه‭ ‬حرف‭ ‬و‭ ‬حدیث. ‬می‌خواهم‭ ‬حجابی‭ ‬را‭ ‬کنار‭ ‬بزنم‭ ‬و‭ ‬یک‭ ‬قدم‭ ‬بردارم،‭ ‬یک‭ ‬قدم‭ ‬در‭ ‬صراط‭ ‬مستقیم‭ ‬که‭ ‬همه‌ی‭ ‬عمرم‭ ‬نرفتم.
بغضی‭ ‬در‭ ‬صدایش‭ ‬پیچید‭ ‬و‭ ‬ادامه‭ ‬داد‭:‬
‭- ‬حلالم‭ ‬کنید‭ ‬بابت‭ ‬گمراهی‭ ‬که‭ ‬نصیبتان‭ ‬کردم. ‬شما‭ ‬آب‭ ‬می‌خواستید،‭ ‬تشنه‭ ‬بودید،‭ ‬من‭ ‬سراب‭ ‬بودم‭ ‬مردم. ‬فریبتان‭ ‬دادم‭ ‬و‭ ‬فریب‭ ‬شیطان‭ ‬را‭ ‬خوردم. ‬دام‭ ‬من‭ ‬لباسم‭ ‬بود،‭ ‬این‭ ‬عبا‭ ‬و‭ ‬قبا‭ ‬و‭ ‬عمامه. ‬فکر‭ ‬کردید‭ ‬چون‭ ‬لباس‭ ‬پیامبر‭ ‬را‭ ‬دارم،‭ ‬حرفم‭ ‬خدایی‭ ‬است‭ ‬ولی‭ ‬من‭ ‬از‭ ‬شیطان‭ ‬برایتان‭ ‬گفتم‭.‬

شبستان‭ ‬پر‭ ‬شد‭ ‬از‭ ‬صداهای‭ ‬گنگ،‭ ‬خیلی‌ها‭ ‬از‭ ‬جایشان‭ ‬بلند‭ ‬شدند‭ ‬و‭ ‬شهریار‭ ‬دست‌های‭ ‬مشهدی‭ ‬اسماعیل‭ ‬را‭ ‬دید‭ ‬که‭ ‬می‌لرزید‭. ‬آیت‌الله‭ ‬از‭ ‬شبستان‭ ‬بیرون‭ ‬آمد‭ ‬و‭ ‬مردم‭ ‬دنبالش‭ ‬راه‭ ‬افتادند. ‬وسط‭ ‬حیاط‭ ‬ایستاد‭ ‬و‭ ‬عبا‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬دوشش‭ ‬برداشت‭ ‬و‭ ‬تا‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬روی‭ ‬زمین‭ ‬گذاشت،‭ ‬قبایش‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬آورد‭ ‬و‭ ‬عمامه‭ ‬سیاه‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬سرش‭ ‬برداشت‭ ‬و‭ ‬لباس‌ها‭ ‬را‭ ‬مثل‭ ‬فرشی‭ ‬بر‭ ‬زمین‭ ‬انداخت. ‬حالا‭ ‬پیراهن‭ ‬سفید‭ ‬بلند‭ ‬و‭ ‬شلوار‭ ‬کرباس‭ ‬به‭ ‬تنش‭ ‬بود. ‬شهریار‭ ‬مرد‭ ‬خوش‭ ‬پوش‭ ‬و‭ ‬حاجی‭ ‬را‭ ‬دید‭ ‬که‭ ‬جلوتر‭ ‬از‭ ‬همه‭ ‬ایستاده‭ ‬بودند‭.‬

آیت‌الله‭ ‬کف‭ ‬دستهایش‭ ‬را‭ ‬سمت‭ ‬جماعت‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬گفت‭:‬ ببینید،‭ ‬این‭ ‬کف‭ ‬دست‭ ‬سیاه،‭ ‬عاقبت‭ ‬کسی‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬فتوای‭ ‬قتل‭ ‬داد‭ ‬و‭ ‬قاتلانی‭ ‬که‭ ‬اینجا‭ ‬ایستادند‭ ‬اجرایش‭ ‬کردند،‭ ‬این‭ ‬دست‭ ‬سیاه‭ ‬همراه‭ ‬آقا‭ ‬و‭ ‬رهبر‭ ‬نظام‭ ‬شد‭.‬

آیت‌الله‭ ‬سریع‭ ‬خم‭ ‬شد‭ ‬و‭ ‬فانوس‭ ‬را‭ ‬دستش‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬محکم‭ ‬بر‭ ‬سر‭ ‬عبا‭ ‬و‭ ‬عمامه‭ ‬زد‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬چشم‭ ‬هم‭ ‬زدنی،‭ ‬آتش‭ ‬به‭ ‬جان‭ ‬لباس‌ها‭ ‬افتاد‭ ‬و‭ ‬حیاط‭ ‬مسجد‭ ‬پر‭ ‬از‭ ‬داد‭ ‬و‭ ‬فریاد‭ ‬شد. ‬شهریار‭ ‬چند‭ ‬نفری‭ ‬را‭ ‬کنار‭ ‬زد‭ ‬و‭ ‬آیت‌الله‭ ‬را‭ ‬دید‭ ‬که‭ ‬دستهایش‭ ‬را‭ ‬حاجی‭ ‬از‭ ‬پشت‭ ‬گرفته‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬پیراهن‌اش‭ ‬سرخ‭ ‬سرخ‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬داد‭ ‬می‌زد‭:‬
‭- ‬بروید‭ ‬بم،‭ ‬از‭ ‬تهران‭ ‬بروید‭.‬

مردهای‭ ‬هیکلی‭ ‬جمعیت‭ ‬را‭ ‬هل‭ ‬می‌دادند‭ ‬و‭ ‬حاجی‭ ‬دستش‭ ‬را‭ ‬بر‭ ‬دهان‭ ‬آیت‌الله‭ ‬گذاشت‭ ‬که‭ ‬داشت‭ ‬جان‭ ‬می‌داد. ‬در‭ ‬دست‌های‭ ‬آویزان‭ ‬مرد‭ ‬بلند‭ ‬قدِ‭ ‬خوش‭ ‬پوش،‭ ‬تیغه‌ی‭ ‬چاقو‭ ‬برق‭ ‬می‌زد‭.‬

سی‭ ‬و‭ ‬هشت
جعبه‌ی‭ ‬مخمل‭ ‬آبی‭ ‬را‭ ‬می‌گذارم‭ ‬روی‭ ‬میز،‭ ‬ماندانا‭ ‬چشمهایش‭ ‬گرد‭ ‬می‌شود‭.‬
‭- ‬این‭ ‬چیه؟
استکان‭ ‬چای‭ ‬را‭ ‬نوازش‭ ‬می‌کنم‭ ‬و‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬مالِ‭ ‬تو،‭ ‬مشکل‭ ‬خونه‌ات‭ ‬رو‭ ‬حل‭ ‬می‌کنه‭.‬

ماندانا‭ ‬جعبه‭ ‬را‭ ‬باز‭ ‬می‌‏کند‭ ‬و‭ ‬هشت‭ ‬سکه‭ ‬طلا‭ ‬برق‭ ‬می‌‏زند؛‭ ‬لبهایش‭ ‬می‌‏لرزد‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬گوشه‌ی‭ ‬چشمش‭ ‬اشک‭ ‬سُر‭ ‬می‌‏خورد‭.‬
‭- ‬آخه‭ ‬چرا‭ ‬می‌خوای‭ ‬اینارو‭ ‬بدی‭ ‬به‭ ‬من؟
‭- ‬خب‭ ‬با‭ ‬هم‭ ‬دوستیم،‭ ‬پس‭ ‬دوستی‭ ‬به‭ ‬چه‭ ‬درد‭ ‬می‌خوره؟
اشکش‭ ‬را‭ ‬پاک‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬بغض‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬من‭ ‬حالا‭ ‬حالا‌ها‭ ‬نمی‌تونم‭ ‬پولش‭ ‬رو‭ ‬بهت‭ ‬بدم‭.‬
بلند‭ ‬می‌‏شوم‭ ‬و‭ ‬کتم‭ ‬را‭ ‬می‌پوشم‭.‬
‭- ‬کی‭ ‬خواست‭ ‬که‭ ‬پس‭ ‬بدی، همین‭ ‬که‭ ‬کارت‭ ‬راه‭ ‬بیفته‭ ‬خیلی‭ ‬خوشحال‭ ‬می‌شم‭.
دستم‭ ‬در‭ ‬آستین‭ ‬کت‭ ‬گیر‭ ‬می‌کند. ‬ماندانا‭ ‬بلند‭ ‬می‌شود‭ ‬و‭ ‬بغلم‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬پشت‭ ‬سر‭ ‬هم‭ ‬می‌بوسدم‭.‬
‭- ‬به‭ ‬خدا‭ ‬جبران‭ ‬می‌کنم،‭ ‬خیلی‭ ‬خوبی‭ ‬سعید‭ ‬جون،‭ ‬ماهی،‭ ‬آقایی‭.‬
گونه‌های‭ ‬خیس‌اش‭ ‬را‭ ‬نوازش‭ ‬می‌کنم‭ ‬و‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬شب‭ ‬زود‭ ‬میام،‭ ‬تو‭ ‬هم‭ ‬هر‭ ‬جا‭ ‬که‭ ‬رفتی‭ ‬تا‭ ‬شب‭ ‬برگرد‭.‬

از‭ ‬خانه‭ ‬می‌زنم‭ ‬بیرون‭ ‬و‭ ‬پشت‭ ‬فرمان‭ ‬می‌نشینم‭ ‬و‭ ‬آینه‭ ‬را‭ ‬نگاه‭ ‬می‌کنم. ‬چشمهام‭ ‬پر‭ ‬اشک‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬تارهای‭ ‬سفیدِ‭ ‬مو،‭ ‬سمت‭ ‬راست‭ ‬سر‭ ‬و‭ ‬صورتم‭ ‬برق‭ ‬می‌زند. ‬راه‭ ‬می‌افتم‭ ‬و‭ ‬هوای‭ ‬باران‭ ‬خورده‭ ‬می‌پیچد‭ ‬توی‭ ‬ماشین. ‬سیگاری‭ ‬می‌گیرانم‭ ‬و‭ ‬حس‭ ‬می‌کنم‭ ‬دلم‭ ‬برای‭ ‬خانه‭ ‬و‭ ‬برگشتن‭ ‬تنگ‭ ‬می‌شود. ‬ردیف‭ ‬ماشین‌های‭ ‬پلیس‭ ‬زوزه‭ ‬کشان‭ ‬از‭ ‬خیابان‭ ‬رد‭ ‬می‌شوند. ‬بی‌خیال‭ ‬نگاه‭ ‬می‌کنم. ‬برای‌ام‭ ‬مهم‭ ‬نیست‭ ‬کجا‭ ‬می‌روند،‭ ‬ماشین‌های‭ ‬پلیس‭ ‬می‌ایستند‭ ‬و‭ ‬راه‭ ‬را‭ ‬می‌بندند. ‬راننده‌ها‭ ‬دستشان‭ ‬را‭ ‬می‌گذارند‭ ‬روی‭ ‬بوق. ‬پلیس‌ها‭ ‬تابلوی‭ ‬خطر‭ ‬دستشان‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬نمی‌گذارند‭ ‬کسی‭ ‬سمت‭ ‬میدان‭ ‬هفت‭ ‬حوض‭ ‬بروند. ‬دنده‭ ‬عقب‭ ‬می‌گیرم‭ ‬و‭ ‬می‌پیچم‭ ‬در‭ ‬خیابان‭ ‬فرعی‭ ‬و‭ ‬می‌روم‭ ‬سمت‭ ‬اتوبان. ‬هر‭ ‬اتفاقی‭ ‬که‭ ‬افتاده‭ ‬باشد‭ ‬توی‭ ‬روزنامه‭ ‬می‌فهمم‭.‬

سیگار‭ ‬سوم‭ ‬را‭ ‬می‌اندازم‭ ‬کنار‭ ‬شمشادها‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬حیاط‭ ‬رد‭ ‬می‌شوم. ‬آسانسور‭ ‬کار‭ ‬نمی‌کند،‭ ‬پله‌ها‭ ‬را‭ ‬می‌روم‭ ‬بالا. ‬انگار‭ ‬امروز‭ ‬آزاد‭ ‬باش‭ ‬داده‌اند‭ ‬و‭ ‬زن‭ ‬و‭ ‬مرد‭ ‬باهم‭ ‬توی‭ ‬تحریریه‭ ‬هستند. ‬خبرنگارها‭ ‬دور‭ ‬میز‭ ‬بزرگ‭ ‬وسط‭ ‬روزنامه‭ ‬ایستاده‌اند‭ ‬و‭ ‬پشت‭ ‬سر‭ ‬هم‭ ‬حرف‌های‭ ‬نامفهوم‭ ‬می‌زنند،‭ ‬صدای‭ ‬خانم‭ ‬زمانی‭ ‬از‭ ‬همه‭ ‬بلند‭ ‬تر‭ ‬است‭:‬
‭- ‬می‭ ‬گن‭ ‬زنهاشون‭ ‬بی‌حجاب‭ ‬بودن‭ ‬و‭ ‬پلیس‭ ‬جرئت‭ ‬نکرده‭ ‬دستگیرشون‭ ‬کنه‭.‬
هوا‭ ‬را‭ ‬بو‭ ‬می‌کشم،‭ ‬تحریریه‭ ‬پر‭ ‬شده‭ ‬از‭ ‬عطر‭ ‬آویشن. ‬نزدیک‭ ‬میز‭ ‬می‌روم. ‬دو‭ ‬پیاله‌ی‭ ‬سفالی‭ ‬روی‭ ‬میز‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬مایع‭ ‬سرخی‭ ‬توی‭ ‬سفال‭ ‬برق‭ ‬می‌زند. ‬کسی‭ ‬پشت‭ ‬سرم‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬به‭ ‬عمرم‭ ‬همچین‭ ‬عسلی‭ ‬نخورده‭ ‬بودم،‭ ‬عجب‭ ‬زنبورهای‭ ‬نابغه‌ای‭ ‬داشته‭.‬
توی‭ ‬ذهن‌ام‭ ‬تصویرهای‭ ‬تکه‭ ‬تکه‌ای‭ ‬به‭ ‬هم‭ ‬سنجاق‭ ‬می‌شود‭. ‬آسایشگاه‭ ‬جانبازان‭ ‬جنگ،‭ ‬عسل‭ ‬آویشن،‭ ‬فتاحی. ‬بی‌اختیار‭ ‬زیرلب‭ ‬می‌گویم‭:‬ ساران، ساران. ‬کسی‭ ‬می‌زند‭ ‬به‭ ‬پشتم،‭ ‬برمی‌گردم. ‬محسن‭ ‬چپ‭ ‬چپ‭ ‬نگاهم‭ ‬می‌کند‭.‬
‭- ‬آقای‭ ‬اشتری‭ ‬کارت‭ ‬داره‭.‬

کتم‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬می‌آورم‭ ‬و‭ ‬روی‭ ‬دستم‭ ‬می‌اندازم‭ ‬و‭ ‬پله‌ها‭ ‬را‭ ‬می‌روم‭ ‬بالا. ‬با‭ ‬خودم‭ ‬فکر‭ ‬می‌کنم،‭ ‬اولین‭ ‬روز‭ ‬کاری‭ ‬سال‭ ‬جدید‭ ‬که‭ ‬این‭ ‬طور‭ ‬باشد،‭ ‬خدا‭ ‬باقی‌اش‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬خیر‭ ‬کند. ‬اشتری‭ ‬گوشی‭ ‬تلفن‭ ‬را‭ ‬می‌گذارد‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬صدای‭ ‬بم‌اش‭ ‬می‌کوبد‭ ‬به‭ ‬سرم‭.‬
‭- ‬میدون‭ ‬هفت‭ ‬حوض‭ ‬نبودی؟
‭- ‬نه،‭ ‬میدون‭ ‬رو‭ ‬بسته‭ ‬بودن‭.‬
اشتری‭ ‬تسبیح‭ ‬می‌چرخاند‭ ‬و‭ ‬ابروهایش‭ ‬را‭ ‬بالا‭ ‬می‌اندازد‭:‬
‭- ‬روز‭ ‬روشن‭ ‬یه‭ ‬عده‭ ‬زن‭ ‬بی‌حجاب‭ ‬وسط‭ ‬تهرون‭ ‬راه‭ ‬افتادن‭ ‬و‭ ‬بی‌هیچ‭ ‬مانعی‭ ‬سخنرانی‭ ‬کردن‭ ‬و‭ ‬پلیس‌های‭ ‬احمق‭ ‬واستادن‭ ‬و‭ ‬نگاشون‭ ‬کردن. ‬الان‭ ‬با‭ ‬کلانتری‭ ‬نارمک‭ ‬حرف‭ ‬می‌زدم،‭ ‬همه‌ی‭ ‬مامورها‭ ‬بازداشت‭ ‬شدن. ‬الدنگ‌ها‭ ‬می‌گن‭ ‬جادو‭ ‬شده‭ ‬بودیم‭.‬
پوزخندی‭ ‬می‌‏زند‭ ‬و‭ ‬باانگشتش‭ ‬روی‭ ‬میز‭ ‬ریتم‭ ‬می‌‏گیرد‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬لابد‭ ‬خوشگل‭ ‬بودن‭ ‬و‭ ‬این‭ ‬خاک‭ ‬بر‭ ‬سرها‭ ‬میخ‭ ‬واستادن‭ ‬به‭ ‬چشم‭ ‬چرونی‭.‬
کتم‭ ‬را‭ ‬می‌اندازم‭ ‬روی‭ ‬صندلی‭ ‬کنار‭ ‬دستم‭ ‬و‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬این‭ ‬عسل‌ها‭ ‬چیه؟

‭- ‬عسل‌ها‭ ‬رو‭ ‬هم‭ ‬همین‌ها‭ ‬آوردن،‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬بچه‌ها‭ ‬اون‭ ‬طرف‌ها‭ ‬بوده‭ ‬و‭ ‬آورده،‭ ‬می‌گه‭ ‬چند‭ ‬تا‭ ‬خورجین‭ ‬پر‭ ‬از‭ ‬عسل،‭ ‬افتاده‭ ‬بوده‭ ‬روی‭ ‬چمن‌های‭ ‬میدون‭.‬
سرش‭ ‬را‭ ‬می‌خاراند‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬عجب‭ ‬روزی‭ ‬شد‭ ‬امروز،‭ ‬زن‌های‭ ‬بی‌حجاب‭ ‬یه‭ ‬طرف،‭ ‬ترور‭ ‬آیت‌الله‭ ‬ملکوت‭ ‬هم‭ ‬یه‭ ‬طرف،‭ ‬می‌شناختیش؟
‭- ‬اسمش‭ ‬رو‭ ‬شنیده‭ ‬بودم،‭ ‬مث‭ ‬اینکه‭ ‬منبر‭ ‬گرمی‭ ‬داشته‭.‬
نگاهم‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:
‭- ‬عارف‭ ‬بزرگی‭ ‬بود،‭ ‬حضرت‭ ‬آقا‭ ‬بهش‭ ‬اعتقاد‭ ‬داشتن،‭ ‬ببین‭ ‬چی‭ ‬بوده‭ ‬دیگه‭.‬
بلند‭ ‬می‌شود‭ ‬و‭ ‬نگاهی‭ ‬به‭ ‬حیاط‭ ‬می‌اندازد‭ ‬و‭ ‬همانطور‭ ‬که‭ ‬پشت‌اش‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬است‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬صدات‭ ‬کردم‭ ‬که‭ ‬بری‭ ‬یه‭ ‬گزارش‭ ‬برای‭ ‬بولتن‭ ‬بگیری،‭ ‬این‭ ‬دو‭ ‬تا‭ ‬سوژه‭ ‬را‭ ‬سپردم‭ ‬به‭ ‬بچه‌های‭ ‬دیگه‭.‬
باتعجب‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬مگه‭ ‬امروز‭ ‬اتفاق‭ ‬دیگه‌ای‭ ‬هم‭ ‬افتاده؟
بی‭ ‬حوصله‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬نمی‭ ‬دونم،‭ ‬بچه‌های‭ ‬بالا‭ ‬زنگ‭ ‬زدن‭ ‬و‭ ‬گفتن‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬خبرنگارتو‭ ‬بفرست‭ ‬بیمارستان‭ ‬میلاد. ‬دیگه‭ ‬انقدر‭ ‬سرم‭ ‬شلوغ‭ ‬بود‭ ‬که‭ ‬نپرسیدم‭ ‬چی‭ ‬شده. ‬رسیدی‭ ‬برو‭ ‬بخش‭ ‬عفونی،‭ ‬پیش‭ ‬دکتر‭ ‬حشمت. ‬
کتم‭ ‬را‭ ‬بر‭ ‬می‌دارم‭ ‬و‭ ‬خداحافظی‭ ‬می‌کنم‭.‬

‭***‬

روی‭ ‬تابلو‭ ‬زده‌اند‭ ‬خط‭ ‬زرد،‭ ‬بخش‭ ‬عفونی. ‬راه‭ ‬می‌افتم‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬راهروی‭ ‬پهنی‭ ‬که‭ ‬پرستارهای‭ ‬سفید‭ ‬پوش‭ ‬و‭ ‬مریض‌ها‭ ‬درهم‭ ‬وول‭ ‬می‌خورند،‭ ‬دنبال‭ ‬خط‭ ‬زرد‭ ‬می‌روم‭ ‬و‭ ‬می‌پیچم‭ ‬سمت‭ ‬چپ. ‬درست‭ ‬جلوی‭ ‬پای‭ ‬پوتین‭ ‬ستوان‭ ‬پلیس،‭ ‬خط‭ ‬زرد‭ ‬تمام‭ ‬می‌شود. ‬روی‭ ‬در‭ ‬نوشته: ‬بخش‭ ‬عفونی. ‬دستم‭ ‬را‭ ‬می‌برم‭ ‬به‭ ‬جیب‭ ‬کتم‭ ‬و‭ ‬کارت‭ ‬سپاه‭ ‬فرهنگی‭ ‬را‭ ‬نشان‭ ‬ستوان‭ ‬می‌دهم. ‬نگاهی‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬را باز‭ ‬می‌کند. ‬مثل‭ ‬این‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬بخش‭ ‬را‭ ‬قرنطینه‭ ‬کرده‌اند‭ ‬و‭ ‬همه‭ ‬مریض‌ها‭ ‬را‭ ‬فرستاده‌اند‭ ‬بیرون. ‬سه‭ ‬سرباز‭ ‬و‭ ‬یک‭ ‬گروهبان‭ ‬روی‭ ‬صندلی‌ها‭ ‬نشسته‌اند‭ ‬و‭ ‬ساکت‭ ‬و‭ ‬گنگ،‭ ‬زل‭ ‬زده‌اند‭ ‬به‭ ‬پارکت‭ ‬سفید‭ ‬زمین. ‬از‭ ‬سربازی‭ ‬که‭ ‬چشمش‭ ‬می‌چرخد‭ ‬و‭ ‬نگاهم‭ ‬می‌کند‭ ‬می‌پرسم‭:‬
‭- ‬دکتر‭ ‬حشمت‭ ‬کجاست؟
با‭ ‬دست‭ ‬ته‭ ‬بخش‭ ‬را‭ ‬نشان‭ ‬می‌دهد. ‬پشت‭ ‬اتاقی‭ ‬که‭ ‬شیشه‌ی‭ ‬مات‭ ‬دارد،‭ ‬چند‭ ‬نفر‭ ‬سفید‭ ‬پوش‭ ‬این‭ ‬طرف‭ ‬و‭ ‬آن‭ ‬طرف‭ ‬می‌روند‭ ‬و‭ ‬علامت‭ ‬بزرگ‭ ‬ورود‭ ‬ممنوع،‭ ‬پای‌ام‭ ‬را‭ ‬سُست‭ ‬می‌کند. ‬می‌ترسم‭ ‬مرض‭ ‬واگیرداری‭ ‬پشت‭ ‬شیشه‭ ‬باشد. ‬منتظر‭ ‬می‌مانم. ‬یکی‭ ‬از‭ ‬سفیدپوش‌ها‭ ‬پشت‭ ‬شیشه‌ی‭ ‬مات‭ ‬حرکت‭ ‬می‌کند‭ ‬به‭ ‬سمت‭ ‬در،‭ ‬فاصله‭ ‬می‌گیرم. ‬مرد‭ ‬چاقی‭ ‬بیرون‭ ‬می‌آید‭ ‬و‭ ‬ماسک‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬صورتش‭ ‬بر‭ ‬می‌دارد‭ ‬و‭ ‬ریش‭ ‬پرفسوری‌اش‭ ‬می‌زند‭ ‬بیرون. ‬پشت‭ ‬سرش‭ ‬راه‭ ‬می‌افتم‭:‬
‭- ‬با‭ ‬دکتر‭ ‬حشمت‭ ‬کار‭ ‬دارم‭.‬
سرجایش‭ ‬می‌ایستد‭ ‬و‭ ‬پیشانی‌اش‭ ‬را‭ ‬می‌خارند‭.‬
‭- ‬خودم‭ ‬هستم‭ ‬فرمایش‭.‬
کارت‭ ‬را‭ ‬نشان‭ ‬می‌دهم‭ ‬و‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬از‭ ‬طرف‭ ‬بچه‌های‭ ‬بالا‭ ‬آمدم،‭ ‬برای‭ ‬موردی‭ ‬که‭ ‬امروز‭ ‬پیش‭ ‬آمده‭.‬
راه‭ ‬می‌افتد‭ ‬و‭ ‬دستهایش‭ ‬را‭ ‬تکان‭ ‬می‌دهد‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬خیلی‭ ‬عجیب‭ ‬است‭ ‬تا‭ ‬حالا‭ ‬همچین‭ ‬چیزی‭ ‬نداشتیم‭.‬

به‭ ‬مامورانِ‭ ‬هاج‭ ‬و‭ ‬واجی‭ ‬که‭ ‬نشسته‌اند‭ ‬می‌رسد‭ ‬و لحظه‌ای‭ ‬نگاهشان‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬دوباره‭ ‬راه‭ ‬می‌افتد. ‬در‭ ‬اتاقی‭ ‬را‭ ‬باز‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬پشت‭ ‬میز‭ ‬می‌نشیند‭ ‬و‭ ‬توی‭ ‬کشوها‭ ‬دنبال‭ ‬چیزی‭ ‬می‌گردد. ‬پوشه‌ای‭ ‬را‭ ‬برمی‭ ‬دارد‭ ‬و‭ ‬روی‭ ‬کاغذ‭ ‬چیزی‭ ‬می‌نویسد‭ ‬و‭ ‬امضا‭ ‬می‌کند‭. ‬می‌نشینم‭ ‬روی‭ ‬صندلی‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬حرکت‭ ‬سریعِ‭ ‬دست‭ ‬دکتر‭ ‬نگاه‭ ‬می‌کنم. ‬پوشه‭ ‬را‭ ‬می‌بندد‭ ‬و‭ ‬خودکار‭ ‬را‭ ‬گوشه‌ای‭ ‬پرت‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬کلیات‭ ‬ماجرا‭ ‬را‭ ‬می‌دونی‭ ‬دیگه؟
از‭ ‬کیف‌ام‭ ‬دفترچه‭ ‬خبرنگاری‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬می‌آوردم‭ ‬و‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬نه،‭ ‬فقط‭ ‬اسم‭ ‬شما‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬گفتن‭.‬
دکتر‭ ‬حشمت‭ ‬عینکش‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬می‌آورد‭ ‬و‭ ‬شیشه‌اش‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬گوشه‌ی‭ ‬روپوش‭ ‬پاک‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬این‭ ‬مامورها‭ ‬که‭ ‬توی‭ ‬بخش‭ ‬دیدی‭ ‬امروز‭ ‬صبح‭ ‬یه‭ ‬جوون‭ ‬بیست‭ ‬و‭ ‬چهار‭ ‬پنج‭ ‬ساله‭ ‬را‭ ‬گرفته‭ ‬بودند،‭ ‬نمی‌دونم‭ ‬به‭ ‬چه‭ ‬جرمی،‭ ‬حالا‭ ‬مهم‭ ‬هم‭ ‬نیست،‭ ‬به‭ ‬هر‭ ‬حال‭ ‬انداختنش‭ ‬تو‭ ‬بازداشتگاه‭ ‬کلانتری. ‬چند‭ ‬ساعت‭ ‬پیش‭ ‬در‭ ‬بازداشتگاه‭ ‬را‭ ‬باز‭ ‬می‌کنند‭ ‬و‭ ‬می‌بینند‭ ‬از‭ ‬جوان‭ ‬خبری‭ ‬نیست‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬جایش‭ ‬یه‭ ‬پیرمرد‭ ‬شصت‭ ‬و‭ ‬چند‭ ‬ساله‭ ‬روی‭ ‬زمین‭ ‬دراز‭ ‬کشیده،‭ ‬حالا‭ ‬هم‭ ‬پیر‭ ‬مرد‭ ‬را‭ ‬آوردند‭ ‬اینجا‭.‬
‭- ‬جناب‭ ‬دکتر‭ ‬من‭ ‬دقیقا‭ ‬نفهمیدم‭ ‬چی‭ ‬شده،‭ ‬یعنی‭ ‬جوان‭ ‬فرار‭ ‬کرده؟
دکتر‭ ‬دستی‭ ‬به‭ ‬سرش‭ ‬می‌کشد‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬نخیر‭ ‬آقاجان،‭ ‬این‭ ‬طور‭ ‬که‭ ‬پلیس‌ها‭ ‬می‌گن‭ ‬این‭ ‬پیرمرد،‭ ‬همون‭ ‬جوون‭ ‬۲۴‭ ‬ساله‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬صبح‭ ‬بازداشتش‭ ‬کردند. ‬یعنی‭ ‬از‭ ‬یه‭ ‬صبح‭ ‬تا‭ ‬عصر‭ ‬چهل‭ ‬سال‭ ‬پیر‭ ‬شده‭.‬
دفترچه‌ام‭ ‬را‭ ‬می‌بندم‭ ‬و‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬باور‭ ‬کردنی‭ ‬نیست،‭ ‬شما‭ ‬فکر‭ ‬می‌کنی،‭ ‬این‭ ‬پیرمرد‭ ‬همون‭ ‬جوونه‭ ‬است؟
عینکش‭ ‬را‭ ‬می‌زند‭ ‬به‭ ‬چشمش‭ ‬وانگشتهایش‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬هم‭ ‬قلاب‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬از‭ ‬نظر‭ ‬پزشکی‭ ‬غیر‭ ‬ممکنه،‭ ‬ما‭ ‬همه‌ی‭ ‬آزمایش‌های‭ ‬تعیین‭ ‬سن‭ ‬رو‭ ‬انجام‭ ‬دادیم. ‬این‭ ‬پیرمرد‭ ‬۶۶‭ ‬سالشه،‭ ‬مرض‭ ‬قند‭ ‬داره‭ ‬و‭ ‬باید‭ ‬انسولین‭ ‬بزنه،‭ ‬فقط‭ ‬چیزی‭ ‬که‭ ‬هست‭ ‬حالا‭ ‬بیهوشه‭ ‬باید‭ ‬هوش‭ ‬بیاد‭ ‬تا‭ ‬خودش‭ ‬بگه‭ ‬کی‭ ‬هست‭.
پوشه‭ ‬را‭ ‬می‌گذارد‭ ‬توی‭ ‬کشو‭ ‬و‭ ‬لم‭ ‬می‌دهد‭ ‬در‭ ‬صندلی‭ ‬چرخ‭ ‬دار‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬میز‭ ‬فاصله‭ ‬می‌گیرد‭:‬
‭- ‬فکر‭ ‬کنم‭ ‬جوونه‭ ‬از‭ ‬دست‭ ‬پلیس‭ ‬فرار‭ ‬کرده‭ ‬و‭ ‬حالا‭ ‬هم‭ ‬این‭ ‬استوار‭ ‬و‭ ‬سربازها‭ ‬یه‭ ‬داستان‭ ‬مسخره‭ ‬ساختن‭ ‬که‭ ‬فرماندشون‭ ‬توبیخشون‭ ‬نکنه،‭ ‬تنها‭ ‬چیز‭ ‬عجیب‭ ‬اینِه‭ ‬که‭ ‬تیپ‭ ‬و‭ ‬لباس‭ ‬پیرمرده‭ ‬به‭ ‬سن‭ ‬و‭ ‬سالش‭ ‬نمی‌خوره،‭ ‬کلی‭ ‬خرت‭ ‬و‭ ‬پرت‭ ‬و‭ ‬دستبند‭ ‬و‭ ‬گردنبند‭ ‬بهش‭ ‬آویزون‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬استوک‭ ‬فوتبال‭ ‬هم‭ ‬پاش‭ ‬بود‭.
بلند‭ ‬می‌شوم‭ ‬و‭ ‬کیف‌ام‭ ‬را‭ ‬روی‭ ‬دوشم‭ ‬می‌اندازم‭ ‬و‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬فکر‭ ‬می‌کنید‭ ‬کی‭ ‬به‭ ‬هوش‭ ‬بیاد؟
‭- ‬نمی‭ ‬دونم،‭ ‬انسولین‭ ‬بهش‭ ‬زدیم،‭ ‬قندش‭ ‬که‭ ‬تنظیم‭ ‬بشه‭ ‬به‭ ‬هوش‭ ‬میاد،‭ ‬سه‭ ‬چهار‭ ‬ساعت‭ ‬دیگه،‭ ‬همین‭ ‬حدودها‭.‬

شماره‭ ‬موبایلم‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬دکتر‭ ‬می‌دهم‭ ‬که‭ ‬اگر‭ ‬خبری‭ ‬شد،‭ ‬زنگ‭ ‬بزند‭. ‬از‭ ‬اتاق‭ ‬می‌روم‭ ‬به‭ ‬بخش‭ ‬و‭ ‬کنار‭ ‬استوار‭ ‬که‭ ‬کلاهش‭ ‬رادر‭ ‬آورده‭ ‬و‭ ‬گذاشته‭ ‬روی‭ ‬پایش،‭ ‬می‌نشینم‭ ‬و‭ ‬کارتم‭ ‬را‭ ‬نشانش‭ ‬می‌دهم‭ ‬و‭ ‬می‌پرسم‭:‬
‭- ‬برای‭ ‬چی‭ ‬بازداشتش‭ ‬کرده‭ ‬بودین؟
به‭ ‬سه‭ ‬سربازی‭ ‬که‭ ‬کنارش‭ ‬نشسته‌اند،‭ ‬نگاه‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬مورد‭ ‬منکراتی‭ ‬داشت‭. ‬صدای‭ ‬ضبط‭ ‬ماشینش‭ ر ‬و‭ ‬بلند‭ ‬کرده‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬تو‭ ‬صندوق‭ ‬عقب‭ ‬سی‭ ‬دی‌های‭ ‬غیر‭ ‬مجاز‭ ‬پیدا‭ ‬کردیم‭.‬
‭- ‬توی‭ ‬بازداشتگاه‭ ‬تنها‭ ‬بود؟
صورتش‭ ‬سرخ‭ ‬می‌شود‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬ترس‭ ‬و‭ ‬لرز‭ ‬و‭ ‬انگاری‭ ‬بازجو‭ ‬سوال‭ ‬پیچ‌اش‭ ‬کرده،‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬به‭ ‬خدا‭ ‬من‭ ‬خودم‭ ‬انداختمش‭ ‬توی‭ ‬بازداشتگاه‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬و‭ ‬قفل‭ ‬کردم. ‬اصلا‭ ‬بعدِ‭ ‬اینکه‭ ‬بازداشتش‭ ‬کردیم،‭ ‬ماشین‭ ‬گشت‭ ‬خراب‭ ‬شد، هیچ‭ ‬بازداشتی‭ ‬دیگه‌ای‭ ‬امروز‭ ‬نداشتیم. ‬عصر‭ ‬رفتم‭ ‬بیارمش‭ ‬برای‭ ‬بازجویی‭ ‬دیدم‭ ‬یه‭ ‬پیرمرد‭ ‬با‭ ‬همون‭ ‬لباس‌های‭ ‬جوونه‭ ‬که‭ ‬بازداشتش‭ ‬کردیم‭ ‬روی‭ ‬زمین‭ ‬افتاده‭.‬
آهسته‭ ‬می‌گویم‭:‬
‭- ‬یعنی‭ ‬نمی‌تونه‭ ‬فرار‭ ‬کرده‭ ‬باشه؟
‭- ‬آخه‭ ‬چه‭ ‬جوری‭ ‬فرار‭ ‬کرده‭ ‬باشه،‭ ‬یه‭ ‬اتاق‭ ‬شیش‭ ‬متری‭ ‬بی‌پنجره،‭ ‬قفل‭ ‬هم‭ ‬که‭ ‬سالم‭ ‬بوده،‭ ‬تازه‭ ‬فرار‭ ‬هم‭ ‬کرده‭ ‬باشه‭ ‬پس‭ ‬این‭ ‬پیرمرده‭ ‬کیه،‭ ‬ما‭ ‬که‭ ‬پیرمرد‭ ‬جلب‭ ‬نکردیم‭ ‬امروز‭.‬
سرش‭ ‬را‭ ‬می‌آورد‭ ‬نزدیک‌ام‭ ‬و‭ ‬می‌گوید‭:‬
‭- ‬امروز،‭ ‬روز‭ ‬عجیب‭ ‬غریبیه،‭ ‬آیت‌الله‭ ‬ملکوت‭ ‬رو‭ ‬کشتن‭ ‬و‭ ‬یه‭ ‬سری‭ ‬زن‭ ‬و‭ ‬مرد‭ ‬هم‭ ‬اومدن‭ ‬توی‭ ‬شهر‭ ‬و‭ ‬بین‭ ‬مردم‭ ‬شایع‭ ‬کردن‭ ‬که‭ ‬می‌خواد‭ ‬زلزله‭ ‬بیاد. ‬یه‭ ‬زلزله‌ای‭ ‬که‭ ‬همه‌ی‭ ‬ایران‭ ‬و‭ ‬نابود‭ ‬می‌کنه‭ ‬و‭ ‬فقط‭ ‬بم‭ ‬سالم‭ ‬می‌مونه. ‬الان‭ ‬همه‌ی‭ ‬ما‭ ‬آماده‭ ‬باش ایم‭.‬

بلند‭ ‬می‌شوم‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬چشم‌های‭ ‬ترسیده‭ ‬گروهبان‭ ‬نگاه‭ ‬می‌کنم‭ ‬و‭ ‬بی‌اینکه‭ ‬حرفی‭ ‬بزنم‭ ‬از‭ ‬بخش‭ ‬عفونی‭ ‬می‌روم‭ ‬بیرون. ‬سیگاری‭ ‬می‌گیرانم‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬خودم‭ ‬فکر‭ ‬می‌کنم،‭ ‬ترس‭ ‬از‭ ‬مافوق‭ ‬چه‭ ‬خلاقیتی‭ ‬در‭ ‬دروغ‭ ‬گفتن‭ ‬می‌سازد. ‬ماشین‭ ‬را‭ ‬روشن‭ ‬می‌کنم‭ ‬و‭ ‬می‌روم‭ ‬سمت‭ ‬خانه‭.‬ آفتاب‭ ‬بی‌جان‭ ‬دم‭ ‬غروب‭ ‬افتاده‭ ‬وسط‭ ‬کوچه‭ ‬که‭ ‬می‌رسم. ‬ماشین‭ ‬را‭ ‬پارک‭ ‬می‌کنم‭ ‬و‭ ‬کلید‭ ‬می‌اندازم. ‬چراغ‌های‭ ‬اتاق‭ ‬را‭ ‬روشن‭ ‬می‌کنم،‭ ‬خانه‭ ‬مرتب‭ ‬و‭ ‬تمیز‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬میز‭ ‬ناهارخوری‭ ‬و‭ ‬پیشخوان‭ ‬سنگی‭ ‬آشپزخانه‭ ‬برق‭ ‬می‌زند. ‬خبری‭ ‬از‭ ‬ماندانا‭ ‬نیست،‭ ‬لابد‭ ‬رفته‭ ‬بیرون. ‬کتم‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬می‌آورم‭ ‬و‭ ‬می‌اندازم‭ ‬روی‭ ‬کاناپه‭.‬

دو‭ ‬شاخه‭ ‬گل‭ ‬رز‭ ‬صورتیِ‭ ‬سرحال،‭ ‬توی‭ ‬گلدان‭ ‬و‭ ‬روی‭ ‬میز‭ ‬ناهار‭ ‬خوری‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬کنارش‭ ‬کاغذی‭ ‬تاشده. ‬ماندانا‭ ‬چه‭ ‬خط‭ ‬زیبایی‭ ‬داشته‭ ‬و‭ ‬نمی‌دانستم‭:‬
سعید‭ ‬جانم،‭ ‬همیشه‭ ‬فکر‭ ‬می‌کردم‭ ‬مردها‭ ‬تن‌ام‭ ‬را‭ ‬می‌خواهند‭ ‬و‭ ‬من‭ ‬هم‭ ‬پولشان‭ ‬را. ‬هر‭ ‬وقت‭ ‬که‭ ‬لمس‌ام‭ ‬می‌کردند،‭ ‬چیزی‭ ‬زیر‭ ‬شلوارشان‭ ‬می‌جنبید. ‬هر‭ ‬وقت‭ ‬که‭ ‬من‭ ‬را‭ ‬می‌بوسیدند،‭ ‬بوی‭ ‬تند‭ ‬شهوت‭ ‬توی‭ ‬دهن‌ام‭ ‬می‌پیچید. ‬بعدِ‭ ‬این‭ ‬همه‭ ‬سال‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬اینکه‭ ‬حسابِ‭ ‬مردهایی‭ ‬که‭ ‬بغلم‭ ‬خوابیده‌اند‭ ‬یادم‭ ‬رفته،‭ ‬اما‭ ‬هیچ‭ ‬وقت‭ ‬لذت‭ ‬بوسیدن‭ ‬را‭ ‬نفهمیده‭ ‬بودم. ‬فقط‭ ‬با‭ ‬تو‭ ‬و‭ ‬برای‭ ‬اولین‭ ‬بار،‭ ‬معنی‭ ‬بوسه‭ ‬و‭ ‬نوازش‭ ‬و‭ ‬دست‭ ‬را‭ ‬فهمیدم. ‬اما‭ ‬سعید‭ ‬جان،‭ ‬من‭ ‬نمی‌خواهم‭ ‬تو‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬دخترهای‭ ‬خوب‭ ‬محروم‭ ‬کنم. ‬می‌ترسم‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬عادت‭ ‬کنی. ‬من‭ ‬همیشه‭ ‬هستم‭ ‬ولی‭ ‬خب‭ ‬تو‭ ‬باید‭ ‬یک‭ ‬دوست‭ ‬دختر‭ ‬خوب‭ ‬و‭ ‬قشنگ‭ ‬داشته‭ ‬باشی. ‬من‭ ‬لیاقت‭ ‬دوستی‭ ‬با‭ ‬تو‭ ‬را‭ ‬ندارم. ‬چند‭ ‬روزی‭ ‬می‌روم‭ ‬خانه‭ ‬شیرین‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬محض‭ ‬اینکه‭ ‬خانه‭ ‬پیدا‭ ‬کردم،‭ ‬زنگ‭ ‬می‌زنم‭ ‬و‭ ‬این‭ ‬دفعه‭ ‬من‭ ‬میزبان‭ ‬می‌شوم. ‬به‭ ‬خدا‭ ‬همین‭ ‬چند‭ ‬ساعتی‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬منی‭ ‬و‭ ‬دوستم‭ ‬داری‭ ‬و‭ ‬خوش‭ ‬می‌گذرانی‭ ‬برای‌ام‭ ‬کافی‭ ‬است. ‬همین‭ ‬چند‭ ‬ساعت‭ ‬برای‭ ‬من‭ ‬یک‭ ‬دنیاست. ‬می‭ ‬بوسمت‭ ‬عزیزم‭.‬

همرسانی کنید:

مطالب وابسته