من فرزند نگاه ژرف و روح استثنایی فروغ ام

منصوره اشرافی

دیدگاه

نام حسین منصوری همواره نام فروغ فرخزاد را برایمان تداعی می کند. اما حسین منصوری جدا از اینکه ارتباطی ناگسستنی با فروغ دارد، به عنوان یک شخصیت مستقل، هویت خاص خود را داراست. خاطرات وی و دورانی که در ارتباط تنگاتنگ با فروغ بوده، جزو  چیزهایی است که تنها  ویژه و در انحصار شخص وی است و از این رو،  فرزند خلف مادری می توان دانستش که در اشاعه هر چه بیشتر نام  فروغ تلاش و کوشش داشته است. دی ماه و بهمن ماه یادآور نام فروغ فرخزاد است، بر آن شدم با حسین منصوری به این بهانه گفتگویی داشته باشم، و در نهایت، به  خاطر  پاسخ های صمیمانه اش سپاسگزارم.

آقای منصوری، دوست دارم بدانم که چه تصویر ماندگاری از فروغ همواره  در ذهن دارید؟

ماندگارترین تصویری که من از فروغ در ذهن دارم تصویری ست پر از معما و پیچیدگی که به گمانم تا آخر عمرم هم نخواهم توانست پاسخی زیبنده و قابل قبول برای آن پیدا کنم. من چهل سال این تصویر را برای خودم نگاه داشته بودم و چیزی پیرامون آن نمی گفتم چون می ترسیدم گفتۀ مرا اغراق آمیز بخوانند و سوء تعبیر کنند و حال که پس از گذشت این زمان طولانی سکوت خود را شکسته ام بعضی ها بر من خرده می گیرند که من بیش از اندازه به داستان زندگیم بال و پر میدهم و بیشتر قصد دارم از فروغ بت بسازم و همچنین با حرکت از نام او برای خود کسب اعتبار کنم، غافل از اینکه بت سازی در مرام من نیست، چون می دانم که بت ها روزی خراب خواهند شد، و همچنین در مورد کسب اعتبار هم خوب می دانم که با بالهای شخص دیگری میتوان خود را زینت بخشید، اما نمیتوان پرواز کرد.

تصویر مورد نظر من مربوط می شود به نخستین لحظۀ دیدار من با فروغ. من به همراه مادر، دو خواهر و پدر مجذومم دو سه هفته ای بود که از جذامخانۀ محراب خان مشهد تبعید شده بودیم به جذامخانۀ باباباغی تبریز.  این که چرا تبعید شده بودیم خود داستان دیگری ست که باید در فرصت دیگری آن را برایتان شرح دهم، فقط این را گفته باشم که اگر این تبعید نبود من هرگز با فروغ روبرو نمی شدم و امروز نزد شما نبودم. شش سال از عمرم می گذشت. محیط جدید برایم ناآشنا بود و همه چیز برایم قدری غریب می نمود. مادرم برای این که مرا کمی سرگرم کند تا زیاد به محیط جدید توجه نکنم روزی یک بازی نشانم داد، همان بازی معروف یک قل دو قل را. قلوه سنگ ها را چید روی زمین و با سرعت و مهارت چشم گیری یکی را بالا انداخت و بقیه را از روی زمین جمع کرد. من شدید شیفتۀ مهارت مادرم شدم و شروع کردم به تمرین کردن تا به سرعت و مهارت او برسم. در یکی از روزهای اوایل پاییز سال ۱۳۴۱ همانطور که روی زمین نشسته بودم و سخت مشغول تمرین یک قل دو قل بودم ناگهان شنیدم که صدایی به من گفت: “سلام، اسم من فروغه، اسم تو چیه؟” من تا آن لحظه متوجه نشده بودم که بیگانه ای به حیاط خانۀ ما آمده و با پدرم به گفتگو پرداخته است. حالتی که پس از شنیدن صدا بر من مستولی شد همان حالت مرموزی است که من از وصف آن تا به امروز عاجز مانده ام. صدا که به گوشم رسید سنگی که به بالا انداخته بودم جلوی دیدگانم ثابت ایستاد و بر زمین نیفتاد، تمام سیستم عصبیم ناگهان ایست کرد، گویا ضمیر ناخودآگاهم که به همه چیز آگاهی داشت عمدا از بروز هرگونه واکنش حسی جلوگیری کرد، مبادا اراده دخالت کند و نقشۀ سرنوشت را تحت الشاع قراردهد. در آن حالت برق گرفتی و فلج عصبی تنها چیزی ذهنم را مشغول کرده بود این بود که چرا اسمم یادم نمی آید. تمام فکر و ذکرم روی همین مسئله که چرا نمی توانم اسمم را به خاطر بیاورم متمرکز شده بود. ترس برم داشته بود. فروغ هم گویا از این واکنش غیرقابل پیش بینی جا خورده بود. پدرم که دید پسرش درمانده شده به یاریش شتافت و با همان ادبیات مودبانۀ خود پاسخ داد: “غلام شما حسین.”

آقای منصوری، فکر می کنید نقش فروغ در ایجاد ارتباط شما با ادبیات و هنر چطور و چگونه بوده است؟

به تشخیص من گرایش به عرصۀ هنر، بویژه به ادبیات، گرایشی نیست که شما بتوانید به یاری تربیت به آن جهت بدهید. پیش شرطهای دیگری لازم است که با اکتساب میسر نمی گردند. یکی از تعیین کننده ترین این پیش شرطها دارابودن نگاهی ست که در نفی جهان واقعی و روزمره گی زندگی عادی و همیشگی ریشه دارد، همین نفی است که باعث میشود شما خود را به خطر بیندازید، از جریان اصلی بیرون بزنید و برای آنچه نفی کرده اید جانشینی انتخاب کنید، جانشینی تصنعی و انتزاعی که نامش هنر است. این نگاه باید با شما به دنیا بیاید.

من شش ساله بودم که فروغ مرا به نزد خودآورد. نه سن پایین من و نه زمانی که برای او باقی مانده بود هیچکدام این فرصت را به او ندادند که مرا با جهان هنر آشنا کند. فروغ به نظر من در همان روزهایی که به نزد ما به خانۀ سیاه آمده بود در نگاه آن کودک شش ساله دیده بود که او برای پیوستن به جهان هنر مستعد است. این را هم بگویم که من پیش از آنکه با فروغ آشنا شوم در همان خانۀ سیاه خواندن و نوشتن را بخوبی آموخته بودم، موردی که فروغ را به تعجب واداشت و چه بسا همین مورد باعث شد که به این نتیجه برسد که با کودک مستعدی روبرو شده است که باید او را به نزد خود بیاورد. واقعا که من از این قوۀ تشخیص بی نظیر فروغ و حس قوی او همیشه در شگفت بوده ام.

 ترس‌ ها و آرزو های زندگیتان قبل از درگذشت فروغ و بعد از نبودن فروغ چه بود؟

نمیتوانم در مورد آرزوهایی که قبل از درگذشت فروغ داشتم حرفی بزنم. آرزو برای یک کودک شش ساله و یا ۱۰ ساله مفهوم غریبیست. کودک ۶ ساله در لحظه زندگی میکند و چون هیچ تصوری از گذشته و یا آینده ندارد پس نمیتواند آرزویی هم داشته باشد. ولی یک ترس داشتم و آن هم اینکه تمام مدت می ترسیدم فروغ مرا به خانۀ سیاه بازگرداند. نه به این خاطر که میدانستم آن خانه چه جای خطرناکی بود و یا اینکه از مادر و پدرم روی گردان بودم، نه، بلکه به این خاطر که عاشقانه شیفتۀ مادرخوانده ام بودم و میترسیدم از او جداشوم. من نمی توانم به شما به گویم که برای آن بچۀ شش ساله عشق و شیفتگی چگونه تعریف می شد، هرچه که بود حسی بود بسیار قوی که من شدت آن را حتا در رویارویی با کسی که مرا بدنیا آورده بود هم در خود ندیده بودم. امروز ولی میدانم که آن پسربچۀ شش ساله بدون آنکه خود خبر داشته باشد با استثنایی ترین زن تاریخ ایران روبرو بوده است. پس از درگذشت او هم در آن عالم کودکانۀ خودم آرزو میکردم ای کاش در آن بعد از ظهر ۲۴ بهمن پیش از آن که به مدرسه بروم لاستیکهای ماشینش را پنچر می کردم که نتواند ما را ترک کند و آن اتفاق وحشتناک رخ دهد. امروز هم آرزویی ندارم. فکر می کنم آشنایی با فروغ خود آرزویی بوده که من آن را پیش از آنکه در سینه پرورانده باشم برآورده شده بود. فقط یک نقشه امروز در سر دارم و آن هم به کتابی مربوط میشود که من دربارۀ فروغ به زبان آلمانی در دست نگارش دارم و امیدوارم که روزی به پایان برسد. گاهی احساس می کنم که نگارش این کتاب مهم ترین وظیفه ایست که سرنوشت به من موکول کرده است.

آقای منصوری، هر گاه که صحبت از فروغ شده است چه احساسی داشته اید؟

اگر قادر بودم نام این احساس را برای شما هجی کنم شاید میتوانستم ساعتها در مورد این حس با شما حرف بزنم. ولی افسوس که نمی توانم این حس را تشریح کنم . همچنان که خود او را . گاهی کلمات را در بیان این حس و تعریف وجود و شخصیت او حقیر و بی جان میدانم، به همین دلیل است که نمیتوانم اولین جملۀ کتابم را که سالهاست اندیشۀ نوشتنش را در سر دارم به روی کاغذ بیاورم.

چه زمانی تصمیم گرفتید که در مورد فروغ سخن بگویید و بنویسید و چرا چنین تصمیمی گرفتید؟ آیا این تصمیم شما به خاطر ادای دین به مادر خوانده تان و یا احساس وظیفه بود است؟

گاهی وقتها زمان با بازیهای عجیبش چنان شما را متحیر میکند که یا نامتان را از یاد می برید یا اینکه مجبورتان میکند سکوت کنید و یا بعد از چهل سال سکوتتان را بشکنید و حرف بزنید. سخن گفتن درمورد فروغ، آنهم بعد از سالها سکوت، چیزی نبود که به ارادۀ تام و کامل من انجام پذیرفته باشد . اتفاقات و آشنایی هایی که یکی پس از دیگری در زندگی من رخ داد مرا با لحظه ای مواجه کرد که در آن یک کارگردان آلمانی از من خواست که در مورد زندگی ام و فروغ برایش حرف بزنم . من روزها با خود کلنجار رفتم و هنوز تصمیم قطعی در این خصوص نگرفته بودم تا اینکه اتفاقی افتاد که مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد و ندایی در درونم از من خواست که سکوتم را بشکنم و حرف بزنم . آن اتفاق هم از این قرار بود که کلاوس اشتریگل کارگردان آلمانی فیلم “ماه خورشید گل بازی “به  طور تصادفی  دربین صدها عکس  و کارت پستالی که متعلق به فروغ بود و از طرف برادر فروغ (مهرداد ) در اختیار او قرار داده شده بود کارتی را پیدا کرد که فروغ آن را زمانی که در مونیخ ساکن بود به آدرس دوستی در کلن فرستاده بود و پشت این کارت آدرس محل سکونت خودش را هم نوشته بود، نشانی او بر حسب یک اتفاق عجیب درست آدرس همان خانه ای بود که خود کلاوس اشتریگل بیش از ۳۰ سال است که  در آن زندگی میکند  . اینجا بود که من به این حادثه که نمی توانم اسمش را تصادف بگذارم   اعتماد کردم و روزۀ سکوتم را شکستم . این را هم عرض کنم که دینی که من به فروغ دارم با این  چیزها ادا نمی شود . من در این فیلم فقط حرف زدم ، آنهم بیشتر در مورد زندگی خودم و اتفاقاتی که در این پنجاه و چند سال با آنها مواجه بوده ام . تنها پیامد راضی کنندۀ این فیلم برای من این بود که باعث شد غیر ایرانیها با فروغ و کارهای او اندکی آشنا بشنوند و حس میکنم این تنها یک شروع است برای ادای دین بزرگتری که نسبت به فروغ دارم . همچنین این فیلم باعث شد که ایرانی ها هم با بخشی از سرگذشت فروغ که هیچ اطلاعی از آن نداشتند آشنا شوند.

 چه حرکت و رفتاری و یا چه کلمه و جمله و یا حرفی از فروغ، در خطاب به شخص شما، در ذهنتان مانده است و هرگز فراموشش نکرده اید؟

ببینید، من در کنار فروغ هرگز چیزی نمی گفتم. من او را فقط تماشا میکردم. حتا هیچ وقت نتوانستم او را مادر خطاب کنم، اگرچه که خودش اصرار داشت او را به این نام بخوانم. خودش هم در مورد من نه با کسی صحبت کرده و نه چیزی جایی نوشته است. خوب میدانسته است که سرگذشت حیرت آوری را نصیب من کرده که نتایج آن بعدها مشخص خواهد شد. درنتیجه همه چیز را به زمان موکول کرده است.

آیا بعدها پس از مرگ فروغ، نگاهتان به او به عنوان نگاه فرزند به مادر بود یا نگاه یک انسان با هویت مستقل به فروغ به عنوان شاعر و هنرمند؟

همانطور که در بالا هم اشاره کردم من در زمان حیاتش به او به چشم مادر نگاه نکردم. بعدها دیدم که از او بعنوان مادرخواندۀ من یادمی کنند و از من بعنوان فرزندخوانده. راستش من بدرستی معنی این نوع نسبت داده ها را نمی فهمم. چیزی که عجیب است فقط این است که شباهتهایی بین ما هست که همخونی این شباهتها را پدید نیاورده، بلکه خویشاوندیی از نوع دیگری مسبب آن بوده که من اسمش را نمیدانم.  من خود را بیشتر فرزند نگاه ژرف و روح استثنایی او میدانم.

فکر می کنید مفاهیم شعر فروغ  پیچیده است یا ساده؟ و آیا اصولا فروغ مبادرت به بیان ساده و صریح احساساتش در قالب شعر کرده یا اینکه مفاهیم  پیچیده ای را بیان می‌کند؟

به عقیدۀ من فروغ مثل هر هنرمند جاودانۀ دیگری زبان طبیعت را خوب درک کرده است . با طبیعت یکی بوده و به معنای واقعی “حرف لحظه ها را می فهمید”ه است. این دسته از هنرمندان مثل خود طبیعت حرف میزنند. زبان طبیعت زبان فاخرانه ای نیست .زیبایی سحر انگیز دارد . شکوهی که در سادگی یک گل است ، عظمتی که در ساد گی آسمان است و هر ببننده ای را تسخیر میکند  و انسانی که با طبیعت و این شکوه یکی میشود ناخودآگاه به زبان مادری طبیعت حرف میزند . ساده اما با شکوه . ساده ولی عمیق. ساده ولی حیرت انگیز!

به نظر شما اگر فروغ زنده بود و می‌خواست درباره‌ی شما و شخصیت شما و کتابهایتان نظر بدهد، چه می‌گفت؟

تنها چیزی که می توانم بگویم این است که فروغ همان حرفی را میزد که به آن ایمان داشت. او بارها در مورد شاعران ومنتقدان زیادی نظر داده است و درست همان چیزی را گفته است که از آنها سراغ داشته و به آن مومن بوده . اگر تمجیدی کرد و یا کار کسی را ستایش کرد نه تملقی در آن بود و نیازی به این اعتبارات مصنوعی داشت . مطمئنا در مورد من هم همان حرفی را میزد که  میدانست شایستۀ من و یا درخور من است. من که نمی توانم به جای او حرف بزنم . اگر می توانید کاری کنید که زمان را به عقب برگردانید این سوال را از خود او بپرسید. فقط اگر موفق شدید این کار را انجام دهید خبرم کنید تا چرخهای آن ماشین را پنچر کنم!

به عنوان یک هنرمند، به نظر شما تاثیر فروغ بر روند جریان هنر چه بوده و آیا تلاش برای نشان دادن این تاثیر چقدر موثر  بوده است؟

نشانه های این تاثیر را در دو مورد مجزا می توان بررسی کرد . مورد اول که به نظر من مهمتر است مربوط  میشود به جنسیت فروغ . زنانه گی فروغ . فروغ با حضور خود در واقع جانی دوباره به حضور زن در ادبیات فارسی بخشید . ما قبل از فروغ هم شاعران زن موفق و قدرتمند دیگری داشتیم ولی حضور فروغ و شاید بهتر است بگویم کیفیت و چگونگی حضور او تاثیری بر ادبیات زنانه ما گذاشت که کسی نمی تواند ساده وبی خیال از کنار آن بگذرد. زنی جسور با نگاهی ژرف و شهامتی ستودنی در جامعه ای شروع به حرف زدن کرد که از بوم و برش تنها صدای مرد به گوش میرسید و صلابت و شفافیت این صدا به گونه ای بود که مردان آن دوره و حتی دوره های بعد را نیز شگفت زده کرد. تاثیر دیگری که فروغ در ادبیات فارسی ما گذاشت در سبکی بود که او برای بیان مفاهیمش انتخاب کرده بود. سرودن در قالبی غیر کلاسیک و ادامۀ جریانی که نیما بنیانگذارش بوده. در آن دوره شاعران زیادی از این قالب استفاده کردند و خیلی هاشان خوش درخشیدند و امروزه جزو افتخارات ادبیات فارسی هستند. به اعتقاد من حضور زنانۀ فروغ ، آنهم زنی آگاه و جسور و پیشرو فصل تازه ای را در ادبیات ما گشود که تاثیرات آن هنوز جاری و دنباله دار هست.

این که دیگران چقدر در بیان این تاثیرات موفق بوده اند باید بگویم که هر کسی در حد وسع و توان خود کوشیده که این تاثیرات را آنچنان که بایسته و شایستۀ آن است نشان دهد ولی گسترۀ این تاثیرات نامحدود است و نمی توان آنرا در یک بستر زمانی خاص تحلیل و یا اندازه گیری کرد. بررسی این تاثیرات شبیه اندازه گیری و بررسی خط بازیست که یک سر آن ناپیداست و تا بی نهایت ادامه دارد.

حس بازیگر باحس تماشاگر  متفاوت است. هر چند که فیلم خانه سیاه فیلمی مستند بوده که در آن بازیگر  حرفه ای وجود ندارد. می خواهم از شما بپرسم اکنون که به خودتان در آن فیلم نگاه می کنید چه احساسی نسبت به حسین منصوری خانه سیاه است، دارید؟

من این فیلم را هرگز نمیخواستم ببینم. دلیل دارد. فروغ چند ماه بعد از آمدن من به خانه اش فکر میکرد که من گذشتۀ خود را فراموش کرده ام و نمیدانم پدر و مادر واقعی ام چه کسانی هستند. درصورتی که من هیچ چیز را فراموش نکرده بودم و خوب میدانستم از کجا و از چه خانواده ای می آیم. به گمانم آن خویشاوندی روحی که در بالا به آن اشاره کردم چنین تصوری را در فروغ برانگیخته بود. یک روز هم که یکی از دوستان فروغ از فیلم پرسید و از خانواده ام فروغ به هیجان آمد و با اشارۀ چشم و ابرو که از نگاه من پنهان نماند از او خواست که سکوت کند. او کودکی را میدید که خیلی خوب و بدون کوچکترین احساس بیگانگی در کنارش زندگی می کرد و طوری هم زندگی میکرد که گویی از خودش متولد شده است. من سالها با حرکت از آن واکنش فروغ به خواستۀ او وفادار بودم و نمیخواستم فیلم را ببینم. اما سالها بعد، در سی و سه سالگی و در یک دوران بحرانی در زندگیم، ناگهان به خودم آمدم و شدیدا احساس بی ریشگی و بی هویتی کردم. حتا به راهی که تا آن زمان رفته بودم و در عرصۀ ادبیات تلاشهایی کرده بودم بدبین شدم. اوضاع روحی ام روز به روز رو به وخامت می گذاشت. تا این که یک روز شنیدم که ندای درون از من میخواهد که فیلم را ببینم. فیلم را که دیدم خیالم آسوده شد، چرا که متوجه شدم که من در شش سالگی به خواستۀ فروغ نام چهار چیز قشنگ را در فیلمش برده بودم و باید همچنان به راهم ادامه بدهم. به جرات میتوانم بگویم که فیلم فروغ مرا نجات داد.

آیا این را دوست دارید که نام شما همواره با نام فروغ پیوند خورده است؟ آیا  فکر نمی کنید که نام فروغ همانند سایه ای بر وجود شما افکنده شده و  شما را در بر گرفته است؟

ببینید، من در کارهایی که انجام داده ام به نام خودم و در بعضی موارد حتا به نامهای مستعار کارهایم را منتشر کرده ام. از آنجایی که فرزند او نیستم این امکان را داشتم که مستقل عمل کنم. و این که نام فامیلم منصوری است و نه فرخ زاد به استقلال من بیشتر کمک کرده است، موردی که برای مثال در مورد خواهر بزرگ فروغ یعنی پوران صدق نمی کند. یادم می آید که فروغ یک شب به من گفت که میخواهم اسمت را عوض کنم. من منظورش را نفهمیدم. چند اسم را پیشنهاد کرد که از میان آن همه فقط اسفندیار یادم مانده است. بعد دید که بچه هیچگونه عکس العملی نشان نمیدهد چون دلیلی برای این تعویض نام  پیدا نمیکند. در آخر گفت میخواهی اسمت را بگذارم طوطی، و من خوشم آمد و گفتم بله. بالاخره خودش متوجه شد که بچه هیچ تصوری از اسم و تعویض آن ندارد، و بدرستی هم ندارد، و از خیرش گذشت. بعدها سرهنگ فرخ زاد میخواست اسم فامیلم را عوض کند و بگذارد فرخ زاد که من به احترام مردی که پدر من بود و وقتی که فروغ خواست فرزند دل بندش را از او بگیرد به او گفت: “خانم فرخ زاد من انسانی مومنم، یعنی به خدا اعتقاد دارم، ولی اگر خدا هم پایین بیاید و بخواهد فرزندم را بگیرد به او نخواهم داد، ولی به شما او را می دهم، ببرید” اجازه ندادم که سرهنگ نام فامیلم را تغییر دهد. نه، من خود را در سایۀ نام فروغ نمی بینم، من خودم را در معنی نامش بازمییابم که نور است و روشنایی. و تا زمانی که فروغ نامش بر من می تابد میکوشم که فرزندخوانده ای لایق برای او باشم. پیوند نامهای ما بقول خودش پیوند سست دو نام نیست.

به نظر شما فروغ بیشتر از همه تحت تاثیر  چه چیز  هاو یا چه کسانی بوده است؟

فروغ یک شاعر الهامی یا بقول فرنگی ها اسپیراتیو بود. احتیاجی نداشت که تحت تاثیر کسی باشد. او فقط تحت تاثیر نگاه، حساسیت و صداهای درون خودش بود که الهام بخش شعرهایش بودند.

به نظر شما فروغ بیشتر از همه از چه چیزی رنج می‌برد و چرا؟

شاعر بخاطر حساسیت فزون از اندازه اش همواره در رنج است. اگر به شعرهایش دقت کنید بخوبی میتوانید با رنج هایش آشنا شوید. برای مثال شعر عروسک کوکی. فروغ در این شعر به یک سری از فعالیتهای پوچ و عبثی که زن ایرانی به آنها مشغول است اشاره دارد. عقب افتادگی فرهنگی جامعۀ ایران موردی نبود که او با بی تفاوتی بتواند از آن بگذرد. بدتر از همه بعنوان زنی که برای اولین بار میخواسته حسها و دریافتهایش را در قالب کلام ابراز کند هرروزه از بدفهمی و سوء تعبیر محیط پیرامونش و آن همه صفتهای زشتی که به او می بستند در عذاب بود. حتا از جامعۀ به اصطلاح روشنفکری زمان خودش هم مصون نبود. به فریادهایی که در شعر تنها صداست که می ماند گوش کنید. این شعر پس از آنکه یک سری از روشنفکران شعرش را در مجلۀ فردوسی اروتیک و حتا تختخوابی خوانده بودند نوشته شده است. او حتا از ساده اندیشی جامعۀ ایران و اینکه همه نشسته اند و دست روی دست گذاشته اند و منتظرند کسی در مقام ناجی بیاید و آرزوهای نصفه نیمه شان را برآورده کند درد میکشید و کوشید خطر این گونه ساده اندیشی را در شعر کسی که مثل هیچ کس نیست مطرح کند، ولی ساده اندیشی تا آن اندازه ریشه در ضمیر جامعه داشت که این شعر که  به زبان طنز نوشته شده اصلا فهمیده نشد و بسیارانی خیال کردند و هنوز هم خیال می کنند که فروغ نیز مثل خودشان  ظهور نجات دهنده ای را انتظار می کشیده است  و بدتر از همه این که فروغ با آن حساسیت فوق العاده و قوۀ قوی سنجش اش به روشنی می دید که جامعۀ زمان خودش به سرعت هرچه تمام تر به سوی یک فروپاشی فاجعه آمیز پیش می رود. منظورم شعر آیه های زمینی است. او در این شعر بروز فاجعه را پیش بینی می کند و درست هم پیش بینی می کند چرا که دیدیم جامعه منفجر شد و همه به خون هم تشنه شدند. این موردی نبود که روح او را آزرده نسازد.

 علایق شخصی فروغ در زمانی که زنده بود و شما در کنار او بودید چه بود؟

علاقۀ فروغ فقط به هنرش بود و بس.

چه چیزی بیشتر از همه موجب نگرانی و اضطراب شما می‌شود؟

این که نتوانم کتابی که به زبان آلمانی دربارۀ فروغ در دست نگارش دارم به پایان برسانم.

نویسنده‌ و شاعر مورد علاقه‌تان کیست؟ امروزه کتاب‌های کدام نویسنده‌ها را بیشتر می‌خوانید؟

من بجز چند شاعر ایرانی که همه آنها را می شناسیم به چند نویسنده و شاعر غیرایرانی هم علاقۀ وافری دارم که کارهایشان را تا آنجایی که می توانستم به فارسی برگردان کرده ام. از آن میان میتوانم به پل سلان، رزه آوسلندر، فرناندو پسوآ، امیل سیوران و پاتریک زوسکیند اشاره کنم. در حال حاضر هم کمتر کتابهای ادبی و بیشتر کتابهایی پیرامون فیزیک کوانت، ذرات بنیادی، ستاره شناسی و پیدایش کیهان میخوانم.

* سایت ادبی دیدگاه پرونده مفصلی در سال ۱۳۸۹ از مطالب تازه و قدیمی در باره فروغ تهیه کرده است که می توانید فهرست آن را در وبلاگ خانم اشرافی در اینجا بیابید.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته