مهدی جامی
روزنامه شرق نوشته است که حجه الاسلام احمد احمدی در ۸۵ سالگی از جهان گذشته است. من چند سالی با او کار کرده ام وقتی در ایام دانشجویی ضمن تحصیل، در کتابخانه سازمان تازه تاسیس مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی به عنوان کتابدار و ویراستار مشغول بودم. سالهای میانی دهه ۶۰ شمسی. سازمان که به “سمت” مشهور بود، در یکی از طبقات ستاد انقلاب فرهنگی در خیابان فلسطین تهران قرار داشت و مرکزی بود برای دیدار با بسیاری از بزرگان آن روزگار از دکتر سروش و مجتهد شبستری تا طاهره صفارزاده و بسیاری از استادان دانشگاهها خاصه در جامعه شناسی و حقوق.
دکتر احمدی مردی بود افتاده و انقلابی و زاهد و ساده زیست و کتابخوان. ایده های خوبی هم داشت. مثلا روزی آمد کتابهایی را که از کتابخانه جمع شده بود در انبار مرور کرد و چون چشم اش به کتابهای آموزش جنسی دکتر پاک نژاد افتاد گفت چرا اینها را کنار گذاشته اید. گفتیم کمی تا قسمتی مبتذل است. گفت نه آموزش مسائل جنسی خیلی مهم است. نمی دانم در این مسیر چه کاری کرد یا نکرد اما برای من مهم بود که این عقیده را داشت. نوعی خلاف جریان آب رفتن بود.
جوانمردی هایی هم در عالم خود داشت. در زمانی که استادان بسیاری بی دلیل پاکسازی می شدند برخی را جلب می کرد یا حمایت می کرد. می گفت کسی آمد پیش من که فلانی من از فرنگ آمده ام و راست اش را بخواهی هر کاری که خلاف شرع بوده کرده ام از شرابخواری تا زن بازی. اما آمده ام برای وطنم خدمت کنم. می گفت حمایت اش کردم تا در دانشگاه کار کند.
یکبار هم قصه عاشقی یکی از بچه ها را برایش گفتم. همشهری احمدی بود اما خیلی جوان و به خاطر شکست عشقی افسرده حال بود و احمدی از دلیل افسردگی اش می پرسید. داستان را که داستان دردناکی هم بود برایش گفتم. خیلی ستایش کرد از مقام عشق و عاشقی. گفت هر کسی نمی تواند عاشق شود. طبعا خیلی به دلم نشست.
نفس اینکه از کسی مثل من هم حمایت می کرد برایم ارزش داشت. در آن سالهای سیاه دهه ۶۰ کار پیدا کردن در محیط های دولتی برای کسی که ریش می زد و لباس مرتب می پوشید و نشانه ای از طبقه متوسط “غربزده” داشت خیلی آسان نبود خاصه اینکه جوان هم باشد. مسن ترها را می گفتند ازشان گذشته و اصلاح نمی شوند. اما کار بر جوانان دشوار بود. سمت هم اصولا دو قطبی بود. یک گروه نخبگان و فرنگ رفتگان و استادان در آن رفت و آمد داشتند و یک گروه کارمندان هم بودند که معمولا یا بسیجی بودند یا خانواده شهید و از طبقات پایین تر از متوسط جامعه. گرچه آدمهای شریفی بودند اما در حد کاری نبودند که قبول کرده بودند. ولی در آن سالهای تغییر اجتماعی از این جابجایی ها و نابجایی ها زیاد بود. من آن وسط بُر خورده بودم چون استادانی که به سمت رفت و آمد داشتند مرا به احمدی توصیه کرده بودند و من تا بودم هم از باب سیاسی در آنجا مشکوک جلوه می کردم.
کار من در سمت یا ویرایش کتاب بود و یا خرید و تنظیم کتابهای کتابخانه. یکی از کارهایم ویرایش کتابی در حقوق اسلامی بود که از فعالیتهای آن روزگار حوزه و دانشگاه شمرده می شد. گروهی استاد حقوق فرانسه دان کتاب را از منابع فرانسوی می نوشتند و دو سه نفر از طلاب فقه خوان هم آن را نقد و بررسی و تکمیل می کردند که مثلا این نظر بنتام در اسلام چه معنا دارد و آن نظر مارکس خوب است یا نیست. نتیجه را که متنی آشوبزده بود من ویرایش می کردم.
مدتی که گذشت یک روز آقای احمدی آمد و گفت لیستی از کتابهای حقوق فراهم کن. ظاهرا پیشنهاد اصلی هم از استاد مجتهد شبستری بود. تصور اولیه این بود که مثلا ۴۰-۵۰ یا ۱۰۰ عنوان کتاب در این زمینه به فارسی داشته باشیم. مطالعه اولیه من نشان داد که رقم بیشتر است و چه بسا از ۵۰۰ هم در گذرد. کار که کمی پیش رفت من ناچار شدم تمام کتابشناسی های فارسی را یک دور بخوانم. از اولین آنها که حسین بنی آدم و استاد افشار کار کرده بودند تا آخرین آنها که کتابشناسی ملی بود و کتابخانه ملی در می آورد. برگه نویسی شروع شد. و چون کار وسعت یافت مردی محترم و بسیار مذهبی و خوش طینت به نام آقای ابریشمکار هم به تیم ما پیوست که برگه بنویسد. پسر آقای احمدی هم که طیب نام داشت و دانشجوی پزشکی بود و هیچ علاقه ای به مذهب و امورات روحانی نداشت به پروژه پیوست. من کتابها را می خواندم و آنچه را مربوط به حقوق بود علامت می زدم و این دو بزرگوار برگه نویسی می کردند و بعد باز دوباره من برگه ها را می دیدم و تکراری ها را کنار می گذاشتم و اطلاعات ناقص هر یک را با اطلاعات به دست آمده از برگه های دیگر تکمیل می کردم.
همزمان باید برای طبقه بندی برگه ها و کتابهای استخراج شده فکری می کردم. مشغول مطالعه ترمینولوژی حقوق شدم و کتابی که مرحوم احمد طاهری عراقی در زمینه رده بندی اسلام بر اساس نظام کتابخانه کنگره نوشته بود تا ارتباط مفاهیم کلیدی و بخشهای مختلف حقوقی را پیدا کنم و کتابها را درست برچسب بزنم تا نهایتا مرتب شود. بعد از مدتی یک فهرست اساسی از اصطلاحات حقوقی تهیه کردم که ذیل چند شاخه اصلی طبقه بندی شده بود و امکان می داد که هر کتابی را در جای خود قرار دهیم از احوال شخصیه تا حقوق تجارت و سیاست. این فهرست را یکبار به نزد استاد کامران فانی بردم که در دایره المعارف تشیع کار می کرد و در همسایگی ما بود. ساختمان دایره المعارف در آغاز خیابان فلسطین بود. خیلی استقبال کرد و تشویق کرد و یک کپی گرفت که در کارهای کتابداری خودش از آن استفاده کند. کرد یا نکرد یا برای تشویق من جوان چنین گفت نمی دانم ولی خیلی در روحیه من تاثیر مثبت داشت.
در این ضمن کتابهای بازار و کتابهای کتابخانه خودمان را هم از بابت حقوقی بودن مرور می کردم. گاهی بود که کتابی عنوان حقوقی نداشت ولی بخشهایی از آن به حقوق مربوط می شد. مثلا تاریخ تمدن ویل دورانت که آن روزها خیلی با چاپ عالی نشر می شد و خواهان زیاد داشت در مجلدات مختلف بحث های حقوقی داشت. اینها را هم با ذکر فصل و موضوع یادداشت می کردم. و همینطور دهها کتاب غیرحقوقی دیگر. یک فصل هم به نام آیین نامه ها داشتیم که هر چه با نام آیین نامه منتشر شده بود از جمله آیین نامه های رانندگی که تبعات حقوقی داشت در آن جمع می کردیم.
کتابشناسی ما به بیش از ۱۲۰۰ عنوان که رسید شاید هم بیشتر دکتر احمدی با اعجاب به آن نگاه می کرد. یک چند نسخه فرستاد برای کسانی چند از جمله حسن حبیبی که گفته بود باید صرفا کتب حقوقی در آن بیاید و بس. ولی در مجموع ما اجازه یافتیم که کار را به همین شیوه مرضیه خودمان پیش ببریم. در دور بعد شروع کردیم به شناسایی کتب فقهی. و مگر می شد کتابی در حقوق به کتب فقهی نظر نداشته باشد یا اصلا بشود در بسیاری از موارد بین کتابی حقوقی و فقهی تمایز گذاشت؟ بسیاری از کتابهای حقوقی فقه بنیاد بودند.
باری کار چندان گسترش یافت که دو سالی و بیشتر زمان برد تا رسید به چیزی نزدیک به ۳۵۰۰ عنوان. هر کتابی را هم با رفرنس هایش ثبت می کردیم یعنی چون بیشتر کتابها را خود ندیده بودیم متذکر می شدیم کجا از این کتاب نشان دیده ایم.
در تمام این مدت به دکتر احمدی می گفتم آقا پول بدهید برویم یک دوره خانبابامشار بخریم که نایاب بود ولی در کهنه کتابفروشی ها یافت می شد. راضی نمی شد برای این نوع خریدهای گرانتر از بازار پول بدهد و احتمالا ارزش کتاب را هم برای پروژه ما نمی شناخت. تا بالاخره کتابشناسی ما که بسته شد یک دوره فهرست کتابهای فارسی مشار هم دستیاب شد. از کجا را یادم نیست درست. شاید کتابخانه ای اهدا کرد به سازمان یا بالاخره ارزش خرید کهنه کتابهای مرجع معلوم شده بود. اما این دیگر زمانی بود که من کارم در سمت کمتر شده بود و سرباز شده بودم. ماههای متعدد که به جبهه می رفتم یک جلد از پنج جلد مشار را با خود می بردم. گفته بودند نبری اما می بردم چون راه دیگری نداشتم. و در جبهه می خواندم و علامت می زدم. و دریایی مطلب بود. نتیجه این شد که نزدیک به ۱۳۰۰ یا بیشترک از داخل کتاب مشار کتاب حقوقی و فقهی تازه شناسایی کردیم. این را هم وقتی به مرخصی می آمدم می دادم برای برگه نویسی و برگه ها را تنظیم می کردیم و نهایتا به عنوان ذیل یا پیوست ما به کتابی که حالا ۶۰۰ صفحه شده بود اضافه کردیم. کتابشناسی حقوق و فقه تا پایان سال ۱۳۶۳. کتاب ما فهرست مفصل داشت و راهنمای مفصل و طبقه بندی موضوعی و فهرست الفبایی. همه هنرهای کتابشناختی را در آن جمع کرده بودیم.
سربازی من تمام شد و کارم دیگر بیشتر با دایره المعارف بزرگ اسلامی بود و همزمان فوق لیسانس ام را در مشهد می خواندم. کتابشناسی فقه و حقوق را بتدریج فراموش کردم. گاهی سراغی شاید از آن می گرفتم ولی سمت هم آرام آرام به جای دیگری کوچید و دوستان قدیم هم پراکنده شدند و ارتباط من هم گسست. اما همیشه تصورم این بود که اگر این کتاب به صورت عمومی هم منتشر نشده باشد به صورت درون سازمانی نشر شده و در دسترس اهل کتاب هست.
سال ۱۳۷۴ که دیگر آماده می شدم از ایران خارج شوم رفتم و سمت را در ساختمان جدیدش یافتم. رفته بودم نامه ای برای سابقه کارم بگیرم و با احمدی دیدار کنم و احوالی هم از آن کتاب و آن کتابخانه که مهیا کرده بودم بپرسم. نامه را به خواهش من نوشتند که فلانی اینقدر روز و ماه در این سازمان در این زمینه ها کار کرده و چه و چه که باید گوشه ای از مدارک ام هنوز موجود باشد. طبعا برای امضا رفتم خدمت خود آقای احمدی. گفت کجا می روی گفتم می روم خارج درس بخوانم. اتاق اش حالا یک اتاقک هم داشت که تخت خوابی یک نفره در آن جا داده شده بود و حجره ای بود برای او که عشقی تمام به سمت داشت و ظاهرا شبها را بیشتر همانجا می خوابید. گفت آقا برو همین دانشگاه آزاد قوچان دکترایت را بگیر نرو خارج! (لابد می دانست در دانشگاه تهران مثلا کسی مثل من راه ندارد!) و در مذمت خارج فرمود که بله من وارد فرودگاه فرانکفورت شدم ناگهان با تابلوی بزرگی روبرو شدم که عکس باسن بانویی در آن به چه گندگی چاپ شده بود! من البته قصد محاجه نداشتم و گرنه باید می گفتم آقا شما نمی دانید دنیای پسرتان چگونه است دیگران را نصیحت نکنید.
گفتم با کتابشناسی حقوق و فقه چه کردید؟ نشر شد؟ نسخه ای دارید به من مولف بدهید؟ گفت نشد. گفتم چه شد؟ گفت می خواستیم دوباره آن را تبویب کنیم کتاب را به برگه تبدیل کردیم! گفتم چطور؟ معلوم شد که کتاب را که ما به صورت اوراق آ-چهار به سمت تحویل داده بودیم و در هر صفحه مثلا ۱۰ کتاب بود برداشته اند آن را به ۱۰ نوار کاغذی تبدیل کرده اند که بشود برگه و آنها را دوباره طبقه بندی فرمایند! دهانم باز مانده بود از حیرت و سرم دوار برداشته بود. اما آنقدر از وطن ولایی نومید بودم که تاسف بیشتر جایی نداشت. گفتم یعنی عین همان اوراقی را که ما داده بودیم دستی تایپ شده بود – دوران اینترنت و نرم افزارهای تایپ نبود هنوز- شما قیچی کرده اید. گفت آری! یعنی یک نسخه زیراکس هم نگرفته اید از اصل کتاب؟ نگرفته بودند! و من هم نسخه ای نداشتم و این احمقانه ترین کاری بود که در طول عمرم کرده ام. از کتابی که تالیف کرده بودم یک نسخه برای خودم زیراکس برنداشته بودم. اطمینان ابلهانه ای داشتم که جایش امن است و قدرش دانسته می شود.
حاصل دو سه سال زحمت من و طیب و ابریشمکار و خانمی که تایپ می کرد و ساعتها و ساعتها فکر و مطالعه و باب بندی و کشف و کرامات در فقه و حقوق به همین سادگی بر باد رفته بود. و در میان آن سخن هایی که مرا پریشان کرده بود متوجه شدم که از آن نوار های کاغذی یا برگه های اختراعی هم حاصلی درنیامده و تنها حاصل اش نابود کردن کتابی بوده که به عشق و جسارت جوانی فراهم شده بود. چه بسا رندانی که طرحی اینقدر مضحک به حاج آقا داده بودند اصلا قصدشان همین بود که از شر کتاب من خلاص شوند که در آن چند فصل مربوط به اندیشه سیاسی بود و کارهای غیراسلامیون در آن فهرست شده بود و لابد ده عیب دیگر هم به آن بسته بودند.
خداوند آقای احمدی را بیامرزد اما از این خبط ها کم نداشت. داستانهای من به اندازه سالهایی است که آنجا کار کرده ام. نمونه ای بود از مدیرانی که با وجود نوخواهی و سلامت مالی و علاقه جدی به کار سقف دید و پروازشان کوتاه بود. از آن کتاب مستطاب تنها یک مقدمه نسبتا مفصل پیش من مانده است. آن را با مقدمه ای از بخش دیگری از داستان شاید نشر کردم.