عباس شکری
شهروند
نمایشنامه اژداهاک
نویسنده: مینا صارمی
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۶
ما بیچرا زندگانیم
آنان به چرا مرگ خودآگاهانند
-احمد شاملو
خیلی وقت است کسانی کوشیدهاند و میکوشند معنایی برای نمایش برابر با نیازهای زمانه جست و جو کنند. در پی یافتن آن آنی هستند که بتواند جوابگوی دشواریها باشد و جوهر خاص هنر را حفظ کند. هنری که دست یافتن به آن، نشان دهد به زبان، مکان و موضوعی دست یافته که از خصلتهای اصلی نمایش است. نمایشی که در آن زیبایی، زشتی، خوبی، بدی، فراز و نشیبهای زندگی مطرح میشود و نشان میدهد همه چیز تغییرپذیر است. هر چیزی عوض شدنی است و میتواند در پرورش و پرداخت، آن چنان باشد که لازم است و وجودش حس میشود. آن چه بوده و آن چه اکنون هست به یقین این گونه نبوده است، عنصری به آن افزوده یا کم شده است؛ پرداختی دیگر یافته و از نمایی دیگر نگریسته شده. هم چنان که امروز نیز هر لحظه از زاویهای دیگر، پرورشی دیگر مییابد.
نمایشنامه آژداهاک را باید از همین زاویه دید. یعنی داستانی قدیمی که به قلم نویسنده (مینا صارمی) پرداختی دیگر یافته و از نمایی دیگر نگریسته شده. هم چنان که امروز نیز هر لحظه از زاویهای دیگر، پرورشی دیگر مییابد. بیتردید از محتوای نمایش همهی آنهایی که شاهنامه را خواندهاند، بی آنکه آن را بخوانند یا ببینند، آگاه هستند. اما نمایشی کردن داستانی که تکیه بر کهنالگوهای انسانی دارد و مبارزه نیک و شر را به نمایش گذاشته، پرداختی است نو. چرا نو؟ مگر بهرام بیضایی “مرگ یزدگرد” را نمایشی نکرده است؟ و … آری نه تنها بهرام بیضایی که کسان دیگری هم داستانهای بسیار شیرین شاهنامه را به نمایش درآوردهاند، اما یکی از ویژگیهای بازآفرینی داستانهای کهن این باید باشد که در زمان ارائهاش نیاز اجتماعی مردم باشد. در این معنا، مرگ یزدگرد را اگر بیضایی پیش از بهمن ۵۷ نمایش میداد شاید هشداری بود به مردم که چه بهمنی در راه است و چه ضحاکهایی در کیسه دارد که ابلیس را هم درس میدهند. پی زمان نیاز را باید در نظر داشت تا نقش اجتماعی نمایش نمایانتر شود و اثرگذاریاش بیشتر.
اکنون جامعه و مردم ایران در گرداب سکوت و رخوت اسیر هستند و به جای اعتراض عمومی و همگانی، پچپچهای در گوشی میکنند. برای جلب نظر مردم که فریدون هم کم ندارند، کاوه هم در میانشان زیاد است، باید کهنالگوها را به رخشان کشید تا فریدون و کاوهها در کنج خلوت و خاموش زندان و شکنجهگاهها نباشند. باید به آنها یادآور شد که اگر پسران و دخترانشان حمایت مردمی و عمومی را پشت سرشان داشتند، چنین در تارهای تنهایی و غربت اسیر نمیشدند. شرایط اجتماعی و سیاسی ایران نیازمند چنین کارهایی است تا شاید سر از نازبالش بردارد و به جای شکوه و شکایتهای درگوشی، فریاد برآورد علیه ظلم و بیداد زمانه. اگر چنین شود کوس رسوایی ستم زده خواهد شد.
همیشه کوشش شده با گردهمایی در رقص و آواز ـ نمایش ـ رسالت آن حفظ شود، اما چهرههای دیگری از آن پرورش یابد. در پرسش و در دادخواهی، در نیاز و در ایثار، همیشه گونهای همشکلی و هماهنگی بوده است که جمعیت تماشاگر و مؤمنان به آن را ناگزیر به مشارکت و همزیستی کرده است.
رسیدن به وحدتی میان برابر نهادها و تضادها لحظهای نمایش را فارغ از آشوب و دلهره نگه میدارد و دست درکاران آن را وادار به هزارگونه پندارگرایی میکند. تخیل روزانه و رویای شبانهی مخاطبانش را در مورد سرزمین موعود و ناشناخته نمایش میدهد و نه در واقعیت زندگی روزمره.
فاصلهی گروه نمایش دهنده و گروه تماشاگر در هر موقعیتی از جامعه، در نمایش محو میشود و رابطهای نو به وجود میآورد که میتوان گفت از لحظههای ناب زندگی است و استثناهای هنر. از لحظههای کسانی است که میاندیشند و در جست و جوی یافتن معنایی برای هستی خویشاند.
حضور عینی بازیگر در صحنه، در مقام یک شخصیت، اضطراب و دلهرهای همراه خواهد داشت که به تماشاگر، نفس زندگی و تلاش را مینمایاند و باروری را.
حضور ارمایل و کرمایل، میتواند به جوانان امروز هشدار دهد که باید رابطههای جدیدی را طراحی کنند تا معنای هستی خویش را دریابند. به مردم نشان میدهد که وحدت و از بین بردن تضادهای لحظهای را در نظر داشته باشند تا بتوانند دیوار بلند حاشا را که ضحاکها برایشان ساختهاند، فرو بریزند. خواندن یا دیدن نمایش اژداهاک حس با هم بودن و نیاز آن را در خواننده و تماشاگر برمیانگیزاند. اگر چنین شود و ارمایل و کرمایلهای کنونی دست به کار شوند، فریدون و کاوههای زمانه هم از بطن خارج شده و بر در و دیوار ظلم خواهند کوفت. اگر چنین شود آنهایی که تاکنون در سکوت شاهد مرگ فرزندانشان بودهاند جرئت میکنند که در حمایت از پیشاهنگان خود دادخواهی کنند.
باور کنید که در تخیل و خیال نیستیم که با عین واقعیت روبرویم. سایهروشنهای هنر نمایش از دیرباز تاکنون، بازنمایی مرزی بوده و هست از عینیت و ذهنیت. واقعیت و رویای دست نایافتنی تماشاگر، در برخورد با نمایش، در هم ادغام شده و پرسشی پیش میآورد برای جست و جو و یافتن گم شدهای. گم شدهای که انگیزه، تفکر و تلاش را شکل میدهد، تماشاگر را وادار به بازنگری و بنیانگذاری میکند، ذهن او را، خودآگاه و ناخودآگاه او را، برای سنجش و برابری با هر گونه ناملایمی پرورش میدهد. نمیگذارد در ناملایمتها تنها بماند. رکود و سکون را از او میگیرد و حرکت و معنا را به وی میرساند، به او پشتوانهای میدهد برای یافتن و از دست دادن، بازیافتن و گذشتن.
زمانی تنها نشستن، پیشاروی سوگی، شادی، یا هر آن چه نشانهای است از نیرویی قویتر از انسان بازنمای حرکت و دست یافتن به راهی است، راهی برای رهایی از هر گونه قید و بند، فراتر رفتن از حدی که انسان همیشه برای خود، ناگزیر، از روی جبر برمیگزیند. اگر چه با نشستن در برابر آن، باز حد و مرزی را بنیان میگذارند و همراه آن، با شناختی دیگر، در رعایت آن میکوشند، زمانی دیگر نیز به همین منظور در برابر این بودها و نبودها میایستند، میرقصند و در حرکتشان دایرهی وسیعتری برای زندگی رسم میکنند. دایرهای که با زمان و با تفکر و نگرش مردمان، روز به روز بزرگتر میشود، تا این که تنها یادی از آن در ذهن باقی میماند و وضعیت عینی خود را از دست میدهد.
فراموشی دایرهی آیینها و سنتها، همانا رو به رو شدن با خلأ ژرفی است. تنهایی و غربت ناشی از آن، نشناختن موقعیتها را سبب میشود و اندیشیدن در آن، پوچی عظیمی است در لایتناهی بودن تفکر. در این لحظهها انسان با تماشای یک نمایش، حضور و موقعیت خویش را به گونهای که خواست او است و نیاز دارد، باز مییابد. میتواند جست و جوگر معنا و مفهومی برای چنان زندگی باشد که راه یافتن به آن آسودگی است و شور ادامه دادن، همیشه این گونه بوده است: بشر همیشه در گردهمایی، از صدا، کلام، اشاره، شکل، حرکت، شیء و عنصرهای دیگر بهره جسته تا هر چه بیشتر تضادهای خویش را دور بریزد اما کنشهای درون و واکنشهای بیرون، درهم آمیخت و از آن چهرهای ساخت که چون به آن نگریست، همان دید که سالهای پیش مشاهده کرده بود و هر از گاهی با وحشت و اضطراب، در ذهن، تصویری از آن را میدید و ناچار، در نهایت، بار دیگر به بازخوانی گذشته نشست اما این مرتبه قانونهایی را مطرح ساخت که بیشتر زادهی اندیشه بود تا غریزه و جبر مادی.
پس نمایش امروز، در هر شکل و محتوایی، باید بارور از اندیشه و نفس انسان باشد، نه غریزه و نیازهای روزمره. باید اندیشه و جوهر انسانی، بنیان آیین و رسمهای نمایش باشد. آیین و رسمی که شکل مناسکها و سنتهای پیش را در خود دارد و نشانهای است از ابتدا تا امروز. این گونه نمایش، از فراز و نشیبهای خود گذشت و روز به روز پرداختی بهتر و گاه به گاه شکلی دیگر پیدا کرد. شکلی که در تکذیب و تصدیق، متبلور شد و همه را در خود گرفت.
نمایش امروز، در حرکت خود باید چونان منشوری بلورین باشد تا آن گاه که چون نوری بر آن تابید، ماهیت و جوهر خود را آشکار کند. تراش و صیقل چنین منشوری که هر فرم و رنگی را در خود دارد، دقت و ظرافتی میخواهد که حاصل سالها ریاضت است هر لحظه ممکن است، کسی یا گروهی ناآگاه نوری به آن بتاباند که چون زاویهی درستی را نمیداند، آن را به صورت یک شئی تزیینی و تشریفاتی در آورد. آن چنان که این روزها میبینیم و شاهد آن هستیم.
نمایش چون انسان زاده میشود و چون انسان میمیرد. در پیشارویی و ستیز، حیات مییابد، از ژرفای جامعه میجوشد و چون سیلی خروشان، مردمانش را به دنبال میکشد. آب رونده را ماند که چون از حرکت بازش دارند، ماهیتش دگرگونه میشود و پاکی آن، باطل میگردد.
به باورم در شرایط کنونی بازخوانی داستان اژداهاک، آن هم به صورت نمایش که هضم آن را برای عموم مردم راحتتر میکند، ضرورت زمانه بوده و مینا صارمی نشان داده که وقت شناس است و خروساش به موقع فریاد میزند. در نمایش آژداهاک منشور بلورین نور برای تراش و صیقل دادن خویش که جوهر توانمندی جامعه برملا شود، بر همه میتابد و درخشانیاش تعلق به فرد یا گروه خاصی ندارد. گفتوگوهای نمایش بین شخصیتهای نمایش به گونهای بازسازی شدهاند که مثل آب رواناند و فرصت باتلاق شدنشان نیست.
در پردهی اول و در نخستین دیالوگ چنین آمده است:
ارمایل: در هراسی؟
کرمایل: تو چه؟ تو در هراس نیستی/ ماران اینک روی دوش ضحاک پلشت، چشم انتظار و گرسنه دو جوان بخت برگشته هستند. از کجا که مغز سر ما امشب خوراک ماران ضحاک نباشد؟
ارمایل: (نجواگونه) چه شوم و چه رنجآور! کاش دنیا از حرکت میایستاد. کاش همهجا به یکباره سیاه و تاریک میشد. سیاهتر از اکنون. مانند روزگار تباه ما. زندگی کردن و زنده بودن در این روزگار عین مردن است.
[…]
مادر: التماستان میکنم. هرچه بگویید انجام میدهم. وای بر سرنوشت شوم پسران من. نادیده بگیریدشان. دست کم یکی را به من واگذارید.
مینا صارمی فرصتی نمیدهد که خواننده یا تماشاگر گذشتهی شخصیتها را فراموش کند و یا خود آنها از موقعیتهایشان رها شوند. او در پرورش حال، به گذشته اشاره دارد، در بازآفرینی گذشته، رگههایی از حال را میگنجاند تا هم چنان تضاد حاکم را چون لبهی شمشیری تیز نگه دارد. درست در زمانی که بخشی از مردم احساس آرامش و رهایی و شادی میکند، بیداد زمانه، حجاب اجباری، دستگیریهای خیابانی، کودکان کار، دختران فراری، صیغهخانههای رسمی، زندان، شکنجه، اعدام و … به یادش میآید.
فراشد نمایش آژداهاک به گونهای است که باوجود کهنالگو بودنش همین که چند صفحه بیشتر از نمایشنامه خوانده میشود یا اجرا میشود، خواننده یا تماشاگر متوجه میشود که نمیتوان به سادگی روند و برایند شخصیتها و حادثهها را پیشبینی کرد. به بیان دیگر این دریافت که شخصیتهای صارمی تا پایان نمایشنامه در حال دگرگونی و جنگ و گریز با خویش و بی ثبات در برابر لحظههای زندگی قرار میگیرند، چنان گریبانگیر خواننده یا تماشاگر میشودکه امکان هر روزنهی امیدی را نفی میکند.
با این حال صارمی چنانچه فردوسی آورده است، فریدون را چنان پرورش میدهد که موقعیت فردی اهمیت پیدا میکند. میگذارد طرح کلی خود به خود آفریده شود. چرا که شناخت شخصیتها را به نوبهی خود مهمتر از بررسی و شناخت مسئلهی کلی میداند. موضوعهای مرگ و سفر به کوهستان را چنان طرح میکند که نیاز طرح دوبارهشان لااقل تا پایان نمایش پیش نمیآید.
کرمایل: یزدان پاک را سپاس که سربازان بیعقل ضحاک، آبتین را پیش از پیدا کردن محل زندگیاش و تنها با پرسیدن نامش کشتند و به فریدون دست نیافتند. […] فرانک که در حال بردن غذا برای شوی خود بود، از دور شاهد بود و فریدون را برداشت و سراسیمه و پا برهنه سر به کوه و بیابان گذاشت.
در پردهی دوم اگر فرانک را خواننده یا تماشاگر نمیشناخت، خروجش از خانه پیرمرد نگهبان به سوی خانه بی دلیل مینمود و ماندنش بیهوده. هم چنان که هر لحظه ممکن بود خواننده یا تماشاگر با شنیدن خبر خودکشی او دچار سرگردانی و پریشانی شود و هماهنگیاش را با فضای نمایشنامه از دست بدهد. در صورتی که صارمی با آوردن چند سطر که به دقت انتخاب شدهاند از بروز ناهماهنگی جلوگیری میکند.
ارمایل: و آنگونه بود که فرانک به عنوان زنی تنها و بی کس، به سختی زندگی گذراند و کسی نیز، به او شک نبرد چون بچهای به همراه نداشت. اما داغ دوری از بچهاش همیشه در دلش بود. هر آینه دلتنگ فریدون میشد، به یاد میآورد که او در جایی امن بهسر میبرد و دوری، بدینگونه برایش آسانتر میشد.
اگرچه نمایشنامه برداشتی است از شاهنامه، اما بازگشت به داستانهای کهن نیز اگر مصداق داشته باشد، میتواند مؤثر واقع شود. ساختارهای شکیل و بنیادهای ماندگاری که نمایشنامهنویسان بزرگ پیش از یونان چون سوفکل، اوریپید تا عصر متأخر شکسپیر، شیلر، مولیر، چخوف و …. به وجود آوردهاند، میتواند هم چنان نمونههای ارزندهای برای شناخت نمایشنامه و بررسی آن باشد، اما باز هم هر اثری بیشتر از هر شناختی متکی به ساختار خود و عنصرهای برآمده از متن خود است و بهترین نمونه برای بررسی خود آن متن و عنصرهای سازندهی ساختار آن است.
برای شناخت بهتر داستان و نمایشنامه باید مکان آن را به خوبی شناخت. مکان نمایشنامه آژداهاک سرزمین ایران است. سرزمینی که دچار بلای ضحاک شده و بیداد او. صفت مشترک مردم در این نمایشنامه این است که همهی خانوادهها باید پسرهاشان را برای تغذیه مارهای روییده بر شانههای ضحاک قربانی کنند. در این سرزمین به علت بیداد همگانیاش از هر چیز ضروری یکی بیشتر نیست؛ فریدون، کاوه، ضحاک و … چون بیش از این نیازی هم احساس نمیشود. شخصیتهای نمایشنامهی آژداهاک به اینسان، در تلاشی که ناگزیر به آن شدهاند، بر موجودیت خود و محیطشان آگاه میشوند و موقعیتها را حس میکنند. خلاف وضعیتهای بحرانی قبلی، گریه و مویه را کنار میگذارند. چنان که با یقین به بهروزی بی آنکه تردیدی به خود راه دهند، از فریدون و کاوه حمایت میکنند. تنها از این روست که میتوانند هم پسرانشان را در آخرین لحظهها از مرگ نجات دهند و هم سرزمینشان را. چرا که رمز نجات و رهاییشان از بیداد ضحاک در وحدت و همدلی بوده است. همانی که جامعهی امروز ایران کم دارد و به شدت نیازمند آن است. اکبر رادی در نمایشنامه “در مه بخوان” پروازی دارد بر فراز یک مرداب. مردابی که در آن همه چیز فاسد شده، پوسیده است و جز یکی دو گل از حیات سالم برخوردار نیستند. ارمایل و کرمایل در نمایشنامه “اژدهاک” همان دو گلی هستند که تسلیم تقدیر و سرنوشت نشدهاند و با تصمیمی خردورزانه، از کسانی که قرار بوده مغزشان خوراک مارهای نشسته بر دوش ضحاک شود، لشکری میسازند که بتوانند در برابر نیروهای نابخرد ضحاک ایستادگی کنند و زندگی و عشق و محبت را به خانوادههای خویش برگردانند.
جدا از فرم و محتوای ساده و مردمی این نمایش که توأم با نظریههای فردوسی است در قالبی دیگر، دارای چنان بار فرهنگی ـ اجتماعی هست که به راحتی میتواند با جامعههای تحت استثمار فرهنگی و زیر سلطهی استبداد، تقابل ایجاد کند و خواننده و به ویژه تماشاگر را به آگاهی درخور و مبارزهی شایستهای برساند. اگر بخواهم نمونهی دیگری از چنین نمایشی را بیاورم باید از “کله گردها و کله تیزها” نام ببرم که برشت نوشته است. در واقع نمایش اژداهاک میتواند هر خواننده و هر تماشاگری را در هر موقعیت فرهنگی و سیاسی آگاهی بدهد و وضعیت کاذب پیروزی را ـ که در حقیقت شکستی عمیق خواهد بود ـ به او بشناساند و راه پیروزی واقعی و اتحاد مردم را بیاموزد.