محمدرفیع ضیایی؛ هنرمندی که از خود نام نمی‌برد

عنایت فانی
بی بی سی فارسی

محمد رفیع ضیایی، کاریکاتوریست، پژوهشگر و نویسنده در روز سوم تیرماه سال جاری بر اثر سکتۀ قلبی در سن ۶۸ سالگی در تهران درگذشت. در مراسم تشییع او در خانۀ هنرمندان گفته شد که قدر ضیایی آنطور که باید دانسته نشد. بخش بزرگی از گناه قدر ندانستنش بر گردن خود اوست. او بیش از حد وارسته و فروتن بود، آنقدر فروتن که در کتاب دوجلدی “پروندۀ کاریکاتور” که ثمرۀ کار تحقیقیِ طولانی مدت او بود و در سال ۱۳۸۸ منتشر شد وقتی در جلد دوم کاریکاتوریست های مشهور ایران را معرفی می کند نامی از خود نمی برد و همکارانش که می دانستند او چه هنرمند برجسته و چه محقق توانایی ست به او ایراد می گیرند. محمد رفیع ضیایی در طی سی سالی که به طور حرفه ای کاریکاتوریست و محقق و نویسنده بود هزاران کاریکاتور کشید، ده ها کتاب برای نوجوانان نوشت، صدها مقاله در بارۀ کاریکاتور و طنز منتشرکرد، تاریخ کاریکاتور نوشت، جوایز متعددی برای کارهایش دریافت کرد و ده ها مسابقۀ کاریکاتور را داوری کرد. با این‌حال از مطرح کردن خود پرهیز کرد تا جایی که نام خود را در کتاب تحقیقی اش در شمار کاریکاتوریست های مشهور ایران قرار نداد. او زندگی پرفراز و نشیبی داشت و من در بخشی از آن حضور داشتم. متن زیر یادی ست شخصی از دوستی که بیش از حد فروتن بود. 

بعد از ظهر یک روز پائیزی در حیاط پشتی دبیرستان هوشیار در شهر کوچکمان اِوَز داشتم کتابی که تازه به دستم رسیده بود ورق می زدم. نوجوانی که بعد فهمیدم نزدیک به دوسال از من بزرگتر است به من خیره شده بود. بعد از رد و بدل چند نگاه پرسید چه می خوانم. یادم نیست چه کتابی بود و چه جوابی به او دادم ولی همان برخورد خودجوش و کوتاه، آغاز صمیمانه ترین دوستی ای شد که پنجاه سال بعد از آن روز پائیزی و بیش از شش هزار کیلومتر دور از آن محل وقتی در صبح پنجشنبۀ ۳ تیر خبر درگذشت اورا به من دادند، ناباورانه در خود پیچیدم و فکر و ذهنم به سفرهای دور رفت و دیدم که بخشی از نوجوانی و جوانی من چنان با زندگی این عزیز عجین بوده که حالا که او رفته انگار که با او بخشی از زندگیم هم رفته است.

محمد رفیع که به گویش محلی اورا مَرَفی صدا می کردیم نقاشی می کرد و از همان دوران نوجوانی مثل بسیاری از هنرمندان روحی عاصی داشت و از آنجا که در من هم رگه هایی از این روحیه وجود داشت، دوستی ما عمیق تر و عمیق تر شد تا اینکه یک سال بعد رفیع برای ادامۀ تحصیل به شیراز رفت و در کلاس دهم ثبت نام کرد ولی شهر بزرگی مثل شیراز با روح ناآرام او سازگار نبود، درسش را تمام نکرد و به اِوَز برگشت و سال بعد در کلاس دهم همکلاسی شدیم. در آن سال بود که متوجه ذهن خلاق و قدرت نویسندگی او شدم. کلاس انشاء در آن سال محلی بود برای به نمایش گذاشتن هنرمان. انشاء های ما اغلب داستان های کوتاه بود و رفیع از همه زیباتر می نوشت و قدرت تخیل و داستان پردازیش بهتر از همۀ ما بود. آن سال من مسئول کتابخانه دبیرستان شدم و با بودجۀ کوچکی که به ما داده شد من و رفیع کتابخانه را پر از کتاب های شعر کردیم و بعد بازخواست شدیم و کنایه شنیدیم که: “انگار خبر نداشتید که به غیر از کتاب های شعر کتاب های دیگری هم هست!” باز در همان سال با تشویق یکی از آموزگاران یک روزنامۀ دیواری منتشر کردیم که سر مقاله اش را من به عنوان سردبیر در شکل یک قطعۀ ادبی نوشتم در بارۀ غروب با نقاشی زیبایی از رفیع. نقاشی و طرح های دیگری هم از رفیع در آن نشریۀ دیواری بود از جمله طرح صحنه ای از یک نمایشنامه که نوشتن آن را یکی از آموزگاران با دادن یک طرح کلی به من و رفیع محول کرده بود. آن نمایشنامه را نوشتیم و آن را در دوشب متوالی اجرا کردیم، مبلغی هم برای دبیرستان جمع آوری شد. نقش دو برادری که در آن نمایشنامه به دو راه متفاوت رفته بودند و در یک لحظۀ تراژیک به هم می رسیدند را رفیع و من بازی کردیم.

در آن سال ها تنها دبیرستان شهر کوچک ما ده کلاس بیشتر نداشت. کلاس دهم که تمام شد پدرم می خواست که من برای ادامۀ تحصیل به اصفهان بروم ولی برای ما دو رفیق شفیق و دو یار غار، جدایی دردناک بود. ما باید با هم می بودیم. پس از پدر خواستم که پدر رفیع را راضی کند که او هم با من به اصفهان بیاید. احترام و محبت متقابل بین پدرها کار خود را کرد و موافقت حاصل شد و ما راهی اصفهان شدیم و برای بیش از دو سال هم صحبت و هم زندگی بودیم. سال های اصفهان در عین حال سال هایی بود که چشم و گوشمان به مسائل جامعه باز شد و همین چشم و گوش باز شدن بعد ها رفیع را به دردسر های زیاد و دردناکی انداخت. دبیرستان را که تمام کردیم به فاصلۀ کوتاهی رفیع به سربازی رفت و من چون هنوز تا رفتن به سربازی یک سال وقت داشتم به آبادان رفتم. بخش زیادی از دوران سربازیِ رفیع در زاهدان گذشت و در آنجا بود که دیدن فقر و بدبختی مردم دل او را به درد می آورد و نامه هایش به مرور لحن پرخاشگرانه پیدا می کرد. رفیع بعد از پایان سربازی به تهران رفت ، در آنجا کار گرفت و در آنجا “سیاسی” تر شد و یک سال بعد وقتی من سال دوم سربازی را در شیراز می گذراندم چند بار در تهران و شیراز همدیگر را دیدیم. آخرین باری که به شیراز آمد زمانی بود که من سربازی را تمام کرده بودم و در تدارک سفر به خارج بودم. آن بار پیشم نیامد. به دوستی سفارش کرده بود که در جایی او را ببینم و رفتم و متوجه شدم که تقریبا در حال فرار از تهران است. ساواک عده ای از دوستان را در تهران بازداشت کرده بود و او با مقداری کتاب و یک دستگاه ضبط صوت و مقادیری نوار راهی اِوَز بود. عاقبت بازداشت شد و به زندان افتاد. چند ماه بعد من از کشور خارج شدم و یک سال بعد از آن رفیع از زندان آزاد شد تا با مشکلات بعد از زندان روبرو شود. در یکی از نامه هایی که بعد از وقفه ای در نامه نگاری برایم فرستاد نوشت:

” در این مدت گرفتار بودم، سیری رفتم در اعماق اجتماع؛ کارگاه، کارخانه، مدرسه و خلاصه خیلی جاها را در نوردیدم در جستجوی همان کار، چیزی که می گویند انسان را آفرید و حالا من شدم مثل موجودی بی خدا زیرا پروردگارم کار را از من رمانده…به هرحال دوهفته ای ست که در تهران معلم روزمزد شده ام و حال هم قرار است بروم شوشتر در یک شرکت راه سازی کار کنم که حقوقی بیشتر از پانصد تومان می دهند….” و بعدتر برایم نوشت که شغل شوشتر هم دیری نپائید، همانطور که شغل های دیگر هم که در همه با روشدن سابقۀ زندان عذرش را خواسته بودند. در آن سال ها رفیع خسته و عصبانی و مستاصل از این بی عدالتی ها تقاضای گذرنامه کرده بود تا در جواب به فتوای شاه مملکت راه خروج از کشور را در مقابل عضویت در حزب رستاخیز برگزیند ولی ساواک را این گستاخی خوش نیامد. چندی بعد پدرم برایم نوشت که: “برای پسر مرحوم میرعبدالرحیم نامه نفرست که به دستش نمی رسد.” رفیع باز به قول خودش “به حبس اندرشد” و این بار حبسی سخت و طولانی که در نیمۀ راهش انقلاب شد و او مثل بسیاری از زندانیان آزاد شد. چند ماهی از آزادیش نگذشته بود که باز به قول خودش به سفری دیگر رفت: “…. و چه بی انصافی ست که بعد از سفر ثانی باز با زندانبانانم به محبس اندرشدم و اینک حلاج وار با چند صد حلاج بی نام و با نام دل را به محفل های کوچک دوستان خوش کرده ام…”

و در همین نامۀ چندین صفحه ای که چند ماه بعد از انقلاب و آزادیش از زندان برایم فرستاد نوشت: “در تمام مدت اسفار ثلاثه، ثانیه به ثانیه در فکر بهتر زیستن بودم.” و بهتر زیستن برای رفیع پرداختن به هنری بود که از آن به وفور داشت و در سی سال گذشته آن را در قالب طرح، کاریکاتور، پژوهش در تاریخ طنز و کارتون و چندین کتاب تحقیقی و مقالات متعدد و داستان برای کودکان و نوجوانان ارائه کرد و در کنار خانوادۀ هنرمندش راضی و خوشحال زیست.

او بهتر زیستن را فقط برای خود نمی خواست. بعد از انقلاب و آزادی از زندان ابتدا راه بهتر کردن زیست خود و دیگران را در کنش سیاسی دید و هم و غمش را در آن راه نهاد ولی چندی بود آن را در هنرش دید و زندگی و هنرِ سی ساله اش گواه بارز مردمداریِ اوست. کاریکارتورهایش همه مضمون قوی اجتماعی و جانبدار ظلم دیده ها بود، طنزش تلخ بود و ثمرۀ کارهای تحقیقی اش پر بار و آموزنده است. او وارسته و بی تکلف زیست و آفرید. چند سالی بود که به دلایلی و بر خلاف خواست هردوی ما تماس مان از طریق نامه نگاری قطع شده بود هرچند می دانست که در دیدار با دوستان مشترک قدیمی که او را می دیدند همیشه از او می پرسیدم و صحبت از او بود.

رفیع اولین دوست صمیمی من بود و من دیگر هرگز مثل او را نیافتم. از روز رفتنش تا امروز برای نوشتن یادواره ای از او دستم به قلم نمی رفت. انگار نمی خواستم رفتنش را بپذیرم. در تمام این سال ها منتظر دیدار مجددمان بودم و منتظر روزی که با هم آن سال هایی را مرور کنیم که در نامه هایمان آن را دوران بی نظیر می خواندیم. آن روز نیامد و حالا باید بپذیرم که دیگر نخواهد آمد. و برای همین است که انگار با رفتنش بخشی از زندگی نوجوانی و جوانی مرا هم با خود برده است. و چه غم جانکاهی ست امروز برای این خانوادۀ هنرمند ؛ همسرش نسرین و فرزندانش لاله و هما و میلاد و من در غم بزرگشان با روح و روان شریکم.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته