ظهور قدیسه روس در تهران
امیر نوع پرست
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۶
نویسنده این کتاب را به “هوش فعال” ابراهیم گلستان تقدیم کرده است. این مجموعه شامل ۵ داستان کوتاه و یک داستان بلند است. پیشتر، نسخه های روسی چهار داستان از این مجموعه در سه نشریه معتبر روس منتشر شده اند. داستان ها به غیر از “جاودانگی ماتریالیست روسی” که فضایی کم و بیش رئال دارد چند-ژانری اند با تناوبی بین سورئال و ژانر وحشت و طنز. نویسنده به غیر از یک داستان منتشر شده در هفته نامه چلچراغ رد پایی در ادبیات ایران ندارد. اما شیوه نگارش او آشنایی عمیق اش را با ادبیات روسیه نشان می دهد. اگر برخی نشانه های معاصر و ایرانی را از داستان ها حذف کنیم چه بسا خواننده فکر کند این داستانها روسی است. درونمایه هم همین را تایید می کند. شایا زمان پور، منتقد ادبی مقیم مونترال، این مجموعه را دارای “هویت مستقل و تفکرمنحصر به فردی” می داند که «آن را از ادبیات اکثریت و گفتمان های رایج جدا می کند.»
شاید جالبترین بخش این مجموعه داستان بلند “ظهور قدیسه روس در تهران” باشد. داستان با نقل قولی از ابراهیم گلستان در مقدمه فیلم “گنج” آغاز میشود: «در این چشم انداز بیشتر آدمها قلابیاند. هرجور شباهت میان آنها و کسان واقعی مایهی تاسف کسان واقعی باید باشد.»
در بخشی از داستان می خوانیم:
فرزام پرسید: «بهمن فرمان آرا کیه؟ دوست پسرشه؟» برای فرزام توضیح دادم «نه بابا کارگردانه. مگر فیلم خانه ای روی آب و یک بوس کوچولو را با هم ندیدیم، یادت نیست؟» با پاسخش مرا عمیقا تحت تاثیر قرار داد، جواب داد: «آهان، اوکی.»
ورود بهمن فرمان آرا به محفل، همزمان شد با پخش والس شماره دو شاستاکوویچ که تصادف به جایی بود. من و فرزام، این بار با نیاتی متفاوت اما بازهم به سمت مقصد مشترک که محلی بود که منبع نور [در اشاره به زن داستان] و فرمان آرا در حال خوش و بش بودند، راه افتادیم…
وقتی سرم را بالا آوردم دیدم فرمان آرا هنوز گوشه چپ لبش در منتهی الیه فوقانی سمت چپ صورتش قفل شده است. خنده بر لبانش ماسیده بود. لنوچکا که فرشته نجات لحظات سهمگین بود، پرسید: «خوب شما چی کار میکنید آقای امیر؟» فرزام گفت: «ما هر دو تاجر هستیم. شریکیم.» او که اهل دادن اطلاعات اضافی نبود، توپ را به زمین لنوچکا برگرداند وجوابش را با پرسشی بدین ترتیب تمام کرد: «شما شغلتون چیه لنوچکا؟»
لنوچکا با شعفی کودکانه گفت: «من خبرنگار هستم.»
البته انگار میخواست هنوز چیزی به انتهای جمله اش اضافه کند که من ناخودآگاه نگران این پرسش احتمالی فرزام شدم که نکند بپرسد: «خب آقای فرمان آرا، شما شغلتون چیه!» به همین خاطر جواب لنوچکا را با این جمله که «آقای فرمان آرا هم دیگه احتیاج به معرفی ندارند، کارگردان سینما هستند» قطع کردم که لنوچکا بی اعتنا به جمله من ادامه داد: «البته خبرنگاری پوشش کار اصلی من است.»
فرزام البته بی هیچ نیت سویی بالاخره زهر خودش را ریخت و با پیش کشیدن یکی از دو مورد بدترین کلیشه ها در مورد یک زن روس گفت: «حتما جاسوسی شغل اصلی شماست» … در آن لحظه من حس دوگانهای داشتم، ترکیبی از شرمساری و آرامش. آرامش از این که او حداقل آن مورد دیگر را که میتوانست کل شب رانابود کند به میان نکشیده بود.