دیشب خواب میدیدم کسی برای من دستهای کتاب هدیه آورده: مجموعه آثار اسپینوزا با برگردان روان و دقیق فارسی، در چاپی چشمنواز و چرمینجلد. آخرین تصویر به یادمانده، ذوق و شوق انگشتهایم در ورق زدن مجلد «نامهها». امیدوارم روزی ذهن و زبانی ژرفسنج، چنین رؤیایی را به رؤیتِ واقعیت برساند؛ با برگردانی خورَند اندیشهی اسپینوزا و پسندِ اسپینوزاشناسان.
روزهای پیش، قدری به اسپینوزاخوانی گذشت. یکی از نکتههایی که ذهنام را مشغول داشت، معضل قدیمی و چارهناپذیر برگردان فارسی اصطلاحات فلسفی و به طور علوم سیاسی و اجتماعی بود.
بیشترِ ما از مناقشات دهههای اخیر بر سر چگونگی بایسته ترجمهی متون یا معادلگذاری اصطلاحات علوم انسانی مدرن آگاهیم؛ از جمله جدال سید جواد طباطبایی با مترجمانی چون داریوش آشوری و مثلاً اختلاف دیدگاه و رویکرد مترجمانی سرشناس مانند شمس الدین ادیب سلطانی، یحیی مهدوی و عزت الله فولادوند. اما هنوز گرههای گشوده اندکشمارند و راههای ناهموار بسیار.
مسألهی بنیادین، یکی تاریخمندی واژههاست. در گذر زمان و در بسترِ اندیشهها و متنهای گوناگون، هر اصطلاحی پارهای یا همهی معنا یا زیر-معناهای کهنهاش را از دست میدهد و در دورهها، مکتبها و نظامهای اندیشگی متفاوت، معناها و زیرمعناهای تازهای مییابد؛ درست بسانِ جانوری که در رود جاری زمان، شکل و اندازه و وزن و رنگاش ثابت نمیماند.
وقتی واژهای کلیدی یا اصطلاحی را ترجمه میکنیم، آن را مثل میوهای از درختی پر شاخ و برگ و بار و بَر، در بُستانی بس بزرگ، میچینیم. کسی که در عمرِ خود، آن درخت و درختستان را به چشم ندیده، تنها نظر به میوه میکند و ناگزیر از درکی ساده و سطحی فراتر نمیرود. ولی آن کس که روزی «تماشاکنانِ بستان» بوده، شکلی دگر آن میوه را درمییابد و تمایزش را با میوههای خویشاوند یا بیگانه بهتر میشناسد.
اصطلاحی سیاسی را نمونه میتوان آورد که در زبان روزمره و روزنامه هم بسامد بالایی دارد: شهروند.
واژهی «شهروند» برابرنهادهی سیتیزن انگلیسی (citizen) و سیتوئَیَن فرانسه (citoyen) است؛ برساخته و پیشنهادهی حمید عنایت.
شهروند، یعنی عضو «شهر»، سیتی (city)، به معنای یونانی آن: یعنی جامعهای سیاسی و – با آسانگیری – دولت، کشور. عضویت در چنین جامعهای، به زاده شدن در سرزمین یا پذیرش تابعیت سیاسی محدود نمیشود؛ بلکه شهروندی یعنی امکان مشارکت مؤثر یکایک در همهی تصمیمگیریهای اساسی و مشترک میان آنان. (با این تعریف بخش مهمی از ایرانیان داخل و خارج از کشور «شهروند» به شمار نمیروند. اساساً به این معنا و در فقدان آزادی و حکومت قانون دموکراتیک، به دشواری میتوان از وجود «شهر» در ایران سخن گفت.)
باری، این مفهومِ یونانی به سرزمینهای دیگر سفر میکند، سراسر دوران سدههای میانی و امپراتوری روم را درمینوردد، در دوران نوزایش، به کانونِ نظرورزیها و نظریهپردازیهای تازه بدل میگردد و در عصر مدرن در طبقهی مفاهیم پایهای دانشها و فلسفهی سیاسی مینشیند با درونمایهای غنی، چندسویه و پیچیده. با هر نظریهای نو، بار و تبارِ آن اصطلاح سرشارتر و بلندتر میشود و هر کس بسته به دانستهها و درنگهای فکریش، بهرهای از معنا و مبنای آن برمیگیرد.
میبینیم که میتوان معادلی برای کلمهای یافت یا ساخت، ولی غنای آن واژه در مهاجرتهایش انتقالناپذیر میماند. با این همه، دشواری خلاصه نمیشود به تفاوتِ ذهن و ذهنیتِ خوانندهی فارسیزبان با خوانندهی اروپاییزبان در میزان آگاهی از پیشینه و گذشتهی تاریخی اصطلاحها.
باید در خاطر داشت که فهم ما از یک واژه تنها از معنای خودِ آن واژه مایه نمیگیرد. سیتی و سیتیزن، همریشهاند با سیویل (civil) که در فارسی «مدنی» میگوییم: مثل جامعهی مدنی (civil society) یا نهاد مدنی (civil institution).
اصطلاح سیویل در civil society در روزگار ما معنایی دارد و در دورههای پیش معناهایی دیگر. هر چقدر «جامعهی مدنی» در فارسی اصطلاحی بدیع مینماید، civil society تعبیری تاریخمند و چند لایه است و شاید در هر متنی به سادگی نتوان معادل «جامعهی مدنی» را در برابر آن نهاد و درست فهمید.
ما میگوییم «جنگ داخلی»، ولی در زبان انگلیسی به چنین جنگی، سیویل وار (civil war) گفته میشود که البته زیر-معنا و باری متفاوت با برابر فارسیاش دارد. در انگلیسی واژههایی همریشه با سیتی مانند civilian, civil service, civil disobedience, civil union, civilization, civility, civilized, civilize ساخته شده و کاربرد یافتهاند و ما برای همهی آنها نمیتوانیم از یک واژه ساختهای صرفی گوناگون بسازیم.
میتوان برای اصطلاحی برابری پیش نهاد، ولی در جایی که ساختهای صرفی گوناگون اصطلاحی نیز در متون فنی به کار میرود، نمیتوان به سادگی به واژهای فارسی اندیشید که همان توانایی اشتقاقپذیری را داشته باشد.
نمونهی دیگر بخواهید اصطلاحِ «سوژه» است؛ صورت فرانسوی سابجکتِ انگلیسی (subjet): این واژهی کلیدی که طی دورانهای گوناگون و در گسترهی دانشهای بسیار، از متافیزیک گرفته تا دستور زبان، مفهومها و معناهای گوناگونی را میرساند، ساختهای زبانی دیگری مانند subjection, subjectivity, subjectivism, subjectification, subjectify, subjectifying و مانند آن دارد که به آسانی با همان برابر فارسی با سوژه، نمیتوان معادلی برای یکایک ساختهای دیگر در نظر آورد.
تفاوت دستگاهِ اشتقاق و ساختار زبانی فارسی با زبانهای اروپایی مترجمان را وامیدارد واژههای ناهمریشه برای واژههایی همریشه به کار برند. حاصل آن است که در فارسی، پیوستگی میان این واژها در زبان اصلی از هم میگسلد و فهم ما از آنها را مخدوش و محدود میماند.
توجه بدین نکته بسیار مهم است که هر معنای جدیدی برای واژه، گرچه گسست از معنای قدیم است، ولی بدون آگاهی از معنای گسستهشده قابل فهم نیست. یعنی هنگامی میتوانیم گسستن چیزی یا معنایی از پیشینهی خود را دریابیم که آن پیشینه و پیوستِ پیشین را شناخته باشیم. به همین سبب است که غافلان و جاهلان از سنت، نه میتوانند مدرن بیندیشیند نه مدرنها را دریابند.
بدین سان در ترجمه، با بُریدگی و بیگانگیِ دوگانهای روبهروییم: بُریدگی از تاریخِ واژه در زبان اصلی و بیگانگی با منظومهی واژگانِ خویشاوند و هموندِ؛ یکی در طول و دیگری در عرضِ زبان.
فرض کنید اگر میتوانستیم در فارسی واژهای برای تئوری (theory) بسازیم که به پیروی از اصلِ یونانی اش، با معادل فارسی تئاتر (theater) همریشه بود و میتوانست عنصر دیدن و تماشاکردن با فاصله را به مثابهی عنصر مشترک هر دو واژه به ذهن متبادر کند. چه بسا در آن صورت، درک ما از تئوری تفاوت میکرد و هر مدعا و سخنِ سستی را «نظریه» نمیخواندیم یا بهتر درمییافتیم که فقدانِ سنتِ تئاتر در تاریخ اسلامی-ایرانی چقدر با نوع جهاننگری و شیوهی اندیشیدن ما حتا به خودمان پیوند دارد.
از اسپینوزا دور افتادیم. سخنی از او را در استاتوس پیش آورده بودم که دو دوست دانشمند دربارهی معادل فارسی یکی از اصطلاحات به کار رفته در آن بحث کردند.
سخن اسپینوزا این بود که صلح تنها نبودِ جنگ نیست، که اگر فقدان جنگ با زندگی در بردگی و بربریت و «عزلت» همراه باشد، مصیبتی بدتر از آن به خیال نمیآید.
واژه بحثانگیز «عزلت» در برخی ترجمههای فرانسهی «رسالهی سیاسی» desolation و در برگردان جدید (Bernard Pautart) solitude آمده در برابر solitudo لاتین که کتاب بدان زبان نوشته شده است. همانگونه که جناب آقای بستانی نوشتهاند «عزلت» برابری رسا و چه بسا سزا نیست.
مفهوم solitudo در زبانِ فلسفی اسپینوزا متضاد است با مفهوم اصطلاحی دیگر: multitudinem که به فرانسه و انگلیسی multitude برگردانده شده است. در ترجمههای اخیر فارسی، در برابر اصطلاح multitude «انبوه توده»، «تودهی مردم» و «انبوه جماعت» به کار رفته است. صالح نجفی واژهی «انبوهه» را پیشنهاد کرده با تعریفی که فرهنگ سخن از آن به دست داده است: «گروهی ناهمگون از مردم که در یکجا گرد آمده باشند.»
هر یک از این معادلها در برخی متنها میتوانند خواننده را به مراد نویسنده راه برند، ولی نه در همهجا.
واژهی multitudinem برای سنت آگوستین باری منفی داشت و به معنای وضعیت تودهای از آدمیان پیش از تکوین «شهر» بود؛ ولی مثلاً در اندیشهی اسپینوزا درست این مفهوم در پیوند با «شهر» طرح میشود و بار معنایی مثبتی مییابد. در بازخوانیهای دهههای اخیر از اندیشهی اسپینوزا، فیلسوفانی کوشیدهاند مفهوم multitudinem را در مقام بدیلی برای مفهوم «مردم» زنده و پوینده کنند. حال چگونه میشود معادلی برای این واژه و متضاد آن solitudo گذاشت که حقِ معنا و تبار و تاریخاش را بگذارد؟ کاری است نه خُرد.
حوصلهای بود در جستاری مستقل یادداشتهای فراهمآوردهام را دربارهی این دو واژه، برای دید دیگران و نقد ناقدان جایی نشر خواهم داد.