راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

به روایت ابراهیم گلستان؛ همایون صنعتی و حزب توده و فرانکلین و شاه و گل سرخ

ابراهیم گلستان
قرائت شده در مراسم بزرگداشت همایون صنعتی
تهران، ۶ مرداد ۱۳۹۵

با همایون وقتی آشنا شدم که روزنامه رهبر را اداره می‌کردم. تجربه من از کار تشکیلاتی در حزب به بن‌بست رسیده بود و جای کارم و خود کارم را که منطقه صنعتی مازندران شرقی بود ناچار رها کرده بودم و برگشته بودم به تهران. با سابقه‌ای که در کار نشر خبر و درآوردن روزنامه پیشتر پیدا کرده بودم، نشریه علیل رهبر را به من سپردند و احسان طبری را به عنوان ناظر کمیته مرکزی در کار روزنامه گماشتند.

همکار کاملاً کوشنده من در این کار محمدحسین تمدن جهرمی بود که از سالهای اول دبیرستان در شیراز در یک کلاس درس می‌خواندیم و در یک مدرسه بودیم. ما دو نفر در حد نگاه کردن و کوشش و سمت فهم و برداشت بسیار نزدیک هم و تا حدی مانند هم بودیم. عنوان‌هائی که برای ما در روزنامه اعلان می‌شد چندان گویای خرکاری ما نبود. جنبه نوعی نظم دادن ظاهر را داشت. ما از آخرهای بهار سال ۲۴ شروع کردیم و نظم روزنامه را جور دیگری کردیم و روزنامه، هم از این نظم، و از تغییر روحیه مطلب‌ها و اساس و آرایش آنها، و هم از شتاب گرفتن و چرخش تازه آن سال در کار حزب،‌ رفت و رسید به پیشرفت‌های باورنکردنی. شماره‌ نسخه‌های چاپ از زیر هزار رسید به نزدیکی ده هزار. این‌جا بود که همایون آمد تا درباره سینما و فیلم بنویسد. در این زمینه فقط عشق داشت، اطلاع نداشت. هیچکس نبود که داشته باشد. اما بی‌اطلاع ما، و بی‌آنکه خودش یا کسی به ما چیزی بگوید یا نشانه‌ای بدهد، همایون کارهای دیگری در حزب داشت که ما از آن سال‌ها بعد اندکی آگاه شدیم. شاید هم برای پوشاندن آن کار اصلیش خودش یا استادش فکر کرده بودند که به کار دیگری مشغول یا شناخته شود. و از آن میان مقاله‌نویسی درباره سینما که چندان هم به جائی نرسید،‌ نکشید.

کاری که همایون داشت عجیب سخت با جَنَم و روحیه‌اش توافق داشت. این کار را و این کار دادن به او را کسی که مطلقاً بی‌نظیر بود در حد هویت کاری که داشت، ‌و کاری که در خفا می‌کرد، کسی که دلبسته‌ترین فرد به آرمان و اندیشه‌ای که قرار بود همه اعضای حزب داشته باشند اما درواقع فقط او بود که داشت به او سپرده بود و او را برگزیده بود. این آدم تا آنجا که اکنون پس از گذشت آن همه سال می‌توانم دید و می‌توانم شناخت، تنها بود و منحصر به فرد بود. او عبدالصمد کامبخش بود.

کامبخش از شاهزاده‌های قاجاری و از اهالی قزوین و صاحب املاک موروثی در آن نقطه از ایران بود. در جوانی فرستاده بودندش به شوروی در کارهای خلبانی هواپیمائی آموخته شود. و شده بود. و همچنین در کار اعتقاد به بلشویک شدن، بلشویک شدن با کمال صفای باطن و بی هیچ اصرار و میل به رسیدن به جاه یا مقام یا ثروت. یک بلشویک خالص و معتقد و آماده فداکاری از هر جهت. و چنین هم ماند تا پایان عمر. در این زمینه مهم نیست که من و شما به ضرب عقیده‌های خودمان یا کشش‌های روانی خودمان یا زیر رسم‌های شایع اخلاقی و ملی و مذهبی و هر جور دیگر اعتقادمان درباره او چه قضاوت کنیم و او را مشخصه شرارت یا عقیده و اعتقاد بدانیم. او فکری را پسندیده بود و پذیرفته بود و با چه صفای خاص و بی‌پیرایگی خود را کرده بود تقطیر یک اندیشه، مظهر ساکت و کوشای یک اندیشه، و کل تلاش و حواس و توان تن و جوهر جان خود را نثار کرده بود به آن عقیده، به آن اندیشه. و تا آنجا که می‌شود دید و دانست شده بود نماینده زنده آن اندیشه، بی‌شیله پیله‌ای که من پی برده باشم یا پی ببرم. تا این‌جا او بود. از این نقطه به بعد قضاوت‌های گوناگون شما برای شناخت او که دیگر هیچ ربطی به آنچه اتفاق افتاده است و بوده است ندارد. تنها شما و واکنش شماست که شاید هیچ محلی از اعراب هم نداشته باشد.

این آدم همایون را برگزیده بود. اما در همان اول کار بود که دستگاه و ابزار دستگاهی کامبخش درهم شکست و همایون با مقداری تعلیم‌یافتگی، شاید مقداری اندک اما مؤثر در حد آدمی که همایون بود، در برهوت سال‌های بعد رها شد. لازم هم نکرده بود که در غیاب استاد و نبود امکانِ هدایت شده به کاری که دیگر نبود و نمانده بود همچنان ادامه دهد. او تربیت و نظامِ رفتار محکمی برای خودش بدست آورده بود و در هر کاری که می‌کند یا بخواهد بکند یا پیش بیاید که بکند با همان قدرت و صبر و قناعت و سکوت، آنجوری که کوک شده بود می‌رفت و رفت و پیش می‌رفت و حواسش بود. روزی در اتومبیلی نشسته بود که دیگری آن را می‌راند. تصادف پردردسری پیش آمد. او اما تصمیم گرفت که خود را به جای راننده وانمود کند و به پلیس بگوید که او بوده است که می‌رانده است. و با این تصمیم سریع کل تقصیر را بر عهده گرفت و راننده مقصر را در بهت و حیرت،‌ و همچنین سپاس بی‌ادعا و کامل گذاشت. حاصل این گذشت از دلائل بی‌گفتگوی پیشرفت بنگاه فرانکلین شد.

هم خودش هم سازمان‌دهندگان بنگاه فرانکلین می‌دانستند که این بنگاه مدرن نشر به اداره‌کننده‌های ادبی نیاز دارد جز اداره‌کننده سازمانی. و همایون می‌دانست که چنین اداره‌کننده ادبی ضمناً می‌تواند افساردار، یا قاپنده افسار اداره عمومی بنگاه باشد و او این را نمی‌خواست و محدودکننده کار و طرح‌های سازنده خود می‌دید. برای چنین کار دو تن هم آماده قبضه چنین قدرتی بودند و می‌شدند. هوش همایون در یکی پرگویی و پرت‌گویی و ادعای تهی دیده بود و در دیگری شهوت قبضه کردن قدرت. هیچ یک را نمی‌پذیرفت اما این نپذیرفتن را با های و هوی و صدا درهم نمی‌کرد. اولی به های و هوی خام خود تا پایان عمر ادامه داد اما همایون زود غیر قابل قبول بودن او را نشان داده بود و علی‌رغم حرمتی که همسر آن خود نامزد کرده برای خود تراشیده بود، ‌واقعیت‌های امکانات فقیر و ناجور او را مایه کافی ردّ و کنار گذاشتن او کرد و دشنام شنیدن از او را ترجیح داد بر به جایی نرساندن کاری که پیش روی خود می‌دید.

نامزد دومی لقمه‌ای چرب‌تر در نگاه اول، ‌و امکان‌هایی فاضل‌نماتر و با تماس‌هایی وسیع‌تر می‌جست، و ‌یافت. و فرانکلین دربست شد در اختیار هوش و تمرکز نگاه همایون و به راه افتاد. توفیق بی‌دریغ فرانکلین حاجتی به بازگوئی ندارد. همایون تمام هوش خود را چنان صرف توسعه قصد و کار فرانکلین کرد که این مؤسسه که در ابتدا به صورت زائده‌ای تغذیه می‌کرد از تنی و از کنده‌ای دیگر شد پرورش‌دهنده آن کُنده و کمک‌دهنده به بنیه مالی آن شبکه ــ شبکه‌ای که در جاهای دیگر و برای کارهای دیگر وسعت گرفت، وسعتی بسیار وسیع‌تر از آنچه در طرح اول آن پیش‌بینی و آرزو کرده بودند، و شد مایه گذار تشبث‌های اقتصادی و حیاتی دیگر و فقط وقتی شکست خورد، بیش از یک ربع قرن بعد، که همان کهنه‌بازی و کجدستی‌های اقلیمی،‌ دور از دست و نگاه همایون که به کارهای وسیع‌تری رفته بود وبال و نکبت دستگاه فرانکلین را همراه با سستی فضائی که در ایران پیش آمده بود باعث شد، و دستگاهی که در کشور روی کار می‌آمد خود را غریبه می‌خواست با سیستم‌های نو، و نو را ناآشنا می‌یافت با حاصل منطقی تجربه‌ها و کارها،‌ و با حاصل‌های نو غریبگی می‌کرد چون مانند آن در دنیای چندین و چندین قرن پیش نمی‌یافت. نمی‌دید، نبود.

اما همایون با لجاجت و با شتاب مسرعه‌ای که برداشته بود با آنچه در روزهای نو پیش می‌آمد غریبگی نکرد. جَنَم دینامیک او حفظ می‌شد به ضرب همان هوش و همان جنم تمرین‌کرده‌ی آمادگی نویافته، از نو آمادگی یافته. تماشای مرگ و فروپاشی کهنه را نمی‌کرد با عینیت و ابژکتیو بودن تمرین یافته. احتیاط و توجه کامل را کنار نمی‌گذاشت، نگذاشت. در روزهای آخر شاهی که کوشش و توفیق‌های جسورانه او را دیده بود ازش خواست بیاید او را ببیند. او رفت و دیدش و دعوت او را پذیرفت که برای یک گفتگوی محرمانه با اتومبیل بروند به سوی زرده بند و سد لتیان و ــ. او البته که باید می‌پذیرفت اما از این غافل ماند که به راننده‌اش بگوید در فاصله دور پشت سر اتومبیل شاه بیاید. وقتی این را مدتها بعد برای من تعریف می‌کرد به انگلیسی توضیح داد Just in case . یعنی اگر لزومی پیش بیاید. شاه می‌راند و او بغل دست او نشسته بود و گوش می‌داد به اینکه شاه وضع آن روزگار خودش را محصول رفتار آمریکاییان می‌دید و می‌دانست و از او می‌خواست که برود به آمریکایی‌ها که اسم و نشانشان را می‌دید و می‌داد چیزهائی بگوید. همایون وضع روز را دور می‌یافت و دور می‌دید از سودبخشی این‌جور تماس‌های در این ساعت‌های آخر. اظهار این عقیده شاه را چنان به خشم آورد که پا روی ترمز کوفت و شاهانه امر داد که «برو بیرون!» همایون گفت نگاهی به او کردم و او تکان کوتاهی به سر به یک ور داد که یعنی «ده برو دیگه!» همایون در اتومبیل را باز کرد و بیرون رفت، و هنوز درست روی زمین جا نگرفته بود که اتومبیل از زور گاز از جا کنده شد و رفت. «خوب که به راننده‌ام گفته بودم که از دور از عقب بیاید که بعد از چند دقیقه هم آمد. من میان بیابان‌های خالی ایستاده بودم و آن چند دقیقه نه پرنده‌ای از دور یا نزدیک از بالای سرم گذشت نه اتومبیلی یا اتوبوسی از جلوم رد شد و نه من به فکر افتادم که راه بیفتم. ایستادم تا راننده‌ام رسید. اما انقدر قاتی کرده بودم که وقتی رسید و در را برایم باز کرد، من بهش گفتم «سلام!» من به او گفتم سلام. و سوار شدم. گفتم برگرد. میریم خونه.» و رفتیم.

البته دنیایش عوض شده بود. اما او عوض نشده بود. جنگ با عراق که راه افتاد او خوراک‌رسانی به جبهه را به راه انداخت. بعد هم گرفتندش. مدت درازی در حبس بود. بعد ناگهان رسید به لندن. خانه‌اش در لندن نزدیک خانه من در لندن بود. تلفن من را در تهران گرفته بود. به من زنگ زد. گفت آمده است درباره گل سرخ از تحقیق‌های علمی سراغ بگیرد. و گفت با اتومبیلم ببرمش به «کیو گاردن»، باغ نباتات لندن. رفتیم. آنجا به دنبال کسی گشت که می‌شد ازش درباره ‌گل سرخ چیزهایی بشنود. من نشستم روی یک نیمکت او رفت اولین قدم‌های درست در این کارش را بردارد، بپرسد. برداشت. پرسید. برگشتیم. چند بار دیگر هم رفت و بعد برگشت به تهران. بار بعد که به لندن آمد برایم از جدی بودن کاری که شروع کرده است گفت. من جنبه جدی این کار را درک نمی‌کردم اما می‌بینم عجیب کار جدی کرده بود. در اول حتی فکر کردم که خل شده است. خل بود و خل هم شده بود از آدم شدن و تربیت یافتن با کار با کامبخش تا حالا گلاب گرفتن. گلاب بگیری؟ گل سرخ بکاری برای گلاب گرفتن؟ تعجب نداشت اگر آدم کوشائی از زور بدبیاری و پیسی خل شود، خل شده باشد. اما خل بودن یعنی غیر دیگران بودن. و او غیر از دیگران می‌بود.

او مارکسیست یا کمونیست، یا لنینیست نبود. او همایون بود. هم آدم بود هم آدم سالمی که کار می‌کرد و منطقی کار می‌کرد. چون اگر در دنیای اطراف کسی ناسالم و ناتندرست باشد آیا باید او هم چنین باشد و چنین خوانده شود؟ آیا آدم وقتی آدم‌ درستی است که مانند دیگران باشد؟ مانند دیگران بودن یا مانند دیگران ماندن راه نمی‌دهد که آدم بهتر و سالم‌تری باشی. آدم بهتر و سالمتری باش. او بود هرچند از غم مرگ زنش که معشوقه‌اش بود این آخرها به نظر ناخوش می‌آمد. عاشق بودن هم نه یعنی انحصار طلب در مالکیت تن کسی شدن. عشق شاید یکی شدن باشد. شاید مالک شدن یا قابل تملک شدن حتماً نیست. شهین، زنش مرد اما همیشه در او بود، با او بود تا وقتی که خودش هم مرد. شاید خسته شد از اینکه او، زنش، مرده است اما تا وقتی بود و زنده بود شهین با او بود. شهین در او نمرده بود. سالهاست که هر دو مرده‌اند. نه در یاد من، نه در یاد چندتائی دیگر.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته