علی صدیقی
شهروند
شیکاگو کیداچی
یک ژاپنی در ایران
رشت: ایلیا، ۱۳۹۰
در سال ۲۰۰۵ جایزه بزرگ انتشاراتی Hekitensha در کشور ژاپن به کتابی تعلق گرفت که دستمایه نویسنده اش خاطرات زندگی بیست ساله او در ایران بود. خانم شیگاکو کیداچی (حقیقی) نویسنده کتاب “آنجا ایران است” (در ایران با عنوان یک ژاپنی در ایران) در سال ۱۹۶۵ به دنبال مخالفت خانواده اش برای ازدواج او با یک جهانگرد جوان ایرانی، با او به یک معبد در شهر توکیو پناه برد و با حضور یک راهب، با محمد حسین حقیقی (طاهر غزال) پیمان زندگی بست. شیگاکو سال بعد پس از اتمام تحصیل دانشگاهی خود به همراه همسرش به ایران رفت و قریب بیست سال در شمال ایران، در شهر رشت زندگی کرد.
کتاب “آنجا ایران است” که توجه خوانندگان کتاب در ژاپن و جایزه ناشرش را برای نویسنده اش به ارمغان آورد دومین کتاب شیگاکو کیداچی درباره ایران است. کتاب اول او با نام “آسمان خزر ارغوانی است”سه سال پس از بازگشتش به ژاپن، در سال ۱۹۸۷ منتشر شد.
شیگاکو کیداچی پس از ترک ایران در سال ۱۹۸۴، به کار در کمپانی توشیبا بازگشت که در ایران نیز در شعبه آن در شهر رشت اشتغال داشت. او به مدت شش سال نیز در دانشگاه “تاکوشوکو” در شهر توکیو زبان فارسی تدریس کرد و پس از آن بازنشسته شد، اما کار در زمینه معرفی فرهنگ ایرانی و زبان فارسی را با مسئولیت ترجمه (زیرنویس) ژاپنی فیلم های شاخص سینمای ایران از جمله فیلم های ”باشو غریبه کوچک”، “طعم گیلاس”،”رنگ خدا”و “بید و باد”را برای نمایش در تلویزیون و سینما، دنبال کرد.
شیگاکو کیداچی پس از نشر کتاب “آنجا ایران است” به زبان ژاپنی، توانست متن آن را در ۱۷۹ صفحه به فارسی برگرداند و با طراحی دو تصویر خاطره انگیز خود از ایران، برای رو، و پشت جلد کتابش، آن را با کمک انتشارتی ایلیا در شهر رشت در سال ۱۳۹۰ منتشر کند.
شیگاکو کداچی سال ۱۹۸۴ به همراه سه فرزندش: سپنتا، پوپک و هرمزدیار ایران را ترک کرد و یک سال بعد همسرش در توکیو به آن ها پیوست.
همه چیز از المپیک توکیو آغاز شد
پنجاه سال قبل، جوان ایرانی بلند قامت و خوش چهره ای که شیگا، این دختر ژاپنی را به ایران کشاند، در زمان خود از پرشورترین چهره های هنری و ادبی گیلان بود. از ماجراجویی اش نیز همین بس که در بیست و شش سالگی پس از استعفا از گویندگی رادیو و فروش کتاب های کتابخانه اش، سفر به دور دنیا را آغاز کرد و سه سال بعد، در سال ۱۹۶۵ در پارک خلوتی در شهر توکیو در برابر دختر دانشجوی ژاپنی، شیگاکو کیداچی که چند کلمه فارسی بلد بود قرار گرفت و از ادامه سفر باز ماند. در همان دیدار عشق میان طاهر غزال و شیگاکو کیداچی چنان شعله کشید که طاهر برای خواستگاری شیگا از خانواده اش، رهسپار شهرکی در ۲۰۰ کیلومتری توکیو شد. جوان ایرانی هر چند با مخالفت خانواده و تهدید محترمانه خواستگار غریبه با شمشیر سامورایی موروثی پدر بزرگ شیگا، با دست خالی از خانه بیرون آمد، اما از خواسته اش کوتاه نیامد و چند روزی پس از آن، دور از چشم خانواده کیداچی، با حضور یک شاهد راهب در یک معبد، با شیگا ازدواج کرد و آنگاه تا پایان تحصیل دانشگاهی همسرش در ژاپن ماند و سال ۱۹۶۶ با او به سمت ایران حرکت کرد.
بیست سال پس جنگ جهانی دوم و آسیب های عمیق ژاپن به خصوص با بمباران اتمی، این کشور توانست با برگزاری بزرگترین جشنواره جهانی ورزش در توکیو، پیشرفت های شگرفش را به جهانیان نشان دهد و از این طریق روحیه ملی زخم دیده خود را بازسازی نماید. المپیک ۱۹۶۴ ژاپن تنها بازگشت آشتی جویانه ی نمادین با جهان نبود، این رویداد بزرگ بر گوشه های مختلف زندگی مردم این کشور نیز تاثیر ماندگاری بر جا گذاشت. زندگی آینده ی شیگاکو کیداچی دختر بیست ساله ژاپنی که در آن زمان دانشجوی سال دوم دانشگاهی در شهر توکیو بود به تاثیر از همین رخداد رقم خورد:
“سال ۱۹۶۴ چشمان جهان به توکیو دوخته شده بود و مردم ژاپن هم از طریق ورزش، با کشورهای دیگر جهان آشنا می شدند. در همان روزها من دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم و با دو دوست صمیمی ام مثل همیشه در شهر قدم می زدیم، حرف می زدیم و می خندیدیم. ما سه نفر به جز زبان انگلیسی، فرانسوی را هم به عنوان زبان دوم خارجی انتخاب کردیم و با هم شکست خوردیم. آن روز در شیبویا مرکز توکیو سه بازیکن خارجی دیدیم. جرات سه نفره بود که توانستیم با آن ها حرف بزنیم. از کجا آمدید؟ نماینده کدام کشورید؟ چه ورزشی می کنید؟ زبان آن ها شبیه فرانسه بود ولی فرانسه نبود. آن ها نماینده کشور ایران بودند.”
آن روز شیگا به همراه دو دوست دیگرش، سه ورزشکار ایرانی (یک وزنه بردار و دو شناگر) را به یک رستوران دعوت کردند و هر چند ورزشکاران به توصیه مربیانشان از خوردن غذا سر باز زدند، اما زبان فارسی آن ها در گوش شیگا “نشست و بیرون نمی رفت.” پس از آن شیگا به دنبال کتاب مرجع فارسی گشت و در کتاب فروشی بزرگ آمازون یک کتاب کوچک راهنمای فارسی پیدا کرد و چند کلمه فارسی یاد گرفت.” آن جشن ورزش جهانی در چشم بهم زدنی به پایان رسید، تابستان تمام شد. پاییز هم تمام شد. در زمستان آخر سال، ما سه دوست صحبت می کردیم که در روزهای تعطیل سال نو کاری بکنیم. هر سه ما تازه بیست ساله شده بودیم و سیگار کشیدن قانونی بود، اما احساس گناه هنوز در ما بود. یکی محل سیگار کشیدن را گفت، یکی دیگر سیگار خریدن را قبول کرد و سومی نگهبانی می داد. در پشت پارک “یویوگی” حین انجام جرم، نگهبان ما گفت: آمدن، آمدن، خاموش کن! دو نفر خارجی بودند که یک راست به طرف ما می آمدند. دو خارجی از ما پرسیدندکه راه خروجی کجاست؟ گفتیم همراهی تان می کنیم. در طول راه پرسیدیم از کجا و کی به ژاپن آمدند. یکی گفت از هند و دیگری که قد بلند بود گفت از سرزمین پرشا، آمده و تازه دیروز به ژاپن رسیده است. پرشا؟ من پرسیدم شما ایرانی هستید؟ جوان قد بلند گفت: بله. چند کلمه فارسی که تازه یاد گرفته بودم را به زبان آوردم: یک، دو، سه، چهار، پنج… . چشم جوان ایرانی گرد شد و به من نگاه کرد. پرسید: چرا؟ چرا فارسی می دانید؟ از کیفم کتاب زبان فارسی را درآوردم و نشانش دادم. کتاب را ورقی زد، خندید و گفت، این کتاب یادگیری فارسی نیست، پر از غلط است. اگر فارسی زنده را می خواهید یاد بگیرید، من حاضرم به شما یاد بدهم. در این لحظه زنجیر محکم دوستی سه نفره ما برای همیشه پاره شد. قرار گذاشتیم فردای آن روز همدیگر را ببینیم. فردای فردای آن روز هم همین طور. حالا زنجیر من با جوان ایرانی بسته شده بود.”
سفر به ایران
کتاب یک ژاپنی در ایران، در شش فصل از آشنایی و دلدادگی، سفر به ایران، خاطرات سال های زندگی در شهر رشت، آیین های ایرانی، ادبیات و تاریخ ایران موضوعات خانوادگی و بازگشت به ژاپن سخن می گوید. از آن جا که این کتاب برای خواننده ژاپنی نوشته شده، دو فصل از آن؛ فصل سوم”کشور ادبیات؛ ایران” و فصل پنجم “سه بار حمله بیگانگان” هر چند مانند فصل های دیگر از زبانی ساده و بی پیرایه بهره می برد برای خواننده فارسی زبان ممکن است از تازگی برخوردار نباشد. به نظر می رسد موضوعات آمده در این دو بخش در وهله اول برای آشنایی دانشجویان دانشگاهی که خانم گیداچی در آن زبان فارسی تدریس می کرد نوشته شده است. با این وجود معرفی هر شاعر کلاسیک ایرانی و چگونگی آشنایی نویسنده با جایگاه آنان چون تنیده در شنیده ها و خاطرات نویسنده از همسرش و دیگران بیان می شود می تواند برای مخاطب فارسی هم دارای کشش باشد، اما فصل های دیگر کتاب که بر پایه خاطرات و تجربه زندگی در ایران شکل یافته از ویژگی منحصر به فرد و جذابی برخوردارند. در فصل اول کتاب، ورود به ایران، خواننده با حساسیت ها و نخستین یادمانده های فردی غریب که از سرزمینی دور دست برای زندگی وارد ایران شده، می تواند آشنا شود: ”همسرم همین که خاک ایران (در فرودگاه زاهدان) به پایش خورد، مرد دیگری شده بود. در حرکتش نیرومندی و قدرتی سرشار بود که تا آن لحظه ندیده بودم. هوای زاهدان خشک و دور بر فرودگاه بدون درخت بود. سطح کره ماه را برایم تداعی می کرد. نکند به ستاره ی دیگری رسیده ایم؟ یک لحظه چنین نگرانی ای به مغزم خطور کرد. … مادر و خواهران همسرم یکی یکی با چشمان خواب آلود آمدند. به طرف همسرم می پریدند، همدیگر را می بوسیدند. دست های مرا می گرفتند و صورت مرا می بوسیدند. بوس، بوس، بوس … در شب دوم سفرم به ایران فهمیدم به کشور بوسه ها وارد شده ام. برادر همسرم درگوشه باغ یک کبوتر خانه داشت با حدودا پنجاه کبوتر. این همه کبوتر برای چه؟ “هوا می ده.” برای چه؟ من نمی فهمیدم.”
زندگی در ایران
فصل زندگی در ایران به خاطر تجربه اقامت خانم شیگاکو در شهر رشت بیش از همه به خاطراتش از آن شهر مربوط است. اماکن عمومی، چهره های شناخته شده شهر، سینما ها، رفتار مردم، آیین های ملی و مهمانی های خانوادگی و نیز دور هم نشینی های شاعران و شعرخوانی ها و بحث های ادبی دوستان همسر نویسنده در دهه چهل شمسی، این فصل را به خواندنی ترین بخش کتاب تبدیل کرده است: ”مردم گیلان برنج می خورند و ماهی، گاه ماهی شور کرده را پهلوی برنج می گذراند. بعد از غذا چای می نوشند. از خودم می پرسیدم این ها شبیه چه کسانی هستند؟ و به خودم جواب می دادم شبیه ژاپنی ها! … روز جمعه برنامه سینما رفتن داشتیم. جلو سینما رادیوسیتی، محل معاشرت مردم بود. اکثر فیلم های رادیوسیتی آمریکایی بود. هنرپیشه های آمریکایی خیلی تمیز فارسی صحبت می کردند و معلم فارسی من بودند. جوان ها و خانواده ها با لباس های شیک قبل از شروع فیلم با هم گپ می زدند و شاد بودند. در ایران صندلی عقب سینما بهترین جا محسوب می شود. مردم وقتی آشنایی را می دیدند از صندلی خود بلند می شدند و دست به سینه می گذاشتند و به هم سلام می کردند. سپس چراغ سالن سینما خاموش و سرود ملی نواخته می شد. عکس شاه تمامی پرده سینما را اشغال می کرد. همه ی مردم یک جا بلند می شدند. این همه دنگ و فگ برای دیدن یک فیلم؟”
از ظریف ترین نکاتی که از رفتار و روحیه شاعران و روشنفکران ایرانی، از آن سال ها در ذهن نویسنده ژاپنی کتاب باقی مانده مواردی است که در صفحات ۴۶ و ۷۳ کتاب از آن یاد می شود: به خانه های دوستان دعوت می شدیم. سلام و علیک های سنگین، غذاهای رنگین و صحبت های گرم تا دیر وقت شب ادامه داشت. بعد از صحبت های گرم حرارت جمع که بالا می رفت، خواندن شعر شروع می شد. شعر! این دیگر برای چه بود؟ … دوستان همسرم بیشتر یا نویسنده بودند یا شاعر. البته شاعری شغل آن ها نبود که از این راه درآمد داشته باشند. روزها کار خود را انجام می دادند و شب ها که جمع می شدند، همدیگر را “شاعر” صدا می کردند. هر کدام وقتی ”شاعر” صدا می شد، صورتش سرخ می شد، اما معلوم بود که به این لقب افتخار می کند.”
اما نکته جالب این که بی آن شیگاکو به تاثیر آن مناسبات اشاره کند، خود طبع شعرش را پس از به دنیا آوردن پسر دومش (هرمزدیار) می آزماید: ”پسر دو رگه بالدارم/ تو را دیدم، فهمیدم برای چه اینجا هستم/ هرچه خواسته بودم به من داده شد/ از این بیشتر چه می خواهم؟…”.
این شعر شیگا احتمالا پاسخ شعر همسرش است که چند سال پیش تر پس، بعد از به دنیا آمدن دخترشان سروده بود: ”باری، بخشید بعد بانگ موذن / در صبح دم هیجده، ماه بهمن/ یک دختر چون مرغ سلیمان زیبا/ نامش کردم به فال خوش، پوپک من.”
ریشه های ایرانی فرزندانم
نگارش فارسی کتاب یک ژاپنی در ایران را شیگاکو کیداچی در سال ۲۰۰۶ به پایان برد. تا آن زمان ۲۲ سال از ورود بچه های او به جامعه ژاپن گذشته است و بنا به یادآوری شیگا، فرزندانش خیلی زود، جذب مناسبات، زبان و اجتماع کشور مادری خود شدند، حتی پسر بزرگشان “سپنتا که تا کلاس چهارم یا پنجم دوازده جلد کتاب شاهنامه را خوانده بود”. با این وجود یکی از فصل هایی که با دقت پژوهشی و وسواس بیشتری نگارش یافته بخش ”ریشه های خانوادگی شوهرم” در کتاب است. این توجه نشان می دهد که تاریخ خانوادگی و بازیابی و شناخت ریشه های فرزندانش برای شیگاکو از اهمیت ویژه ای برخوردار است. این که بعد ها فرزندان او و نوه هایش بدانند از کجا آمده اند: ”سرزمین لرستان هزار جور مرا به شوق می آورد. ایرانیان مردم لرستان را “لر” صدا می کنند. پدران بچه های ما لر هستند.”
طاهر غزال (محمدحسین حقیقی) از پدری با اصالت لر نهاوندی و مادری با تبار آذری قفقاز (در صفحه ای از کتاب آمده است که مادر بزرگ مادری همسر نویسنده، طوبا خانم، دختر عموی ستارخان و باقرخان بوده است) در شهر بابلسر مازندران زاده شده و از چهار سالگی به دلیل مهاجرت پدرش به شهر رشت، در آنجا پرورش یافت. از ماجراهای دیگر در ریشه های خانوادگی در می یابیم که پدر بزرگ طاهر غزال، همسرش طوبا را از اطراف باکو به بابلسر آورده و ازدواج کرده، و بعدها هنگامی که طوبا حدود سی سال داشته شوهرش در دریا غرق می شود و پس از چند سال یک جوان لهستانی (وایره واجیسلاو) که در آن مناطق به شغل نقشه کشی راهسازی اشتغال داشته عاشق طوبا می شود. جوان لهستانی مسلمان می شود و با نام “ولی الله خان” با طوبا ازدواج می کند.
بعد از انقلاب
فصل پایانی کتاب به دلایل ترک ایران، از جمله شرایط تغییر یافته اجتماعی، حجاب، زنان، مسئله جنگ و در نهایت به روزهای آغازین زندگی خانوادگی در ژاپن اختصاص دارد: نمی دانستم انقلاب چه رنگی ست، خواندن کتاب یا مطالعه ی تاریخ هم چیزی به انسان یاد نمی دهد. انقلاب چیزی است که باید تجربه کرد. حالا می فهمم کنار گذاشتن کار (اخراج از کار) یکی از شکل های انقلاب است. همسرم که شهردار کوچصفهان بود پیش از آن که کسی از او بخواهد از کارش استعفا داد. کتاب های درسی بچه ها عوض شد. من هم روسری سر کردم. زمانه ما را به کجا می کشید؟ در ساعت پخش سریال های تلویزیونی مثل ”ستوان کلمبو” یا “مرد شش میلیون دلاری” روحانیون در برنامه ها شرکت می کردند و بدون رودربایستی درباره زیان فرهنگ آمریکا و اروپایی حرف می زدند… . عکس های آن زمان را نگاه می کنم، خودم را می بینم با دامن کوتاه و بچه ای در بغل. در دوران شاه به فکر آینده ی بچه ها بودم و گاه به فکر تعطیلات تابستانی.
در این میان جنگ ایران و عراق بیش از همه خانواده شیگا را در ژاپن نگران کرده بود، ”پشت سر هم نامه می نوشتند که: به ژاپن برگردید، برگردید با بچه ها.” سال ۱۹۸۴، ایران را ترک کردیم. ایران، سرزمینی که در آن ریشه دوانده بودم و بیست سال زندگی من در آنجا پنهان بود، اما وقتی جان بچه در میان باشد، ارزش های فکری یا جنگ و عدالت دیگر معنای خود را گم می کند. گل و گیاه های باغ خانه، همه ی آن چیزهایی که از آن ها خاطره داشتم؛ فراموش کردن این ها برای من صورت واقعی انقلاب بود. هفت هزار کتاب همسرم که از آن ها گذشت. بچه ها هر کدام یادگاری هایی و گنج هایی داشتند. می بایست بفهمند که نمی توانند آن ها را با خود ببرند.” و بالاخره، بعد از بازگشت به ژاپن، به عنوان مهاجر، ما خوش شانس بودیم. شرکت توشیبا که در رشت کارمندش بودم، مرا در ژاپن استخدام کرد. از طرفی قانون ژاپن قبول داشت که اگر یکی از والدین ژاپنی باشد، فرزند می تواند ملیت ژاپنی را اخذ کند.”
نوشتن این کتاب و نشر کتابی دیگر از طرف شیگاکو کیداچی و نیز رویکرد فرهنگی او در امور ترجمه و تدریس ادبیات فارسی را می توان تاثیر شاعر و هنرمند شوریده ای دانست که نامش طاهر غزال بود. این مرد که به ادبیات ایران و به میهنش عشق می ورزید چند سالی پس از نشر کتاب دوم همسرش، در شهر توکیو، با زندگی وداع کرد. طاهر غزال پیش از مرگش شاید بارها این کلمات همسرش را که به ستایش او، خانواده و کشورش ایران، به کتابش پایان می دهد خوانده باشد: “خدایی که به او اعتقاد دارم را همیشه شکر خواهم کرد که مرا به مردی رساند که نیمه ی دیگرم بود. خانواده ای که دوست داشتن فلسفه شان است و مردمی که نتیجه خوبی های تاریخند. مردمی نه چون دیگران.”