آرامگاه زنان رقصنده
نویسنده مهمان: حامد فرمند
بین همه کتابهای دوران کودکیمان، یک کتاب با جلد پلاستیکی و صفحات کاهی شکننده بود که باید خیلی مراقبش میبودیم. کتاب، بریدههای صفحات میانی چند شماره از کیهان بچههای سی سال قبل بود که مامان از دوران دبستانش، زمانی که پدربزرگم برای او و خالهام مجله میخرید، نگاه داشته بود. مامان همیشه مراقب این دارایی ارزشمندش بود. سالی یکی دو بار قصه جمعآوری این کتاب را برای ما و دیگرانی که کتاب را دیده بودند، تعریف میکرد و هر بار هم به بهانه نشان دادن کتاب، با وسواس آن را زیر و رو میکرد تا مبادا آسیبی دیده باشد. در روایتی که مامان از کودکیش میگفت، علاقه آشکارش به کتاب و کتابخوانی از همان مجلههایی که پدربزرگم بدون توقف برایشان خریده بود شکل گرفت. اما شاید ریشهاش کمی قدیمیتر بود، در کتابخوانیهای پدربزرگم در خانه و کتابخانهای که سرگرمی مامان و خالهام در سالهای کودکی بود و بعدها پناهگاه من شد در فرار از اضطرابهای دنیای بزرگترها.
در دوران کودکایمان، روایتهای مادرم از کودکیش و عشقش به کتاب برای من و خواهر – برادرم، همچنان زنده و به روز بود. هنوز کتاب بخش مهمی از زندگی مامان بود. شاید همین بود که قصه و داستان جزئی از کودکی ما هم شد، تا جایی که سالی دو بار به کتابفروشی آشنای پدرم میرفتیم و اجازه داشتیم برای خرید یک کتاب، ساعتی در کتابفروشی چرخ بزنیم و کتاب خودمان را خودمان انتخاب کنیم. هرچند خواندن کتابهای ممنوعه انباری خانه پدربزرگ لذت دیگری داشت، کتابهای جیبی انتشارات امیرکبیر چاپ سالهای دهه پنجاه.
بعدها برادرم الگوی من در مواجهه با کتاب شد. او که در اولین سال نوجوانی، مرا عضو کتابخانه محلهمان کرد، مسیر همزیستی من و کتاب را هموارتر کرد. گرچه من مثل او و خواهرم کتابخوان نشدم، اما شاید همان اندازه با کتاب رفاقت داشتم. در مطب دکتر یا داخل اتوبوس، در مسافرت یا بعدازظهر تابستان، از هر موقعیتی برای کتابخواندن استفاده میکردم و بعدها، موقعیت میساختم تا کتابم را بخوانم.
چهلم پدربزرگم هنوز نگذشته بود که من، خواهر و برادرم راهی خانهش شدیم برای سهمخواهی. آن روز گنجینه کتابهای پدربزرگم ارثیه ما بود که با نظارت مادربزرگم بین ما تقسیم شد، هر کدام سهم خود را برداشتیم، سهمی برابر.