چند روزی ست ترجمۀ جدید کتاب هزار و یک شب به قلم محمد رضا مرعشی پور (تهران: نیلوفر، ۱۳۹۰) را گذاشته ام کنار دستم که از سر تا ته بخوانم. ولی هر بار که آن را برداشته ام کار دیگری پیش آمده و می ترسم که این کتاب هم به سرنوشت کتابهای دیگری که کنار دستم گذاشته ام و نخوانده ام دچار شود. ولی هزار و یک شب برای من با کتابهای دیگر فرق دارد. این کتاب برای من مهمتر از کتابهای دیگر است به خاطر این که مرا بیش از کتابهای دیگر به یاد دنیای کهن می اندازد، دنیائی که پیش از قرون وسطا بود. کتابهای دیگری هم هست که ما را با دنیای کهن آشنا می کند، مثل ارداویرافنامه، و درخت آسوریک یا تا حدود زیادی شاهنامۀ فردوسی و البته آثار یونانی مثل ایلیاد و ادیسه، ولی هزار و یک شب به نظرم با روحیۀ من و خاطرات کودکی و جوانی من سازگاری بیشتری دارد. و دنیای کهن را به گونه ای معرفی می کند که من با آن احساس بیگانگی نمی کنم. من گمان می کنم برای همه ما ایرانیان هزار و یک شب بهترین کتاب برای یاد آوری دنیای کهن است. یاد آوری جهان بینی قدیم، جهانی که مرز میان خیال و واقعیت در آن زیاد مشخص نیست، درست معلوم نیست حادثه ای که یکی برای دیگری گزارش می دهد در خواب است یا بیداری. در دنیای واقعی است یا خیالی.
دنیای هزار و یک شب دنیای انیمیستی یا زنده انگاری ست؛ عالمی ست که نه فقط حیوانات در آن با هم حرف می زنند بلکه موجودات دیگر، از درخت و گیاه گرفته تا سنگ و ریگ هم زنده اند و حرف می زنند. حتی فلاسفه در این دنیا طبیعت را دارای نظر و نوعی درک و دریافت ذهنی می دانند. دنیای هزار و یک شب جهانی است که جن و پری سایه به سایۀ انسانها زندگی می کنند، با انسانها حرف می زنند و دوستی و دشمنی می کنند. دنیای هزار و یک شب دنیای کهن ماست، دنیائی که در آن پیامبران مبعوث می شوند و برای اثبات مدعای خود معجزه می کنند و ابدال و اولیاء خدا دست به کرامات می زنند. دنیای هزار و یک شب دنیای قهرمانان عطار در تذکره الاولیاء و در مثنویهای مصیبت نامه و منطق الطیر است. در این دنیاست که خدا در هنگام خلقت آدم با فرشتگان سخن می گوید و سپس با دست خود گل آدم را به صورت آدم در می آورد و در او می دمد. با همین دم است که انسان زنده می شود و وقتی این دم از او گرفته شد می میرد. و باز با همین دم دو باره زنده می شود.
مرگ در دنیای کهن انتقال است، رفتن از یک سرا به سرای دیگر است. سرای دیگر که زندگی پس از مرگ است در واقع به نوعی ادامۀ همین زندگی دنیاست. خوشی ها و دردهای آن خوشی ها و دردهای دنیاست منتهی با شدت بیشتر. زندگی در دنیای کهن با مرگ خاتمه نمی یابد. زندگی با مرگ متحول می شود و به همین دلیل تصور معاد روحانی در دنیای کهن معمول نیست. در دنیای کهن انسان از یک عنصر و یک گل ساخته شده و هنوز معنای روح مجرد در فکر و ذهنش جا نیفتاده. به همین دلیل مسئله معاد روحانی برایش مطرح نیست. معاد یک معاد است. دنیا و آخرت هم یک جاست ، نه دو جا. آخرت امتداد این دنیاست به قول فرنگیها اکستنشن این جهان است.
جهان کهن جائی است که عصای موسی اژدها می شود و درخت با او سخن می گوید. جائیست که ابراهیم خورشید و ماه و ستارگان را می بیند و خیال می کند که خدا را دیده است. در اواخر دوران کهن است که انسان مردد می شود که آیا در این دنیا هم خدا را خواهد دید یا نه. در آخرت خواهد دید ولی در دنیا معلوم نیست. دیدن خدا هم فقط یک نوع است. چه در دنیا و چه در آخرت.
خدا در دنیای کهن نه فقط دیده می شود بلکه شنیده هم می شود. آواز یا صوت خدا را در دنیای کهن هم انبیاء می شنوند و هم اولیاء. برای انبیا وحی است و برای اولیاء هاتف. پس داستانهائی که در بارۀ هاتف به عنوان موجودی واقعی که دیده نمی شود ولی صوت یا آوازش شنیده می شود مربوط به دنیای کهن است؛ دنیای هزار و یک شب. هاتف در دنیای بعدی یعنی دنیای قرون وسطا هم هست ولی در قرون وسطا هاتف تبدیل به متافور می شود. هاتفی که از گوشۀ میخانه با حافظ سخن می گوید هاتف قرون وسطائیست، هاتفی ست که متافور است و متعلق به خیال شاعرانه.
هزار و یک شب ظاهراً در دربار خلفای عباسی، در نیمۀ دوم قرن دوم اتفاق می افتد ولی در حقیقت این کتاب کل دنیای کهن را، با علم و معرفت و جهان بینی و هنر و ارزشهای آن برای ما مجسم می سازد. همانطور که دنیا و جهان بینی آن را می توان دنیا و جهان بینی هزار و یک شب نامید هنر آن و علم و ارزشهای آنرا را هم می توان هنر و علم و ارزشهای هزار و یک شب نامید. مفهوم علم و مفهوم هنر در دنیای هزار و یک شب با مفهوم علم و هنر در دنیای جدید و حتی در دنیای قرون وسطا یکی نیست. ارزش آنها هم یکی نیست. در دنیای هزار و یک شب انسان «علم» را (با همان تصور خاصی که از علم دارد) بیشتر برای این می خواهد که حال او را خوشتر کند.
اصلا در دنیای هزار و یک شب حال مهمتر و ارزشمند تر از علم است. همه چیز در آن دنیا برای این است که انسان حالش خوش شود. دین هم همین طور. دین در دنیای کهن در وهلۀ اول برای پیدا کردن معرفت نیست بلکه برای رسیدن به حال است، برای یافت حال، یا یافت «وقت». در دنیای کهن انسان باید به دنبال علمی باشد که او را به دریافت وقت یا حال، چه در این دنیا و چه در جهان پس از مرگ، برساند. در دنیای کهن بشر عبادت می کند برای این که حالش خوش یا خوشتر شود. نماز می خواند و روزه می گیرد بیشتر برای این که حالش خوشتر شود، هم در دنیا و هم در عقبی.
برای شناخت دنیای کهن می توان هم آن را با دنیای جدید مقایسه کرد و هم با دنیای قرون وسطا. آفتاب این دنیا از اوائل دوران خلافت عباسی شروع به افول می کند و یکی دو قرن بعد غروب می کند، البته نه بکلی. ما در قرن سوم از این دنیای کهن آهسته آهسته بیرون می آئیم. این بیرون آمدن مرحلۀ برزخی است. برزخ مرحله ایست که ما یک پایمان در دنیای کهن است و پای دیگرمان در قرون وسطاست. این مرحلۀ برزخی را رنسانس هم می نامند. در این مرحله است که مرز میان خیال با واقعیت معلوم می شود و با مشخص شدن واقعیت علم جدیدی هم تاسیس می شود.
عواملی که به انتقال از دنیای کهن به دنیای قرون وسطا کمک کرد متعدد است. قرون وسطا دورۀ مطرح شدن تعریف جدیدی از علم است و غلبۀ آن در تمدن اسلامی، همان چیزی که فرانتز روزنتال در باره اش کتاب نوشته (Knowledge Triumphant). برای مقایسه مفهوم علم در قرون وسطی با مفهوم علم در دنیای هزار و یک شب یک راه میانبر وجود دارد و آن مقایسه اقسام علم در کتابهائی چون احصاء العلوم فارابی یا مفاتیح العلوم خوارزمی با اقسام علم نزد ذوالنون مصری است که در طبقات الصوفیه خواجه عبدالله انصاری آمده است. در قرون وسطی علوم شرعی و غیر شرعی (ریاضیات و طبیعیات) هر دو ارزشمند است در حالی که در دنیای کهن علوم غیر شرعی علوم غیر نافع و زائد است، آپاندیس است. گاهی باید آن را کند و اندخت دور. مفهوم علم و اقسام آن قبل از دوران خلافت عباسی هم از طرف متفکران مشائی عنوان شده بود ولی جزوی از جهان فکری ما مسلمانان نشده بود. مفهوم علم و اقسام علوم قرون وسطائی از قرن سوم به بعد بتدریج جایگزین مفهوم علم در دنیای کهن گردید.
اگر عباسیان به جای امویان حکومت و خلافت را به دست نگرفته بودند معلوم نیست که علم قرون وسطائی می توانست این جایگاه را پیدا کند. اگر دربار خلیفه از دمشق، که زمانی جزو سر زمین امپراطوری روم بود، به بغداد، که شهری در اصل ایرانی بود، منتقل نشده بود، اگر کتابهای ایرانی و یونانی از زبانهای پهلوی و سریانی و یونانی به عربی ترجمه نشده بود، اگر زبان عربی زبان همگانی (لینگووا فرانکا) نشده و علومی که رنسانس اسلامی و دوران قرون وسطا را پدید آوردند تدوین و تحریر نشده بود، اگر فرهنگ کاملا شفاهی دنیای کهن یک قدم در راه کتبی شدن پیش نرفته بود، اگر کاغذ در ابتدای عصر عباسیان به جهان تازه تأسیس اسلامی نیامده و هیچ علمی و شناختی و معارفی انتشار نیافته بود، تحول از دنیای هزار و یک شب به دنیای قرون وسطی هم صورت نمی گرفت. قرون وسطی را نه فقط عصر تأسیس و تدوین و تبویب علوم ، بلکه همچنین دوران انتشار علوم و انتشار عناصر فرهنگی نیز باید دانست.
انتقال از دنیای کهن به دنیای قرون وسطی دفعتا صورت نگرفت. همان طور که گفته شد دوران برزخ دویست سیصد سال طول کشید. و تازه بعد از این مدت هم نگاه قدیم ما به جهان بکلی تعییر نکرد. اهمیت حال و محو بودن مرز میان واقعیت و خیال، متوسل شدن به کرامات برای تحکیم ایمان، شنیدن سخن جانوران و همچنین هاتف، و خلاصه زیستن در دنیای هزار و یک شب حتی امروز هم بکلی دست از سر بعضی از ما برنداشته است. اکثر عوام الناس در دوران قرون وسطا همچنان در دنیای کهن زندگی می کردند و نفس می کشیدند. بعضی از آنها امروز هم همان طور اند. فقط خواص مردم که عالم و دانشمند و حکیم و فیلسوف بودند از دنیای کهن بیرون آمدند و سعی کردند علومی تاسیس کنند (علم با همان مفهوم قرون وسطائی آن)، علومی چون علم حدیث، علم فقه و اصول آن، علم تفسیر، علم رجال، علم کلام، علم تصوف، ریاضیات و نجوم، علم طب، فلسفه و روانشناسی، علم اخلاق، و دهها علم دیگر، که بسیاری از آنها را ما امروزه علم نمی دانیم. با مفهوم قرون وسطائی علم و تقسیم قرون وسطائی علوم بود که ما از دنیای کهن به دوران قرون وسطا و تمدن جدید اسلامی قدم گذاشتیم. بعضی ها مقاومت میکردند. بسیاری ا ز صوفیان ترجیح می دادند که در دنیای کهن بمانند، در همان دنیائی که عمر خطاب بالای منبر فریاد فرمانده اش را در جبهۀ جنگ می شنید، و در همان دنیائی که ستون حنانه می نالید و از دوری پیغمبر (ص) شکایت میکرد. مولانا وقتی به منکران حنانه فحش می دهد در واقع به کسانی فحش می دهد که از دنیای کهن به قرون وسطا قدم گذاشته اند. در قرون وسطا آواز حنانه مانند آواز هاتف متافور است. عالم خیال در قرون وسطا خیال شاعرانه است.
تقسیم عوالم از لحاظ تاریخی را برخی متاثر از تفکر اروپائی می دانند در حالی که این تقسیم دقیقا با عوالم ما هم صدق می کند. انتقال از دنیای کهن که من آن را دنیای هزار و یک شب نامیدم در جهان اسلام رخ داد. با پیدایش تمدن اسلامی بود که ما از دنیای کهن به جهان قرون وسطا آمدیم. گاهی آدم فکر می کند و از خود می پرسد که اگر این دوران انتقال از دنیای کهن به قرون وسطا با تمدن اسلامی رخ نداده بود آیا انتقال از دنیای قرون وسطا به دوران جدید هم در اروپا رخ می داد؟ والله اعلم.
انتقال از عالم قرون وسطی به عالم جدید در اروپا صورت گرفت و سپس به جاهای دیگر نیز سرایت کرد. این انتقال اگر در میان ما شرقیها هنوز به صورت کامل صورت نگرفته است نگران نباید بود چون در خود اروپا هم هنوز همه جا به طور کامل صورت نگرفته است. انتقال از یک دنیا به دنیای دیگر ، از یک جهان بینی به جهان بینی دیگر، از تغییر دین هم برای انسان مشکل تر است. به هر حال کار یک شب و دو شب نیست، به خصوص که بعضی ها اصلا نمی خواهند از دنیای قرون وسطا یا حتی از دنیای هزار و یک شب بیرون بیایند. همانجا جا خوش کرده اند. خود من هم وقتی دوست دارم هزار و یک شب بخوانم مگر غیر از این است که دلم برای آن دنیا تنگ است و به قول بچه ها احساس نوستالژی پیدا کرده ام.