داریوش محمدپور
ملکوت
با خودم کلنجار رفتم که چطور شروع کنم؟ بنویسم: «سلام رفیق! تولدت مبارک»؟! بیمزه است. خودش هم خوشش نمیآید. خودش را خطاب قرار بدهم و مثلاً خیالی گفتوگو کنم؟ این چه کاری است آخر؟ با خودش حرف میزنم خوب. دیدم بهتر است همان جور که حس میکنم بنویسم. همانجور که عاطفهام میگوید رک و واضح بنویسم.
سایه سالهاست بی مزاج آب و گل خویشاوند من است. سالهاست که بی واسطهی حرف و صوت و دیدار صورت رفیق من است. رفیق یعنی کسی که مرافقت و یاری میکند. جایی که در میمانی به دادت میرسد. رفیق لزوماً کسی نیست که وقت تنگدستی پولی بگذارد توی جیبات بی آنکه کسی یا خودت بفهمی. رفیق همان است که وقتی همهی روزنهها را بسته میبینی، وقتی که دیوار آنقدر به تو نزدیک است که موقع نفس کشیدن نفسات را بر میگرداند، یک چیزی میگوید و زمزمه میکند که با همان ساعتها، هفتهها و سالها مشغولی و خوشی. سختی و درشتی و زبری زمانه دیگر چنان نمیآزاردت که پیشتر.
این آن چیزی است که با سایه چشیدهام. سایه امروز پا به نود سالگی میگذارد. نود که سهل است انگار نهصد سال است. نه سن سایه. زمانی که ما همدیگر را میشناسیم. عشق هزار ساله است. عشق هزار ساله همان است که در هستی جاری است. ماها ذرههای سرگردان هستی این وسط میچرخیم. گرم میشویم. راه میرویم. هزار ساله هم تمثیل است و گرنه جایی که زمان بایستد یا رفع شود دیگر چنان همه چیز کش میآید و امتداد پیدا میکند که گویی ازل و ابد به هم وصلاند.
سایه عالماش با عالم من فرق دارد. یعنی ماها در دنیاهای متفاوتی، در فضاهای سیاسی و اجتماعی یکسره متفاوتی رشد کردهایم – جدای فاصلهی سن جسمانی – ولی قرابتی و صمیمیتی دیدهام و چشیدهام با او که همیشه انگار با هم زیستهایم. سایهی شاعر را همه میشناسند. یا دست کم فکر میکنند میشناسند. آن هم از روی شعرش. خیال میکنم عدهای – بعضی از کسانی که خیلی شعربازی میکنند – کاری به مضمون و مفاهیم محوری شعر سایه یا مثلاً جهانبینیاش ندارند. هر کسی یک چیزی برای خودش میسازد و با همان شاد است. همان قصهی «سایه گفتند که صوفی است به جان تو که نیست». اینجوری است که کفر و ایمان با هم جمع میشوند. سایه و خورشید به هم متصل میشوند. این تعبیرها هم گمراهکننده است. مقصودم برجسته کردن همان تفاوت است که به رغم آن همه تفاوت باز هم میشود همدلی و همسخنی و همنفسی کرد.
ولی راستاش را بخواهید من فکر میکنم سایهی ما غریب است. هنوز هم غریب است. علت زیاد دارد از حوصلهی این یادداشت هم خارج است. ولی یک نکته کمی با فاصله از این روایتهای شخصی برای من مهم است. چیزی که حافظ را حافظ کرده. یا مولوی را مولوی کرده و ناصر خسرو را ناصر خسرو. چیزی که محمدرضا شجریان را شجریان کرده است همان چیزی است که از سایه، سایهی امروز را ساخته. بخت و اقبالی که یکی از مردم و از زمانه میبیند مهمترین معیار و ملاک توفیق است. زمانه البته هنرناشناس است. زمانهی هر انسانی با او چنین میکند. ولی در گذر زمان – همان که با شمار گام عمر ما نباید سنجیدش – آدمی اگر گوهری به حق داشته باشد جایگاهاش هویدا میشود. و این چنین است که میماند. چنانکه کمتر کسی است که غزلی یا بیتی یا نیممصرعی از سایه با نام شاعر یا بی نام شاعر در ذهن و زباناش نباشد. چنین است که حتی در نظامی سیاسی که کم به سایه ستم نکرده است، باز هم شعر او ناگزیر سر از جاهایی در میآورد که خوانده شدناش در آنجاها طرفه است و عجیب. به خیال من سایه در میان دوست و دشمن جایگاهی دارد که کمتر کسی پیدا کرده. پیدا هم نکرده بود چه باک. آدمی حتی گاهی با یک نیممصرع درست و استوار و فخیم که گفته باشد میتواند جاودان شود. آدمی حتی با یک تک جمله که در جای درست و وقت مناسب بگوید میتواند حرمتی و عزتی ابدی برای خودش بسازد. آدمی خطا میکند. همه خطا میکنند. حتی آنها که جاوید میشوند. حتی حافظ. حتی سعدی و مولوی. حتی شجریان و سایه. حتی آدم صفیالله خطاکار است. ولی آن موقعیتی که آدمی ناگهان برکشیده میشود و برگزیده میشود همان جایی است که یوسف از چاه رهایی پیدا میکند. این بخت را – به خیالم – سایه داشته است.
رنجاش کم باد و شادیاش افزون و تناش بیدرد باد. ما با او خوشیم. زمانه با او خوش و خوشتر از این باشد که هست. حال سایهی ما شاید این است:
زمانه کرد و نشد دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی.
*بشنوید: برنامه ای در بزرگداشت هفتاد سالگی سایه، از مهدی جامی در گفتگو با سایه، اسماعیل خویی، فریدون مشیری، حسین عمومی، فرهاد فخرالدینی، بخش فارسی بی بی سی، ۱۹۹۸