محمود کویر
فرجام نافرجامیها، نوشته محمود کویر
انتشارات H & S Media
این کتاب در چهار بخش فراهم آمده است:
در بخش نخست نگاهی داریم به اندیشه و خرد ایرانی و بن مایه های اندیشگی آنچه در تاریخ کرده ایم و بارش بر دوش ماست و در کوچه های امروزمان نیز حضور دارد.
بخش دوم پایان کار خاندان ها و شاهان و امیران این سرزمین است که چگونه از پای درآمدند و چرا!
بخش سوم نیز نگاهی است به فرجام کار کسانی چون یک سفیر و یک وزیر. این سه بخش اما پیوندی نهانی با هم دارند. چرا در توفان رویدادها داس مرگ بر این خوشه ها فرود آمد. این امروز اولاد و از تبار کدام گذشته است.
بخش چهارم نیز داستان دو شهر است و سرگذشت و سرنوشتشان. شاید حضور در آیینه ی پریشان این فرجام های همه نافرجام، راهی به سوی آینده بگشاید.
در آمد
تاریخ یعنی که: نه فراموش میکنم و نه اجازه میدهم که فراموشم کنند.
چو گویی کلاه خرد دوختم
همه هر چه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
آینده باید بر دوش گذشته گذاشته شود، نه این که بار گذشته را بر دوش کشد. با تاریخ هر آنچه را که از گذشتگان بازمانده از چنگ نابودی میرباییم و زندگی دیگری میبخشیم. گذشته با زنجیر به دست و پای امروز بسته است و کلید آن در دستان آینده است. ما گذشته را از دستان مرگ میرباییم تا تنها به سوی آینده نرویم. تاریخ حضور در آیینهی پریشان گذشتههاست.
ما در تاریخ در جستجوی چراها و دغدغههایی هستیم که با روان آدمی دست به گریبان بوده است. در میان ویرانههای غرق در اندوه و رنج و امید و آرزو در جستجوی خرد و فضیلت هستیم.
تاریخ، حکایت پریشانیها، سرگشتگیها، جدالها و عشقهای انسانی است.
کار تاریخنگار، کشف ارزشهای انسانی موجود در تاریخ و فرهنگ است. واکاوی گذشته برای برگرفتن ارزشها و بررسی آنهاست تا به کار آینده بیاید. بازیافت خرد از دست رفته است.
تاریخ سرزمین ما اما پیوستگی ندارد. بریده بریده است. جزیره جزیره است.
تاریخی به شمشیر شرحه شرحه. این نه تنها کار بیگانگان بل کار خودیها نیز بوده است. این اولاد طبیعت و جغرافیای ماست و از پستان تاریخ ما نوشیده است. بر این خاک بالیده و در خود و دیگران در آویخته است. جنگلی که یادگارها از زخم تبرداران خویش و بیگانه بر پیکر دارد. زربفتی به تیغ تاریخ از هم دریده!
و من بر سر آنم تا از نخهای بریده بریدهی این بافته جامهای ابریشمین ببافم.
تاریخ و سرگذشت ما از سرنوشت ما جدا نیست. یادبودهای ما ارزشهای شکنندهای هستند که ناگزیریم از آنها نگهداری کنیم.زیرا که زندگی ستیزی است با فراموشی.
برای نوشتن تاریخ باید آزادی داشته باشی تا گذشته را به موضوعی برای شناخت بدل کنی. نه فراموش کنی و نه پروانه دهی تا فراموشت کنند. جهان وامدار تاریخ پر افتخار ماست. بشناسیم و بانگ برداریم: جهان بیا تماشا!
این کتاب در چهار بخش فراهم آمده است و گرچه همواره خوشهچین استادان و قلمفرسایان ارجمند پیش از خویش بودهام و از این گریزی و گزیری نیست، اما نگاه من است به آنسوی مهتابی مدارک و اسناد.
اما روش کار من در این کتاب تازه است. کنکاشی است در نگرشی نو به تاریخ. ساده و روان تا به کار همگان آید. تا شاید به کار آید. اما هرچه هست نگاهی است نو به روایت تاریخ. حضور در تاریخ است و بر این باورم که داستان و افسانه و استورههای ما راویانی راستگوتر از تاریخ ما هستند تا فلان تاریخ نویسی که در بهمان دربار میزیست و روایت فتحالفتوح خودکامهای را مینگاشت.
جهان نو میشود و راهی نیست جز نگاهی دیگر:
نوبت کهنه فروشان درگذشت
نوفروشانیم و این بازار ماست
نگاهی به گذشته با تمام سایه روشنهایش برای نو شدن. نو شدن دمبدم
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
نو شدن دیدن. نو شدن اندیشه. نو شدن طبیعت. نو شدن راه و رفتار. نو شدن کار و کردار. ما مثل الماسیم که باید تراش بخورد. ما مانند آینهایم که باید صیقل بخوریم و نو و پاکیزه بشویم:
ما شاخ گلیم، نی گیاهیم
ما شیوه ترّ و تازه خواهیم
باور ندارم که در تاریخنگاری میتوان و باید تماشاگر بود. من راوی عاشق این سرزمین شاید تاریخنگار به آن سان که میشناسیم نباشم. چه باک. خنیاگر تاریخم. پیش چشمانم همواره عشق به انسان و تاریخ و فرهنگ این دیار بوده است، بی که بخواهم در دام این یا آن قدرت بیفتم و این قلم در خدمت خودکامهای یا خودکامگی در آورم بل که کوشیدم آنچنان که آن عاشق دلاور و دانا سرود:
آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش
عشقت بنهم به جای مذهب در پیش
تا کی دارم عشق، نهان در دل خویش
مقصود رهم تویی، نه دین ست و نه کیش
اما در این راه نیز نخواستم خنیاگری باشم که تنها ستایشگر افتخارات تاریخی است. به فراز و فرودها و کژ و راستیها تا آنجا که توانستم نگاه کردم، زیرا بر این گمانم که این تاریخ باید آینه در دست داشته باشد تا به کار آید و تصویر راست به تماشا بگذارد.
یا این که بر آن نبودم تا بار تمام کژیها و کاستیها را بر دوش بیگانگان و تبهکاریهای مغول و تازی بیندازم و من تاریخی خویش را بی اندکی اشتباه و ناروایی بر تخت بنشانم و ستایشش کنم بل که تنها و تنها خواستم تا راوی حاضر صحنههای تاریخ باشم.
دیگر این که در جهان من و جهان امروز مرزی نیست مگر مرز انسانیت و عشق. همه انسانیم، از شرق و غرب و سیاه و سپید و زن و مرد… بر هر آیین و کیش و زبان و نژاد. آنچنان که مولانا سرود:
گفتم: زکجا یی تو! تسخر زد و گفتا: من
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که: رفیقی کن بامن که منت خویشم
گفتا که: بنشناسم من خویش ز بیگانه
و آخر سخن این که امیدوارم این کتاب آنچنان باشد که سزای این بیت از مولوی:
سرّ هزار ساله را، مستم و فاش میکنم
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین…