مصاحبه با بهمن محصص (۱۳۷۳)[۱]
پیادهسازی متن: مرجان تاجالدینی
مقابله و ویرایش متن: باوند بهپور
این مصاحبه را به صورت پیدیاف از اینجا دانلود کنید.
احمدرضا احمدی: امروز سوم شهریور ۱۳۷۳ گفتوگو با آقای بهمن محصص با شرکت احمدرضا احمدی، طاهر نوکنده، مرتضی ممیز، سیروس طاهباز با عکاسی آقای افشین شاهرودی و کار ویدئو از آقای افشین صادقی.
سیروس طاهباز: آقای محصص شما از سال ۱۳۴۰ در کار نقاشی فعال بودید و هنوز هستید و حضور شما یک نقاش برجسته را نشان میدهد که با وجود گرایش به سبکهای مختلف و داشتن دورههای مختلف همیشه به عنوان یک نقاش مدرن مطرح بوده. میخواستم خواهش کنم برای شروع، راجع به نفس کار مدرن و نقاشی مدرن صحبت کنید.
مرتضی ممیز: اجازه بدهید یک چیزی را تصحیح کنم. آقای محصص در واقع از ۱۳۴۰ شروع نکردند و بسیار زودتر از اینها بود. خاطرم هست سال ۱۳۳۱ نمایشگاهی از ایشان دیدم. کارها در عین اینکه منظرهسازی بود و از روی طبیعت کشیده شده بود بسیار اکسپرسیو بودند. گمان کنم نیمی از کارها در گیلان و رشت انجام شده بود و بقیه آمده بود در تهران. سال چهل که آقای طاهباز میگویند آقای محصص درجا جزو نقاشان طراز اول ایران محسوب میشدند. این را از نقطهنظر تاریخی باید اشاره میکردم. حالا بفرمایید.
بهمن محصص: دو مسئله را میخواهم بیان کنم؛ یکی خیلی مهم است. من یکی از آخرین بازماندگان امپراتوران مغول هستم؛ در جنوب دریای خزر به دنیا آمدم و هر نوع انتسابی به هر محلی از دنیا کاملاً اتفاقی است! همیشه هم آدمها را بیتوجه به پاسپورت و کارت شناساییشان نگاه کردهام. پس حرفی که اینجا میزنیم باید عمومیت داشته باشد. از بچگی نقاشی میکردم. همراه خیلی کارهای دیگر در همین زمینه. مثلاً عروسک میساختم، یا تئاتر کوچک مثل خیمهشببازی داشتم با عروسکهایم. از چهاردهسالگی پیش محمدی کار کردم. اولین نمایشگاهم را در قرائتخانهی رشت برگزار کردم. گمان میکنم در پانزدهسالگی یا شانزدهسالگی بود. این نمایشگاه که شما میگویید در تهران بوده، من به یاد ندارم. یک بار نمایشگاهی بود در حزب زحمتکشان [ممیز: «بله، همان!»] آن را یادم است. بعداً هم گمان میکنم که دیگر نمایشگاه نگذاشتم؛ به طور کلی از این کار هیچوقت خوشام نمیآمد. بعد که یک سفارش گرفتم سعی کردم مثل یک—از کلمهی «آرتیست» خوشام نمیآید—نقاش/مجسمهساز ۱۴۰۰ میلادی باشم؛ یعنی آرتیزانی باشم که سفارش بگیرم و کار کنم. هرچه بیشتر میگذشت نمایشگاههایی برگزار میشد برای زنهای بواسیری، واریسی، بیوههای بیپناه که میخواستند عرضاندامی بکنند یا برای تاجرها و غیره … خب کار فروختم، کار باید فروش برود، ولی همیشه سعی کردم کم نمایشگاه بگذارم. بیشتر در نمایشگاههای جمعی شرکت کردم. آن سال ۱۳۴۰ را نمیدانم؛ اگر میشود ۱۹۶۰ میلادی آن دیگر یک فعالیت مفصل بود؛ یعنی فقط یک نمایشگاه نبود. در دههی شصت، چند سالی که در ایران بودم، تئاتر بود، ترجمه بود، نمایشگاه بود، کنفرانس بود؛ تمام اینها بود.
احمدرضا احمدی: آقای محصص فرمودید قرائتخانهی رشت. اولین نمایشگاه در رشت بود؟
بهمن محصص: اوهوم. اوهوم.
مرتضی ممیز: سالاش هم حدوداً؟
بهمن محصص: نمیدانم. یادم نیست. پانزده یا شانزدهسالام بود.
مرتضی ممیز: الآن چند سالتان است؟
بهمن محصص: الآن؟ سومین بیستسالگی! (میخندند.)
طاهر نوکنده: یک مسئله که برایم مهم بود مسئلهی استادکاری بود که الآن اشاره کردید. میخواستم توضیح بدهید که استادکار مدرن امروزه چهگونه چیزی است؟ چون یکی از مسائل مهم ما در ایران بعد از مشروطیت مسئلهی مدرنیسم است که آیا خوب درک شده یا نه…
بهمن محصص: نه، نگاه کنید، اگر بخواهید از مدرنیسم صحبت کنید (دیگران را که نمیشناسم) ولی مثلاً ممیز مدرنیست محسوب میشود. پریروز همینجا برای من گفت دارد تجربههایی با کامپیوتر میکند. نمیتوانم اسم هنر الآن را مدرن بگذارم. هر دورهای هنر خودش را دارد. بیان خودش را دارد. در رنسانس کسی به یک نقاش رنسانس مدرنیست نمیگفت. توجه میکنید؟ بعد هم من از آنچه اینجا دارد اتفاق میافتد هیچ اطلاعی ندارم. یعنی پیشرفت ممیز را دیدهام، کارهای نامی را دیدهام، مقداری از کارهای دیگران را در منزل سیروس طاهباز دیدهام، اما به طور کلی خبر ندارم چه میگذرد.
طاهر نوکنده: منظورم این بود که برداشت خودتان را بگویید. اگر مدرنیسم را به عنوان یک زبان در نظر بگیریم، به هر حال هر دورهای زبانی برای خودش دارد، یک دورهای زبان کلاسیک داشتیم که …
بهمن محصص: آهان! به این صورت بله! یعنی نقاشی امروز را میخواهید بگویید مدرنیست.
طاهر نوکنده: خودتان به طور کلی چهطور برخورد کردید با این …
بهمن محصص: آهان! وقتی میگویم بیشتر خودم را یک آرتیزان میدانم …
طاهر نوکنده: یک مدرنیست آرتیزان هم میتواند باشد؟
بهمن محصص: نه. متأسفانه خیلی کم هستند. برای من پیکاسو آرتیزان است. [طاهر نوکنده: و مدرنیست هم هست.] توجه میکنید؟ یا ماتیس یک آرتیزان است. آرتیزان کسی است که کارش را بلد است. خیلی از هنرمندان امروزی کارشان را بلد نیستند. ولی شاید بیانگریشان هم خیلی زیاد باشد در کار. نمیدانم چهطور بگویم … یک کفش صرفاً نباید قشنگ باشد. باید کارکرد داشته باشد. یک مجسمه یا یک تابلو هم باید همینطور باشد. یک نوشته هم. یعنی یک نویسنده باید آنقدر مترادفهای مختلف بلد باشد که بهجای اینکه دائماً از سادهترین کلمهای که به ذهناش میرسد استفاده کند یک استخوانبندی به نوشتهاش بدهد. ممکن است سبکاش این باشد که سادهترین کلمه را به کار ببرد ولی این سادهترین کلمه باید پیدا باشد که ساخته و پرداخته شده است. برداشت من از آرتیزان این است. برای همین است که شما خیلی کتابها را میخوانید ولی آن elaboration [=ظرافت و پیچیدگی] هنرمندانه را در آنها نمیبینید.
مرتضی ممیز: یک نکتهای در این میانه گفتید که بسیار به دل من نشست. مسئلهی آرتیزان بودن. یک گرفتاری عمده در مملکت ما این است که به طور کلی هیچ چیز شکل طبیعی خودش را ندارد، بلکه درواقع به نوعی ادای قضایا را درمیآورند. به همین دلیل ممکن است به قول شما هنرمندان بسیاری باشند که خیلی بیانگرند، روحیه دارند، شور و شوق زیادی به کار خود دارند، ولی آرتیزان یا حرفهای نیستند.
بهمن محصص: منظور من از آرتیزان، حرفهای نیست. باید کارش را بلد باشد.
مرتضی ممیز: منظور از آدم حرفهای یعنی کسی که روی کارش سوار است.
بهمن محصص: بله. بله. نگاه کنید، اگر فرضاً با یک مداد قرمز بدون استفاده از رنگهای دیگر نقاشی میکند، بیننده باید حس کند که این قرمز (هرچند خالص باشد) قرمزی است که نقاش گذاشته. آرتیزان یعنی این.
مرتضی ممیز: میخواهم همین را بگویم. حرفهای شما در امتداد حرف بنده است. در این مملکت اگر من به فرض نقاش باشم، که البته نیستم، من کار گرافیک میکنم …
بهمن محصص: نه! دیگر مرزی وجود ندارد.
مرتضی ممیز: بله. ببینید اینکه آدم نقاش است، امتیاز خاصی نیست. دارد زندگی میکند، [محصص: «دقیقاً!»] با نقاشی زندگی میکند. حتا با نقاشی زندگی میگذراند، و این یک امتیاز نیست. در ایران متأسفانه چنین مسائلی وجود ندارد. مثلاً بهفرض کسی که اهل سینماست یک نوع تفاخری برای خودش قائل است و یک نوع جداشدن از فضای عمومی جامعهاش. برای خودش امتیاز ویژهای قائل است. درحالیکه من واقعاً بین خودم و آقای رانندهی پرتجربهی اتوبوس و قصاب محلمان، و خیلی کسان دیگر در هر شغل دیگری هیچ نوع تمایزی قائل نیستم. منتها کار بنده ویژگیاش نقاشی است، یا گرافیک است. منظور من این راحتی قضیهی زندگی کردن است که در مملکت ما متأسفانه نیست. هرچیزی یک رنگ و لعاب اضافه دارد. یک بزک دروغین دارد. متوجه عرضام هستید؟ حالا که شما میگویید «من یک آرتیزان هستم» همین کلمهی «آرتیزان» هم در مملکت ما متأسفانه بد معنی شده. به عنوان یک صنعتگر معنی شده.
بهمن محصص: خب صنعتگر خیلی هم قشنگ است.
مرتضی ممیز: صنعتگر هست، اما باز صنعتگر هم بد معنی شده. صنعتگر یعنی یک آدمی که فقط یک کار را به صورت روتین و پشتسرهم میکند. «برده دل و جان من دلبر جانان من/ دلبر جانان من، برده دل و جان من»… فکر میکنند کسی است که تا آخر عمرش این را میخواند. درحالیکه نیست. زندگی کردنِ خیلی مسلط (یعنی اشراف داشتن بر زندگی، حرفه، و تمام وجنات و زوایای اینها) خیلی چیز فوقالعادهای است. امروز که شما آرتیزان را یک دور دیگر، در جای درستاش به کار بردید، خیلی خوشحال شدم. واقعاً دلام میخواهد شرح بدهید که یک آرتیزان یا نقاش یا هرکسی چه طور میتواند در عین زندگی کردن کار کند و هیچ دنگ و فنگ اضافی نداشته باشد. واقعاً این مسئلهای را که در ایران هست چهطور میشود شکست؟ این معنای درست را چهطور میشود مطرح کرد؟
بهمن محصص: من این را نمیدانم. همیشه گفتهام که کسی از دماغ فیل نیفتاده است. به هیچکس مربوط نیست که من نقاشی میکنم یا نه. در مورد بقال و قصاب … خب من هیچوقت به دموکراسی و آزادی و برابری انسانها معتقد نبوده و نیستم. دموکراسی یک چیز کاملاً انتلکتوئلی است. دموکراسی باید طوری باشد که مردم یک اجتماع آنقدر فهم و سواد داشته باشند که آزادی خود را انتخاب کنند. دموکراسی تنها باعث میشود که من بدانم دیگری با من ذینفع خواهد بود … دموکراسی دولتها از این کلمه سوءاستفاده کرده است. به نفع هیچ دولتی نیست که مردم فرهنگ داشته باشند. الآن تمام کشورهای دنیا حکومت دموکراتیک دارند. میبینید فجایع را.
مرتضی ممیز:در واقع این همان پز و لعاب است که بنده به آن اشاره میکنم.
بهمن محصص: بله. در مورد آزادی هم … جورجو گابر را میشناسید؟ ترانهسراست. ترانهی خیلی قشنگی دارد. میگوید: «آزادی نه بالای درخت رفتن است، نه پرواز خرمگس. آزادی شرکت در اجتماع است.»[۲] باز هم میرسیم به مسئلهی culturelle [=فرهنگ]. تا فرهنگ نداشته باشیم، نمیتوانیم زندگی اجتماعی داشته باشیم. آن بقال و قصاب شما هیچ لازم نیست که گوشهی کتابخانه نشسته باشد. اگر فهم کارش را دارد با او برابرم و او با من برابر است. ولی نه هر قصاب و بقالی. [ممیز: «دقیقاً! دقیقاً!»] این را برای خوانندهای میگویم که خیلی دلسوختهی آزادی است، وگرنه سپور و بقال و ممیز و قبرکن و ملا و تمام اینها یکی میشوند.
مرتضی ممیز: درست است. من روی آرتیزان تکیه کرده بودم. بر اساس معیار آرتیزان و صنعتگر داشتم حرف میزدم.
بهمن محصص: میدانم. ولی صنعتگر برای من هیچ تعریفی ندارد که بتوان براساس آن این حیطهها را تفکیک کرد. گلفروشی که بلد است یک دستهی گل را قشنگ ببندد آرتیزان است. خریدار فقط یک دستهگل میخواهد ولی این زیبا بستن یعنی کارش را بلد است. این کاربلدی، آرتیزان بودن است.
مرتضی ممیز: یک نکتهای در این میان هست. علیرغم آن توضیحی که در مورد آزادی و دموکراسی دادید (و به نظر من هم درست است) شما اتفاقاً به دموکراسی و آزادی بسیار اعتقاد دارید.
بهمن محصص: نه. من معتقد هستم که آدم برابر نیست مگر در مقابل آدم social [=اجتماعی]. پس این دیگر نهایت دموکراسی هست که من میتوانم به آن معتقد باشم. یعنی من با فلانی، حالا هرکه میخواهد باشد، اگر الاغ است، برابر نیستم. اگر من یک بیچارهای را کتک زدم و گناه از من بود، باید تنبیه بشوم. در برابر قانون اجتماعی با همگان برابرم.
مرتضی ممیز: میخواهم بدانم شما دموکرات هم هستید یا نه؟
بهمن محصص: نمیدانم دموکرات چیست.
مرتضی ممیز: مردم …
بهمن محصص:نمیتوانم قبول کنم.
مرتضی ممیز: به طور کلی طرفدار مردم. حالا در میان این مردم خر هم هست.
بهمن محصص: نه عزیز من. مردم حق دارند خوب زندگی کنند و شلاق نخورند ولی نمیتوانم باور کنم که هرکسی میتواند حق رأی داشته باشد. در یک اجتماع کوچک صدنفری، مثلاً در دورهی تسئوس [پادشاه و قهرمان اسطورهای پایهگذار وحدت آتن] مردم دور هم جمع میشدند یکی شاشاش میگرفت میشاشید میگفت امشب منزل تسئوس جمع بشویم و فردا اینجا یک مستراح عمومی بسازیم. این دموکراسی است. شهری ده میلیونی مثل مکزیکوسیتی چهطور میتواند دموکراسی داشته باشد؟ مگر اینکه یک هیپوکراسی سوسیال [Hypocrisie sociale، تزویر دستهجمعی] باشد. چهطور میتوانید از عدهای که چنان گرفتار کار و زندگی روزانه هستند که نمیتوانند به چیزی فکر کنند، برای امری اجتماعی نظر بخواهید که به نفع همگان باشد؟ نمیتوانید.
مرتضی ممیز: ببینید اینجا یک مسئلهای پیش میآید. شما به عنوان یک نقاش یا درواقع در مقام یک آرتیزان این حرفها را میزنید. این تولید فرهنگی و هنری شما خودبهخود تابع این نظریه و دید شماست دیگر، درست؟ پس شما که نقاشی و کار خلاق میکنید تولید فرهنگی و هنریتان را برای چه کسی انجام میدهید؟ برای فرهنگ جامعه تولید میکنید یا قشری معین؟
بهمن محصص: اصلاً قشر معین نباید وجود داشته باشد. دربارهی همگان داریم صحبت میکنیم. تا امروز—نه، امروز را نمیتوان گفت—تا چندی پیش، وظیفه داشتیم … وظیفه کلمهی بدی است ولی بهطور کلی …
مرتضی ممیز: تکلیف، تعهد.
بهمن محصص: نه. همهشان دیگر banal [=مبتذل] شدهاند.
مرتضی ممیز (و سایران): استعمال شدهاند. دستمالیشده و کلیشهای هستند.
بهمن محصص: بله. وظیفهمان آگاهی دادن به مردم است. برای بافهم کردن آنها. هنرمند باید این کار را بکند. همیشه این کار را کرده است. تراژدی یونانی را برای مثال در نظر بگیرید. مادرکشی بد است. ارستس، کلیمنستر را میکشد[۳]. پس ارستس تحت تعقیب الهههای مجازات قرار میگیرد. به زبان امروزی بخواهیم بگوییم، ارستس مجازات خودش است. ارستس دیگری هست که درون اوست. هرچند مادر گناهکار باشد، کشتناش بد است. و فقط پادرمیانی خدایی مثل آپولون میتواند ارستس را نجات بدهد. توجه میکنید؟ زنا با مادر بد است، و پدرکشی هرقدر inconscient [=ناخودآگاه] انجام بگیرد بد است و اودیپوس باید تقاصاش را بپردازد. پس میبینیم این اثر با تمام عظمت و زیبایی و lyrism [=تغزل] دارد تلنگری به تماشاگران میزند: نکنید این کار را. من هیچوقت معتقد نبودم که برای دل خودم کار میکنم. دنیای خارج همیشه وجود دارد. کار که ساخته شد، از من به دنیای خارج میرود. پس هنگامی دربارهی مسئلهی اجتماعی صحبت میکنیم نه این است که من که اینجا نشستهام از آسمان افتادهام و یک مشت آدم آن بیروناند که به من مربوط نیستند. نه، من به عنوان آدم اجتماعی باید به آنها conscience [=آگاهی] بدهم. زبان من این تابلوی من است، زبان تو هم تابلوی توست. یکی هم با نوشته این کار را میکند.
مرتضی ممیز: یعنی حکومت روشنفکران.
بهمن محصص: حتماً باید بشود. این در آینده ممکن است اتفاق بیفتد.
احمدرضا احمدی: البته بگویید متفکران بهتر است. یا فیلسوف مثلاً.
طاهر نوکنده: خیلی هرج و مرج میشود.
بهمن محصص: دربارهی چیزی که الآن میگویید من همان اول گفتم که «محل» به من مربوط نیست. اصلاً! ولی یک چیز کلی هست: آسانیِ ظاهرِ هنر مدرن از کوبیسم به بعد سبب شد که خیلیها نقاشی بکنند بدون اینکه نقاشی بلد باشند. و این تنها منحصر به اینجا نیست. من اینجا چیز زیادی ندیدهام ولی به طور کلی در همهجا اینطور است. کل تاریخ را که نگاه کنید این آدمها (یعنی آنهایی که کار کردهاند) بیشتر از پنج شش نفر نیستند.
طاهر نوکنده: شما به معنای واقعی کلمه یکی از نقاشان مایید و دورههایی را هم در ایران بودهاید. هم قبل از سفرتان به فرنگ و رفتن به ایتالیا از نزدیک با مسائل فرهنگی، اجتماعی و هنری کشورمان آشنا بودهاید، و هم دههی چهل که ده سالی فعالیت مستمر داشتید، چه در زمینهی ترجمه و چه تئاتر. یعنی علاوه بر نقاشی و مجسمهسازی، در کارتان و هنرتان شخص متعهدی بودهاید؛ در آنچه که با آن آشنا بودید و جزو وسایل بیانتان بوده.
بهمن محصص: این تنها من نبودم. ممیز هست که هنوز هم دارد کار میکند، احمدی هست که هنوز هم دارد کار میکند. من موافق نیستم که اگر کسی هوشی دارد در حیطهای محدود کار بکند. اگر در حیطهای محدود کار میکنند یعنی هوش ندارند که بسط بدهند. این را نمیگویم که از فردا هرکسی هزارجور معلق بزند! به طور کلی میگویم. من قادر بودم این کارها را بکنم. ممیز توانست چهارنفر نقاش و گرافیست تربیت کند. هیچ فرقی نمیکند. من اگر مطلب را پیچاندم و دربارهی آزادی و دموکراسی (که بهظاهر به این بحث مربوط نیست) صحبت کردم، اتفاقاً خیلی مربوط است. از کلمهی روشنفکر هم بدم میآید. ولی ما، مثلاً حرفهایهای این کار، کسی از ما نخواسته است، ولی ناخواسته باید به اطرافمان آگاهی بدهیم، هرکس با وسیلهای که دارد. طاهباز شاگرداناش را تربیت میکند، ممیز فکر میکند مثلاً کاری کند که کار خودش باشد ولی دیگران هم در آن دست داشته باشند. این کارها هست دیگر..
طاهر نوکنده: من منظورم اشاره به این جنبههای متنوعی بود که شما داشتهاید. هنر شما و توانایی شما در این زمینهها این اجازه را به شما میداده و شما ارتباط داشتید با این محیط و جامعه. هرچند که سالها دور بودید. شما یک نقاش واقعی ایرانی هستید و با اینکه زبانتان زبان جهان است و خطابتان به انسان جهانی است و مرزی نمیشناسید از این نظر …
بهمن محصص: نگاه کنید عزیزم، من هیچ چیزی علیه ایران و اینها ندارم، ولی همان اول گفتم که هر تمبری که روی پیشانیام خورده کاملاً اتفاقی است. این است که خواهش میکنم زیاد روی این مسئله تأکید نکنید.
طاهر نوکنده: منظورم این است که شما همانقدر ایرانی هستید که پیکاسو اسپانیایی بود. منظورم این بود. «ایران» که میگویم یعنی ما این حس را با آثار شما داریم که چیزی از ما هم در این تابلوها هست. مایی که اینجا هستیم، با این فرهنگ بزرگ شدیم، در این فرهنگ رشد کردیم، منظورم این بود.
بهمن محصص: خب آن چیز دیگری است.
طاهر نوکنده: ما در اینجا یک مسئله هم داریم، و آن مسئلهی مدرنیسم است. بعد از مشروطیت ما یک گسست فرهنگی داشتیم با گذشتهمان. شما که یک صنعتگر و آرتیزان هستید و مهارت کامل هم در کارتان دارید و به کارتان معتقدید، به عنوان یک آرتیزان مدرن، وضعیت نقاشی ما و هنرهای تجسمیمان را با این آشناییهایی که در دورههای مختلف در سفرهایتان و آمدنها و اقامتهایتان پیدا کردید چهطور میبینید؟
بهمن محصص: نگاه کنید! اینجا نقاشان خوبی بودند که الآن نیستند. یک عدهشان هم هستند. من از این وضع تازه خبر ندارم. هماناندازه بیخبرم از اینجا که از سوئد. دربارهی الآن اصلاً نمیتوانم صحبت کنم.
طاهر نوکنده: منظورم این پانزده سال نیست. به طور کلی. بعد از مشروطیت.
بهمن محصص: نقاشی اینجا خوب پیش رفته بود. بعد از مشروطیت را نمیدانم. نمیتوانم چیز خوبی بگویم. ولی بعد از جنگ، یعنی بعد از شهریور ۱۳۲۰ را میتوانم بگویم. کسانی مثل حمیدی، جوادیپور، ضیاءپور، عامری، (اینها سنشان بالا بود و من خیلی با آنها حشر و نشر نداشتم) در حد خودشان همه آدمهای معتقدی بودند و با اعتقاد کار کردند. اگر ناخنشان، دمشان بریده شد، تقصیر ِ … تقصیر شماست. مضروب شما در این اجتماع شدند. از آن موقع تا حالا.
طاهر نوکنده: ولی عدهای هم بودند که بالیدند. از جمله خود شما، سعیدی، یا یکتایی یا دیگرانی هم بودهاند.
بهمن محصص: نگاه کنید، بعداً این نسل کنار رفت و نسل ما آمد روی کار، البته ایشان [اشاره به ممیز] از من جوانتر است، اینطور نیست؟ [ممیز: «بله، بله.»] خب در این نسل، شما یک خط نمیبینید ولی individualهایی [=افرادی] هستند که خیلی خوب کار کردهاند و با صداقت کار کردهاند. مثلاً یک خانمی هست که ایران نیست. آقای نامی هست، خانم مریم جواهری. نقاش بسیار بسیار خوبی است. خانم لیلی متیندفتری نقاش و خانم صدر، الآن نمیدانم چه کار میکند ولی آن موقع نقاش خوبی بود. ولی اینها دیگر ربط به جایی ندارند. اینها ممکن است در کارشان یک esprit atavique [=روح تبارگرایانه] یا حتا بیولوژیک یا فرهنگی از جایی که خردسالی یا جوانیشان در آن گذشته مانده باشد، ولی اینها هیچ نوع رنگ خاص محلی ندارند. یکی از گرفتاریهای اینجا این بود که این هنرمندان میکوشیدند حتماً یک رنگ محلی داشته باشند، و این به ضرر اجتماع شد نه به ضرر هنرمند… میخواهید یک خرده فراتر از مرزها صحبت کنیم.
طاهر نوکنده: بله. بهتر است. منظورم این بود که مدرنیسم در آن دوره از تاریخ ایران که با آن آشنایید چه وضعی داشت؟
بهمن محصص: آن موقعی که من میشناسم، یعنی از سالهای شصت میلادی که بیشتر اینجا بودم نقاشهایی که در اینجا بودند چیزی کم نداشتند از جریانی که در دنیا میگذشت. اینکه معروف باشی یا نباشی یک مسئلهی secondaire [=فرعی] است. اینکه چهقدر آنتنتان میتواند از فضا بگیرد مهم است و نقاشهایی بودند اینجا که کارشان بسیار بسیار خوب بود. حتا ممکن بود پایشان را هم از اینجا بیرون نگذاشته باشند. به نظر من در آن موقع یک ارجحیتی که بر همکاران سایر جاها داشتند این بود که در ناامیدی کار میکردند. و این به نظر من به آنها یک حال تقدیس هم میداد. برای نقاش فرنگی همیشه این مطرح است که اگر در تاریخ تأثیری نمیگذارد، دستکم کار بفروشد. لااقل سلبریتی شهر خودش باشد. شما آنجا بودهاید، میدانید. همینکه یک نمایشگاه میگذارند، تخم همه را خرد میکنند و تا یک هفته در مهمانیها، میگویند رفتی؟ دیدی؟ تکههای روزنامهها را میچینند و نگه میدارند. اینجا نقاشانی بودند که اصلاً این در ذهنشان نبود. کارشان حال ایثار داشت.
احمدرضا احمدی: منتظر جواب هیچکس نبودند.
بهمن محصص: نبودند. ولی کار میکردند. عملشان ایثار بود.
احمدرضا احمدی:البته این در هنرهای دیگرمان هم هست. نیما دقیقاً همینطور است.
بهمن محصص:الآن دارم نقاش را میگویم. در تمام هنرها اینجوری است. توجه میکنید؟ الآن نمیدانم چهطور است، ولی آن موقع …
طاهر نوکنده: منظور شما این است که مدرنیسم کاملاً خوب درک شد از سوی نقاشان ایرانی؟
بهمن محصص: نمیدانم منظور شما از مدرنیسم چی هست آقا. این کلمه را آنجا زیاد به کار میبرند برای اینکه در آنجا تاریخ همیشه باید نوشته شود. اینجا یکی از بیتاریخترین کشورهای روی زمین است، برای اینکه اگر شاهی یا هر پوسیدهی دیگری گوش و دماغ نبُرد و چوب تو کون کسی نکند اسمی ازش برده نخواهد شد. این اتیکتهای مدرنیسم و تمام ایسمهایی که دائماً در فرنگ پدید میآید لازمهی آن زندگی است. برای اینکه دائماً دارد ثبت میشود. در همین مدرنیسم چهقدر آرت داریم؟ از پالاک گرفته تا دیگران… اینجا هنرمند کار میکند بدون اینکه برایش مطرح باشد که در کجای این جهان است. این مدرنیسمی که شما میگویید در تاریخ هنر میتواند از هزار و هشتصد و فلان تا هزار و نهصد و فلان بوده باشد. در زندگی نمیتواند تاریخ داشته باشد. هنرمند کارش را میکند.
طاهر نوکنده: سوءتفاهم نشود. منظورم این بود که من نیما را یک شاعر مدرنیست میدانم که کاملاً مفهوم مدرن را درک کرده و کاملاً گذشته را میشکند و بعد تحول ایجاد میکند.
بهمن محصص: نه. نگاه کنید، این مدرن کی هست؟ این مدرن زندگی روزانه است. زندگی روزانه نمیتواند اتیکت بردارد مگر اینکه شما بخواهید کتاباش را بنویسید. من نمیدانم مدرنیسم چیست، برای اینکه برای من هنرمندی که امروز به این زبان صحبت میکند مطرح است. کسی که امروزه به زبان گذشته صحبت میکند مطرح نیست. بنابراین من نمیدانم منظور از مدرنیسم چیست. هنرمندی که مثل گذشتگان صحبت کند اصلاً برای من وجود ندارد. این است که نمیدانم… ممیز لطف کرد (اینکه دائماً اسم ممیز را میآورم برای این است که اینجا نشسته، نه اینکه در منزلاش از ما پذیرایی کرده) مثلاً دوتا کتاب به من داد که کارهایش در آنها چاپ شده بود. خب آن موقع که این کار را کرده بود پایش را که بیرون نگذاشته بود، آن کارها را کرد برای اینکه آنتناش میگرفت. برای من همیشه این دستگاه گیرنده مطرح است. هوشی که باید کار کند.
اگر به طور مشخص بخواهیم در مورد مدرنیسمی که شما میگویید صحبت کنیم، برای من این دورهای که در آن دارم زندگی میکنم دیگر مدرن نیست. پس نقاشی که امروزه کار میکند هم مدرن نیست. کوشش برای مدرن دارد انجام میگیرد. آن مدرن باید بیاید. برای ممیز و طاهباز و احمدی گفتهام برای شما هم میگویم: در سال ۱۹۵۸ با خانم صدر و دیگران دربارهی آیندهی نقاشی صحبت میکردیم. آن موقع نقاشی آبستره اوج داشت و من میگفتم به فیگوراتیو بازگشت خواهد کرد، و اتفاقاً همینطور هم شد. سینما به وجود آمده بود و میبایست جای کادر نقاشی را بگیرد. نقاش همیشه خواسته بود وجودی که ساخته حرکت کند. الآن برمیگردیم سروقت مدرنیسمی که شما میگویید. برای من برنینی مدرن است. هنرمندی که دائماً با علم سروکار دارد مدرن است نه هنرمندی که مثل یک میمون تقلید میکند. وقتی گالیله گفت: «زمین میگردد» برنینی تمام هنر را گرداند. شعلهی آتشی که او روشن کرد، یکدفعه کانتکست رنسانسی را شکست. مجسمهها شروع کردند به حرکت کردن. سینما هنری است که (هنر که چه عرض کنم) بچهای است که مرده به دنیا آمد. برای من این سینما میبایست جای نقاشی را میگرفت. آن چیزی را که سالهای سال ذهن هنرمند را مشغول کرده بود که ساختهاش حرکت بکند در سینما انجام گرفت. پیش از آن هنرمند با رنگ و فرمهایی که به نور میداد این کار را میکرد. نفهمی و spéculation (؟)[=حدس و گمان، کجاندیشی] سبب شد که سینما بدل شود به رمان مصور. دیگر شما به جای آنکه مثلاً ابله داستایوفسکی را بخوانید، داستاناش را میبینید. الآن دوباره این فکر دارد برگشت میکند با واقعیت مجازی. من این را آن موقع میگفتم که در آینده نقاشی همچنان خواهد بود ولی دیگر چارچوبی نیست که به دیوار میخ میکنند. برای اینکه نقاشی یک limit [=محدودهای] دارد و هنرمند همیشه سعی کرده در این محدوده، illimité [=نامحدود] کار کند. کامپیوتر و واقعیت مجازی این امکان را به هنرمند میدهد که فانتزی را، آزاد و خودانگیخته و به صورت بیحدومرز ارائه کند.
من به بچهها هم در مورد آینده میگفتم و الآن میبینم که دارد اتفاق میافتد. هنرمند میرود به مرکز فرستنده و پانزده réparation [= نسخه بدل؟] دارد و شما در منزلتان این را میگیرید و پانزده communication [=ارتباط] دارید. این کار دارد اتفاق میافتد منتها چون هنوز این فرهنگ جهانی یهودی، یعنی یهودیت و مسیحیت و اسلام و فرهنگ تکخدایی، به همهچیز شکل داده است، هنرمندان باز سعی میکنند با واقعیت مجازی میکیماوس بسازند. ولی این کوششهای اولیه است. یکدفعه میبینیم که خیلی از هنرمندان این قرن با یک revision [= بازنگری]، یحیای تعمیددهندهی این جریان شدند. یکی همین دالی. من دوباره شروع کردم به دیدن کارهایش. دیدم در مغزش با همین وسایل متعارف دائماً سعی کرده است (البته خودش متوجه نبوده) این monde réel-irréel [=جهان واقعی/غیرواقعی] را خلق بکند که réalité quotidienne [=واقعیت روزمره] و du charme [=افسون؟] نیست، واقعیتی مجازی است. این را میشود گفت مدرنیست، ولی نقاشی که امروزه کار میکند به اندازهی یک نقاش رنسانسی مدرن نیست. در مورد کسانی که الآن کار میکنند میتوانیم اصطلاحاً بگوییم که منریستهای مدرنیست هستند. مثلاً فلانی میتواند یک روسو فیورنتینو[۴]ی تازه باشد. بعداً خیلی نقاشهای anticipator [=پیشگو] ظهور کردند. آن موقعی که پیکاسو چراغ را گرفت و در فضا طراحی کرد و از او فیلم گرفتند ختم کار این استاد را اعلام کردند. برای من یکی از بزرگترین هنرمندان پیشگو لوچو فونتاناست.[۵] وقتی تابلو را پاره میکند، آنسوی تابلو را برای ما مطرح میکند. آن سوی تابلو دنیایی دیگر است. ولی من در حد خودم کار میکنم. هرقدر هم پیغمبر لال آینده باشم، حد من این است و من در حد خودم کار میکنم. ممکن است آنچه را که خواهد آمد ببینم ولی زبان من همین است که شما کمابیش با آن آشنا هستید.
طاهر نوکنده: برای ما هم کار فونتانا همین است. منتها او زباناش و وسیلهاش با شما متفاوت است. او با شکاف دادن بوم این کار را میکند، شما با آثارتان همین کار را میکنید. و این مدرن است برای ما.
بهمن محصص: هر هنرمندی، عزیز من، باید قبل از هرچیز حدود و امکانات خودش را بشناسد. این خیلی مهم است. این را به شاگردهایت بگو. خیلی مهم است.
سیروس طاهباز: آقای محصص شما آدمی هستید واقعاً به معنی دقیق کلمه «جامعالاطراف». ما الآن در اواخر قرن بیستم هستیم و شما با این سه بیست سالی که پشت سر گذراندید فکر میکنم …
طاهر نوکنده: سه بیست و شش!
بهمن محصص: سه بیستوشش میدانی چهقدر میشود؟
سیروس طاهباز: خیلی میشود. همان سه بیست.
طاهر نوکنده: شصت وشش سال. صورتحسابتان خیلی بالاست.
بهمن محصص: من ابداً جشناش را نگرفتهام هنوز! شما را دعوت خواهم کرد. (میخندند.)
سیروس طاهباز: با توجه به اینکه در زمینههای مختلف هنر و تفکر تبحر دارید و عمری را در این قرن بیستم و در یکی از شکوفاترین مراکز دنیا گذراندید، الآن که در آخر قرن هستیم این قرن را در این زمینههای مختلف به طور مختصر چهجوری بررسی میکنید؟
بهمن محصص: من قرن بیستم را قرن بسیار بسیار خوبی میدانم. حتا اگر الآن به decadence [=انحطاط] رسیده باشد انحطاطاش انحطاط اجتماعی است. انحطاط pensée [=اندیشه] نیست. قرن بیستم وقتی شروع شد خواستند کل اتوپیای قرن نوزده را تحقق ببخشند. آخرین جنگ حماسی تاریخ (جنگ دوم جهانی) در قرن بیستم رخ داد. تمام مرزها شکسته شد. بعد از جنگ نوعی deformation [=اعوجاج، تغییر شکل] پیش آمد. تمام آن امیدها را خواستند بر پایهی رفاه روزمره بگذارند و این، هدف نبود. بعداً چون همهچیز شکسته شد، فلسفه و éthique [=اخلاق] نمیتوانست وجود داشته باشد. و شروع کردند اخلاق قدیم را که دیگر یواشیواش قابل تطبیق هم نبود، بهزور کش بدهند. و چون این کش بهناچار باید پاره شود، امروزه همه فریاد گمگشتگی سرمیدهند که دنیا دارد خراب میشود. دنیا دارد خراب نمیشود! ارزشها فروریختهاند و ارزش جدید را پاپ نمیتواند خراب کند، و این پاپ مضروب جهانی پاپها در هر لباس عجیب و غریبی است. pensée به طور کلی یعنی هنر و علم؛ هنر و علم با هم pensée میسازند. هنرمند الاغی که هیچ نمیداند یک پدیدهی بیمعنی اجتماعی است که خلق شده. یعنی بهطور کلی ما در یک قرون وسطای دوم هستیم و منتظر یک رنسانس. درست مثل قرون وسطا—مثل کشیش آن دوره که روی شیمی کار میکرد—دارند آزمایشها میکنند. ولی این آزمایشها برای من وحشتناک نیست. یعنی مهندسی ژنتیک که برای خلق آدم تازه انجام میشود برای من هیچ وحشتناک نیست. آدم تازه مرا خواهد خورد یا مرا خواهد کشت (اگر در سالهای بعد زنده باشم که قصد دارم باشم!) بعد جشن تولد میگیرم! (میخندند.) این منام که میترسم؛ ماهور [دختر احمدرضا احمدی] آن socialité [=اجتماعی بودن] را قبول خواهد کرد. او چنین ارزشهایی ندارد که بترسد.
[احمدی: ماهور، رفتی در تاریخ!]
توجه میکنید؟ این است که اجتماع آینده را من دو جور میبینم: یکی نتیجهی خریت کسانی که میخواهند این اخلاق را تطبیق بدهند. آن موقع وحشتناک خواهد بود. من این را در قالب یک نئوهگلیسم میبینم. چهارمین مذهب یهودی، مارکسیسم، هیچ نقشی در آینده نخواهد داشت. الاغی مثل استاخانف[۶] هیچوقت نخواهد آمد. جامعهای نئوهگلی خواهد بود. یعنی یک دیکتاتوری علمی با آدمهای خلقشده و طبقهی اجتماعی مشخص، که توسط مغزهای برتر اداره خواهد شد. این مغزهای برتر، مغزهای علمی هستند که بهناچار اخلاق علم را خلق خواهند کرد. فلسفهی تازه خلق خواهد شد. و من گمان میکنم که خدای تازه هم خلق شود. این ناگزیر است برای رنگ دادن به افکار. همیشه خدا به این صورت در فلسفه مطرح بوده است. یا ردش میکردند، یا تأییدش میکردند، ولی میبایستی باشد. این خدا، خدای patriarcal [=پدرسالار] یهود نخواهد بود. بعد میماند یک اجتماعی که من بیشتر خوشام میآید. اسم اش را نئوهلنیسم میگذارم. یعنی فرهنگ عمومی آنقدر بالا برود که دوباره زندگی قابل لمس بشود. زندگی که قابل لمس شد، زیبایی خلق خواهد شد.
الآن زیبایی نداریم چون زندگی نمیکنیم. من از این آزمایشهای ژنتیک که به نظر خیلی philanthrop [=انساندوستانه] میآید که مثلاً بیوهزن هفتادساله مامانجون میشود خوشام میآید. برای اینکه دانشمند از بیشعوری زنکه استفاده میکند و کل خرج خود و همکاراناش را درمیآورد (میخندند.) تا آدمی تازه بسازد. پدیدهی اخیر که نطفه را نگه داشتند و یک دوقلو ساختند، بعد از چهارسال یکی دیگر تحویل دادند، شروع این است که کمکم اجتماع افرادش را به مقداری که احتیاج دارد بسازد. با دستکاری سلولها شما چه کار میکنید؟ فلانقدرکارگر میخواهید و برنامهریزی میکنید بعد از پنج سال این تعداد کارگر داشته باشید. تمام این چیزها برای من جذابیتی دارد که مسلماً برای یک کشیش نخواهد داشت. من اسم این اجتماع را اجتماع موریانهی علیا یا موریانهی عالی گذاشتهام. ولی تمام این چیزی که میگویم، عزیز من، استدلال فلسفی ندارد. من فیلسوف نیستم. من تخیل میکنم. بنابراین رسالت را از من بگیرید! (میخندد.) میترسم بعداً یک بزرگراه هم به نام من بشود!
سیروس طاهباز: پس این قرن دچار انحطاط کامل نیست و ما دستهگلهایی داریم برای قرن بیست و یک.
بهمن محصص: نه تنها دچار انحطاط نیستیم… ارزشهایش ریخته است. نگاه کنید، اسوالد اشپنگلر در کتاب «سقوط تمدن غرب»[۷] در حدود ۱۹۳۰ تحلیل میکند که چهطور تمدن دیگر به آخر کار خودش رسیده است. او جنگ جهانی دوم را اجتنابناپذیر میداند. فیلسوف هم بوده است. حتا صحنهی جنگی را که باید اتفاق بیفتد میبیند. مینویسد در جنگ آینده تانک جای اسب را خواهد گرفت و تانکسوار شوالیه خواهد بود. و ما این را در سقوط خط ماژینو (Maginot) میبینیم که ژنرال اولری[۸] چهار ساعت روی تانک است تا نهایتاً شکست میخورد. توجه میکنید؟ آنچه امروز باید باشد پیشبینی شده بود. منتها اگر دستگاه قبول بکند علت وجودی خودش از بین رفته است. یک کشوری مثل فرانسه این پدیدهی مسخره را هم دارد که هنوز ancien combattant [=رزمنده. جنگجوی باستانی] دارد. توجه میکنید؟
مرتضی ممیز: هرچند صحبتهای آقای طاهباز مستقیماً به این مسائلی که بنده از صحبتهای ایشان گرفتم اشاره نداشت ولی مرا به یاد این ماجرا انداخت. ببینید، در جامعهی ما در حال حاضر صحبت از یک بحران است. صحبت از بحران کردن …
بهمن محصص: منظور جامعهی جهانی است؟
مرتضی ممیز: نه. ایران. اتفاقاً میخواهم صحبتهای شما را به یک شکلی تأیید بکنم، بعد هم برسم به مسئلهی کارهای شما. ببینید در جامعهی ما فعلاً مدام صحبت از بحران است. دائماً همه از بحران صحبت میکنند و از ته کشیدن و اینجور حرفها. به نظرم اشاره کردن به بحران نه تنها خیلی گندهگویی نیست بلکه بیرودربایستی نشانهی یک نفهمی است. این را میگویم چون نمیتوانم لغت مؤدبانهای پیدا کنم. فعلاً گرفتاری بحران ما این است که چرا جماعت در یک قالب مشخص نیستند. درواقع این فرو نرفتن یا رفتن در یک قالب، شده بحران. درحالیکه قبل از این، همان اشارهای که شما به نقاشیهای ما کردید، در آن ایام هرکسی داشت استنباط خودش و تعریف خودش و برداشتهای خودش را از محیط میگرفت. حالا این محیط یک محیط جهانی بود. چه کسی این برداشتها را میکرد؟ آقای نوکنده بود، آقای طاهباز بود، سرکار بودید و همهی ما دارای یک فرهنگ مشترک بودیم. بنابراین ما از یک پایگاه مشترکی برداشت میکردیم. و همان اتفاقاً هویت بود.
بهمن محصص: کاملاً. زندگی است.
مرتضی ممیز: بله. زندگی درست. پیداشدن این بحران، گذشته از اینکه چرا همه در یک قالب نرفتند، چرا همه پراکنده هستند، چون به نظر من پراکندگی، درست است …
بهمن محصص: زندگی همین است.
مرتضی ممیز: زندگی است. آن خریتی که میگویم از همین ناشی میشود. نشاندهندهی این است که این جماعت درک نکردند که قرن بیستم قرن تحولات بسیار است. یا در واقع میتوان چنین گفت که تحولاتاش نسبت به قرون گذشته شتاب بیشتری گرفته. دائماً متحول میشود، و اینکه به ظاهر یکسری ارزشها فرومیریزد، به نظر من فرونمیریزد، بلکه در حال دگرگونی و جابهجایی این ارزشهاست. یعنی ارزش بعدی دقیقاً بر پی ارزش قبلی بنا میشود. منتها طبیعی است که این دگرگونی به طور خیلی طبیعی یکسری تلفات سطحی دارد و متأسفانه این خریتی که بنده میگویم از اینجا ناشی میشود که این عده بیشتر این تلفات سطحی را میبینند.
بهمن محصص: همهجای دنیا اینطوری نیست.
مرتضی ممیز: به هر حال تلفات سطحی را میبینند و این همه نگرانی درست شده: نگرانی از بیهویتی، جابهجایی و خرابشدن فرهنگها، هجوم، پسرفتگی، پیشرفتگی، که اصلاً به نظر من این مسائل نیست.
بهمن محصص: من کاملاً با شما موافقام. برای اینکه جوان دیگر دنبال یک هویت متعارف نیست. اصلاً مسئلهی هویت داشتن برایش مطرح نیست. جوان امروز هویت نمیخواهد. ارزشها باید بریزد. ارزشها باید از بین برود. آن چیزی که باید پیروز شود، ارزش زندگی است. ببینید بعد از آمدن گرفتاری و مصیبتی که برای غرب پیش آمد و به نابودی تمدن انجامید، یعنی دنیای غرب سالها از بعد فرهنگی گرفتار یک بدبختی وحشتناک بوده است. آدمهای بزرگی میکوشیدند این خلأ را پرکنند و بهناچار میبایستی نفی میکردند و کشته یا سوزانده شدند. بعد برگشت به آن دورهی pagan؛ و یک رنسانس یا برگشت به paganisme [=کافرکیشی] پیش آمد. وقتی فلان هنرمند ونوس خلق میکند نوعی برگشت به آن دوره است، خب ارزشهایی آوردند. نقاش (که در عین حال کمی هم شعر میگفت، کمی هم از علم میدانست و سعی میکرد ریاضیدان هم باشد) به امید بهتر کردن دنیا کار میکرد. یعنی میخواست قرنهای بعد بهتر باشد. قرنهای بعد متأسفانه با ایدهای که لئوناردو داشت بهتر نشد. پانصد سال طول کشید تا آدم پرواز کند. این به علت حاکم بودن مذهب و تجارت بود که سبب شد که کار به کندی صورت بگیرد. هر دورهای که خواستند هویت را نابود کنند مثل انقلاب فرانسه چه کار میخواستند بکنند؟ خواستند هویت تازهای خلق کنند. امروزه این از بین بردن هویت قدیمی دارد توسط علم انجام میشود. هویت جدیدی که جوان به دست میآورد تغییر شکل این ارزش نیست. مثلاً با این تئوری بیگبنگ و سیاهچالهها، ممکن است مجدداً حادث یا قدیم بودن کهکشان مطرح شود ولی این اشتباه است که دوباره دنبال چنین خدایی بگردیم. یعنی اگر قرار باشد این خدای علمی خلق شود، این خدای علمی با عالِم کاری برای انجام دادن ندارد. قبلاً کار داشته است.
مرتضی ممیز: مفهوم خدای علمی درواقع درک علمی خداست.
بهمن محصص: نه. اصلاً. برای اینکه این خدایی که شما میگویید خدای یهودی است و من با آن هیچ کاری ندارم.
مرتضی ممیز: این خدای فعلی بیشتر یک خدای علمی است.
بهمن محصص: ما هم در مورد خدای علمی داریم صحبت میکنیم.
مرتضی ممیز: خدایی که با یک بینش عمیقتری شناخته شده. در حالی که خدای یهودیت یک خدای خیلی بدوی و محلی است.
بهمن محصص: نه، این خدا شناخته نشده. خدای علمی شناخته نشده. من اسماش را خدای علمی میگذارم. حالا شما میخواهید اسماش را خدای فلسفی بگذارید، یا خدای لابراتوار بگذارید. شناخته نشده برای اینکه خلق نشده است.
سیروس طاهباز (؟): خدای هگلی.
بهمن محصص: نه! خدای هگلی یک ریشهی …
سیروس طاهباز: یهودی دارد…
بهمن محصص: یهودی دارد هرچه باشد. برای اینکه از او گرفته است.
مرتضی ممیز: حالا می شود بحث را ببریم یک سمت دیگر.
بهمن محصص: بله! (میخندد.)
مرتضی ممیز: و آن مسئلهی کارهای شماست. صحبتهایی که تا این جا شد زمینهی خیلی خوبی است که آدم وقتی کارهای شما را نگاه میکند، پسزمینهی فلسفی این کارها را ببیند. و اهمیت کارهای شما در نقاشی معاصر ایران هم در همین است. چون متأسفانه هنرمندان ما در بیشتر سطوح، نه تنها در نقاشی، که در سایر سطوح هم مسائل فلسفی را خیلی عیان و رو نشان میدهند. یعنی همان لعابی که همان اول بنده اینجا مطرح کردم. خیلی دکوراسیون هست. کماندیشگی تویش هست. و یک مقداری مسائل فلسفی در فرهنگ و هنر معاصر ما جنبهی دکوراتیو که نه، جنبهی دکوراسیون دارد. دکوراتیو چیز بسیار باشکوهی است. حالا وقتی که آدم به کارهای شما نگاه میکند، این ماجرا، این پسزمینهی فکری شما، این فلسفهی شما، کاملاً ممزوج است مثلاً با آن رنگ آبی زمینه یا با نوع فضایی که شما ساختهاید. در این فضا، در این تکنیک شما نوعی خشونت انسانی هست. اما حالا برای اینکه این خشونت انسانی اشتباه نشود با یک خشونت [محصص: aggressif!] یک خشونت اگرسیو، اجازه بدهید بنده برداشت خودم را مطرح کنم که این تکنیکِ ظاهراً خشن شما نوعی خراش و نوعی کندوکاو است؛ انگار تراشیدن صورت ظاهر است. تراشیدن بزک است. آدم این مرغهای دریایی شما را نگاه میکند که در ذهن ما یک قالب کلیشهای و لطیف دارد. درحالیکه این مرغ دریایی فینفسه سمبل تلاش و مبارزه برای بقای زندگیاش است؛ مبارزه با طوفان، آب، دریا، موج، سرما و گرما، تغذیه و معاش. بعضی وقتها اینها شبیه لاشخور به نظر میآیند. حتا اگر لاشخور هم باشند، لاشخور هم که میسازید دارید جامعه را تصویر میکنید. این را بیننده حس میکند. منتها نمیدانم چرا سرکار به عنوان یک نقاش، اینقدر تلاش در ویرانگری دارید؛ ویرانگری ظاهری، نه باطنی. یعنی علیرغم توضیحاتی که اینجا میدهید و بعضی وقتها آدم از صحبتهای شما این برداشت را میکند که علیه خیلی مسائل قالبشده و تثبیتشده عصیان میکنید و میخواهید دگرگونشان کنید اما دگرگونی شما یک دگرگونی زاینده و بسیار انسانی به معنای لطفاش است نه به معنای ویرانگرش.
بهمن محصص: هنرمند همیشه سازنده است. نه فقط ویران کننده.
مرتضی ممیز: اما واقعیت امر این است که شما یک موضع اگرسیو دارید.
بهمن محصص: همیشه داشتهام. تا طوفان نشود زمین دوباره گل نمیدهد.
مرتضی ممیز: چیزی که من میخواهم بگویم این است که شما با این پسزمینهی بسیار بسیار انسانی و مملو از محبت، چرا به ظاهر یک موضع خشن و اگرسیو گرفتهاید؟
بهمن محصص: من موضع خشن و اگرسیو ندارم! موضع خودم را دارم. وقتی نمیپذیرم نمیتوانم با تعارف بپذیرم.
مرتضی ممیز: آدمهایی که میسازید، آدمهایی هستند که در زندگی، منظم و مرتب شکنجه شدهاند. منظم و مرتب مضروب شدهاند. منظم و مرتب تحت فشار و خرابشدن بودهاند. شما این آدمهای مثله و در حال شهادت را نشان میدهید. بچهای که پرنده در بغلاش است، یا انسانهایی که میسازید… اصلاً این تکنیک خراشدار شما که در مجسمههایتان هم هست و این حالت پتینهکردن مجسمهها و نقاشیهایتان، این حس را القا میکند که از آدمهایی مورد هجوم و در حال مضروبشدن حرف میزنید، در حالیکه در ذهنتان دنبال الگوهای بسیار ایدهآلِ به قول خودتان هلنیستی هستید.
احمدرضا احمدی: من فکر میکنم این آدمها به همان بحث قبلی برمیگردد. اینها آدمهای قرن بیستماند. قرن بیستم انسانهایش اینجوریاند. به خلاف قرنهای دیگرند. همیشه در حال مضروب شدناند.
مرتضی ممیز: ببینید مثلاً این پرندهها را ساختهاید، همینهایی که الآن جلوی چشم ما هستند. این پرندهها در یک فضای بسیار بسیار صلحآمیز، در یک افق صلحآمیز و زیبا برای نفسکشیدن و زندگی کردن ایستادهاند. ولی بدن تمامشان مضروب شده. یا همین پرندههایی که یک نوک بزرگ تهدیدگر دارند.
طاهر نوکنده: چرا این نوک، جستوجوکننده نباشد به جای تهدیدکننده؟ چون من این برداشت را از کارهای آقای محصص ندارم.
مرتضی ممیز: یک شمشیرند در واقع.
طاهر نوکنده: برداشت من از کارهای ایشان کاملاً پلاستیک است نه توصیفی.
بهمن محصص: کارهای من خیلی spontané [=خودانگیخته] ست. من هیچوقت طرح مجسمه را نمیکشم… تعبیر، کار بیننده است. بیننده وقتی فرهنگ دارد میتواند این برداشت و تصور را داشته باشد. راجع به خود آقای ممیز… عزیز من، مگر شما بیننده نیستی؟
مرتضی ممیز: چرا.
بهمن محصص: پس چه میگویی؟
مرتضی ممیز: این را هم میخواهم به شما بگویم که شما نسبت به گذشته، یعنی نقاشی که مثلاً پانزده سال بیست سال قبل دیدم، بسیار آرام شدهاید. آن موقع حضور شما یک حضور اگرسیو بود. و بعضی وقتها حتا غیرقابل تحمل.
طاهر نوکنده: شاید منظورتان پرشورتر باشد.
مرتضی ممیز: حالا پرشوری به هر حال خاصیت جوانی هم بوده، نه اینکه حالا پیر باشید. ازقضا پیر نشدهاید. اما به یک آرامش رسیدهاید.
بهمن محصص: عزیز من! شخص یا پیر به دنیا میآید یا جوان. کسی پیر نمیشود. کسی جوان نمیشود. من جوان بودهام.
طاهر نوکنده: یعنی یک شور متفاوت هست. یعنی یک شور کنترلشده و آرامتر به چشم میخورد.
مرتضی ممیز: الآن من واقعاً آقای محصص را بسیار مطبوع میبینم؛ تسلیم که نه ولی بسیار به آرامشرسیده. یعنی یک چیزهایی دیگر…
احمدرضا احمدی: عصبانیاش نمیکند.
بهمن محصص: خب مسلم است. این زندگی است که این کار را میکند. acceptation [=پذیرش]، raffination [=پالایش، نرم شدن]نیست. من تسلیم را قبول ندارم. ولی میتوانم خیلی چیزها را قبول بکنم.
مرتضی ممیز: یک چیز خیلی جالبی که باز من در شما دیدهام این بود که توجه بسیار جالبی به نسل جوان دارید […] یک عده مثل پیکاسو حاضر نیستند این کار را بکنند. ولی عدهی دیگری هستند که به یک جایی میرسند و اسماش هم ازنفسافتادگی اصلاً نیست …
بهمن محصص: نه، نه، نه!
مرتضی ممیز: بلکه مغز آدم به طور دقیق و بسیار پربار دارد حرکت میکند.
سیروس طاهباز: کاری که خودت داری میکنی.
مرتضی ممیز: اما یک جایی هست که آدم میخواهد چوب را از نقطهنظر انرژی بدهد دست نسل دیگر. فقط از نقطهنظر انرژی فیزیکی.
بهمن محصص: نه، نه، من چنین قصدی ندارم. نه، مسئلهی جوانان برای من… دوتا چیز خیلی مهم است: یکی نوعی حس—اگر جوان حمل بر توهین نکند—دلسوزی نسبت به آنهاست. این ماتریوشکای ما [ماهور احمدی] دارد در ترس مطلق زندگی میکند. ترس از هر صحبت، ترس از نور ماشین، ترس از هوای آلوده، ترس از کنار دریا رفتن، ترس از غذایی که میخورد، و یک خرده بزرگتر که بشود، ترس از عشقی که با یک پسر باید بکند. این ترس او را میخورد و inconsciemment [=ناخودآگاه] دارد با این ترس بزرگ میشود. من نسبت به ماتریوشکاها حس دلسوزی دارم. در حد بسیار بسیار کوچک خودم سعی میکنم یک خرده از این ترس بکاهم. این یک. دوم اینکه من باید در حد بسیار کوچک خودم کمک کنم که این جهان قدرت بیشتری برای خراب کردن داشته باشد. به پسر کیارستمی گفتم که ما، من و تو و تمام افرادی که اینجا نشستهایم، در کل دنیا نسل سیلیخورده و لگدمالشدهای هستیم. و من حاضرم یک بار دیگر لگدمال بشوم: وقتی به صورت پلی باشم که این جوان برهنه از روی من رد شود. من تا آخرین لحظهای که بتوانم در این […نامفهوم]. هیچ چیز دیگر. هیچی. جوان باید برود بدون قضاوت کردن شروع کند زندگیای را که الآن خراب شده دوباره بسازد. من اینجوری حس میکنم، شما یکجور دیگر، شما طوری دیگر. ولی همهی ما یک نظر داریم که ماتریوشکا بتواند ادامه دهد. و اما در مورد آدمهای من که گفتید، من نمیدانم این آدمها چهاند. ولی چهارسال پیش که طاهباز آمد و صحبت از زیست دنیوی موجود اجتماعی بود، به من گفت تو اینها را سی سال پیش ساختی. درعین اینکه اینها موجودات احمق، opulent [=پولدار] و پرخاشگری هستند، ولی در هر حال [نامفهوم] وجودشان را هم من درنظر میگیرم. موجوداتی هستند که حتا بدون اینکه آگاه باشند تحقیر شدهاند و زخم برداشتهاند. مرغهای شمشیربهدست سرکار هستید! (میخندد.)multiplication [=تکثیرشدهی] شما و ایشاناند.
مرتضی ممیز: شما در نقاشیهایتان سوژههای محدودی را انتخاب میکنید. خب طبیعی است. مشخص است که چرا. یکی از اینها هم مسئلهی دریاست. دریا هم خیلی کار میکنید. خیلی ساده بخواهیم بگوییم شما کنار دریا به دنیا آمدهاید، بعد هم کوچ کردهاید به ایتالیا، یک کشور دریایی دیگر. هرچند شما در رم هستید، [محصص: «نه خب، دریاست دیگر.»] به هر حال به یک کشور دریایی رفتهاید. هرچند ظاهراً از نظر جغرافیایی یک مسافتی را از محل تولدتان تا محل فعلی زندگیتان طی کردهاید، از آنجایی که باید باشید دل نکندهاید. شما یک آدم دریایی هستید. یا کناردریایی هستید. و همهاش هم دلتان میخواهد در این کنار دریا و در کنار ماه اسفند باقی بمانید (ماه اسفند به خاطر تولدتان). این که ما داریم فضولی میکنیم [محصص: «نه آقا!»] و مته گذاشتهایم در زندگی شما این نیست که بخواهیم واقعاً کنجکاوی احمقانهی خالهزنکی بکنیم. نه. ولی میخواهیم یک سرنخهایی هم برای تفکر شما و نقاشیهای شما و پسزمینهی نقاشیهای شما پیدا کنیم. این دریا چه پسزمینهی ذهنیای برای شما دارد؟ این دریا واقعاً همان چیز ظاهری گستردهی بیانتها و بیمرز است؟
بهمن محصص: این هست. به ناچار یک چنین چیزی کاملاً صحیح است در مورد من. پر از سؤال و ترس است. درست مثل زندگی. من در جای کوهستانی هیچ نمیتوانم زندگی کنم. این که پیش رویم بسته باشد آزارم میدهد. به طور کلی من بیماری کلاستروفوبیا دارم. در اتاق دربسته نمیتوانم باشم. حتا سینما یا تئاتر هم که میروم باید صندلیای انتخاب کنم که حتماً سمت راهرو باشد. در هواپیما باید کنار پنجره بنشینم که دائماً بیرون را ببینم. در زندگی خودم همیشه آزاد بودهام. این گفتهی نظامی را زندگی کردهام که «آنچه دلام گفت بگو گفتهام»[۹]. هیچ نوع بستگیای را نمیتوانم قبول کنم. این آزادگی ترس دارد. سؤال و ابهام دارد. من این را ترجیح میدهم به یک چیز مطمئنی که بگویم: «بله، از اتاقام که بیرون میآیم محدودهی باغ من اینجاست.» دریا این حد را به من نمیدهد و همیشه توی ذهن من وجود دارد.
مرتضی ممیز: اتفاقاً دریا هم از نظر جغرافیایی مرز ندارد. یک مرزهای فرضی دارد.
بهمن محصص: بله بله.
مرتضی ممیز: ببینید اینجا یک نکتهی دیگری را هم مطرح میکنیم (حالا داریم یواشیواش روانکاوی میکنیم!) و آن اینکه وقتی آدم نگاه میکند میبیند شما موقعی هم که حرف میزنید از لغات زبانهای مختلفی استفاده میکنید. درست است که ممکن است فارسی حرف بزنید، ولی پر از لغت روسی است مثلاً، بعضی وقتها ایتالیایی است، فرانسه است، و زبانهای دیگر. درواقع این بیمرزی را آدم در صحبتکردن شما هم احساس میکند.
بهمن محصص: شاید ناآگاه باشد.
مرتضی ممیز: موقعی هم که ایتالیایی حرف میزنید همینطور است؟
بهمن محصص: بله دیگر. کلی لغتهای دیگر هم هست.
احمدرضا احمدی: ایشان مأمور تخریباند! (میخندند.)
بهمن محصص: آن لحظه هر لغتی که به ذهنام رسید همان را میگویم.
طاهر نوکنده: این یک éclectisme [=التقاطگرایی] ایرانی است، نه؟ که مجموعهای از تمام چیزهاست. این در فرهنگ ایرانی هست، نه؟
مرتضی ممیز: بله. دقیقاً این هست. این یکی از خصوصیات فرهنگ ما و فرهنگ ایرانی است. شما به تاریخ که نگاه میکنید میبینید ایرانیها بهراحتی از همهجا میگیرند ولی همه را ایرانیزه میکنند.
بهمن محصص: خب بهناچار. شما هم مثلاً در هنر خودتان ایزوله که نیستید که. این خاصیت individuel [=فرد] زنده است. میگیرد، هضم میکند، پس میدهد.
مرتضی ممیز: ایرانیها در همهی زمینهها، حتا در مسائل عقیدتی هرچیزی را ایرانیزه میکنند.
بهمن محصص: نمیدانم …
مرتضی ممیز:نه اینکه محدود بکنند به مسائل ایرانی. بلکه درهای زیادی را برایش میگشایند که آن موضوع …
بهمن محصص: نه. این توانایی بزرگ را دارند که تغییر میدهند و چیز تازهای میسازند. البته هر قومی وقتی دچار انحطاط میشود دیگر قادر نیست چنین کاری بکند. ولی به طور کلی در تاریخ این قسمت دنیا میبینی که همهچیز را تغییر دادند و چیز تازهای ساختند و چیزهای تازهشان هم malléable [=منعطف] بود. من بارها سوال کردم و هیچکس نتوانست به من یک پاسخ دقیقی بدهد: به لطف سیروس آمدهام اینجا و با توجه به تمام جوانهایی که اینجا دیدم، به نظرم یکی از زندهترین طبقهی جوان دنیا الآن در ایران است. این چنان من را راحت کرد و باز کرد… واقعاً فوقالعاده است. من گمان میکنم که تکتک ما (اینجا دیگر باید بگوییم: «وظیفه») وظیفه داریم که هر نوع delusion [=توهم] خدایناکرده نسبت به آینده را از اینها بگیریم و این هوش تیزشان را پرورش دهیم. این هوش تیز است. عطش زندگی است. عطش دانستن. نگاه کنید. در دورهی شاه یک رفاه احمقانهی اجتماعی بود که تنبلی بار آورد. این دوره … سیروس من را به رستورانها برد. دیدم که ادامهی آن تنبلی مغزی و رفاه ظاهری در اشخاص سیسال به بالا هنوز وجود دارد و امروزه مثل اینکه با برگشتن ورق، کسی که آن موقع نمیخواست و برایش امکان نداشت، حالا امکان دارد. اینکه در تهران رستوران هندی پر باشد از عجایب خلقت است! (میخندند.) واقعاً از عجایب خلقت است! ولی انگار که این رفاه هنوز به جوانک نرسیده است. در تیزی هوشاش نشان میدهد که او چیزهای دیگری میخواهد. این تیزی هوش، امروزه توی جوان اروپایی نیست. جوان اروپایی هم مثل جوان ایرانی دیگر به هیچی معتقد نیست ولی اینها وقتی در جامعه جا بگیرند خیلی بالاتر خواهند بود.
مرتضی ممیز: اجازه میدهید من اینجا یک توضیح بدهم. ببینید این اسماش به نظر من مسئلهی رفاه نیست. که برای یک عدهای هست و برای دیگری نیست. ببینید الآن بعد از این تحولی که در مملکت پیش آمد ما الآن دو دسته ایرانی داریم: ایرانیان داخلی و ایرانیان خارجی. در ایرانیان داخلی این توهمِ مثبت به وجود آمد که همه احساس کردند درهایی به رویشان بسته شده، و یک نوع قطع رابطه احساس کردند، و تلاش کردند برای کسب آگاهیهای بیشتر. این سبب تلاش و جستوجو و کنکاش نسل جوان است. یعنی همه دارند تلاش میکنند برای اینکه حضور پیدا کنند، و صاحب یک زندگی درست باشند. زندگی بسته نه، زندگی باز. این است که دارند با چنگ و دندان تلاش میکنند و هرجور تجربهای میکنند تا خودشان را تطبیق بدهند با شرایطی که در دنیا برایشان هست و فعلاً احساس میکنند محدودند. این احساس محدودیت است که نسل جوان را به این تلاش و کوشش انداخته. (اجازه میدهید؟) برعکساش در خارج، شاید این تلاش به این شدت وجود ندارد. برای اینکه آنها آنچنان نیاز روزمرهای برای پیداکردن هرچیزی ندارند. برای اینکه فکر میکنند بغل دستشان هست. سر فرصت استفاده خواهند کرد. همین سر فرصتها آنها را اینجور تنبل نگاه داشته.
بهمن محصص: نه، این حرف شما صحیح است ولی میدانید به هوش هم بستگی دارد. اینجا وجود تغییر، یک حال امید به خیلیها میدهد. اگر این هوش زنده نبود، امروزه این امید سرخورده در گوشهی خانه میبود. در حالیکه میبینیم گوشهی خانه نیستند. این مهم است.
احمدرضا احمدی: ببخشید میترسم یادم برود. این نکتهای که گفتید بعد از مدتها که ایران نبودید راجع به زنده بودن جوانها حس کردید آیا دلیلاش مسئلهی جنگ نیست؟ به دلیل اینکه خود آقای ممیز برای ما تعریف میکرد که ایشان با عدهای از استادهای دانشگاه رفته بودند بازدید از جبهه و میگفتند از خرمآباد به بعد داستان یک چیز دیگر است. یعنی این جوانی که الآن شما میبینید کسی است که تماس مستقیم با مرگ داشته. نسل ما جنگ را در سینما دیدهایم. ولی اینها روی مین رفتهاند و هشت سال مداوم توی ماجرا بودهاند، یعنی خط اول. حس نمیکنید یک مقدار هوشیاری و زنده بودن اینها به خاطر این است که تجربهی خیلی مهمی را گذراندهاند؟
بهمن محصص: حتماً این جنگ تأثیر داشته.
احمدرضا احمدی: از دورهی فتحعلیشاه تا جنگ ایران و عراق ما عملاً جنگ نکرده بودیم. اصلاً نمیدانستیم جنگ چیست.
بهمن محصص: خب بله بله. این حرف شما صحیح است. ولی همهچیز نیست. برای اینکه این جنگ، یک جنگ بیمعنی بود. پس هیچ نمیتوانست یک کمک معنوی بکند. کمکاش این بود که قدر زندگی را بشناسند، ولی …
طاهر نوکنده: یک زنگ برای بیداری بود درواقع.
بهمن محصص: بله. ولی این کمک از نوعی نبود که به شخص conscience sociale [=آگاهی اجتماعی] بدهد. توجه میکنید؟ این حتماً هست. و در ضمن باید یادتان باشد آقای احمدی، وقتی از جوان صحبت میکنیم، پنج تا برومند همینجا نشسسته است! (میخندند.)
مرتضی ممیز: حالا این خنده در تأیید این برومند است یا در تکذیباش؟
احمدرضا احمدی: نه. در تأیید است.
بهمن محصص: در تأیید است.
احمدرضا احمدی: من یک سری سؤال دارم که نوشتهام. بگذاریم بعد از ناهار یا الآن؟ یا خستهاید؟
بهمن محصص: نه. الآن بگو. من هیچ خسته نیستم.
احمدرضا احمدی: آقای محصص! شما از نخستین کسانی بودید که در ایران مکتب تئاتر پوچی را معرفی کردید. شما با ترجمه و کارگردانی نمایش «صندلیها» اثر یونسکو، و ترجمهی نمایش «کلفَتها» اثر ژان ژنه در ایران این مکتب را معرفی کردید. میخواستم راجع به علاقهتان به این مکتب توضیح بدهید. و آیا هنوز هم اعتقاد آن سالها را راجع به این مکتب دارید یا نه؟
بهمن محصص: نگاه کنید، شما یکجوری فرموله کردید که من هیچوقت برای کارهایم به این فکرها نیستم. توجه میکنید؟ مثلاً من نقاشی بوری[۱۰] و تئاتر ژان ژنه را دوست دارم. عمداً نکردهام.
طاهر نوکنده: ولی در این اتفاقها یک هماهنگی هست. حتا با کارهایتان. با مجسمهها و تابلوها.
بهمن محصص: این که گفتید برمیگردد به آن منطق خرابکردنها که وجه مشترک این هنرمندان است. توجه میکنید؟ چون علاقه داشتهام اینها را آوردهام. نمیتوانستم آلفیری[۱۱] را بیاورم برای اینکه برای من مطرح نبوده است. یعنی تمام آن چیزی که در جهان من بود، خب برای من جالب است و اگر قرار است به دیگری خبر بدهم، باید این حد جهان خودم را خبر بدهم. تاریخنویس که نیستم بخواهم از گذشته هم برای او حرف بزنم.
احمدرضا احمدی: سؤال بعدیام این است که باز شما در ایران از نخستین کسانی بودید که اهمیت و ارزش و نقش تاریخی هنری نیما را دریافتید. شخصیت تنها و منزوی شما همیشه مرا به یاد نیما میاندازد. میخواستم دراینباره هم برایمان توضیح بدهید.
بهمن محصص: این توضیح ندارد. من هیچوقت …
طاهر نوکنده: فکر نکنم شما منزوی بوده باشید.
بهمن محصص: نه نه! من منزوی نیستم و حالِ …
طاهر نوکنده: ولی تکرو…
بهمن محصص: تکرو هستم ولی حال شهید ندارم. بدم هم میآید از شهید. نیما شاید چون در اینجا بود و هنرش هم مستقیماً به این زبان بسته بود …
طاهر نوکنده: نیما را هم بهجبر منزوی کردند. ولی خودش هرگز یک چنین روحیهای نداشت.
بهمن محصص: نه. نیما آدم منزویای نبود. ولی برای او مهم بود که هرچه بیشتر درک شود. برای اینکه هنرش به زبان بستگی داشت. به عنوان هنرمند همان رویهای را داشت که ممیز یا احمدی یا شما دارید. یعنی میخواهید به دیگری بگویید. وقتی کار میکنید برای دیگری است دیگر. توجه میکنید؟ خب، این «به دیگری گفتن» برایش …
طاهر نوکنده: موانعی جلوی پایش بود که او را پس میزد…
بهمن محصص: موانعی داشت که سبب یک خرده تلخیها برایش شد. توجه میکنید؟ نیما آدم منزویای نبود.
طاهر نوکنده: سدها زیاد بود جلویش.
احمدرضا احمدی: منزویاش کردند.
بهمن محصص: کنار گذاشته شده بود. و این مسئله اذیتاش میکرد. چون در این آدم نحیف و به ظاهر بیدفاع یک حال حماسی وجود دارد، شعرهایش حماسی است، از تنها شاعران مدرن است که لحن حماسی دارد. حتا وقتی دارد از طبیعت حرف میزند. آن هم بیشک به علت اینکه شاهزاده است، به علت اینکه مال یک قوم است. بچه دواتگر نیست. تمام این عوامل بیولوژیک را باید در نظر گرفت. مثلاً ناتوان جنسی نیست. انسان وقتی میخواند که «به روی در به روی پنجرهها»[۱۲] … در نیما هیچ حال گوزناله وجود ندارد. حتا وقتی در افسانه قطعات رمانتیکی هست، ناله و منومن اصلاً نیست. این شکلی است. ولی راجع به من … نمیدانم. من آدم منزویای نیستم. ولی آدمی جدا از توده که هستم.
طاهر نوکنده:تکرو، خودساخته و متکی به حرفه و خودتان.
بهمن محصص: نه، نه. نمیدانم. نگاه کنید، اگر میخواهید خودم را بگویم، من پرندههای خودم هستم و مینوتورهای خودم.
۱. با تشکر از بهمن کیارستمی که فایلهای صوتی و تصویری مصاحبه را فراهم کرد.
۲. جورجو گابر (۱۹۳۹-۲۰۰۳) خواننده، بازیگر، نوازندهی گیتار، نمایشنامهنویس و ترانهسرای ایتالیایی. بهمن محصص این سطرها را از او نقل میکند:
La libertà non è stare sopra un albero, / non è neanche avere un’opinione, / la libertà non è uno spazio libero, / libertà è partecipazione.
به انگلیسی:
Freedom is not staying on top of a tree, / not even having an opinion / freedom is not free space, / Freedom is participation.
۳. اشاره دارد به داستان اورستس (Orestes) برادر الکترا که مادر خود را کشت تا انتقام قتل پدر را گرفته باشد. توسط الهگان انتقام (ارینیئس، The Erinyes) تحت تعقیب بود تا نهایتاً در دادگاهی که آتنا برپا کرد تبرئه شد.
۴. Giovanni Battista di Jacopo 1494-1540 معروف به Rosso Fiorentino (فلورانسی قرمز) نقاش شیوهگرای ایتالیایی مکتب فلورانس.
۵. Lucio Fontana 1899-1968 نقاش، مجسمهساز و نظریهپرداز ایتالیایی آرژانتینیتبار.
۶. Alexey Grigoryevich Stakhanov 1906–۱۹۷۷ کارگر معدن در شوروی که در سال ۱۹۷۰ «قهرمان کار سوسیالیستی» شد. در سال ۱۹۳۵ چهرهی اصلی جنبش افزایش بازده کارگران و نمایش برتری اقتصاد سوسیالیستی بود..
۷. «افول غرب» (به انگلیسی:The Decline of the West و در اصل به آلمانی: Der Untergang des Abendlandes) اثر دوجلدی Oswald Arnold Gottfried Spengler (1880–۱۹۳۶) تاریخدان و فیلسوف تاریخ آلمانی که جلد اول آن در تابستان ۱۹۱۸ منتشر شد. اشپنگلر این مجلد را در ۱۹۲۲ بازنگری کرد و مجلد دوم را تحت عنوان «دورنمای تاریخ جهان» در ۱۹۲۳ منتشر ساخت.
۸. René-Henri Olry 1880–۱۹۴۴
۹. عاریت کس نپذیرفتهام / آنچه دلام گفت بگو گفتهام
شعبدهی تازه برانگیختم / هیکلی از قالب نو ریختم
صبح روی چند ادبآموخته / پرده ز سحر سحری دوخته
مایهی درویشی و شاهی درو / مخزن اسرار الهی درو
بر شکر او ننشسته مگس / نی مگس او شکرآلود کس
نوح درین بحر سپر بفکند / خضر درین چشمه سبو بشکند
بر همه شاهان ز پی این جمال / قرعه زدم نام تو آمد به فال
۱۰. Alberto Burri 1915-1995 نقاش و مجسمهساز ایتالیایی.
۱۱. Count Vittorio Alfieri 1749 – ۱۸۰۳نمایشنامهنویس و شاعر ایتالیایی پایهگذار تراژدی ایتالیایی.
۱۲.«به روی در، به روی پنجرهها / به روی تختههای بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد میکوبد. / نه از او پیکری در راه پیدا / نیاسوده دمی بر جا. / خروشان است دریا / و در قعر نگاه، امواج او تصویر میبندند.» از شعر: «آقا توکا»
——————————–
*بیش از ۲۰۰ قطعه از کارهای بهمن محصص و نوشته هایش در پایان این مصاحبه آمده است که می توانید با مراجعه به سایت اصلی ببینید.