ما همان‌ایم که به «یاد» می‌آوریم؛ فروغ و ما و انقلاب ما

مهدی جامی
مجله تابلو

من به این حکمت قدیمی، که دکتر شریعتی در دوره‌ی ما زنده کرد، قائل ام که روشنفکران و اصحاب کلام در دنیای امروز همان مقام پیامبران باستانی را دارند. کارشان بعثت عقول است و عاطفه‌ها. روشنفکر، یا هر اسمی که به اصحاب کلام بدهید، نه از اسم که از نقش‌اش شناخته می‌شود: قادر است در اذهان نفوذ کند، خردها را برآشوبد، عواطف را به غلیان آرد، و ما را گامی فراپیش برد.

در این «یاد»داشت کوتاه می‌خواهم به چند سؤال ساده پاسخ دهم که محور همه‌ی آن‌ها «یاد» است. بحث اصلی من بر این پایه است که، ما تا وقتی چیزی را به یاد می‌آوریم با آن ارتباط داریم. پس سؤال اصلی من برای درک مسئله‌ی بعثت عقول و عواطف در مورد فروغ این است: فروغ ما را یاد چیزی می‌اندازد. شعرش و زندگی‌اش اسباب تذکری است به چیزی که ما دوست داریم. یاد خوش است. یاد مشترک است. او ما را به یاد چه می‌اندازد؟ شعر و زندگی اش «یاد»آور چیست؟ او از چه یاد می‌کند که این قدر شیرین و خودی و درونی است؟

طبعاً سؤال بعدی که مستقیم یا غیرمستقیم به آن توجه دارم این است که، از فروغ چه می‌توان در ادب سخن و نفوذ در مخاطب آموخت؟ یعنی روش فروغ در بیان شعر و زندگی آیا منحصر به فرد است یا می‌تواند تکرار شود تا ما هم با الهام از او سخنی مؤثر در مخاطب و برانگیزاننده توانیم گفت؟

زندگی پیچیده در یادها
نخست ببینیم یاد چیست. از مثال‌های ملموس شروع کنم: موزه یاد است. آرشیوها یاد است. عکس یاد است. قلم و کلاه و لباس به‌جامانده از عزیزی که سفر رفته یا از جهان رفته یاد است. وقتی دقیق نگاه کنی می‌بینی، ما زندگی خود را در یادها می‌پیچیم. عطر یاد است. غذا یاد است. سفره و صنایع دستی یاد است. زعفران یاد است. هویت ما در یاد است در یاد کردن است از یادهای معینی است. آن‌چه از یاد ما نمی‌رود هویت ما است. یاد آنی است که تکرارش می‌کنیم، به دلخواه. سازی است که می‌نوازیم. زبانی است که بر آن تسلط یافته‌ایم. مهارتی است که با تکرار از ما شده است. جهان ما را ساخته است یا جهان ما را وسیع‌تر ساخته است.

آموزش و تربیت و مدرسه به ما می‌گوید چه‌چیز را یاد بگیریم، به یاد بسپاریم. از مدرسه هرچه به یاد سپرده‌ایم آموزش ما ست. چیزی است که از آموزش برای ما باقی مانده است. از سفر چه به یادمان مانده است؟ همان نتیجه و لذت سفر است. از استادمان چه به یاد داریم؟ سهم ما از شاگردی او است. از دوست‌مان، از پدرمان، از مادرمان، از شهرمان، از وطن‌مان.

همه تلاش می‌کنند ما چیزی را به یاد بیاوریم، یا از یاد نبریم، فراموش نکنیم. فراموشی مرگ است. زندگی یعنی نبرد یادها. انقلاب اسلامی تمام جنگ یادها است، جنگی بر سر این که چه را باید به یاد سپرد و چه را باید فراموش کرد و حتا از تاریخ زدود.

اما موسیقی ویگن ما را یاد چیزی می‌اندازد که نمی‌خواهیم ترک‌اش کنیم، فراموش‌اش کنیم. چرا این یاد شیرین است و دوست‌داشتنی؟ چه‌طور از نسلی به نسل دیگر حرکت می‌کند و منتقل می‌شود؟ سرود «ای ایران» چه دارد که این قدر زیبا است؟ ما را به یاد چه می‌اندازد؟ شعرش چه می‌گوید؟ موسیقی‌اش چه حسی را بیدار می‌کند؟ کدام یاد و یادها را زنده می‌دارد؟ آن‌چه نمی‌خواهیم فراموش کنیم، آن‌چه تلاش می‌کنیم ثبت و ضبط کنیم. زندگی نبرد ثبت کردن‌ها است. نبرد یاد و فراموشی است.

ما همان ایم که به «یاد» می‌آوریم. تکرار همان یاد است یا این‌همان یاد است. یادی است که نباید فراموش شود. تکرار رمز جاودانگی یاد است. رمز جاودانه شدن رسم‌ها و یادها و ارزش‌ها و آدم‌ها است. و شعر برای تکرار شدن نوشته می‌شود.

یاد و خاطره جمعی
برخی نویسندگان و اصحاب کلام عین خاطره‌ی جمعی اند. شاخص‌ترین آن‌ها حافظ است برای ما. قرآن است برای ما و دیگر مسلمانان. فیلم سیاه و سفید است برای همه‌ی جهانیان. عکس‌های قدیمی همه‌جا شیرین است. محله‌های قدیمی، بناهای هزارساله‌ی سرزمین‌هایی که به تاریخ آن دل‌بسته ایم. آن‌ها ادامه‌ی مای اند. یا ما ادامه‌ی آن‎های ایم. آن‌ها صورتی از ما هستند، صورتی کهن و غنی که می‌توان به آن تکیه کرد، از خود کرد، از آن‎ها بود. در خود آن‎ها و خودی آن‎ها شریک شد. این ما هستیم.

ما فروغ را دوست داریم. ما خود را با او تعریف می‌کنیم. مثل او عاشق می‌شویم. مثل او انتخاب می‌کنیم. تجربه‌های دشوار و انتخاب‌های زلزله‌مانند می‌کنیم، انتخاب‌هایی که ما را چهره‌ی دیگری می‌بخشد، از ما آدم دیگری می‌سازد. دوباره متولد می‌شویم. اسیر ایم. پشت دیوار ایم. عصیان می‌کنیم. تولدی دیگر پیدا می‌کنیم.

از سوی دیگر نگاه کنیم: فروغ کدام خاطره‌ی جمعی را نمایندگی می‌کند که این همه اعتبار ایجاد کرده است؟ سهراب سپهری کدام خاطره‌ی جمعی را نمایندگی می‌کند که دیوان‌اش مثل ورق زر خریده می‌شود و ده‌ها ناشر آن را منتشر می‌کنند؟ انگیزش فروغ ناشی از خودانگیختگی او است. کسی که خودانگیخته نیست گرمایی ندارد که دیگران را دعوت کند و بعثتی را موجب شود. انگیزش مهم‌ترین عامل آموختن است. ما از فروغ چه می‌آموزیم؟

برخی کنار حافظ می‌مانند تا خاطره شوند، تا در خاطره‌ی جمعی شریک شوند. برخی کنار قرآن و شاهنامه می‌ایستند. برخی داستان محله‌ها و شهرهای قدیمی را می‌نویسند تا در یاد همشهریان‌شان جاودان شوند. برخی دل‌بسته‌ی تاریخ اند، تاریخ سینما، تاریخ ادبیات، تاریخ زبان‌های خاموش. برخی یادهای زنده را دوست می‌دارند. برخی یادهای مرده را زنده می‌کنند. در تاریخ چیزی نمی‌میرد، از یاد می‌رود، و دوباره به یاد می‌آید.

حکومت‌ها و دولت‌ها می‌توانند تلاش کنند چیزهایی را از یاد ببریم، یا چیزهایی را از صبح تا شام در گوش و چشم ما وارد کنند. مقاومت در برابر یادهای اجباری و سازمان‌دهی‌شده مقاومت مهمی است. یاد چیزی طبیعی است. باید دوست داشته باشی چیزی را تا به یاد بیاوری. آدمی اگر هیچ عشقی نداشته باشد حافظه‌اش را از دست می‌دهد، از دست داده است. فقط عشق می‌تواند در حفظ یادها کمک کند. برای همین تحمیل تبلیغاتی مگسی بیش نیست که زحمت ما می‌دارد و بس.

فروغ کنار کدام یاد ایستاد؟ به کدام خاطره‌ی جمعی ما پیوست که جاودانه شد؟ چه عشقی داشت که عشق عمومی شد؟ مهم‌ترین انگیزه برای مخاطب فروغ پیوستن به آن خاطره‌ی جمعی است که فروغ تصویر می‌کند و نماینده‌ی آن است. فروغ گنجی است که سهیم شدن در آن گنج غنای فردی و اعتبار جمعی می‌آورد. پیوستن به فروغ آن قدر معتبر است که منکران فروغ هم پس از یک دوره ناچار تجدیدنظر کردند و با تعبیر خاص خود – مثل این که شعر او از عرفان بهره‌مند است – به او پیوستند.

فروغ صورت مثالی ما
فروغ صورت مثالی ما است، از زن و مرد. زن‌ها یک جور او را می‌بینند، مردها یک جور. زمانی معشوق گمشده‌ی من بود. زمانی خواهرم بود. زمانی رهبرم بود. حالا تاریخ من است. هویت من است. مرا زندگی کرده است. من او را زندگی کرده‌ام. در هم پیچیده‌ایم.

فروغ از آن معدود آدم‌هایی است که حرف‌های‌اش را می‌نیوشیدیم. دنبال هر جمله و گفته‌ی تازه‌ی او بودیم. در هرچه گفته بود رمزی بود، کشف تازه‌ای بود. فروغ به درون شهر ممنوع راه یافته بود، شهری که برای همه پشت دیوارهای بلند از چشم پنهان بود. او فتح کرد این شهر را. قهرمان ما شد، قهرمانی که افتخار هم نمی‌خواست. فروغ صدای صمیمیت ما مردمی بود که صدای خود را گم کرده بودیم. در او پیدا کردیم. صدای ما شد. مثال صمیمیت ما شد.

می‌خواستیم برویم تا ته دنیا. او با ما بود. راهنمای ما بود. او تعبیر تازه و دل‌نشین دنیای جدید بود، دنیایی که پای‌اش در همان دنیای سنت بود و نبود. فروغ چیزی از ما را تحقیر نمی‌کرد، وقتی همه داشتند همه‌چیز ما را تحقیر می‌کردند. فروغ ممکن بودن انسان مدرن ایرانی را نشان داد. این مهم‌ترین میراث او است.

ما فروغ را دوست داریم چون او ما را دوست داشت. از ما بیگانه نبود. از ما فاصله نمی‌گرفت. در برج عاج ننشسته بود. خواهر ما بود. دوست ما بود. صورت مثالی معشوقه‌های ما بود. و ما هر زنی را بعد از فروغ با او سنجیدیم. در صمیمیت و جسارت و دانایی و عشق. آیه‌ی تاریکی بودیم که او ما را با خود به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی می‌برد. وقتی از «آن روزها که رفتند» حرف می‌زد، همه‌ی آن تصویرهای مشترکی را بیان می‌کرد که ما فکر می‌کردیم از دست داده‌ایم.

فروغ شاعر آن روزهای است، روزهایی که یادهای کودکی‌مان را ساخته است، روزهایی که بلوغ و جوانی‌مان را، روزهایی که حزن و اندوه عشق و هجران را، ناسازگاری را، غلبه بر تردید را، و انتخاب راه رفتن را.

گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌ها
فروغ و شریعتی نمونه‌های شاخصی از روشنفکران ما هستند که درجه‌ی بالایی از خودانگیختگی و انگیزانندگی داشتند. این از کجا می‌آمد؟ آن‌ها موفق شده بودند خاطره‌ی جمعی را بر انگیزانند. در کنار کدام خاطره ایستاده بودند؟ شریعتی بر خاطره‌ی مذهبی تکیه می‌کرد. کنار محمد و علی و حسین می‌ایستاد، کنار زینب و فاطمه، کنار ابوذر و سلمان. فروغ اما از کجای خاطره‌ی جمعی ما می‌آمد؟ به کدام خاطره‌ی جمعی پیوسته بود؟ دروازه‌ی کدام باغ از یادمان‌های ما را گشاده بود؟ چرا مسحور او شدیم و چرا مسحور او ماندیم؟

او در باغ خاطره‌های ما محزون گردش می‌کرد. حزن فروغ راهی به سوی ناکجایی باز می‌کرد که باید به سمت آن می‌رفتیم. این راه آینده بود. راه جدا شدن و کندن از وضع حاضر بود. این رفتن، این گریز، تم اصلی شعرهای اسیر و دیوار است: «راهی به جز گریز برای‌ام نمانده بود». حزن آن زنی است که نمی‌داند فرزندش را انتخاب کند یا آزادی‌اش را. و با همه‌ی اندوهی که جدایی برای او می‌آفریند، آزادی را بر می‌گزیند. این حزن جدایی از سنتی است که اسیر می‌کند و رفتن به سوی افق‌های جدیدی که آزادی و رهایی می‌بخشد:

عاقبت یک روز
می‌گریزم از فسون دیده‌ی تردید
می‌تراوم همچو عطری از گل رنگین رؤیاها
می‌خزم در موج گیسوی نسیم شب
می‌روم تا ساحل خورشید

فروغ دردی صمیمانه داشت. این برای ما آشنا بود، آشنا ست. یک فصل مشترک اساسی میان فروغ و شریعتی همین دردمندی بود، و تنهایی. این هردو را با درد می‌شناسیم. این هردو را با تنهایی بزرگ می‌شناسیم:

اکنون زنی تنها است
اکنون زنی تنها است

بارور ز میل
بارور ز درد

دردی در جان ما بود که شریعتی آن را توفانی بیان می‌کرد و فروغ آن را همچون گردشی حزن‌آلود زمزمه می‌کرد.

از رنجی که می‌بریم
چه‌چیزی در آن دوره این همه درد و رنج و تنهایی به جان ما ریخته بود؟ این رنج زوال نبود؟ این رنجی که میان ما و آن‌ها مشترک بود:

آن‌چنان آلوده است
عشق غمناک‌ام با بیم زوال
که همه زندگی‌ام می‌لرزد

و رنج آگاهی به این زوال: «چشم می‌گشاید بر / برهوت آگاهی.» «در شب کوچک من دلهره‌ی ویرانی است.» و خدایی که آیه‌های‌اش «آیه‌هایی همه سیاه بود، سیاه»، و رسولان‌اش «سرشکسته». شعر او بیان آن ناامیدی همه‌گیر بود که همه را از پا در آورده بود: «من به نومیدی خود معتاد ام.»

باید به سوی نامعلوم می‌رفتیم، با باد رفتیم، باد بی‌سامان: «پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و تو است» / «باد ما را با خود خواهد برد» / «ما بر زمینی هرزه روییدیم».

شعر فروغ شعر عشقی بی‌سرانجام است:

درخت کوچک من
به باد عاشق بود
باد بی‌سامان

شعر فروغ میراث خود را به ترانه‌های دهه‌ی پنجاه بخشید. این ترانه‌ها پر است از عشق نفرینی و رفتن و همیشه رفتن و کوچه‌های بن‌بست. این حس مشترک بود. بُعدی از آن حتا جهانی بود، حاصل جنبش‌های دهه‌ی شصت در اروپا و فضای سرکوب و جنگ سرد بعد از جنگ ویران‌گر جهانی. سپهری، شاعر عارف دوره، هم تنها ست و می‌خواهد ما را دعوت کند تا بگوید «چه اندازه تنهایی من بزرگ است». بُعد دیگرش اما ناشی از خودشناسی تازه‌ای بود که پیدا شده بود. پیامد ناگزیر فردیت فرهیخته بود، فردیتی که درس‌های هندسه‌اش را دوست داشت ولو با این دوستاری در کلاس تنها مانده باشد. وقتی کسی تنها می‌شود، تنهایی‌اش چگونه پر خواهد شد؟ تنهایی با یاد پر می‌شود. و شعر فروغ سرشار از یادها است.

درد تولد و نوزایی
برای من ممکن نیست که همه‌ی جوانب مسئله‌ی یاد را در شعر فروغ این‌جا بحث کنم. این‌ها همه تذکر و اشاره است. سخن اصلی در بحث از جزئیات است و نیاز به تفصیل دارد اما می‌توان خلاصه کرد و گفت: فروغ زبان دردهای ما از مدرنیته است، زبان سرگیجه‌های ما، نگرانی از این که ذهن باغچه دارد از خاطرات سبز تهی می‌شود، آن سبزی و سرشاری و اطمینانی که در جهان پس پشت گذاشته مانده بود. اما در روزگاری که خورشید مرده بود، فروغ با کدام سرمایه از «تولدی دیگر» حرف می‌زند؟ او چه پیدا کرده است که این قدر مطمئن است؟

میان این همه از دست رفتن‌ها، او با به دست آوردن چه‌چیزی دل‌خوش است؟ آیا او شاعر شکست‌ها و از دست دادن‌های ما ست؟ اخوانی دیگر است که سویه‌ی اجتماعی شکست را روایت می‌کند؟ چرا فروغ این همه نومید است و بر سر ایمان خود می‌لرزد؟ چرا تمام شعرش از اضطراب و تهی شدن و آگهی مرگ و خاک هرزه پر است؟ و چرا ما با او خوش ایم و به این روایت ناخوش دل سپرده‌ایم؟

این قدرت زبان و بیان فروغ از کجا می‌آید؟ اگر فردا مفهوم گنگ و گم‌شده‌ای داشت و ما بی‌آینده شده بودیم، چه داشتیم جز آن روزهای قدیم که رفته بودند و یادشان مانده بود؟ و همین‌ها بود که مایه‌ی «اندیشه بازگشت» را می‌ساخت، و شکل می‌داد انقلابی را که هدف‌اش بازگشت بود، انقلابی که نفی مدرنیته بود و بیان ناکامی مدرنیته‌ای که سهم ما شده بود: استعمار و کودتا و دست‌نشاندگی.

سهم ما از مدرنیته سهم ناقصی بود. این درد همچنان ادامه دارد. همین فروغ را زیبا و گویای حال ما می‌کند. و همین به روشنفکر می‌گوید که مسئله‌ی اصلی در انگیختگی تذکر به این دردها ست و یافتن راه نجات و راه کمال و راه تصحیح خطاها. ما بازگشتیم. می‌خواستیم که بازگردیم. آینده ما را می‌ترساند. بی‌آینده شدیم. خود را بی‌آینده کردیم. اما فروغ انگار می‌دانست که بازگشت بی‌معنا است، گرچه خودش مبلغ بازگشت بود:

تکیه دادم به سینه‌ی دیوار
گفتم آهسته «این تویی کامی؟»
لیک دیدم از آن گذشته‌ی تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی

برخی تصویرهای فروغ مثل تصویرهای همین شعر که «بازگشت» نام دارد، بوف کور را به یاد می‌آورد. این رمانتیسیسم ناگزیری که وطن را ویرانه می‌بیند، و گذشته‌ای که در آن هیچ نیست جز نامی. باید کَند و به سوی افق‌های نامعلوم رفت. رمز جذابیت فروغ در این رفتن به سوی نامعلوم است، وقتی گذشته هیچ ندارد که حفظ‌ش کنی. تناقض شعر دوره این است که می‌داند پشت سر نیست فضایی زنده. پشت سر خستگی تاریخ است. بازگشت بی‌معنا است. ولی همزمان دریغ‌یادِ چیزی را دارد که از دست داده است، از دست می‌رود. اجاقی است که در آن اشیای بیهده می‌سوزد. فروغ پارادوکس ماندن و گریز است. مرگ و زادمان است. تاریکی و امید است.

فروغ نومیدانه امیدوار است. هنر فروغ در کلام شفابخش او است. در همدردی او با ما و همدلی او با ما است. جادوی کلام او در صمیمیت بی‌پایان و گسترش‌پذیر لحن و خطاب و حزن و شادی او است. در این است که او حرفی را که می‌زند زندگی می‌کند. او برای مردم حرف نمی‌زند. حرف خودش را با مردم می‌زند. انگیختگی از آن است که او درون ما حرف می‌زند. وارد صحن قلب و سینه‌ی ما می‌شود.

من آن شکوفه‌ی اندوه ام
کز شاخه‌های یاد تو می‌رویم

DSC_0070edited

همرسانی کنید:

مطالب وابسته