فاطمه اختصاری
شنا کردن در حوضچه اسید
(مجموعه داستان کوتاه)
نوشته فاطمه اختصاری
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۷
میرم، نمیرم
«میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم…»
خودم را به زور توی مترو جا کردم. کوله پشتیام بین خانمها گیر کرده بود و کلاسورم توی هوا معلّق بود. حتماً آرایشم خراب شده بود. مهم نیست، تا ایستگاه آخر حتماً خلوت می شود. کاش میشد بهش خبر بدهم که میآیم. کاش می توانست برود ریشهایش را بزند و دوش بگیرد و منتظرم باشد.
«میرم، نمیرم، میرم، نمیرم ،میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم، نمیرم…»
درِ مترو به زور بسته میشود و قطار مثل برق از جلوی چشمم میگذرد. کوله پشتیام را میاندازم روی دوشم و میروم سمت پلّهبرقی. فردا امتحان دارم. باید برگردم خانه. باید فراموش کنم که قرار بوده بروم. کی همچین قراری گذاشته؟ هیچ کس. اصلاً هم قرار نبوده. قرار ِ چی بوده؟ قرار این بوده درس جفتمان که تمام شد برویم زیر یک سقف. تمام شد رفت. کی میدانست اینجوری میشود؟ مامانم اگر میدانست همان شبِ اوّل که انگشتر آوردند دستم کنند، انگشتر را از پنجره پرت میکرد توی حیاط. اگر میدانست خواهرم را نمیکشید کنار بگوید «فرشته چه انگشتری! پسره با اینکه دانشجوئه و کار و بار نداره ولی وضعشون خوبهها!» کی میدانست اینجوری میشود؟ من، من ِ احمق میدانستم. میدانستم آخرِ این دویدنها و فرار کردنها و گازِ اشکآور خوردنها یک اتّفاق بدی میافتد. گفتم من دلشوره دارم امروز نرو. امروز اوضاع فرق میکند نرو. گفتم نرو یا نگفتم؟ اس ام اس زدم؟ نه، نمیرسید. از تلفن خانه زنگ زدم گفتم امروز نرو. بیا خانهی ما. امروز نه. مامان گفت کجا میخواهد برود؟ گفتم هیچ جا. امروز نه، امروز هیچ جا نمیرود. نمیروی دیگر؟
«میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم…»
– فرانک میخوای شیش سال صبر کنی براش؟ چرا میری؟ چرا میخوای امیر به رفتنت عادت کنه؟
: دوسِش دارم. نامزدمه.
– خودتو گول نزن. مگه چند وقت شما با هم بودین؟
: گناه داره.
– اوّل ببین ارزششو داره؟ اصلاً شیش ساله دیگه تو همین آدمی؟ اون همون آدمه؟ کاری که میخوای یکی دو سال دیگه بکنی رو همین الان بکن فرانک. فرانک!
«میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم، نمیرم…»
دستش را حلقه کرد دور گردنم و صورتش را آورد نزدیکم. تهریش چقدر بهش میآمد. به لبهایم نگاه میکرد. میخواستم بگویم امیر اینجا که نمیشود! ولی دلم نمیآمد. گرمای نفسش را روی پوستم حس میکردم. کمرم مور مور میشد. کف دستش را گذاشت روی گونهام، سوختم و بوی دود بلند شد و یک سوراخ روی صورتم باز شد. برای هیچ کداممان مهم نبود. دست دیگرش را گذاشته بود روی پایم. کاش شلوار پارچهای پوشیده بودم تا گرمای دستش را بیشتر حس میکردم. اعصابم بههم ریخته بود که چرا شلوار پارچهای نپوشیدهام. چرا آن شلوار سورمهای را نپوشیدم؟! صبح که میخواستم بروم دانشگاه از توی کمد درش آوردم. چروک بود ولی میشد پوشیدش. مطمئن نبودم که میآیم. این شلوار لی خیلی کلفت است، دستش که میخورد به پایم هیچ چی حس نمیکنم. آن شلوار سورمهای را میشد با مانتوی مشکی هم پوشید. با کفشهایم هم سِت میشد. اه لعنتی چرا نپوشیدیش. چرا مچالهاش کردی و دوباره انداختیش توی کمد؟!…
: خانم! خانم! خوابتون برده بود کلاسورتون افتاده بود. بفرمایید. شناسنامه تون هم افتاده بود. نذاریدش لای کلاسور، ممکنه گم بشه. حالتون خوبه؟ چند تا قطار رد شد خواب بودین.
«میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم…»
یک صندلی خالی پیدا میکنم و مینشینم. باید همان صبح تصمیم قطعی را میگرفتم و به مامان میگفتم. اینجا اصلاً موبایل آنتن نمیدهد. مسیجهای فرشته را دوباره میخوانم و همه را یکجا پاک میکنم. آخرش شناسنامه را برداشتم یا نه؟ برداشتم. باید کتابم را هم برمیداشتم و توی همین قطار یک مرور میکردم. تا برسم و بیست دقیقه آنجا و یک ساعت هم تشریفات قبل و بعد ملاقاتی. تا دوباره برگردم و ترافیک و متروی شلوغ و اه… شب جنازهام میرسد خانه. اگر این سه واحد را بیفتم احتمال مشروطیام زیاد است. اگر این درس را بیفتم دوباره باید با همان استاد بردارم. سر هر جلسه هم هی بپرسد خانم از امیر چه خبر؟ میبینیش؟ مسیجهای محمد را دوباره میخوانم و همه را یکجا پاک میکنم. دم در باید موبایل را تحویل بدهم. استرس دارم نکند گوشیام را چک کنند.
«میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم، نمیرم…»
مامان بشقاب عدسپلو را میگذارد جلویم و میگوید «خوب کردی نرفتی! بچسب به درسِت. اگه اونم چسبیده بود به درس و مشقش الان این وضعیتتون نبود.»
مامان پیالهی ماست را میگذارد جلویم و میگوید «مامانش امروز زنگ زد به گوشیم.»
غذا توی گلویم میپرد. مامان لیوان آب را میدهد دستم. «چرا به گوشی تو؟ امروز؟ چی گفت؟»
مامان قاشقم را که افتاده بود روی زمین برداشت، زیر شیر آب گرفت و دوباره داد دستم. «میخواست بدونه این هفته میری یا نه؟»
«میرم، نمیرم، میرم، نمیرم، میرم…»
چقدر عکس توی گوشیام دارم. من، من، من و فرشته خانهی عمو، من و امیر ویلای شمال، من و امیر دانشگاه، من و امیر و محمد دانشگاه، من خیابان، من خانه، من و محمد. من و محمد دانشگاه.
دلم یک عکس جدید میخواهد. کاش میتوانستم موبایل را یواشکی ببرم توو و یک عکس جدید ازش بگیرم.
«میرم، نمیرم، میرم، نمیرم…»
مثل جنازه میافتم روی تخت و پتو را میکشم روی سرم. موبایل وصل شده به وای فای خانه و دیلینگ دیلینگ دیلینگ صدای مسیجهای پشت سر هم اعصابم را بههم میریزد.
«میرم، نمیرم، میرم…»
رژ صورتی را از جیب کولهپشتی بیرون میآورم و توی دوربین موبایل میکشم به لبهایم.
«میرم، نمیرم…»
همهی مسیجها را یکجا پاک میکنم.
«میرم…»
ایستگاه آخر- تجریش