تورج داروگری
«یک بادکنک آبی» آخرین کتاب شعر محمدرضا کلهراست که در نشر داستان منشر شده و در روزهای پایانی شهریور و شروع مهر به دستم رسید…. عجله دارم برای خواندنش که در این وانفسای شعر ، برایم غنیمتی ست که طعم گسِ تابستان و پاییزم، شیرین شود، وشد… دلم نیامد با دیگران، این تجربه را، مرور نکنم چراکه بر این باورم که سرود خوب زیستن به جمع خوانی اثری بایسته، تداوم مییابد!
همانگونه که در سرآغاز کتاب «یک بادکنک آبی»، آمده یک اتفاق زیبنده جریان رویایی همه اتفاقهای دور و نزدیک را آرام و با ضربآهنگی آهسته ومدام آغاز میکند، آنجا که شروعِ همه آغازهاست برای آن بادکنک آبی:
«ناگهان خسته خندیدم/ یادخاطرهای دور افتادم/ یاد عصری مهربان/ که مادر برایم یک بادکنک خرید/ یک بادکنک آبی….» (صفحه ۱۱).
این نوستالژی همه ماست. با تمام مهربانیهای مادرانهای که عصری را برایمان، تا تمام عمر، مهربان مینماید. کتاب با بیست شعر کوتاه و ضربهای و مهمتر، با تأکید و تکرار موتیف یا بن مایه «یک بادکنک آبی» به شعرهای بلندی می انجامد که در اکنون وگذشته وآینده شعرها جریانی آرام وآهسته و مداوم مییابد.
اصالت حضور کاراکتر «یک بادکنک آبی» به مرور و مدام تثبیت میشود و خیلی بطئی و درونی ما را به تعمقِ عمق آبی آن «بادکنک آبی» وا میدارد. وقتی به تأملی به خود میآییم، یا در حین خوانش پی میبریم که آن «بادکنک آبی» آنقدر پررنگ و ملموس گشته که فراموشمان شده که داریم شعر میخوانیم. درواقع با همذات پنداری با پرسوناژهای شعر از آن جمله دخترک دامن قرمز، پیرزن، پیرمرد و… و یادآورد و مرور خاطرههای آنها درمی یابیم که – چه عجب! – که باری برای ما نیز، این خاطره، این حس، این حادثه، بیتردید اتفاق افتاده! این است که ما هم جزیی از خاطره میشویم وهمه رویدادها به دل مینشیند و اتفاقی شاعرانه، خاطرمان را به رقص وا میدارد.
براین باورم که در دفتر شعر «یک بادکنک آبی» خاطرهها و ایدهها و مضامین ازلی/ ابدی مشترکی رقم میخورد. درآن یگانگی محض شور وشعور، آنجا که «بادکنک آبی، پرچم همه خوبی هاست» همه چیزی آرام است اما در آن لحظه نزاع و مشاجره (شعر ۱۰صفحه ۲۰) وقتی مرد صدایش رابلند کرده، بادکنک آبی، از دست میرود، همچون معصومیت کودکی در بلوغ عقلی… و با جریان باد رهسپار میشود تا برود… برود هر جا که رنگمایهای از آبی و عمق بیبدیلش باشد گویی به موازات همان دل کوچک و مهربان دخترک دامن قرمز که میخواهد برود با باد، تا ازاین فریادهای خصمانه خلاص شود و میشود.
پس از این اتفاق است که رویای کودکانه تمام میشود و ما دیگر بادکنک آبی را کودکانه نمیبینیم… یعنی دیگر بزرگ شدهایم و این حضور فقط برایمان حضور یک غریبه مهربان و شاد، یادآور تمام خوبیهای سپری شده، کودکیهای بیغل وغش درجریان زندگیمان است، یاشاید ناظری ساکت و آرام که فقط درکنارمان، همراهیمان میکند، آدمهایی که در شعر سیزده کتاب، آن را با اشاره به هم نشان میدهند، یا جایی که شاعر، چشمان خستهاش به آبی پشت پنجره میافتد، یا بیماری که بشارتی را در لحظهای میبیند و نمیبیند! میباشد و نمیباشد از جنس هست و نیست یا بود ونبود. همان، بادکنک آبی! بادکنکی که همان شور و هیجان کودکانه است و حضورش در اولین شعرها پررنگ و پررنگتر میشود اما دیگر زمانه عوض شده و ما همانهایی نیستیم که در کودکیمان بودهایم… آری… دیگر آدم بزرگ شدهایم! اما چه وقت ما دیگر بزرگ شدهایم؟ در ابتدا در آغاز کتاب این قطعه را باهم بخوانیم:
«آبیِ آسمانو / قرمزیِ غروب را / دخترک دامنْقرمز با بادکنکیآبی در دستش / دخترکی دامنْقرمز با بادکنکیآبی در دستش، دید. / و خندید. / رازی که او در جهان، فقط میدانست!»
انگار که ما وقتی میپرسیم دیگر آدم بزرگ شدهایم. از پس این بزنگاه؛ ما به قلههای عطف و اتفاق نزدیکتر میشویم. و پیرشدنهامان ما را یاد سنگینی تحمل ناپذیر هستی میاندازد و دیگر خو کردهایم که به دنبال گمشدهای در تقویم عمرمان باشیم! گمشدهمان لحظه به لحظه عمیقتر در سبکی تحمل ناپذیر هستی، فرو یا به قول کتاب به فراز خواهد رفت.
در بخش دوم کتاب شعرهای بلند آمده است و با «بیرحمانه یاد تو» شروع میشود. «بیرحمانه یاد تو» واگویههای ذهن ماست! عکس مادری درقاب خاطرات بیرحم کودکیِ که غریبانه میبینیم و در مییابیم که مادرها چقدر زود پیرشدهاند، و مهمتر چقدر غریبانهاند! همهمان دلمان برای آغوش مادر، بوی پیراهنشان، تپیدن قلبشان، بیاندازه تنگ میشود. برای مهربانیشان در آن عصرها و دوست نداریم غم و غربت را در صورت مادر ببینیم:
«کاش لااقل / خودت بر ایوان نبودی و صورتت اینقدر غریب نبود! / شبیه ماه غربت شب اینجا.»
راجع به ارتباط و یگانگی با مادر، فرزند همیشه خودرا بیرحم میداند! شاعر در برابر و مواجهه هستی ازهمه چیزی پرسش، و تردید دارد برای نمونه در هرکدام از اپیزودهای «هشت اپیزود کوتاه از دستهای من» ما را به شناخت یک کاراکتر انسانی میبرد که دیگر اختاپوس گشته! و این هشت پا در روند روزمرگیهای روزگار، دست و پاهایش را از دست میدهد!
این مضمونِ شعری از آن تمهای گروتسکی مورد علاقه محمدرضا کلهر است کهگاه در مجموعههایش سربرمی آورد. همچون چند شعر درخشان از مجموعه «و باد ذهن منتشر شاعر» شاعر بیاغماض دعوتمان میکند به درک و دریافت تا پس پشت این همه مستأصلی، به زیبایی یک بادکنک آبی نظر بدوزیم و در لحظهای از رنگین کمان، شکوهِ رنگ را دریابیم و مرور کنیم همه روزمرگیمان را وپرسشهای بیپاسخ هستیمان که سنگوار در برابرت میایستند ودریغ از پاسخی خُرد! انقلابی در روح شاعر روی داده… اویی که از نوشتن، سرودن دیگر خسته شده و:
«باید بیرون بروم / زیر این آسمان کبود/ یک بادبادک آبی هوا کنم.»
و آنگاه که میخواندمان «همراه شو / بیا به تماشا / به تماشای آن بادکنکِ آبی بزرگ» که جهانی دریایی را در برابرمان میگذارد وهستیاش را برایمان مرور میکند که باید به تماشایش، هرآنچه که رنگی از انتزاع دارد میباید که از خاطرمان بزداییم.
به راستی «بادکنک آبی» هرکدام از ما شبیه چیست؟ آن حضورمدام شعور شبیه چیست؟ ازکلافگی ومرگ میگوییم ازمهربانی و عشق، از سرخی گل و دامن قرمز دخترک. از اتفاقهای کوچک و ماندگار در ذهن میگوییم وشاید اصلاً ندانیم بادکنکمان اساساً آبی ست! اصلاً ما بادکنک خودمان را که استعاره از وجودمان است، هنوز داریم؟ میترسیم، میخندیم، حسرت میبریم، اما با این حال یک «شاعر» حکمت یک بادکنک آبی را میفهمد. باید شاعرانه، بادکنک وجودمان را آن «موناد» را دوست داشت. دخترک دامن قرمز هم دیگر بزرگ شده، جوان شده… میانسال شده…. و پیر خواهد شد…. و مادر بزرگ من خواهد شد. یا دیگری؛ پدر بزرگ او خواهد بود…. در برابر آیینه از گذشتهشان ردی، خطی عمیق برپیشانی خواهند داشت واین سان است که در برابر هستی به نگاهی… آهی… همین!
اینها را در شعر درخشان «توگمشدهای در مرگ» میخوانیم و در مییابیم. شعری که صرفاً تصویری ازاتاق خالی پدربزرگ است پس ازمرگ که گویی هنوز زنده است. و سرانجام محمدرضاکلهر باشعر «سرانجام» دفتر را پایان که نه، به طلوع وامیدارد….
«و میخواستم این کتاب / با نام «بامداد» تمام که نه / طلوع کند / و شادمانم که چنین شد»
واین دور تسلسل باز تکرار خواهد شد.