راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

از پریناز و سهراب؛ شاعر و مرگ

مسعود بهنود

جلسه رونمایی از کتاب شعر دختری جوان بود؛ پریناز فهیمی که از تهران آمد به لندن و دو سال قبل ناگهان به توموری در مغز مبتلا شد. بیست ماه جنگید، شعر گفت و رفت. جلسه ترحیم و یادبود نبود. به خواست خودش، که هر کس او را دیده بود هنوز در حیرت و حسرت از آن دل بی تاب و بی باک است، به جشنی مبدل شد.

احمد پوری نویسنده و مترجم صاحب نام که در حقیقت بانی جمع آوری کتاب شعر پریناز بودند از او گفت و چه شیرین، جمشید برزگر و غزل مصدق که پریناز را ندیده بودند شعرهایش را شکافتند و نشان کردند و آقای آبیز شاعر و منقد هم نیز. حسن صلحجو هم جلسه را گرداند و در میان جا در جا از شعرهای کتاب خش خاش های بی الف هم خواند .

اما برای ما حاضران شیرین ترین زمان موقعی بود که خانم دکتر زهرا رضایی مادر پریناز سخن گفت. ساده و صمیمی و برگوینده حال های آن که مرگ را پذیرفته و به تومورش هم نام شاعرانه داده بود. بعد فیلمی هم به نمایش درآمد که او را تا آخرین لحظات نشان می داد. وقتی که شعر می خواند و وقتی که روی تخت بود و با خنده پیام می داد و وقتی که دوربین را دور اتاقش در بلندایی در تهران گرداند.

پریناز در جاجای شعرهایش نشان می داد که زندگی را دوست دارد اما حقیقت را هم پذیرفته و در فرصتی که داشت با همت مادر و پدری که همه محبت ها را نثارش کردند خوش زیست و حالا انبوهی کاغذ و کتابچه در خانه پدری یادگار گذاشته است. این جلسه قرار نبود کسی را به اشک بیاورد و قرار بود یادبود زندگی پسندی باشد برای کسی که بود و نبودش موجب شد که یک خیریه هم شکل گیرد به نام “خورشید”، برای کمک به همه کسانی که چون پریناز باید کوتاهی عمر را به خوبی بگذرانند، نه فقط ایرانیان از همه منطقه.

از جلسه ای چنین پربار بیرون زده بودم زیر باران یکریز و همه تصویر آن دختر جوان و چهار دیداری با او که شرحش را گفتم، با نقش چشمان شفافش در نظرم بود، که مرگ را به سخره گرفت و تکه هایی از شعرهای آخرین روزهایش در ذهنم می چرخید. در خیال شعر و مرگ بودم ، و شاعر و مرگ که سریده شدم به ماجرای مرگ باورنگردنی سهراب رحیمی شاعر در شهر آرام مالمو. باور کردنی نیست با آن عکس ماشینی که بدن شاعر درش سوخته بود ، چنان که جز زغالی، انگار مانده از اجاقی، بر سر جاده نمانده بود. چگونه به آزیتا خانم قهرمان شاعر خوب باید تسلیت گفت. من که نتوانستم.

در این فکرها بودم. که دیدم علی باباچاهی شاعر شعری نقل کرده از سهراب رحیمی. و زیرش نوشته مرگ شاعران تکذیب نمی شود. غزلی از آن که رفته است.

آن جا دو بیت دیدم که همه خیال هایم را درباره او و پریناز و اصولا شعر و مرگ یا شاعر و مرگ معنا بخشید. مطلع غزل این است: مهاجر شب هجرم، صدام بی اثرست/ کسی مرا نشناسد که سایه در گذرست

و دو بیتی که اشاره صریح به مرگ دارد:

چو مرده ای متحرک، به وقت غیب غروب
کنار جسم خودم ، روح خسته در گذر است

زمانه قصد قصاص شمایل من داشت
هم آشیانه ی ترسم ، که چشم بر شرر است

تصویر بالا پریناز فهیمی است، دو سالی پیش در حال شعرخواندن در سواز، همین جا که حالا یادش بود.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته