بدون آموزش نمی‌توان حرفه‌ای شد؛ گفتگو با کاوه فولادی نسب

 حامد حبیبی
روزنامه ایران

کاوه فولادی نسب، هم داستان نویس و مدرس داستان نویسی است و هم مترجم و مدرس معماری. او چند سالی است که برای تکمیل تحصیلات عالیه اش به آلمان رفته ولی طی همین سال‌ها در انتشار کتاب‌های ادبی در ایران فعال و پرکار بوده است. ترجمه چهار جلد کتاب «حرفه؛ داستان نویس» درباره نوشتن، و ترجمه رمان «بئاتریس و ویرژیل» نوشته یان مارتل - نویسنده‌ کانادایی – از کارهای قابل توجه او با همکاری مریم کهنسال نودهی است. او جزو گروهی است که بانی برگزاری خیریه‌ای برای محرومان شده است. این خیریه که عواید حاصل از فروش کتاب‌های ۲۰ نویسنده را در اختیار نیازمندان قرار می‌دهد، در فروشگاه نشر ثالث برگزار شد. گفت‌و‌گوی ما را با کاوه فولادی نسب بخوانید.

برای معرفی شما باید بنویسیم «کاوه فولادی‌نسب، نویسنده ایرانی مقیم آلمان» یا «کاوه فولادی‌نسب، نویسنده مهاجر مقیم ایران»؟
هر دوشان خوبند و مهم‌تر اینکه گذشته از خوب بودن درست هم هستند. بستگی دارد به خلاقیت خودت… اما گذشته از شوخی باید بگویم که من خودم را مهاجر نمی‌دانم و راستی‌راستی مهاجر هم نیستم. هرچه باشد مهاجرت تعریف و اصول و اسلوبی دارد که من به هیچ وجه درآن جا نمی‌شوم و دوست هم ندارم جا بشوم. من فکر می‌کنم بیشتر آدمی هستم که مشمول پدیده «چندمکانگی» است؛ کمی این‌جاست، کمی آن‌جا و سعی می‌کند زیست در دو فرهنگ متفاوت را تجربه و زیبایی‌ها و زشتی‌های هر دو را از نزدیک لمس کند. یک چیزی شبیه همان که قدیم‌ترها در ایران بهش می‌گفتند «ذوحیاتین»؛ یک‌جور موجود دوزیست.

فکر می‌کنی تا کی می‌توانی به این زیستن در دو مکان ادامه دهی؟
تا هروقت که شرایط بیرونی اجازه‌اش را به من بدهد. بعد از این همه سال زندگی چندمکانه، حالا -هم در تهران و هم در برلین- کلی دوست و خاطره و ریسمان هست که مرا بند خودش می‌کند. اما شرایط بیرونی‌ای هم وجود دارد که از تصمیم و اراده من خارج است؛ مثل -چنان که افتد و دانی- امکانات مالی و اقتصادی و مسائل قانونی اقامت در سرزمینی دیگر و ویزا و غیره. البته این هم هست که هرچه تارهای سفید لابه‌لای موهایم بیشتر می‌شوند، تمایلم هم به ثبات بیشتر می‌شود و امروز -مثلاً- ترجیحم این است که به‌جای شش ماه خارج از ایران بودن، سه ماه را بیرون باشم و بقیه را توی تهران زندگی و کار کنم.

به‌عنوان نویسنده این زندگی در دو مکان با شرایطی کاملاً متفاوت تأثیری در نوشتنت نمی‌گذارد؟
چرا، تأثیرهای زیاد و متفاوت… قبل‌ترها وقتی بیرون از ایران بودم، نمی‌توانستم داستان بنویسم (که کار خلاقه است و عاطفه و احساس تویش نقش اساسی دارد)، برای همین بیشتر ترجمه می‌کردم یا یادداشت و مقاله و نقد ادبی می‌نوشتم. اما بتدریج این برایم حل شده، حالا می‌نویسم و اتفاقاً احساس می‌کنم این چندمکانگی دارد اثر مهمی روی صحنه آرایی (چیدمان) داستان‌هایم می‌گذارد. تأثیر دیگر این است که در سرزمینی دیگر من تجربه‌هایی را از سر می‌گذرانم و چیزهایی را می‌بینم که بعضی‌هایش در ایران و شهرم -تهران- ممکن نیست و نویسنده جز تجربه‌های زیسته‌اش چه چیز دیگری در چنته دارد؟ تنوع زیست نویسنده، بی‌بروبرگرد روی آثارش تأثیر می‌گذارد؛ همان‌طور که روی اندیشه و هستی‌شناسی‌اش. این روزها دارم روی رمانی کار می‌کنم که اگر نیامده بودم برلین، بعید بود بروم سراغش یا اصلاً بعید بود برایم تبدیل به مسأله‌ای شود که بخواهم به این شکل در رمانی روایتش کنم… اسمش را گذاشته‌ام «برلینی‌ها».

  فکر نمی‌کنی از زبانت یا از مسائل روز و جریان جاری و حال‌وهوای کشورت دور شده‌ای و این ممکن است به داستان‌نویسی‌ات لطمه بزند؟
من از ایران دور نشده‌ام. وقتی در برلینم، ساعتی از روزم را اختصاص می‌دهم به ایران و تهران و برعکس وقتی تهرانم بخشی از اوقاتم صرف دنبال کردن آلمان و برلین می‌شود. برای همین هیچ احساس دوری از کشور و شهرم را ندارم. البته گاهی در برلین دچار ملال می‌شوم و دلم برای تهران تنگ می‌شود (تهرانی که برای من یعنی خانواده‌ام، دوستانم، شاگردهایم، خاطره‌هایم و هر چیز دیگری که در زندگی‌ام ردپایی گذاشته)، اما کمتر پیش می‌آید که در تهران دچار ملال شوم.

داستان‌نویسان شناخته‌شده ما که از کشور مهاجرت کرده‌اند، اغلب کار چشمگیری در خارج از ایران از آنها ندیده‌ایم. علت را در چه می‌دانی؟ و آیا اصولاً موافق این حرف هستی؟
اگر قید «اغلب» در جمله‌ات نبود، موافق نبودم؛ چون در میان آثاری که نویسنده‌های خارج از ایران نوشته‌‌اند، گه‌گاه کارهای شاخصی هم بوده؛ نمونه‌اش رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها»ی رضا قاسمی که کار خیلی‌خوبی است و حالا هم که ۱۵ سالی از انتشارش می‌گذرد، هنوز کهنه نشده. اما چند نکته هم دارم برای تکمیل حرفم… درباره علت که پرسیدی… علتش یکی این است که ادغام فرهنگی/اجتماعی ایرانی‌های مهاجر با جوامع میزبان معمولاً‌ خوب نیست؛ و گرچه در کشورهای مهاجرپذیری مثل امریکا و کانادا و استرالیا بهتر است، اما در اروپا حال‌ و روز بسیار اسفناکی دارد. خب تا وقتی در یک جامعه درگیر نشوی، ادغام نشوی، همبسته نشوی، معلوم است که جا نمی‌افتی و پیشرفتی هم به آن صورت در انتظارت نیست. من همیشه از خودم می‌پرسم که چطور نویسنده‌های مهاجر سرزمین‌های دیگر از هند گرفته تا شوروی سابق و اروپای شرقی توانسته‌اند خارج از کشورشان هم نویسنده‌های موفقی -حتی موفق‌تری نسبت به زمان اقامت در کشور خودشان- باشند، اما ایرانی‌ها نمی‌توانند. این مسأله می‌تواند موضوع یک پژوهش جامعه‌شناسی باشد. یک سؤال هم دارم ازت. نه اینکه بخواهم جوابی بدهی. فقط می‌خواهم مطرحش کنم. می‌گویی «اغلب کار چشمگیری» از داستان‌نویسان مهاجر ندیده‌ای. سؤال من این است که مگر در این سال‌ها نویسنده‌های توی ایران کار چشمگیری کرده‌اند؟ ریشه‌های اصلی این بی‌برگ‌وباری را جای دیگری باید جست، نه در پدیده‌ای مثل مهاجرت.

تا به حال فکر کرده‌ای که به زبانی غیر از فارسی داستان بنویسی؟
فکر که  کرده‌ام اما عمل نه!

گرایشت به سمت ترجمه ربطی به این مسأله مهاجرت ندارد؟
ربط مستقیم که نه. پیش از آنکه چندمکانگی‌ام شروع شود، سراغ ترجمه رفته بودم. خیلی سال پیش در مصاحبه‌ای با وب‌سایت مرور گفتم و حالا دوباره‌گویی می‌کنم: ترجمه به نظرم یک‌جور تعهد اجتماعی است؛ گاهی آدم با متنی یا کتابی مواجه می‌شود که حیفش می‌آید فقط خودش آن را بخواند و رفقایش در ایران از آن بی‌بهره بمانند. این‌طوری‌هاست که من و همسرم، که بیشترِ ترجمه‌های‌مان مشترک است، به امر ترجمه نگاه می‌کنیم و سراغش می‌رویم.

در مورد ترجمه «بئاتریس و ویرژیل» که بتازگی چاپ شده، برای ما بگو.
«بئاتریس و ویرژیل» را یان مارتل -نویسنده کانادایی- نوشته. پیش‌تر «زندگی پای» را ازش خوانده و فیلمش را هم دیده بودیم. نویسنده استخوان‌دار و اندیشمندی است. سال ۲۰۱۰ که در مالزی بودیم، کتابش منتشر شد. خریدیم و خواندیم و بلافاصله تصمیم به ترجمه‌اش گرفتیم. خب با وسواسی که من و همسرم داریم، بالاخره سال گذشته کتاب را تحویل نشر چشمه دادیم و تازگی‌ها کتاب در تهران منتشر شده و گویا با استقبال خوبی هم روبه‌رو شده.

پیش از این مجموعه چهارجلدی «حرفه: داستان‌نویس» را ترجمه و چاپ کرده بودید. فکر می‌کنی این کتاب فقط به درد حرفه‌ای‌ها می‌خورد یا خوانندگانی که دوست دارند برای دل خودشان بنویسند هم می‌توانند از آن استفاده کنند؟
«حرفه: داستان‌نویس» مجموعه چندوجهی و جامعی است؛ هم به درد نویسنده‌های حرفه‌ای می‌خورد، هم برای نویسنده‌های تازه‌کار مفید است، هم نویسنده‌های آماتور می‌توانند ازش استفاده کنند و هم حتی کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای و البته هرکدام در سطحی متفاوت از دیگران می‌توانند از آن بهره ببرند.

می‌دانم در همان زمان اندکی که در ایران هستی، کلاس‌های داستان‌نویسی برگزار می‌کنی. فکر می‌کنی چقدر آموزش می‌تواند از علاقه‌مندان نویسنده بسازد؟ یعنی سهم آموزش را در نویسنده شدن یک فرد چقدر می‌دانی؟
خیلی زیاد… چند وقت پیش مقاله‌ای در روزنامه‌ای نوشتم و اسمش را گذاشتم «پیشابقراطیانِ داستان و نقد». در آن مقاله این موضوع را مطرح می‌کردم که تا پیش از بقراط، مردم یونان -مانند مردم سایر سرزمین‌های هم‌عصرشان- اعتقاد داشتند که بیماری (صرفاً) نتیجه حلول ارواح خبیثه در کالبد انسان و تسخیر آن است. آنها بیمار را به پرستشگاه‌ها می‌بردند و بر او اوراد می‌خواندند، تا ارواح خبیثه دست از سرش بردارند و از جسمش بیرون بروند. بقراط بر این تصورات خط بطلان کشید و گفت بیماری پدیده‌ای است طبیعی و درمانش نه از راه ورد و طلسم که با شیوه‌های علمی و عقلانی امکانپذیر است. کافی است نگاهی به پشت سر -به تاریخ- بیندازیم و فراوان برهه‌ها و موقعیت‌های مشابهی را ببینیم که در آنها مقوله‌هایی که امروز بدیهی شده‌اند، تابوهایی بوده‌اند که گاه شکسته شدن‌شان به قیمت جان آدم‌ها تمام شده. دست‌به‌دامن ارواح نشدن در طب امروز دیگر امری بدیهی است، اما کارخانه تابوسازی انسان در اطراف و اکناف دنیا مدام مشغول تولید است… خب شاید عجیب باشد -اما حقیقت دارد- که عده‌ای از نویسندگان و منتقدان ایرانی وجود دارند -«هنوز» وجود دارند- که آموزش «فن نویسندگی» را نه‌تنها امری غیرمفید که در شکلی رادیکال‌تر پدیده‌ای مخرب و زهری مهلک می‌دانند که بکارت اندیشه نویسنده و حساسیت سنسورهای عاطفی‌اش را مخدوش و مسموم می‌کند. این رفقا به همان شیوه یونانیان پیشابقراطی اعتقاد دارند که خلق ادبی (صرفاً) نتیجه الهامات غیبیه و جوشش‌های درونی است. البته من منکر جوشش درونی نویسنده نیستم و معتقدم یکی از زیبایی‌های خلق ادبی همین کشف و شهود اسرارآمیز است. اما انکار آموزش -دروغ چرا- از آن چیزهایی است که هیچ‌وقت نتوانسته‌ام درکش کنم. مگر می‌شود بدون آموزش (چه آکادمیک، چه تجربی) حرفه‌ای شد؟ این درست که تاریخ ادبیات مدرن چند نمونه معدود را پیش روی‌مان می‌گذارد، اما این نمونه‌ها چنان انگشت‌شمارند که آشکارا استثنایی‌اند و نمی‌شود وجودشان را حمل بر قاعده کرد… خلاصه حرفم می‌شود اینکه آموزش شرط کافی نیست، اما بی‌تردید شرط لازم است.

چقدر در روز برای فعالیت در شبکه‌های اجتماعی وقت می‌گذاری؟ و وجود این شبکه‌ها را مانعی بر سر راه کتاب خواندن مردم می‌دانی یا خیر؟
شاید حدود یک‌ساعت یا کمی بیشتر. شیوه کار من این‌طور است که ۵۰ دقیقه کار می‌کنم و ۱۰ دقیقه استراحت. بیشترِ این استراحت‌ها - و البته نه همه‌شان- را در شبکه‌های اجتماعی می‌گذرانم؛ که می‌شود مثلاً روزی هشت وعده ۱۰ دقیقه ای. وجود این شبکه‌ها در کم‌کتاب‌خوانی مردم نقش دارد؛ اما فکر نمی‌کنم نقش عامل یا کنشگر داشته باشد، بیشتر نقش کاتالیزور یا تسهیلگر دارد و البته اظهارنظر دقیق‌تر در این باره را باید یک جامعه‌شناس فرهنگی انجام دهد که در زمینه شبکه‌های اجتماعی و فواید و آسیب‌های آن هم تخصص و مطالعه داشته باشد، نه من.

چقدر در روز کتاب می‌خوانی؟ و آخرین کتابی که خواندی چه بود؟
کار دانشگاهی من پژوهش و مطالعه در حوزه‌های شهری است، بنابراین از یک منظر بیشتر ساعت‌های روز را مشغول خواندنم؛ خواندن متون جامعه‌شناسی و مطالعات شهری و سیاست و اقتصاد. اما اگر منظورت مطالعه ادبی و داستانی است، باید بگویم به‌طور متوسط چیزی بین دو تا سه ساعت. گاهی –که مشغول نوشتن اثری هستم- این زمان کمتر می‌شود و گاهی که فراغ خاطر بیشتری دارم، بیشتر.

با توجه به جریان سریع زندگی امروز و بی‌حوصلگی مخاطبان، اگر کسی بخواهد در طول عمرش فقط یک کتاب ایرانی و یک کتاب غیرایرانی بخواند، کاوه به او چه کتاب‌هایی را پیشنهاد خواهد کرد؟
ترجیح می‌دهم از جواب دادن به این سؤال مشخص طفره بروم. از یک طرف معتقدم هرکسی سلیقه و زیست خودش را دارد و هیچ دلیلی ندارد که همه آدم‌ها از یک کتاب مشخص لذت و بهره مشابه ببرند. از طرف دیگر وقتی مسأله اینقدر آخرالزمانی می‌شود که کسی فقط یک کتاب می‌تواند بخواند، من با خودم فکر می‌کنم شاید بهتر باشد همان یکی را هم نخواند! اما می‌توانم جور دیگری جوابت را بدهم. یک کتاب هست که روی من خیلی تأثیر گذاشته و چیزی حدود ۱۶ سال است که به همه پیشنهاد خواندنش را می‌دهم. البته این هم هست که من توی سن‌وسال خاصی این کتاب را خوانده‌ام و به همین دلیل هم خیلی روی مسیر زندگی و اندیشه‌ام تأثیر گذاشته: «بیگانه»، نوشته آلبر کامو؛ بگذار بگویم آلبر کاموی بزرگ.

با توجه به اینکه در کار ترجمه هم هستی و از کتاب‌های روز دنیا باخبری، چه کتاب یا کتاب‌هایی را به خوانندگان ما توصیه می‌کنی که به فارسی ترجمه نشده‌اند؟
یکی A Spool of Blue Thread نوشته آن تایلر و یکی هم Let Me Be Frank with You نوشته ریچارد فورد.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته