راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

آخرالزمان در شعر فروغ فرخزاد

علی طهماسبی

آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت

اگر بشارت مسیح را در مورد آخرالزمان در باب بیست و چهارم انجیل متی خوانده باشی و سوره‌‌ی تکویر را نیز در قرآن دیده باشی، و با شعر فروغ هم اندکی آشنایی داشته باشی، بعید است که رابطه‌ی “آیه‌های زمینی” فروغ را با آن دو متن مقدس در نیابی.

به گمان من، یکی از گویاترین تاویل‌ها از رسیدن به نقطه‌ی پایان در این روزگار که ما هستیم، در “آیه‌های زمینی” فروغ دیده می‌شود. تصویرهایی که فروغ در شعر خود می‌آورد، بیشتر مانند بیان رؤیایی سهمگین است که انگار همین دیشب به خواب شاعر آمده است. احتمالا به همین جهت اغلب افعال در آیه‌های زمینی فروغ به صورت ماضی آمده، در حالی که همه‌ی این وقایع مربوط به زمان حال و تا حدودی پیشگویی وقایع ویرانگری است که نه در جهان فیزیک، بلکه در روان جمعی آدم‌ها در شرف تکوین است. از این جهت شباهت بسیاری دارد به رؤیاهایی همچون رؤیای حزقیال که در مجموعه‌ی عهد عتیق آمده است.

از برخی جهات دیگر، تصویرهایی که در آیات زمینی آمده، بسیار شبیه تصویرهایی است که در آیه‌های آسمانی مسیح در باب بیست و چهارم انجیل متی آمده بود اما با چند چرخش اساسی. در انجیل، نقطه‌ی پایان در زندگی زمینی، با ظهور نجات دهنده‌ای که در آسمان ظاهر خواهد شد پیوند داده شده است، ولی در نگاه فروغ آن ایده‌ی آسمانی هم به نقطه‌ی پایان خود رسیده است. یعنی پایان فرا رسیده، در حالی که نجات دهنده‌ در گور خفته است.[۱] این برای جامعه‌ای که هنوز به بلوغ اندیشگی نرسیده، و مدام نجات دهنده‌ای را آه می‌کشد، مواجهه‌ای سهمگین با نقطه‌ی پایان است.

آنچه در نگاه اول، آیه‌های زمینی فروغ را با آیه‌های آسمانی مسیح مرتبط می‌کند، استفاده‌ی فروغ از همان تعبیرات و ادبیاتی است که در متون مقدس در باره‌ی رسیدن به نقطه‌ی پایان آمده است، از سرد شدن و خاموشی خورشید آغاز می‌کند، از طغیان و تراکم شب در پنجره‌های پریده رنگ، و اینکه راه‌ها ادامه‌ی خود را در تیرگی‌ها رها می‌کنند.

پیش از روزگار ما، کاروان‌ها، برای طی طریق در شب، راه خود را با شناختی که از آرایش ستارگان در آسمان داشتند پیدا می‌کردند. فرو پاشی ستارگان در پیام عیسی مسیح و همچنین در سوره‌ی تکویر، یکی هم می‌تواند تمثیلی باشد از سرگردانی آدمیان در ادامه‌ی راه زندگی. احتمالا فروغ با بهره گرفتن از همان تمثیل است که می‌گوید:

راه‌ها ادامه‌ی خود را در تیرگی‌ها رها کردند.

وقتی نقطه‌ی پایان، همراه با تولد ایده‌ی تازه‌ای نباشد، به معنای تاریک شدن آینده‌ است. و به تعبیر فروغ: دیگر کسی به عشق، کسی به فتح و هیچکس به هیچ چیز نیاندیشید.

به نظر می‌رسد فروغ، بیشتر دل در گرو روانِ جمعی دارد، احتمالا همین دغدغه‌ی سوسیالیستی از یکسو و آسیب دیدن روانِ جمعی از سوی دیگر، او را  به وحشت می‌اندازد. از هم گسستن روان جمعی در یک جامعه، حاصلی جز غارهای تنهایی ندارد و در این غارهای تنهایی است که گوهر عاشق شدن گم می‌شود. هیچ کس در اندیشه‌ی هیچ چیز نیست. در همین غارهای تنهایی است که بیهودگی زاده می‌شود، حتی برای روشنفکران هم رسالتی باقی نمی‌نماند:

چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده  گاههای الهی گریختند
و بره های گمشده‌ی عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت‌ها نشنیدند

در این میان، مردمان معمولی، یا به تعبیر فروغ «گروه ساقط مردم» که شاید همان بره‌های گمشده‌ی عیسی در بهت دشت‌ها شمرده شوند، تکیده و دل‌مرده، در زیر بار جسد‌هاشان، از غربتی به غربتی دیگر می‌روند. انگار در این هوای گس مسموم، برای مردم عادی زندگی جز این نمی‌تواند باشد:

گاهی جرقه ای ، جرقهء ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند

پیش از این در کلام عیسی مسیح در باره‌ی روزگارِ سخت نقطه‌ی پایان آمده بود که:

«و بسا انبیاء دروغزن ظاهر شده، بسیاری را گمراه کنند.»[۲]

همین مضمون را فروغ با تصویرهایی به روز شده اما ریشه دار در آیینه‌ی اسطوره‌ها این‌گونه بیان می‌کند:

در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگ‌ها و تصاویر
وارونه منعکس می‌گشت
و بر فراز سرِ دلقکان پست
و چهره‌ی وقیح فواحش
یک هاله‌ی مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می‌سوخت

آنچه رؤیای فروغ را به یک رؤیای پیامبرانه شبیه ساخته، گذشته از تصاویر اسطوره‌ای، سوگواری او برای پرنده‌ی غمگینی است که از قلب‌ها گریخته:

خورشید مرده بود
و هیچ‌کس نمی‌دانست
که نام آن کبوتر غمگین
که از قلب‌ها گریخته ایمان است

مهمترین تفاوت آیه‌های زمینی فروغ با آیه‌های آسمانی مسیح، در  این بود که در رؤیای فروغ، نجات دهنده‌ای از آسمان ظهور نخواهد کرد، تنها یک چیز هست که شاید، بتواند افق تازه‌ای را بگشاید:

آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟

«صدای زندانی» مفهومی چند پهلو و به مقتضای شعر بودنش دارای ایهام است. در عین حال شاید بیشتر اشاره به صدای خود شاعر است که در این فضای هول جایی برای واگویه پیدا نمی‌کند، همه به غارهای تنهایی خود گریخته‌اند، کسی را دغدغه‌ی دیگری نیست، کسی را دغدغه‌ی آن کبوتر غمگین که از قلب‌ها گریخته نیست. انگار چیزی مثل خلاء  فضا را پر کرده و مانع رسیدن صدای آدم‌ها به یکدیگر شده است.

«شکوه یأس» نیز ترکیبی تکان دهنده است. این یأس آگاهانه‌ای است که آدمی به آن می‌رسد، دل بریدن از همه‌ی امیدهای واهی برای نجات، پذیرفتن این بسی باشکوه‌ می‌نماید. به ویژه آنکه آدمی از خود فراتر آمده و دل در گرو رهایی و نیکبختی دیگران هم داشته باشد. در همین یأس آگاهانه و نا امید شدن از همه‌ی ایده‌های موجود است که شاید راهی به روشنایی گشوده شود.

 

[۱] – «نجات دهنده در گور خفته است» مربوط به شعر دیگری از فروغ است که در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» آمده است

[۲] – متی، باب ۲۴، آیه‌ی ۱۱

همرسانی کنید:

مطالب وابسته